امشب دلا دیوانگی ها می کنم من
خود را در این میخانه رسوا می کنم من
از دست غم ها جامه بر تن می درانم
وز اشک حسرت دیده دریا می کنم من
امشب غم فردای ناپیدا ندارم
فردا چو آید فکر فردا می کنم من
آزرده شد جان من از غوغای هستی
امشب دلا دیوانگی ها می کنم من
خود را در این میخانه رسوا می کنم من
از دست غم ها جامه بر تن می درانم
وز اشک حسرت دیده دریا می کنم من
امشب غم فردای ناپیدا ندارم
فردا چو آید فکر فردا می کنم من
آزرده شد جان من از غوغای هستی
آرامش از مستی تمنا می کنم من
امشب در این میخانه نقش آرزو را
در دیده ی مینا تماشا می کنم من
در پای خم مستانه پیدا می کنم من
سر در گریبان می برم از همت اشک
غم های دیرین را ز سر وا می کنم من
چه بزمي در دل ديوانه برپا ميكنم من/
خودم را اندر این ميخانه رسوا ميكنم من
شرابي از حضور و بودنت در ساغرم ريز/
نترسم از قضاوتها و غوغا ميكنم من
چو در دستان تو هستم دگر باكي نباشد/
دلم را فارغ از هر ترس و پروا ميكنم من
دلا از عقل و هوشم سوي تو راهي نجستم/
كه با ديوانگي راه تو پيدا ميكنم من
اگر يك لحظه از مستي نشينم روبرويت/
همين امشب ز شوقم ترك دنيا ميكنم من
http://pk.persianblog.ir