ساقی فرخ رخ من جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی چاره بیمار تویی
شربت شادی و شفا زود به بیمار بده
باده در آن جام فکن گردن اندیشه بزن
هین دل ما را مشکن ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را از خم خمار بده
جان بهار و چمنی رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود کوری اغیار بده
غم مده و آه مده جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود ره بگشا بار بده
ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا خرقه و دستار بده
تشنه دیرینه منم گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد پس ز مه ادرار بده
مرغ بیهنگام و راه بیرهی
آتشی پر در بن دیگ تهی
با سلام
چقدر زیبا فرمودید که انسان نور است و زندگی خورشید، نور همان خورشید است، امتداد خورشید است، اگه خورشید نباشه، نور نیست و اگه نورش نباشه، خورشید نیست، پس در واقع نور و خورشید بلافاصله یکی هستند و جدایی مفهوم نداره، ما و زندگی هم دقیقاً همین رابطه را داریم، نمیشه ما را از زندگی جدا کرد و این یعنی جاودانگی، یعنی بینهایت بودن، تا زندگی هست ما هم هستیم و هرگز نابود نمیشیم، با تشکر از شما