مولوی، دیوان شمس، شماره ۲۶۵۴
ببین این فتح ز استفتاح تا کی
ز ساقی مست شو زین راح تا کی
در این اقداح صورت راح جانی است
نظاره صورت اقداح تا کی
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی
نفخت فیه جان بخشی است هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی
چو جان بالغان لوحی است محفوظ
مثال کودکان ز الواح تا کی
چو فرمودهست رزقت ز آسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی
از آن باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن ز هر جراح تا کی
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
ز چشمت ساختن نواح تا کی
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی
مولوی، دیوان شمس، شماره ۳۱۷۷
آدمیی، آدمیی، آدمی
بسته دمی، زانک نهٔ آن دمی
آدمیی را همه در خود بسوز
آن دمیی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم، نرهی از کمی
میبرمی از بد و نیک کسان؟!
آن همه در تست، ز خود میرمی
حرص خزانست و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
مغز بری در غم؟! نغزی ببر
بر اسد و پیل زن ار رستمی
همچو ملک جانب گردون بپر
همچو فلک خم ده، اگر میخمی
Sign in or sign up to post comments.