زدم فالی نگارا، سحر می آید
خزان جان بهارا، بسر می آید
پیاپی به جان خبر می اید
که هر آن کسی ز در می آید
زچشم لاله در می، گهر می ریزد
به جای ناله از نی، شکر می ریزد
پیاپی به جان خبر می اید
که هر آن کسی ز در می آید
نمی گنجد دل ، ز شوقش در جان
به پایان آید، غم بی پایان
بگو ابر بهاران، ببارد باران
بگو ساقی بریزد به جای می جان
سرآمد آخر، غم دیرینه
ز شوقش در زد، نفس در سینه
چراغان کن چراغان، شب آدینه
به پایش دل بریزد، هزار آیینه
پیاپی به جان خبر می اید
که هر آن کسی ز در می آید
گل افشان، کن گل افشان کن، نگار من ز در می آید
که آن یار از سفر می آید
دو چشمم بر ره، دو گوشم بر در
سرم پر غوغا، دلم پر باور
پیاپی به جان خبر می اید
که هر آن کسی ز در می آید
Sign in or sign up to post comments.