مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1580, Divan e Shams
تا دلبرِ خویش را نبینیم
جُز در تَکِ خونِ دل نَشینیم(۱)
ما بِهْ نَشَویم از نصیحت
چون گمرهِ عشقِ آن بهینیم(۲)
اندر دلِ دَرد خانه داریم
درمان نَبُوَد چو همچنینیم
در حلقۀ عاشقانِ قُدسی
سَرحلقه چو گوهرِ نگینیم
حاشا(۳) که ز عقل و روحْ لافیم(۴)
آتش در ما اگر هَمینیم
گَر از عَقَباتِ(۵) روحْ جَستی
مستانه مَرو که در کَمینیم
چون فِتنه نشانِ آسمانیم
چونست که فتنۀ زمینیم؟
چون ساده تر از روانِ پاکیم
پُرنقش چرا مثالِ چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت*
ما تازه و تَر چو یاسمینیم
گَر مُتَّهَمیم پیشِ هستی
اندر تُتُقِ(۶) فنا اَمینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کاندر شکمِ فنا جَنینیم
تبریز، ببین چه تاج داریم
زان سَر که غلامِ شمسِ دینیم
* قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۲۷و۲۶
Quran, Sooreh Ar-Rahman(#55), Line #26,27
« كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ.» (۲۶)
« هر چه بر روى زمين است دستخوش فناست.»
« وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» (٢٧)
« و ذات پروردگار صاحب جلالت و اكرام توست
كه باقى مىماند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #662
رَغمِ این نفس قبیحهخُوی را
که نپوشد رُو، خراشم روی را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهای را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهای(۷) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۲۲
Hafez Poem(Qazal)# 122, Divan e Qazaliat
گرت هواست که معشوق نگسلد(۸) پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2131, Divan e Shams
تو لَیْلَةُ القَبْری(۹) برو تا لَیلَةُ القَدری(۱۰) شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو(۱۱)، کاشانه شو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کُنی مَر غیر را حَبْر و سَنی
خویش را بَدخو و خالی میکُنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر
زآنکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1551, Divan e Shams
از اصل چو حورزاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما دادِ طَرَب دهیم تا ما
در عشقْ امیرِ داد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نِکونَهاد باشیم
در عشقِ تواَم گُشادْ دیده
چون عشقِ تو با گُشاد باشیم
ما را چو مُراد بیمُرادیست
پس ما همه بر مُراد باشیم
چون بَندۀ بندگانِ عشقیم
کیخُسرو و کیقُباد باشیم
چون یوسفِ آن عزیزِ مِصریم
هر چند که در مَزاد(۱۲) باشیم
بر چهرۀ یوسفی حجابیست
اندر پسِ پرده راد باشیم(۱۳)*
خود باد حجاب را رُبایَد
ما منتظرانِ باد باشیم
ما دل به صَلاحِ دین سپردیم
تا در دلِ او به یاد باشیم
* قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۲۳
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #23
« وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ
وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ ۚ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ ۖ
إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ.»
« و آن زن كه يوسف در خانهاش بود، در پى كامجويى
از او مىبود. و درها را بست و گفت: بشتاب. گفت: پناه
مىبرم به خدا. او پروراننده من است و مرا منزلتى نيكو
داده و ستمكاران رستگار نمىشوند.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۰۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1088, Divan e Shams
سَر فرو کن به سَحَر، کز سَرِ بازارِ نظر
طَبلۀ(۱۴) کالبَد آوردهام آخر بنگر
بر سَرِ کوی تو پُرطَبلۀ من بین و بِخَر
شانهها و شَبِهها(۱۵) و سَره روغنها تَر
شَبۀ من غمِ تو، روغنِ من مَرهمِ تو
شانهام مَحرمِ آن زلفِ پُر از فتنه و شر
از فراقت تَلَفَم، گشته خیالت عَلَفم
که دلم را شکمی شد ز تو پُر جوعِ بَقَر(۱۶)
من ندانم چه کَسَم، کز شِکَرت پُرهَوَسَم
ای مگسها شده از ذوقِ شِکَرهات شِکَر(۱۷)
پرده بردار، صبا، از بَرِ آن شُهره قَبا(۱۸)
تا ز سیمین بَرِ او گردد کارم همه زَر
چند گویی تو: بِجو یار و ازو دست بِشو؟
در دو عالم نَبُوَد یارِ مرا یارِ دگر
چون خِرَد مانَد و دل با من؟ ای خواجه بِهل
ماه و خورشید که دیدست در اعضایِ بَشر؟
چونکه در جانِ منی، شِسته(۱۹) به چشمانِ منی
شمسِ تبریز، خداوند، تو چونی به سفر؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1254, Divan e Shams
من توام، تو منی ای دوست، مرو از بَرِ خویش
خویش را غیر مَیَنگار و مَران از دَرِ خویش
سَر و پا گم مکن از فتنۀ بیپایانت
تا چو حیران بزنم پایِ جَفا بر سرِ خویش
آنکه چون سایه ز شخصِ تو جدا نیست منم
مَکش ای دوست تو بر سایۀ خود خنجرِ خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بِنَواز و مَبُر از گوهرِ خویش
سایهها را همه پنهان کُن و فانی در نور
بَرگُشا طَلعَتِ(۲۰) خورشیدِ رخِ اَنورِ(۲۱) خویش
مُلکِ دل از دودِلیِّ تو مُخَبَّط(۲۲) گَشتَست
بر سرِ تخت برآ، پا مَکش از منبرِ خویش
عقل تاجَست، چنین گفت به تَثمیل علی
تاج را گوهرِ نو بخش تو از گوهرِ خویش
(۱) نَشینیم: ننشینیم
(۲) بهین: گزیده ترین، بهترین
(۳) حاشا: مبادا، هرگز
(۴) لاف: گفتار بیهوده و گزاف
(۵) عَقَبات: جمعِ عَقَبه، به معنی گردنه ها، گریوه ها
(۶) تُتُق: پرده، حجاب
(۷) فُرجه: تماشا
(۸) گسلیدن: پاره کردن، جدا کردن
(۹) لَیْلَةُ القَبْر: شب اوّل قبر که تاریک است.
(۱۰) لَیلَةُ القَدر: آن شب قدر که در قرآن برتر از هزار ماه توصیف شده است.
(۱۱) کاشانه شو: در قرآن آمده است که شب قدر ملایکه و ارواح از آسمان به زمین فرود می آیند و بدین گونه شب قدر کاشانه ارواح است.
(۱۲) مَزاد: مزایده، افزودن قیمت چیزی، حرّاج
(۱۳) اندر پسِ پرده راد باشیم: اشاره به امتناع یوسف از پذیرفتن تقاضای زلیخا در خلوت.
(۱۴) طَبله: صندوق کوچکی که معمولا در آن عطر، دارو و جواهرات نگه داری میکردند.
(۱۵) شَبِه: نوعی سنگ سیاه زینتی
(۱۶) جوعِ بَقَر: بیماری که شخص از خوردن سیر نمی شود.
(۱۷) شِکَر: مخفّف شکار، شکار شده
(۱۸) شُهره قَبا: آن که جامۀ فاخر و گرانبها یا پَست و ارزان قیمت پوشد.
(۱۹) شِسته: نشسته
(۲۰) طَلعَت: روی، چهره، رخسار
(۲۱) اَنور: روشن تر، درخشان تر
(۲۲) مُخَبَّط: پریشان عقل، دیوانه، دارای خبط دماغ
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1580, Divan e Shams
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو همچنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گَر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چونست که فتنه زمینیم
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم
پژمرده شود هزار دولت*
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کاندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
* قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۲۷و۲۶
Quran, Sooreh Ar-Rahman(#55), Line #26,27
« كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ.» (۲۶)
« هر چه بر روى زمين است دستخوش فناست.»
« وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ.» (٢٧)
« و ذات پروردگار صاحب جلالت و اكرام توست
كه باقى مىماند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #662
رغم این نفس قبیحهخوی را
که نپوشد رو خراشم روی را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخ ست آن خانه کان بی روزن است
اصل دین ای بنده روزن کردن است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست توست بشنو ای پدر
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۲۲
Hafez Poem(Qazal)# 122, Divan e Qazaliat
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۱۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2131, Divan e Shams
تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1551, Divan e Shams
از اصل چو حورزاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیر داد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نکونهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو با گشاد باشیم
ما را چو مراد بیمرادیست
پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم
هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره یوسفی حجابیست
اندر پس پرده راد باشیم*
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم
تا در دل او به یاد باشیم
* قرآن کریم، سوره یوسف(۱۲)، آیه ۲۳
Quran, Sooreh Yusuf(#12), Line #23
« وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ
وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ ۚ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ ۖ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ ۖ
إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ.»
« و آن زن كه يوسف در خانهاش بود، در پى كامجويى
از او مىبود. و درها را بست و گفت: بشتاب. گفت: پناه
مىبرم به خدا. او پروراننده من است و مرا منزلتى نيكو
داده و ستمكاران رستگار نمىشوند.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۰۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1088, Divan e Shams
سر فرو کن به سحر کز سر بازار نظر
طبله کالبد آوردهام آخر بنگر
بر سر کوی تو پرطبله من بین و بخر
شانهها و شبهها و سره روغنها تر
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانهام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
که دلم را شکمی شد ز تو پر جوع بقر
من ندانم چه کسم کز شکرت پرهوسم
ای مگسها شده از ذوق شکرهات شکر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد کارم همه زر
چند گویی تو بجو یار و ازو دست بشو
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل
ماه و خورشید که دیدست در اعضای بشر
چونکه در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1254, Divan e Shams
من توام تو منی ای دوست مرو از بر خویش
خویش را غیر مینگار و مران از در خویش
سر و پا گم مکن از فتنه بیپایانت
تا چو حیران بزنم پای جفا بر سر خویش
آنکه چون سایه ز شخص تو جدا نیست منم
مکش ای دوست تو بر سایه خود خنجر خویش
ای درختی که به هر سوت هزاران سایهست
سایهها را بنواز و مبر از گوهر خویش
سایهها را همه پنهان کن و فانی در نور
برگشا طلعت خورشید رخ انور خویش
ملک دل از دودلی تو مخبط گشتست
بر سر تخت برآ پا مکش از منبر خویش
عقل تاجست چنین گفت به تثمیل علی
تاج را گوهر نو بخش تو از گوهر خویش
بنده عشق تو در عشق کجا سرد شود
چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
هزاران شکر و صدها سپاس