مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۴۵
من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی
تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی در این کمی و فزونی
چگونه باشد یوسف به دست کور نخاسی
به چشم عشق توان دید روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده سپاس و شکر خدا دان
مرم چو قلب ز کوره که کان شکر و سپاسی
وگر ز کوره بترسی یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد که فرع فرع تو را شد
تو مه نهای تو غباری تو زر نهای تو نحاسی
به جان جمله مردان اگر چه جمله یکی اند
که زیر چرخه گردون تنا چو گاو خراسی
وگر ز چنبر گردون برون کشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی فرشتهای و ز ناسی
چو مرا بینی؛ نشناسی ام
مرا می پرسی که چـُونـم در این کمی و فزونی
عشق را چگونه توان دید مگر که بت خیال تراشی و به پیشش به نماز بیاستی!
اسیر بــُتـان چو باشی؛ خیال-پرستی و به زیر چرخ ِگردون؛ تو را فرع شود تـقـدیر در این سراپرده های "هست ِنیست" نـُمـا
قضاوتگری های ذهنیتی بشر، اعم از کوچکی یا بزرگی و نیز نزدیکی یا دوری، برحسب ِنسبیت و توهمـّات؛ در مغز و در دستگاه استنباطات ِشرطی شده ما صورت واقعیت می پوشند. خیالات یعنی پندار-بافیها همانا شکلگیری "هست ِنیست-نـَما"، در دستگاه ذاکره آدمی می باشند که چیزی جز هذیان نیستند. مثل این می ماند که هنگام قدم زدن در باغی سبز و پر از گل و ریحان؛ بی توجه به عطر و زیبائی گیاهان، دنبال واهیـّات مثلاً سکه های تقلبی بگردیم