حافظ، دیوان غزلیات، شماره ۳۴۸
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم
بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم
خوردهام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم
جرعه جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
ذهنیت با توهمات اش، عقل را بر حسب مقایسات مادّی و دنیوی رهزنی می کند. کبود-پوشی ذهن را بهل تا جنسیتی بیرون از روزمرگی و فارغ از چند و چون ماجراها بیابی. هم-سرشتگی با توهمّات همان و هم-هویتی با غم و درد همان! آه و افسوسی که می کشیم ناشی از خیزش ِامواج توهمّات ست که هر آینه ما را به صخره های سرسخت واقعیت می کوبد. ما در توهمّات گرفتاریم و حالیا خود را غرقه در واهیّات کرده ایم. سئوال اینجاست که چگونه می توانیم از بند تعلقات و از توّهم القائات آزاد باشیم و وارستگی پیشه کنیم. باورهای ذهنی بمانند غصّه داریها، ما را درگیر در ملامتگریهای زمانمند کرده و در نتیجه دور-افتاده از آنیت می شویم. الگوهای خوشبختی در عمل، وابستگی هایمان را افزون کنند و توهمّات را دامن زنند. خلجان های ناشی از بیم و امید، خجستگی وضعیت کنونی را زایل کرده؛ ما را از برخورداری از غنیمت گنج حضور محروم می سازد.
بسیار بسیار عالی............
مفهوم هم همویت شدگی واقعا عالی توضیح داده شده .....