رفتی و رشته الفت گسستی
دیده دریا شد از دوری رخت ای صنم
قطره قطره بشد دل ز دیده روشنم
عشقت زده آتش به مغز استخوانم
سوزد ز تاب دوریت جانا روانم
تا کی پوید دل ره غمت آرام جانم
تا چند از دستت رسد به مه آه و فغانم
مه جبینا نما ابروی هلالت
دیده کن روشن از پرتو جمالت
چهره بنما که جان دهم
طره بگشا که وا رهم
از شکنج غمت نگارم
روشن از ماه روی تو
شد جهان چو موی تو
تیره گردیده روزگارم
بر رهت نهاده ام هر دو دیده چون یعقوب
در غمت نشسته بس نمودم صبر ایوب
چون بر بستان ابر آذاری
یا چون بلبلی از عشق نو گلی بنمایم زاری
شور شیرینی همچون فرهاد
جان شیرینم دادی بر باد
از تیشه غم کندم بنیاد
دوستان به هم آمیزید
و ز قدح شرر انگیزید
از حسود همه بگریزید
خاک غم به سرش ریزید
سالک به جهان از جور زمان ایمن نتوان
ز قدح می زن شادان و خندان
Sign in or sign up to post comments.