مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۹۱
این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید
چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید
آن مراد همه عالم چه فرستاد رسول
که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید
بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت
بدرد جامه تن را چو چنان نامه رسید
چه کمندست که پر میکشد این جانها را
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید
رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ
که در آن تنگ قفس جان تو بسیار طپید
لیک در خانه بیدر تو چو مرغی بیپر
این کند مرغ هوا چونک به چستی افتید
بی قراریش گشاید در رحمت آخر
بر در و سقف همیکوب پر اینست کلید
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
که ره از دعوت ما گردد بر عقل بدید
هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد
هر نوی کید این جا شود از دهر قدید
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله کان جا همه سودست و مزید
هله خاموش برو جانب ساقی وجود
که می پاک ویت داد در این جام پلید
خیالات یعنی پندار-بافیها همانا شکلگیری "هست ِنیست-نـَما"، در دستگاه ذاکره آدمی می باشد که چیزی جز هپروتی شدن نیست. مثل این می ماند که هنگام قدم زدن در باغی سبز و پر از گل و ریحان؛ بی توجه به عطر و زیبائی گیاهان، دنبال واهیـّات مثلاً سکه های پول بر زمین بگردیم.
نمونه دیگر اینست که در راستای هستی-پنداری یا همان "خود باوری"، در خیالات و فانتزی های ذهنیتی غرق شویم و با تعییر زاویهء دوربین؛ خود را در وضعیتهای دلخواه ولـّی از دید دیگران؛ مورد ِتحسین قرار دهیم. منباب مثال، من گهگاه، خود را در یک گردهمائی؛ روی صحنه یا در جلسه ای؛ در حال سخنرانی و در فضاهایی قرار می دهم که در حال اظهار فضل؛ مورد تمجید دیگران واقع شده؛ همه تأیید و تحسینم می کنند.