Rumi Qazal # 2953
بازآمدی که ما را درهم زنی به شوری
داوود روزگاری با نغمه زبوری
بازآمد آن قیامت با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی یا نور نور نوری
بازآمد آن تجلی از بارگاه اعلا
ای روح نعره می زن موسی و کوه طوری
ای دلبر پریرین وی فتنه تو شیرین
دل نام تو نگوید از غایت غیوری
بازآمد آن سلیمان بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن آخر نه کم ز موری
ای آسمان برین دم گردان و بیقراری
وی خاک هم در این غم خاموش و در حضوری
Sign in or sign up to post comments.