تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا میکشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان میدهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا میکشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جام ملک
جان هردو دستک میزند، کو را همانجا میکشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره میزنی، میکش، که زیبا میکشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا میکشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا میکشی »
ای عقل هستم میکنی،وی عشق مستم میکنی
هرچند پستم میکنی، تا رب اعلا میکشی
ای عشق میکن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری، بغر، ما را به دریا میکشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا میکشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما میکشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر مینهی؟ وز کاهلی پا میکشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان میبایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا میکشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا میکشی
والله که زیبا میکشی، حقا که نیکو میکشی
بی دست و خنجر میکشی، بیچون و بی سو میکشی
Sign in or sign up to post comments.