برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
تا کی اشارت آید تو ناشنوده آری
ترسم که عشق گوید کاین خواجه کودن آمد
رفتند خوشه چینان وین خوشه چین نشسته
کز ثقل و از گرانی چون تل خرمن آمد
چشم بدی که بد مرا حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را چشم دگر گشادهام
چون بگشاید این دلم جز به امید عهد دوست
نامه عهد دوست را بر سر دل نهادهام
زاده اولم بشد زاده عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زادهام
چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان صاف و لطیف و سادهام
Hafez Qazal # 483
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی
Hafez Qazal # 403
به خرمن دو جهان سر فرو نمیآرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
Sign in or sign up to post comments.