نهادم پای در عشقی که بر عشاق سر باشم
منم فرزند عشق جان ولی پیش از پدر باشم
اگر چه روغن بادام از بادام می زاید
همیگوید که : « جان داند که من بیش از شجر باشم »
به ظاهربین همیگوید چو مسجود ملایک شد
که : « ای ابله روا داری که جسم مختصر باشم؟ »
زمانی بر کف عشقش چو سیمابی همیلرزم
زمانی در بر معدن همه دل همچو زر باشم
منم پیدا و ناپیدا چو جان و عشق در قالب
گهی اندر میان پنهان گهی شهره کمر باشم
در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
مرا معشوق پنهانی چو خود پنهان همیخواهد
وگر نی رغم شب کوران عیان همچون قمر باشم
مرا گردون همیگوید که : « چون مه بر سرت دارم »
بگفتم نیک می گویی بپرس از من اگر باشم
اگر ساحل شود جنت در او ماهی نیارامد
حدیث شهد او گویم پس آنگه در شکر باشم
به روز وصل اگر ما را از آن دلدار بشناسی
پس آن دلبر دگر باشد من بیدل دگر باشم
بسوزا این تنم گر من ز هر آتش برافروزم
مبادم آب اگر خود من ز هر سیلاب تر باشم
در آن محوی که شمس الدین تبریزیم پالاید
ملک را بال می ریزد من آن جا چون بشر باشم؟
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آنک دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
که آن فزون آمد ز کوششهای جان
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم
دارم ایمان که آن ز جمله برترست
بس لطیف و با فروغ و با فرست
مؤمن ایمان اویم در نهان
گرچه مهرم هست محکم بر دهان
باز ایمان خود گر ایمان شماست
نه بدان میلستم و نه مشتهاست
آنک صد میلش سوی ایمان بود
چون شما را دید آن فاتر شود
زانک نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مفازه گفتنی
عشق او ز آورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد
عرفانی که بایزید بسطامی ها و ابوسعید ابوالخیر و سهروردی ها و عطار ها را درنوردید و در اوج اعتلا توسط مولانا رومی ِبلخی متحقق شد حاشا که از نوع مواریثی باشد که در اقطاب نعمت الهی، نقشبندیه، قادریه، انصاریه، نوربخشیه و یارسانی متبلور گشته است. در شطحيات بايزيد بسطامی و عطار نیشابوری، مفاهيم خانقاهی و صوفيسم جسته و گریخته در باب نگرش و در امر سلوك بچشم می خورد؛ منتها در "ديوان شمس" و "مثنوی کبیر"؛ مولانا رومی مراتب شريعت و طريقت را فرو می نهد تا بلافصـل؛ به یکتائی ِشناخت و استغنای عارف از تـَعبـُد بپردازد. بعبارت دیگر، برای رسیدن به شناخت عرفانی؛ پیرو را نیازمندی به تبعیت از مـُراد و طی طریق برحـَسب مراتب سلوک صوفیه نیست. پافشاری روی طریقت/شریعت از یکطرف و تکیه بر سیره انبیاء و اقطاب از طرف دیگر همانا موجب گم شدگی ماحصل و هسته اصلی شناخت و اکتساب در امر حضور می شود. می توان گفت: عرفان لائـیـك مشابهت با ماتـَزَک بودا دارد که از درگيری در مباحثات فلسفی تن می زد ولـّی همزمان؛ ذات گرائی را از مقولات مادّی؛ در کشف و شهود مجزا نمی کند.