مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2965, Divan e Shams
ای بُرده اختیارم، تو اختیارِ مایی
من شاخِ زعفرانم، تو لاله زارِ مایی
گفتم: غَمَت مرا کُشت، گفتا چه زَهره دارد؟
غم این قدر نداند، کآخر تو یار مایی؟
من باغ و بوستانم، سوزیده خزانم
باغِ مرا بخندان، کآخر بهارِ مایی
گفتا: تو چنگِ مایی، وَندَر تَرنگِ مایی
پس چیست زاریِ تو، چون در کنارِ مایی؟
گفتم: ز هر خیالی، دردِ سَرَست ما را
گفتا: بِبُر سَرش را، تو ذوالفقارِ مایی
سَر را گرفته بودم، یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری، نی در خمارِ مایی
گفتم: چو چرخِ گردان، والَله که بیقرارم
گفت: ار چه بیقراری، نی بیقرارِ مایی
شِکّر لبش بگفتم، لب را گَزید، یعنی
آن راز را نهان کُن، چون رازدارِ مایی
ای بلبل سحرگَه، ما را بپرس گَه گَه
آخر تو هم غریبی، هم از دیارِ مایی
تو مرغِ آسمانی، نی مرغِ خاکدانی
تو صیدِ آن جهانی، وز مَرغزارِ مایی
از خویش نیست گشته، وز دوست هست گشته
تو نورِ کردگاری، یا کردگارِ مایی
از آب و گِل بزادی، در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان، چون در قمارِ مایی
اینجا دویی(۱) نگنجد، این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان، چون در شمارِ مایی
خاموش کُن، که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کَس، چون جانسپارِ مایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت شماره ۳۳۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3340
هر دَمی پُر میشوی، تی میشوی
پس بدانکه در کفِ صُنعِ ویی
چشمْبند از چشم، روزی که رَود
صُنع از صانع چه سان شیدا شود
چشم داری تو، به چشمِ خود نِگر
مَنگر از چشمِ سفیهی بیخبر
گوش داری تو، به گوشِ خود شنو
گوشِ گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی، نظر را پیشه کن
هم برایِ عقلِ خود اندیشه کن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2330, Divan e Shams
بر نَطع(۲) پیادستم، من اسپ نمیخواهم
من مات(۳) توام ای شه، رخ(۴) بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرَدِه(۵)
زان می که از او سینه صافی است چو آیینه
پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1795, Divan e Shams
درسوختم این دَلق(۶) را، ردّ و قبولِ خلق را
گو سرد شو این بوالعلا(۷)، گو خشم گیر آن بوالحسن
گر تو مُقامرزادهای(۸)، در صرفه چون افتادهای؟
صرفه گری رسوا بُوَد، خاصه که با خوبِ خُتَن(۹)
صد جان فدایِ یارِ من، او تاجِ من، دستارِ(۱۰) من
جنّت ز من غیرت برد، گر در رَوَم در گولخَن(۱۱)
۱۶ نکته کلیدی برنامه گنج حضور
۱- زندگی از درون به بیرون هست، نه از بیرون به درون.
اول مرکز ما در درون عوض می شود. بعد، وضعیت های
بیرونی به صورت انعکاس مرکز ما در بیرون عوض می شوند.
۲- اگر رویداد بد و مخربی برای من یا جمع ما در بیرون
می افتد، انعکاس مرکز من یا ما در بیرون است. چاره کار
این است که هر کسی مسئولیت کیفیت هشیاری خودش را در
این لحظه به عهده گیرد و مرکزش را اصلاح کند و با صدور
انرژی مخرب سبب تقویت مرکز آلوده خودش و دیگران نشود.
ما نباید فرداً و جمعاً از سایه خودمان برمیم و یا با آن بجنگیم
و آن را بزرگتر و مخربتر کنیم.
۳- یکی از مهمترین ترفندها یا حیله های من ذهنی که با عینک
همانیدگی ها همراه با قضاوت و مقاومت اجرا می کند، این است
که به ما بباوراند که رویداد مخرب بیرونی سایه یا انعکاس مرکز
من یا ما نیست و با ابزار ملامت آن را گردن دشمن ذهنی ساخته
خودش بیاندازد. به این ترتیب به افسانه خودش چیزی اضافه کند
و یا آن را محکمتر کند.
۴- در زیر فکرهای ما گنجی هست و ما با تندتند فکرکردن فقط
گنج را پنهان می کنیم.
۵- وقتی ما ناظر و شاهد افکارمان باشیم خواهیم دانست که ما
تولید کننده افکارمان هستیم نه خود فکر.
۶- وقتی ما در مثلث هوشیاری جسمی هستیم، چون مقاومت و قضاوت
بر اساس دانش ذهنی و افکار شرطی شده داریم، جلوی قضاوت خدا
در این لحظه که بر اساس خرد کل است و اتفاق این لحظه را ایجاد
می کند، می گیریم و قضاوت می کنیم.
۷- نورافکن روی خودمان باشد. غالب اوقات، ناآگاهانه، دیگران زیر
نورافکن ما هستند و من ذهنی ما درست شدن وضعیت بیرونی را
منوط به تغییر دیگران، عوامل و علت های بیرونی می داند نه مرکز ما.
این طرز فکر حیله جاافتاده من ذهنی است و ما آن را غالباً، مورد
سئوال یا بازبینی قرار نمی دهیم.
۸- شناسایی (و پذیرش) مساوی با آزادی است.
۹- اتفاقات برای خوشبخت کردن یا بدبخت کردن ما نمی افتند.
اتفاقات می افتند تا ما را از خواب فکر ها و دردها بیدار کنند.
اتفاقات را قانون قضا تعیین می کند. اگر از شدت همانیدگی، رویدادها
ما را از بین نبرند، سبب شناسایی همانیدگی ها، رها کردن آنها، آزادی
از سلطه این جهان و بیداری معنوی خواهند شد.
۱۰- با شناسایی آنچه که نیستیم (همانیدگی ها) به شناسایی آنچه
که هستیم،(هشیاری اولیه، جنس اصلی مان) خواهیم رسید.
۱۱- بهترین دعایی که می توانیم برای خودمان و دیگر انسانها
بکنیم: خداوندا همهء ما انسانها را از من ذهنی نجات بده و به
هشیاری حضور خودت زنده کن.
۱۲- دست از تغییر و عوض کردن دیگران برداریم. وقتی خودمان
تغییر کنیم دنیای اطرافمان هم تغییر می کند.
۱۳- تغییر از من آغاز و در دیگران اجرا میشود.
۱۴- منظور اصلی ما از آمدن به این دنیا این است که به بی نهایت
و ابدیت خدا زنده شویم.
۱۵- هر بار که تسلیم می شویم و فضا را باز می کنیم، قسمتی از
من ذهنی به وسیله « کن فکان » یا « بشو و می شود » خدا یا زندگی
ساییده می شود. همآهنگ با این تغییر فضای درون بازتر می شود.
بنابراین هشیاری جسمی کمتر می شود و هشیاری حضور خودش را
هشیارانه، تثبیت و برقرار می کند.
۱۶- من ذهنی، ذهن یا فعالیّت ذهنی (فکر کردن) بدون ناظر است.
برای شناسایی و متلاشی کردن آن باید کن فکان، از طریق ناظر
ذهن بودن به کار بیفتد. کوچک ترین فعالیت ذهنی نظیر عوض کردن
خود به زور، مقاومت، ستیزه، قضاوت، کار « بشو و می شود » را
فلج، عقیم و بی نتیجه می کند. پس از بیداری نسبی و انداختن برخی
همانیدگی ها، ممکن است، فکرهای شرطی شده مربوط به آنها در ذهن
ما جریان داشته باشند. برای زدودن و پاک کردن آنها نظارت بر آنها به
صورت حضور ناظر، کافی است. دست زدن به کارهای متداول ذهنی نظیر
مقاوت، قضاوت و به زور اراده ذهنی انداختن آنها سبب قویتر شدن و
دیرپایی آنها خواهد شد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 12
گفت از بانگ و عَلالایِ(۱۲) سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
یا شب مهتاب از غوغایِ سگ
سُست گردد بدر را در سَیر تگ(۱۳)
مه فشانَد نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقتِ خود میتند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خورِ آن، گوهرش در ابتلا
چونکه نگذارد سگ آن نعرهٔ سَقَم(۱۴)
من مَهَم، سَیرانِ(۱۵) خود را چون هِلَم(۱۶)؟
چونکه سرکه سرکِگی(۱۷) افزون کند
پس شِکَر را واجب افزونی بود
قهر سرکه، لطف همچون انگبین
کین دو باشد رُکنِ هر اِسکَنجبین(۱۸)
انگبین گر پای کم آرد(۱۹) ز خَل(۲۰)
آید آن اسکنجبین اندر خَلَل(۲۱)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ۱۳۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1333
دل نَهادم بر امیدت منِ سَلیم(۲۲)
پس چرا بِربُود سیل از من گِلیم؟
گفت: او از اهل و خویشانت نَبود*
خود ندیدی تو سپیدی، او کَبود؟
چونکه دندانِ تو کِرمش دَر فِتاد
نیست دندان، برکَنَش(۲۳) ای اُوستاد
تا که باقیِ تن نگردد زار اَزو
گرچه بود آنِ تو، شو بیزار اَزو
گفت: بیزارم ز غیرِ ذاتِ تو
غیر نبود آنکه او شد ماتِ تو
تو هَمی دانی که چونم(۲۴) با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو، شاد از تو عایلی(۲۴)
مُغتذی(۲۶) بی واسطه و بی حایلی
متّصل نِی، منفصل نِی، ای کمال
بلکه بی چون و چگونه و اِعتلال(۲۷)
ماهیانیم و تو دریایِ حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صَفات
تو نَگُنجی در کنارِ فکرتی
نَی به معلولی قرین، چون علّتی
پیش اَزین طوفان و بعد از این مَرا
تو مُخاطَب بودهای در ماجَرا
با تو میگفتم، نه با ایشان، سخن
ای سُخنْبخشِ نو و آنِ کُهن
نَی که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اَطْلال(۲۸) و گاهی با دِمَن(۲۹)
روی با اَطلال کرده، ظاهراً
او که را میگوید آن مِدْحت(۳۰)؟ که را؟
شُکر، طوفان را کنون بگماشتی
واسطهٔ اَطلال را برداشتی
زآنکه اَطلالِ لَئیم(۳۱) و بَد بُدند
نِی ندایی، نِی صدایی میزدند
من چنان اَطلال خواهم در خَطاب
کَز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مُثنّا(۳۲) بشنوم من نامِ تو**
عاشقم بَر نامِ جانْ آرامِ(۳۳) تو
هر نَبی، زآن دوست دارد کوه را
تا مُثنّا بشنود نامِ تو را
آن کُه پستِ مثالِ سَنْگلاخ(۳۴)
موش را شاید، نه ما را در مُناخ(۳۵)
من بگویم، او نگردد یارِ من
بی صَدا(۳۶) مانَد دَمِ گفتارِ من
با زمین، آن بهْ که هَموارش کنی
نیست همدم، با قدم، یارش کنی
گفت: ای نوح اَر تو خواهی جمله را
حشر گردانم، بر آرم از ثَری(۳۷)
بَهر کنعانی، دلِ تو نَشکَنم
لیک از احوال، آگه میکنم
گفت: نَی نَی، راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه، اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن، من خوشم
حُکمِ تو جان است، چون جان میکَشَم
نَنْگرم کَس را و گر هم بِنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم
عاشقِ صُنعِ تواَم در شکر و صبر
عاشقِ مصنوع کِی باشم چو گَبر؟
عاشقِ صُنعِ خدا با فَر بود
عاشقِ مصنوعِ او کافر بود
* قرآن کریم، سوره هود(۱۱)، آیه ۴۶و۴۵
Quran, Sooreh Hud(#11), Line #45,46
« وَنَادَىٰ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ
الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ »(۴۵)
« نوح پروردگارش را ندا داد: اى پروردگار من، پسرم
از خاندان من بود و وعده تو حق است و نيرومندترين
حكمكنندگان تو هستى.»
« قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ۖ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ ۖ فَلَا تَسْأَلْنِ
مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۖ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ »(۴۶)
« گفت: اى نوح، او از خاندان تو نيست، او عملى است ناصالح.
از سر ناآگاهى از من چيزى مخواه. برحذر مىدارم تو را كه از
مردم نادان باشى.»
** قرآن کریم، سوره رعد(۱۳)، آیه ۲۸
Quran, Sooreh Ar-R'ad(#13), Line #28
«…أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ »
«…آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 97
رو به دریا، کار برناید به جو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1802, Divan e Shams
تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 616
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 728, Divan e Shams
خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا می کشد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3146
صبر کن، اَلْصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1795, Divan e Shams
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3039
بر تبسم های شیر ایمن مباش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 770
عمر بی توبه همه جان کندن است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1085, Divan e Shams
همه عمر خار باشد چو بر دو یار باشد
(۱) دویی: جدایی و دوگانگی، دوتا بودن
(۲) نَطع: صفحه شطرنج
(۳) مات: سرگردان، حیران
(۴) رُخ: روی، چهره
(۵) سَردِه: ساقی
(۶) دَلق: خرقه، پوستین، جامه درویشی
(۷) بوالعلا و بوالحسن: اشخاص نامعیّن
(۸) مُقامرزاده: فرزند شخص قمارباز
(۹) خُتَن: شهری در ترکستان چین که زیبارویان آن معروف بودند.
(۱۰) دستار: شال که دور سر ببندند، دستمال
(۱۱) گولخَن: گرمخانه حمّام، آتشخانه حمّام
(۱۲) عَلالا: آواز بلند، بانگ، شور و غوغا
(۱۳) تَگ: دو، تاخت، تیزی در رفتار
(۱۴) سَقَم: بیماری
(۱۵) سَیران: سیر و گردش
(۱۶) هِلَم: ترک گویم، فرو گذارم، از مصدر هِلیدن
(۱۷) سرکِگی: ترشی
(۱۸) اِسکَنجبین: معرب سرکَنگبین (سرکه + انگبین) سکنجبین
(۱۹) پای کم آوردن: کم آمدن
(۲۰) خَل: سرکه
(۲۱) خَلَل: سستی، نقصان و خرابی پای کم آوردن: کم آمدن
(۲۲) سَلیم: ساده دل
(۲۳) بَرکندن: کندن، از ریشه درآوردن.
(۲۴) چونم: چگونه ام
(۲۵) عایل: نیازمند، درویش
(۲۶) مُغتذی: غذاخورنده، غذاخور
(۲۷) اِعتلال: بیمار شدن و بهانه آوردن
(۲۸) اَطْلال: جمع طَلَل به معنی باقیمانده ویرانه. در اینجا کنایه از
آثار و پدیده های جهان هستی است.
(۲۹) دِمَن: جمع دِمْنَه به معنیِ آثار خانه
(۳۰) مِدْحت: مدح، ستایش
(۳۱) لَئیم: پست
(۳۲) مُثنّا: مکرّر، دوباره
(۳۳) جانْ آرام: آرام بخش
(۳۴) سَنْگلاخ: زمین پُرسنگ، سنگستان
(۳۵) مُناخ: محلِّ اقامت
(۳۶) صَدا: انعکاس صوت
(۳۷) ثَری: خاک، خاکِ مرطوب
*************************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2965, Divan e Shams
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد؟
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی؟
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی وندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی؟
گفتم ز هر خیالی درد سرست ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شکر لبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
اینجا دویی نگنجد این ما و تو چه باشد؟
این هر دو را یکی دان، چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جانسپار مایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت شماره ۳۳۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3340
هر دمی پر میشوی تی میشوی
پس بدانکه در کف صنع ویی
چشمبند از چشم روزی که رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشم داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بیخبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2330, Divan e Shams
بر نطع پیادستم من اسپ نمیخواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم با زر غم و بیزر غم
پیش آر تو جام جم والله که تویی سرده
زان می که از او سینه صافی است چو آیینه
پیش آر و مده وعده بر شنبه و پنجشنبه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1795, Divan e Shams
درسوختم این دلق را رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا گو خشم گیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهای در صرفه چون افتادهای؟
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر در روم در گولخن
۱۶ نکته کلیدی برنامه گنج حضور
۱- زندگی از درون به بیرون هست، نه از بیرون به درون.
اول مرکز ما در درون عوض می شود. بعد، وضعیت های
بیرونی به صورت انعکاس مرکز ما در بیرون عوض می شوند.
۲- اگر رویداد بد و مخربی برای من یا جمع ما در بیرون
می افتد، انعکاس مرکز من یا ما در بیرون است. چاره کار
این است که هر کسی مسئولیت کیفیت هشیاری خودش را در
این لحظه به عهده گیرد و مرکزش را اصلاح کند و با صدور
انرژی مخرب سبب تقویت مرکز آلوده خودش و دیگران نشود.
ما نباید فرداً و جمعاً از سایه خودمان برمیم و یا با آن بجنگیم
و آن را بزرگتر و مخربتر کنیم.
۳- یکی از مهمترین ترفندها یا حیله های من ذهنی که با عینک
همانیدگی ها همراه با قضاوت و مقاومت اجرا می کند، این است
که به ما بباوراند که رویداد مخرب بیرونی سایه یا انعکاس مرکز
من یا ما نیست و با ابزار ملامت آن را گردن دشمن ذهنی ساخته
خودش بیاندازد. به این ترتیب به افسانه خودش چیزی اضافه کند
و یا آن را محکمتر کند.
۴- در زیر فکرهای ما گنجی هست و ما با تندتند فکرکردن فقط
گنج را پنهان می کنیم.
۵- وقتی ما ناظر و شاهد افکارمان باشیم خواهیم دانست که ما
تولید کننده افکارمان هستیم نه خود فکر.
۶- وقتی ما در مثلث هوشیاری جسمی هستیم، چون مقاومت و قضاوت
بر اساس دانش ذهنی و افکار شرطی شده داریم، جلوی قضاوت خدا
در این لحظه که بر اساس خرد کل است و اتفاق این لحظه را ایجاد
می کند، می گیریم و قضاوت می کنیم.
۷- نورافکن روی خودمان باشد. غالب اوقات، ناآگاهانه، دیگران زیر
نورافکن ما هستند و من ذهنی ما درست شدن وضعیت بیرونی را
منوط به تغییر دیگران، عوامل و علت های بیرونی می داند نه مرکز ما.
این طرز فکر حیله جاافتاده من ذهنی است و ما آن را غالباً، مورد
سئوال یا بازبینی قرار نمی دهیم.
۸- شناسایی (و پذیرش) مساوی با آزادی است.
۹- اتفاقات برای خوشبخت کردن یا بدبخت کردن ما نمی افتند.
اتفاقات می افتند تا ما را از خواب فکر ها و دردها بیدار کنند.
اتفاقات را قانون قضا تعیین می کند. اگر از شدت همانیدگی، رویدادها
ما را از بین نبرند، سبب شناسایی همانیدگی ها، رها کردن آنها، آزادی
از سلطه این جهان و بیداری معنوی خواهند شد.
۱۰- با شناسایی آنچه که نیستیم (همانیدگی ها) به شناسایی آنچه
که هستیم،(هشیاری اولیه، جنس اصلی مان) خواهیم رسید.
۱۱- بهترین دعایی که می توانیم برای خودمان و دیگر انسانها
بکنیم: خداوندا همهء ما انسانها را از من ذهنی نجات بده و به
هشیاری حضور خودت زنده کن.
۱۲- دست از تغییر و عوض کردن دیگران برداریم. وقتی خودمان
تغییر کنیم دنیای اطرافمان هم تغییر می کند.
۱۳- تغییر از من آغاز و در دیگران اجرا میشود.
۱۴- منظور اصلی ما از آمدن به این دنیا این است که به بی نهایت
و ابدیت خدا زنده شویم.
۱۵- هر بار که تسلیم می شویم و فضا را باز می کنیم، قسمتی از
من ذهنی به وسیله « کن فکان » یا « بشو و می شود » خدا یا زندگی
ساییده می شود. همآهنگ با این تغییر فضای درون بازتر می شود.
بنابراین هشیاری جسمی کمتر می شود و هشیاری حضور خودش را
هشیارانه، تثبیت و برقرار می کند.
۱۶- من ذهنی، ذهن یا فعالیّت ذهنی (فکر کردن) بدون ناظر است.
برای شناسایی و متلاشی کردن آن باید کن فکان، از طریق ناظر
ذهن بودن به کار بیفتد. کوچک ترین فعالیت ذهنی نظیر عوض کردن
خود به زور، مقاومت، ستیزه، قضاوت، کار « بشو و می شود » را
فلج، عقیم و بی نتیجه می کند. پس از بیداری نسبی و انداختن برخی
همانیدگی ها، ممکن است، فکرهای شرطی شده مربوط به آنها در ذهن
ما جریان داشته باشند. برای زدودن و پاک کردن آنها نظارت بر آنها به
صورت حضور ناظر، کافی است. دست زدن به کارهای متداول ذهنی نظیر
مقاوت، قضاوت و به زور اراده ذهنی انداختن آنها سبب قویتر شدن و
دیرپایی آنها خواهد شد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 12
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود میتند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چونکه نگذارد سگ آن نعره سقم
من مهم سیران خود را چون هلم؟
چونکه سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنجبین اندر خلل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ۱۳۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1333
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم؟
گفت او از اهل و خویشانت نبود*
خود ندیدی تو سپیدی او کبود؟
چونکه دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنکه او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نی منفصل نی ای کمال
بلکه بی چون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زندهایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد از این مرا
تو مخاطب بودهای در ماجرا
با تو میگفتم نه با ایشان سخن
ای سخنبخش نو و آن کهن
نی که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی با اطلال کرده ظاهراً
او که را میگوید آن مدحت؟ که را؟
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطه اطلال را برداشتی
زآنکه اطلال لئیم و بد بدند
نی ندایی نی صدایی میزدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو**
عاشقم بر نام جان آرام تو
هر نبی زآن دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام تو را
آن که پست مثال سنگلاخ
موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من
بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیک از احوال آگه میکنم
گفت نی نی راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید تو را
هر زمانم غرقه میکن من خوشم
حکم تو جان است چون جان میکشم
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
* قرآن کریم، سوره هود(۱۱)، آیه ۴۶و۴۵
Quran, Sooreh Hud(#11), Line #45,46
« وَنَادَىٰ نُوحٌ رَبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَإِنَّ وَعْدَكَ
الْحَقُّ وَأَنْتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ »(۴۵)
« نوح پروردگارش را ندا داد: اى پروردگار من، پسرم
از خاندان من بود و وعده تو حق است و نيرومندترين
حكمكنندگان تو هستى.»
« قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ ۖ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ ۖ فَلَا تَسْأَلْنِ
مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ۖ إِنِّي أَعِظُكَ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ »(۴۶)
« گفت: اى نوح، او از خاندان تو نيست، او عملى است ناصالح.
از سر ناآگاهى از من چيزى مخواه. برحذر مىدارم تو را كه از
مردم نادان باشى.»
** قرآن کریم، سوره رعد(۱۳)، آیه ۲۸
Quran, Sooreh Ar-R'ad(#13), Line #28
«…أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ »
«…آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 97
رو به دریا کار برناید به جو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1802, Divan e Shams
تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 616
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 728, Divan e Shams
خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا می کشد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3146
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1795, Divan e Shams
صرفه گری رسوا بود خاصه که با خوب ختن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3039
بر تبسم های شیر ایمن مباش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 770
عمر بی توبه همه جان کندن است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1085, Divan e Shams
همه عمر خار باشد چو بر دو یار باشد
ز يک حرفي ز رمز دل نبردي بوي اندر عمر
اگر چه حافظ و اهلي و استادي تو، اي قاري
خدایا
جهد بی توفیق خود کس را مباد در جهان
هزاران شکر و هزار سپاس