: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #118
عشق و حضور - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی عشق و حضور - آقای حسام از مازندران
در بابِ عشق و حضور و الگوهای من ذهنی برای شکایت، ملامت، تعجیل و مانع تراشی و افسانه سازی در راهِ پیشرفتِ معنوی:
همین که ما دائماً خدا را صدا میزنیم، همین عینِ حضور است؛ حضور اتصالِ با خدا و آگاهی از این است که ما فقط این جسم نیستیم بلکه از جنسِ شعورِ پشتِ این فُرم و قدرتِ اداره و به حرکت درآوردنِ این فُرم هستیم.
همین اتصالِ ما با خدا عشق است؛ حتماً که نباید اتفاقِ خاصی بیفتد؛ همینکه چیزهای بیرونی ما را راضی نمیکند، اینکه به این ایمان رسیدیم که شادی در وضعیتها و چیزها نیست و همین سلسله احوالاتی که باعث شده است، ما هر لحظه به یادِ خدا باشیم و او را صدا بزنیم خودِ عشق است.
باید راضی باشیم و ادامه بدهیم و ایمان داشته باشیم که در مسیرِ درستی قرار گرفتهایم.
غزل ۱۰۹۷ دیوان شمس مولانا
عشق را از کَس مَپُرس، از عشق پُرس
عشق ابرِ دُرفِشان است ای پسر
ترجمانیِّ مَنَش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
عشق حقیقتیست که مولانای عاشق برای شرحش ورود نمیکند و به دادنِ کُدهایی بسنده میکند، چون عاشق به یقین میداند که عشق را هر کسی باید شخصاً تجربه کند و کیفیتِ آن به شرح و بیان نیاید و عشق نچیزیست که در زمان و مکان نگنجد.
غزل شماره ۵ دیوان شمس مولانا
ای عشق پیشِ هر کَسی نام و لقب داری بسی
من دوش نامِ دیگرت کردم که دردِ بی دوا
هر که عاشق شد خودش دوایی ندارد به جز محو و فنا اما حاملِ درمانِ همه دردها و کلیدِ همه قفلهاست.
غزل ۲۳۳۶ دیوان شمس مولانا
یک دسته کلید است به زیرِ بغلِ عشق
از بهرِ گشاییدنِ اَبواب رسیده
مولانا در غزل ۲۳۰۹ به صورت تلویحی میگوید:
انسان امتدادِ خداست که به اقتضا در جسم مستقر شده است و دیر یا زود به جایگاهِ اصلیِ خود برخواهد گشت اما باید هوشیارانه از این حقیقت با خبر شود و با رضایت و صبر تن به این سفر دهد.
گفتم ز کجایی تو؟ تَسخُر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فَرغانه
نیمیم ز آب و گِل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لبِ دریا، نیمی همه دُردانه
به قول آقای شهبازی: انسان فُرم است به علاوه انکارِ فُرم.
پس ما باید بدانیم که یک جسم داریم که یک سری نیازهای مادّی دارد و یک سری گرفتاریها هم به همراه خواهد داشت اما اصلِ ما خدائیتِ ماست که ناظر بر این فرم و اتفاقاتیست که پیشِ روی این جسم قرار میگیرد. زندگی اینگونه رقم زده است و هرگونه قضاوت و مقاومت در برابرِ این جریان بیادبی و ناسپاسی نسبت به زندگیست.
جسمِ ما هم با ابعادِ گوناگونی که دارد به دنبال غذا و مقتضیاتِ خودش است که غریزی است اما روحِ ما باید ناظر بر اعتدال در خواستنها و تشخیصِ نیاز و ضرورتِ آن باشد و اگر خدائیت که اصلِ است به حاشیه برود حالتی پیش میآید که مولانا در غزل ۱۹۷۲ میگوید:
بی تو باشد جِیش و عِیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنجِ دِماغ و کُندهای بر پای من
و در غزل ۳۹ دیوان شمس که در برنامه ۸۷۳ مطرح شد میگوید:
مُلکَت و اسبابِ گُزین، ماهْ رُخانِ شِکَرین
هست به معنی، چو بُوَد یارِ وفادار مرا
یعنی امکانات مادّی و جایگاهِ اجتماعی و قدرت همه خوب و به جا هستند اگر مرکزِ ما عدم باشد و با آنها همانیده نباشیم و با عقل و خردِ زندگی برای خدمتِ به خودِ زندگی آنها را به کار بگیریم.
اما هدفِ اصلی ما در زندگی به عنوانِ روحی که با جسم در هم آمیخته است باید مانندِ یک ورزشکار باشد که عضلاتِ خود را با چالشِ وزنهها تقویت میکند؛ او با رضایت و صبر عضلاتی قدرتمند و زیبا می سازد اما در نهایت این خودش است که قدرتمند شده است نه عضلاتِ تنها؛ پس درست است که ما در جهانِ جسم و فُرم اتفاقات را تجربه میکنیم اما این حقیقت و ذاتِ اصلیِ ماست که از دلِ آن زاییده میشود و تبدیل اتفاق میافتد، نه جسمِ ما که موقّتی و فانیست.
باید پیش رفت و هر لحظه دعا کرد نه از برای خواستنِ چیزهای مادّی و یا حتّی معنوی و نه از غمِ بیش و کم، بلکه از پی هر لحظه به یادِ خدا بودن.
دعا نه از برای تصویری از حضور یا عشق، بلکه دعایی در عین عشق و محبّت، از جنسِ رضایت به همین لحظه و اعتماد و یقین به خداوندِ نو پدیدآورنده خلّاق که درستترین و نیکوترین را پدید میآورد.
گر چه که حالِ دلِ هر یک از ما را با هر کیفیتی خواهد پذیرفت.
دیوان شمس، غزل ۵۸
بکِن آنجا مناجاتت بگو اَسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی داند زبانِ جمله مرغان را
مولانا در بیانِ نوعِ دعایی که موردِ نظر دارد در غزل ۹۰۳ میگوید:
ز بس که دعا بکردم، دعا شدهست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرَد
دعایی برای وصل و برای مناجات و برای بودن و از روی رضایت و برای شکر.
درست مانندِ شُکرباره بودن که: شُکرباره کی سوی نعمت رَوَد.
در مسیرِ زایش و تبدیل باید دُعاباره و شُکرباره بود و به یقین رسید که دَرِ حضور از پیش گشوده است و حضور در همه حال برقرار است اما مسئولیت و اختیارِ انجامِ وظیفه و خدمت را زندگی به عهده خودمان گذاشته است وگرنه:
دیوان شمس، غزل ۲۷۳۳
من خود چه کَسَم که وصل جویم؟
از لطف، تواَم همی کَشانی
راهیست پر از کشش و جذبه و پر از راز و رمز و بازیِ بازگونه که پشتِ دربِ آبَش، آتش و اندرونِ خانه آتشش گلستان است.
دیوان شمس، غزل ۱۶۸۶
حلقه زدم به در بَر، آواز داد دلبر
گفتا که نیست اینجا، یعنی بِدان که هستم
معشوق و زندگی ناز دارد، غیرت دارد بر درِ او رفتن با غیر بیادبیست و ممکن است با درِ بسته پیغامی برای ما داشته باشد که برو خانه دل را صافی کن و همه من، به نزدِ من بیا.
غزل شماره ۵ دیوان شمس مولانا
آیم کُنم جان را گِرو، گویی مَده زحمت برو
خدمت کنم تا وا رَوَم، گویی که ای ابله بیا
آگاه باشیم و فراموش نکنیم که اکثرِ ما از دلشکستگیها و بیمرادیهای دنیوی به مکتبِ مولانا راه پیدا کردهایم و در ادامه پس از آگاهی از بازیچه بودن و پست و مُضحک بودنِ دلیلِ سرخوردگیهایمان قِید بیشترِ آنها را زده و مشتاقِ حضور و اتّحادِ دوباره با خدا گشته و این بار بیقرارِ حضوری خیالی و تصویری در تب و تابِ چنان گشت و چنین گشت میسوزیم.
ذهن هیچ وقت راضی نیست، زمانی انگیزه دعا و نیایش مان یار و کار و نام و نان بود و حالا حضور و کمال و دیدارِ خداست که چرا پس افتان و خیزان است و ثبات برقرار نیست؟
انگیزه من ذهنی منحرف کردنِ تمرکزِ ما از روی این لحظه و نداشتنِ صبر و شُکر است.
این است دلیل تاکیدِ آقای شهبازی بر روی فضاگشایی که کلید است.
یعنی رضایت به این لحظه برای جاری کردنِ خواستِ خدا که هر آنچه خواهد بیدرنگ خواهد شد، در نیکوترین ساختار و نیکوترین آهنگ.
مقاومت و قضاوتِ ما فقط خودِ ما را از این ساختار و ریتمِ هماهنگ بیرون خواهد انداخت.
غزل ۲۲۵۷ دیوان شمس مولانا
جهتِ مصلحت بُوَد نه بَخیلی و مُدخِلی
به سوی بامِ آسمان پنهان نردبانِ تو
به اَمینان و نیکُوان بِنِمودی تو نردبان
که روان است کاروان به سوی آسمانِ تو
خَمُش ای دل، دگر مگو، دگر اسرارِ او مَجو
که ندانی نهانِ آن، که بداند نهانِ تو
تاخیر در اجابتِ دعا یا متوجه نشدنِ نشانههای حضور معنیاش نشنیدنِ خدا یا حاضر نبودنِ ما نیست، شاید دلیلش رسیدن به مقامِ رضا و تسلیم است. رسیدن به تمکین و ثبات است، دلیلش پختگیِ ما و تنیده شدنِ ریشه بینهایت و اتّصالِ ناگسستنی با زندگی و ارتعاشِ شادی و خِرَدِ پیوسته است.
ذاتِ دعا، یادِ خدا و وصل و اتّحادِ با خداست نه طلب کردنِ چیزی ذهنی؛ دعا هر لحظه بله گفتن به اتفاقِ این لحظه است و تمکین و رضا بر آن چیزیست که قلمِ خداوند این لحظه رقم میزند.
در غزل ۲۲۵۹ مولانا در بیانِ بیصبری ما بر امتحانِ خداوند و عطش و تعجیلِ ما برای رسیدنِ ذهنی به حضور میگوید:
نه مرا وعده کردهای؟ نه که سوگند خوردهای
که به هنگامِ بَر شدن برسد نردبانِ تو
چو بِدان چشمِ عَبهری به سوی بنده بنگری
بِپَرَد جانش از مکان به سوی لامکانِ تو
بنوازیَش کِاِی حَزین، مخور اندوه بعد از این
که خُروشید آسمان ز خُروش و فغانِ تو
منم از مادر و پدر به نوازش رحیمتر
جهتِ پختگیِ تو برسید امتحانِ تو
بِکُنم باغ و جنّتی و دوایی ز دردِ تو
بِکُنم آسمانِ تو، بِهْ از این از دُخانِ تو
همه گفتیم و اصل را، بِنَگُفتیم دلبرا
که همان بِهْ که رازِ تو، شنوند از دهانِ تو
مولانا در دفتر ششم هم داستانِ کوتاهی راجع به عشقبازی و روشِ تربیتیِ خداوند بر روی امتدادش و شکارِ عاشقانه او برای مقصود و منظوری مبارک دارد که مانندِ همیشه کشفِ آن و تجربه عملیِ حقیقتِ این مقصود را به طالبانِ حقیقیِ عشق او میسپارد.
دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۴۲۲۲ و ۴۲۲۳ و ۴۲۲۴ و ۴۲۲۶ و ۴۲۳۶ و ۴۲۳۷
حق بفرماید که نه از خواریِّ اوست
عینِ تاخیرِ عطا یاریِّ اوست
حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من
گر بر آرم حاجتش او وا رَوَد
هم در آن بازیچه مُستَغرَق شود
خوش همیآید مرا آوازِ او
وآن خدایا گفتن و آن رازِ او
که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر میباش ای خوبِ جهان
بیمرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین میدان که بهرِ این بُوَد
ارادتمند شما، حسام از مازندران
اصل سبب - خانم ساناز از کرج
باعرض سلام و احترام خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضور
هفته گذشته اتفاقی برایم پیش امد که باعث شد معنای اتفاق، تسلیم، فضاگشایی، صبر، پرهیز، شکر و درد هوشیارانه را درک کنم. و متوجه شدم که بین گوش کردن گه گهی برنامه تا جدی بودن و پیوسته کار کردن روی خود، فاصله بسیار است. من فقط نظاره گر برنامه بودم و جدی نبودم.
تا اینکه به طور اتفاقی پیام خانم مریم از اورنج کانتی که مربوط به برنامه ۸۷۱ بود را گوش کردم. و جمله ای در پیام ایشان توجه من را به خود جلب کرد:
«مبادا که در ظاهر اتفاقات جذب و اسیر هیجانات و دردهایی چون خشم و ترس، رنجش و کینه و حسادت شد». این جمله را بارها خواندم و همینطور کل پیام ایشان را. با اینکه معنای جمله ها را درک نمیکردم اما انگار چیزی فراتر از ظاهر کلمات در این پیام من را به خود جذب می کرد. کل پیام را روی کاغذ نوشتم و شروع به خواندن کردم.
جمله ای دیگر نظرم را جلب کرد:
«ماندن و ساکن شدن در آخر زمان بازی شیران مصاف و جنگجویی است که با فضاگشایی و تسلیم حرکت سازنده انجام می دهند.»
«شیران مصاف و جنگجو»، فهمیدم اگر بخواهم جدی روی خودم کار کنم باید مثل یک جنگجو باشم چرا که راه آسان نیست. انگار زندگی داشت برایم حرف میزد.
یاد حرف اقای شهبازی افتادم که همیشه می فرمایند به پیام دوستان توجه کنید، آنها را یادداشت کنید. متوجه شدم که چرا ایشان می گویند همه باید خودشان را از این طریق بیان کنند؛ چون زندگی ممکن است از طریق پیام هر فردی با ما سخن بگوید.
فهمیدم زندگی دارد با پیام هایش من را برای اتفاق پیش رو حاضر می کند پیام را گرفتم و با خودم عهد بستم که مثل یک جنگجو وارد بازی شناسایی همانیدگی ها شوم و نترسم چون سلیمان زنده است. از لحظه ای که تصمیم جدی گرفتم روی خودم کار کنم خداوند اتفاق لحظه را بر اساس وضعیت موجود من، برایم پیش آورد. همانیدگی های عمیق و نهفته درونم را با اتفاق این لحظه به من نشان داد. من ذهنی هیاهو به راه انداخته بود و من گیج شده بودم، من که تا به حال من ذهنی را نمی شناختم کم کم متوجه وجود او شدم.
اتفاق لحظه برایم «سبب» شده بود و از آن زندگی می خواستم. مات شده بودم و «مسبب الاسباب» را نمی دیدم.
تنها کاری که کردم برنامه اخیر، ۸۷۳ را گوش کردم در زیر، چند بیتی که در این برنامه به من بسیار کمک کرد را می نویسم:
بیش مزن دَم زدوی، دو دو مگو چون ثَنَوی
اصلِ سبب را بطلب، بس شد از آثار، مرا
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازی
باطن او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
چشمِ حس اَفْسُرد بر نقشِ مَمَرّ
تُش مَمَر می بینی و، او مُسْتَقَرّ
پیشِ چوگان های حکمِ کُنْ فَکان
می دویم اندر مکان و لامَکان
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترک نازش گیر و، با آن ره بساز
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان
کی نهد دل بر سبب های جهان؟
با سلیمان، پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
(این بیت را وقتی می ترسیدم خواندم)
و در هیاهوی من ذهنی و گیج شدنم، جمله ای از پیام اقای پویا از المان که در مورد دام نوشته بودند، برایم بسیار راهگشا بود:
«دام یعنی ندانی که مجلس بالامانه است.»
من هنوز در اول راه هستم ولی خدا رو شکر که راه را شناختم. و یاد گرفتم که باید در راه شناخت هم هویت شدگی هایم جدی باشم.
در پایان از اقای شهبازی و همه دوستان تشکر و قدردانی می کنم.
ساناز از مهرشهر کرج
تفسیرغزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی تفسیرغزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا…
پیام عشق...
چه کَسی اجازه دارد مَحْرمِ اَسرار باشد؟ مُسَلَمَاً او که «از خود» است؛ پس چرا عشقْ (که مَحْرمِ جانْ است…) در حال فعلی، امتدادِ خود را در این تَن، «مَحْرمِ اَسرار» به حِساب نمیآورد؟
آیا میتواند دلیل، این باشد که هُشیاری در تجربه هستی، خود را ”گرفتارِ تَوَهُمِ دویی“ کرده و بنابراین، ناآگاهانه در آن میگوید: یکی من… یکی خُدا؟
اگر دلیل همین باشد، چه باید به میان آید تا امتدادِ عشقْ در تجربه هستی، ”تمام کمال“ از این تَوَهُم رهایی یابد و بنابراین، مَحْرم به حساب آید…؟
این را خوب متوجه شُدهام:
شناسایی، باید «هُشیارانه» به فعل درآید تا رهایی، تمام کمال صورت پَذیرَد. حال، چگونه میتوانْ دریافت که شناسایی در بَرابَرِ دویی، هشیارانه به فعل رسیده است یا نه؟*
* آیا در مُقابلِ شناسایی، یک خَموشی به میان آمده (بدونِ آنکه ذهنِ خاکی، در به میان آمدنِ آن، دست داشته باشد)؟ همچنین، آیا دَر این خاموشی، «توجهِ آزاد» رَوان است یا نه؟
** چرا «توجهِ آزاد»؟ چون اگر توجهِ آزاد، تبدیل به تَمَرکُز یا اِنتِظار شَوَد، یا مَثل من بِگویم: حالا بِبینَم در این خاموشی ”چه پیش خواهد آمد؟!،“ آنگاه بیشَک رهایی از حرکت در ذهنِ خاکی، هنوز صورت نَپَذیرُفته. اگر اینچنین باشد، هشیاری زیرِ حِجابِ دوییست و لذا در بَرابَرِ حقیقت، اوست نامَحْرَم.
دیوان شمس، غزل ۳۹:
۱) آه که آن صَدرِ سَرا، مینَدَهَد بار، مرا
مینکُند مَحْرمِ جان، مَحْرمِ اسرار، مرا
آه که در تجربه هستی، او که «مُحیط بَر عالم» است، مرا «خودی» به حساب نمیآورد؛ او که خود مَحْرمِ این جانْ است، آن نور را که حاملِ اسرار است، تابانْ نمیگَردانَد.
ناظر بَر کارِ خود میگردم:
- چه باید رُخ دهد… (یا به میان آید) تا عشقْ از لامکان، امتدادِ خود را در تجربه هستی، مَحْرمِ اسرار دانَد؟ جَوابی را هم که در ذهنِ خاکی بخواهد از یک مَنِ دُروغینْ بَرخیزد، نخواهم پَذیرُفت! زیرا مُتِوَجهام، که همین حرکت است که دویی را واردِ کار کرده.*
* در اُمورِ دنیوی، حرکت در ذهنْ مُجاز است (و میتوانَد مُفید باشد)؛ ولی در شناختِ حقیقت (یعنی بیداری به ذات)، از حرکتِ هشیاری در ذهن، یک نَفْسِ دُروغین برمیخیزد (که خود را «اصل» میپندارد و لذا، دویی به میانِ کار وارد میگَردَد).
در راهِ مَعرِفَت، کوچکترین حرکت در ذهنْ (و هدایت یا کُنتُرُلِ آن به سو و یا عَمَلی خاص…)، هشیاری را به دام میاندازد. دام هم، هشیاری را از وُرود به فَضایِ یکتایی (عدم/خاموشی) بازمیدارد. حال… آیا این دام، «هشیارانه» به شناسایی درآمده است تا دوباره هشیاری گرفتارَش نَشَوَد؟
اگر توانستم «هشیارانه» این را به شناسایی درآورم، آنگاه آن «خَموشی»، خود، به سبَبِ خود بر ضَمیرِ هشیاری مینِشینَد؛ به عبارت دگر، هشیاری بدونِ هیچ سَبَب، در آزادگیِ مُطلق، خود را در فضایِ عَدَم مییابد…
پس حال در این خَمُشی (که از رویِ آزادگیِ مطلق برخاسته)، حرکتی نو وارِدِ «کار» شُد:
۲) نَغْزی و خوبیّ و فَرَش، آتشِ تیزِ نَظَرش
پُرسشِ همچون شَکَّرَش، کرد گرفتار مرا
آن حرکتِ نِکو و یگانه، همراه با «نوری» که بیواسِطه به میان آمد؛ و آن دیده خالص و آتَشین (آتشِ آگاهی)، همراه با آن پُرسشِ همچون شَکَّرَش (پُرسِشِ پُر حِکمت، که بیوَقفه جَوابَش در ضمیر باز شُد)؛ مرا جَذب کَرد… جَذبِ حرکتِ عشق.
۳) گفت مرا: « مِهرِ تو کو؟ رَنگِ تو کو؟ فَرِّ تو کو؟»
رَنگ، کجا مانَد و بو، ساعتِ دیدار مرا؟!
آتَشِ آگاهی، ضَمیرِ دِل را روشن کَرد؛ بنابراین، زندگی/عشقْ بیکلام در گوشِ خود خواند: این عشقْ است که از لامکان، امتدادِ خود را در تجربه هستی، مِهر و رَنگ و فَر میبَخْشَانَد.*
* با این نگاهِ آتَشین (در آتش آگاهی)، نَفْسِ دُروغین به خاکِستَر نِشَست.
در فضایِ عَدَم شُده / در آن خَموشیِ مُطلق…، با به میان آمدنِ نورِ آگاهی، دگَر از رَنگ و بویِ آن مَنِ دُروغین، خَردَلی هم باقی نَمانْد؛ لذا، آبِ حیات به میانِ تجربه هستی، جاری شُد:
۴) غَرقۀ جویِ کَرَمَم، بندۀ آن صُبحَدمَم
کان گُلِ خوشبویْ کَشَد جانبِ گُلزار، مرا
در تجربه هستی (و در این دَم)، غَرق در آن حرکتِ یگانهام؛ بنده آن «نورَم» که از لامکان به مکانِ هستی تابان شُد. از برکَتِ آن صُبحدَمَم، «توجه» در حرکتِ عشقْ روان شُد.
۵) هرکِه به جوبار بُوَد، جامه بَرو بار بُوَد
چند زیان است و گِران خِرقه و دَستار، مرا!
۶) مُلْکَت و اَسْبابِ گُزین، ماهرُخانِ شِکَرین
هست به معنی، چو بُوَد یارِ وَفادار، مرا
۷) دَستگَه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را
شیر تو را، بیشه تو را، آهویِ تاتار مرا
برای مثال، هرکه با لباس واردِ جویبار شَوَد، بیشَک جامه بر او سَنگینْ آید. بر همین حساب، او که بخواهد با نَفْسِ دُروغینْ واردِ فضایِ یکتایی شَوَد، اضافه بارَش (تمام چیزهایی که به آن نَفْسِ دُروغینْ چسبیده، مانَندِ رَنج، دَرد، حسادت و…)، او را از وُرود به فضایِ عَدَم باز دارَد؛ لذا از نورِ آگاهی (که در خِموشیِ عدم به میان راه مییابد)، محروم میگردد.
مُلْکَت و اَسْبابِ گُزین، ماهرُخانِ شِکَرین…، در آن دَم معنی، شکوه و جلالْ دارد، که خِرَدِ عشقْ از لامکان، در جانْ جاری باشد. پس بِدان که این نَفسِ دُروغین، مُلْکَت و اَسْبابِ گُزین و ماهرُخانِ شِکَرین را، جامه خود کرده. هرکِه هم بخواهد به فضایِ عدم/یکتایی درآید، «جامه» بَر او سَنگین بُوَد. پس این جامه را باید انداختَنْ (جامه در اصل، نَفْسِ دُروغین است...)
در ناآگاهی، ”دَستگَه و پیشه و دانش و اندیشه و شیر و بیشه،“ معنیِ راستینِ خود را از دست میدهند؛ فقط او که به عشقْ درآمده، جایگاه راستینِ این برکاتِ دُنیوی را، در تجربه هستی میداند. از همین رو، عشقْ فقط انسانِ بیدار را، «آهویِ تاتار» خوانده است؛ لذا، عطرِ خوشِ عشق، فقط از وِی جاری گردد… از آهویِ تاتار… از انسانِ بیدار.
۸) نیست کُند، هَست کُند، بیدل و بیدست کُند
باده دَهَد، مَست کُند، ساقیِ خَمّار مرا
[او که به «کارِ عشقْ» درآمد، خود نیست شُد؛ هست شُد؛ بیدل و بیدست شُد؛ و از برکتِ عشقْ، ساقیِ خَّمّار شُد.]
حال میگوید: هَمو (یعنی انسانِ کامل…)، باقی را هم که سَراپا، در خَموشی و در توجه، ایستاده و گوش را تیز کردهاند…، نیست کُند، هَست کُند، بیدل و بیدست کُند باده دَهَد، مَست کُند…
۹) ای دل! قَلّاش مَکُن، فِتْنه و پَرخاش مَکُن
شُهره مَکُنْ، فاش مَکُن، بر سَرِ بازار، مرا
۱۰) گَر شِکَنَد پَندِ مرا، زَفْت کُند بَندِ مرا
بر طَمَعِ ساختنِ یارْ خریدار، مرا
بیکلام، بر دلِ بیدار خوانده شُد:
ای دل! در این آگاهی و بیداری، به هوش باش و حیله مَکُن؛ فِتْنه و پَرخاش مَکُن؛ شُهره مَکُنْ؛ و بر سَرِ هر بازار، اَسرار را فاش مَکُن…
…زیرا، اگر از رویِ طَمَع، دُنبالِ پیروانی باشم و بر سَرِ بازارِ جهان، بازارگرمی پیشه کُنَم، بیشکْ این عَمَل گِرانْ آید. اَسرار، به گوشِ آن دلی خوانده شُد، که جامه گران را انداخت؛ این جامه را دگر، بر دل نَخواهم پوشانیدن!
۱۱) بیش مَزَن دَم زِ دُوی، دو دو مَگو چون ثَنَوی
اصلِ سَبَب را بِطَلَب، بَس شُد از آثار مرا
بیش از این، دَم از دویی مَزن (استفاده از زبان، میتواند دویی بِپا کُند…)؛ پس مانند ثَنَوی، دو دو مَگو!
حال، در این خاموشی که به میان راه یافت، رو، اصلِ سَبَب را که در کار است، بِطَلَب…؛ زیرا این نِشانهها، میتواند قسمتی از آن جامه سنگین شَوَد؛ پس دگر، دَم از آثار بَس است.
با احترام،
آزاده از آمریکا
دام و دانه - آقای جعفر از شیراز
فایل صوتی دام و دانه - آقای جعفر از شیراز
با سلام خدمتِ پدرِ معنوی و سایرِ دوستانِ گنجِ حُضوری ام...
تشکّر می کنم از پدرِ معنوی ام، جنابِ آقایِ شهبازی به خاطر زحماتِ بی وقفه اشان و بقیه دوستان گنجِ حضوری ام که با پیامهایِ معنوی اشان، زندگی و حال و هوایِ مرا عوض می کنند و مرا در مسیرِ حضور و زنده شدن به خُداوند، قرار می دهند.
در این تحقیق میخواهم اَبیاتی از مولانا، در مورد دام، دانه و فتنه های مَنِ ذهنی را با شما دوستان، مرور کنم تا با تکرارِ این اَبیاتِ ناب، در شناسایی فتنه های من ذهنی، بیدارتر و هُشیارتر گردیم.
مولوی، مثنوی، دفترِ اول، ابیاتِ ۳۷۴ تا ۳۷۶
صد هزاران دام و دانه ست ای خُدا
ما چو مُرغانِ حریص و بینوا
دم به دم ما بسته دامِ نُویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می رَهانی هر دمی ما را و باز
سویِ دامی میرویم ای بینیاز
در مسیرِ حضور و زنده شدن به خُداوند، دام های فراوانِ منِ ذهنی وجود دارد و ما هم اگر متّصل به خداوند و مراقب نباشیم، ضعیف و ناتوان هستیم و هر لحظه گرفتار دام جدیدی از من ذهنی می شویم، هر چند هم که نورِ حضور بر جانِ ما تابیده باشد. و ای خُداوند، شما با رحمتِ خودت ما را از این فتنه های منِ ذهنی، نجات می دهی. باز دوباره، ما خودمان را گرفتار میکنیم.
مولوی، مثنوی، دفترِ پنجم، ابیات ۳۱ تا ۳۴
تو خلیلِ وقتی ای خورشیدهُش
این چهار اَطیارِ رَهزَن را بِکُش
زانکه هر مرغی از اینها، زاغوَش
هست عقلِ عاقلان را دیدهکش
چار وصفِ تن، چو مرغانِ خلیل
بِسمِلِ ایشان دهد جان را سبیل
ای خلیل اَندر خلاصِ نیک و بد
سر بِبُرشان، تا رَهَد پاها زِ سَدّ
ای انسان، تو که دنباله رویِ خداوند و هُشیاریِ اصیل هستی، گرفتارِ دامهایی که شما را از مسیرِ حضور، دور می کنند، نشو. چرا که هر هم هویت شدگی، عقلِ حُضور را از انسان میگیرند و آن آب حُضوری که انسان به وسیله مراقبت به دست آورده است، خشک می کنند.
ای انسان، تو هم برایِ رهایی از قضاوت و نیک و بند کردن، از حیله های منِ ذهنی دوری کن تا از آفتهای منِ ذهنی در اَمان باشی.
مولوی، مثنوی، دفترِ ششم، اَبیاتِ ۳۷۸ و ۳۷۹
این جهان دامست و دانه ش، آرزو
در گُریز از از دام ها، روی آر، زو
چون چنین رفتی، بدیدی صد گُشاد
چون شدی در ضدِّ آن، دیدی فساد
هر هم هویت شدگی، مانند دامی ست که ثمره آن، آرزو و رفتن به زمان است. بنابراین از این دام ها دوری کن و به فضای یکتایی و حُضور برو. و هر وقت از هم هویت شدگی ها دوری کردی، هزاران برکت و خردِ ایزدی، وارد چهار بُعدِ شما می گردد. ولی اگر دوری نکردی و هم هویت شدگی هایت را زیاد کردی، هزاران بلا و بیچارگی، خواهی دید.
مولوی، مثنوی، دفترِ ششم، اَبیاتِ ۳۸۳ و ۳۸۴
دم به دَم چون تو مُراقِب می شوی
داد می بینی و داور، ای غَوی
ور ببندی چشمِ خود را زِ احتجاب
کارِ خود را کی گذارد، آفتاب؟
وقتی که ما هر لحظه ساکن در این لحظه می شویم و فضاگُشایی می کنیم، خرد و دَمِ ایزدی، دریافت می کنیم؛ چون ما گمراه هستیم و چاره ای جُز تسلیم و فضاگُشایی نداریم. و اگر چشم مان را ببندیم و در اطراف اتفاق این لحظه فضاگشایی نکنیم و هم هویت شدگی هایمان را زیاد کنیم، خداوند هر لحظه کار خودش را می کند و برکات خودش را می فرستد؛ در صورتی که ما به خاطر هم هویت شدگیها، قادر به دریافتِ آن نیستیم.
و در آخر تحقیقم از خداوند می خواهم که به ما قدرتِ تسلیم و فضاگُشایی، عنایت بفرماید تا بدین وسیله از هر دام و دانه ای و از هر فتنه من ذهنی، نجات پیدا کنیم.
ارادتمندِ شما، جعفر هستم از شیراز
کمالگرایی - خانم ناهید از اهواز
فایل صوتی کمالگرایی - خانم ناهید از اهواز
کمالگرایی
با سلام خدمت استاد شهبازی عزیز و همه دوستانم
انسانِ کمالگرا نسبت به زحمتِ دیگران ناسپاس است و کار و لطفِ آنها را ناقص و بیارزش میداند.
من با گنجحضور متوجه شدم که نسبت به همسرم و فررندانم ناسپاس و ناراضی هستم و هنوز هم درصدی از آن در من هست و کاملاً جدا نشده.
من قبلاً فقط دنبالِ عیب و نقص در خودم و اطرافیانم و وضعیتهای زندگیام و همهچیز بودم.
چند سال پیش یکروز که داشتم غُر میزدم که چرا خانه ما اینطوری هست و آنطوری نیست، پسرم -- که آنموقع نوجوان بود -- به من گفت:
ماما چرا اینقدر غُر میزنی و ناشکری؟ میدانی همین الآن نصفِ بیشترِ خانمهای ایرانی دوست دارن آشپزخانهای به بزرگی و زیبایی آشپزخانه تو داشتهباشن و در شرایطی که تو زندگی میکنی زندگی کنن؟ چرا قدرِ شرایط و زندگیت رو نمیدونی؟
با تعجب و حیرت نگاهش کردم، انگار از خواب بیدار شده بودم. تازه متوجه شدم چقدر ناشکر و ناسپاس هستم.
قبلاً باید هر کاری را به نحوِ اَحسن انجام میدادم. اگر نود درصد خوب انجام میشد، قبولم نبود و راضی نمیشدم و دَه درصد خطا یا نقصِ آن را میدیدم.
خیلی خودم را اذیت میکردم، سرزنش میکردم و به خودم سخت میگرفتم. در مورد دیگران هم همینطور بودم اما خیلی کمتر.
وقتی فرزندانم کوچک بودند به شدت آنها را کنترل میکردم. یادم هست اولین روزی که دخترم به دبستان رفت، آرام و قرار نداشتم و دلم میخواست او را در کلاس هم کنترل کنم و بدانم چه رفتاری دارد تا مبادا اشتباهی از او سَر بزند.
« خدایا این منذهنی با ما چه کارها که نمیکند. »
قضاوت بدترین کاریست که هنوز هم منذهنیِ کمالگرایِ من انجام میدهد. به نظرم بدترین و قویترین خاصیتِ کمالگرایی، قضاوت و عیببینیست و باعث میشود برکات را در زندگیمان نبینیم و قانون جبران را زیرِ پا بگذاریم و رعایت نکنیم. هر کسی هم که قانون را رعایت نکند باید جریمهاش را بپردازد.
مولانای عزیز چقدر زیبا فرموده که:
علتی بَتّر زِ پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو، ای ذودلال
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۴
بیماری از این بدتر برای منذهنی نیست. شاید قویترین و مهمترین خصلتهای منذهنی، همه با هم در کمالگرایی و پندار کمال جمع باشد.
از دل و از دیدهاَت بَس خون رَوَد
تا زِ تو این مُعجِبی بیرون شود
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵
واقعاً درد ناآگاهانه و آگاهانه زیادی باید بِکِشیم تا پندارِ کمال از ما بیرون بشود.
کمالگرایی یک مارِ سیاه بزرگ است که خیلی به من صدمه زده و زندگی مرا بلعیده. برای منذهنیِ من، یک رویِ سکه، کمالگرایی و رویِ دیگرش حسِ نقص است. یا از اینور بام میافتد یا از آنور بام .
منذهنیِ من یا همهچیز را میداند و عقلِ کل است یا هیچچیز نمیداند و بیلیاقت و ناتوان است. حسِ نقص، حسِ بیارزشی و بیلیاقتی، بسیار مُخَرب است.
با گنجحضور متوجه شدم که هیچ اشکالی ندارد که من آدمِ متوسط و معمولی باشم یا حتی در خیلی از موارد آدم ضعیفی باشم.
یاد گرفتم که از خودم سؤال کنم و روی سؤال تأمل کنم.
چرا اینقدر خودم و عزیزانم را تحتِ فشار میگذارم و اذیت میکنم؟
چه اشکالی دارد که من هم اشتباه کنم؟
چرا برای هر اشتباهِ کوچکی اینقدر خودم را سرزنش میکنم؟
چرا نمیتوانم خودم را ببخشم؟
چرا ا اینقدر نسبت به خودم سختگیر هستم؟
و دهها پرسش دیگر...
با گنجحضور یاد گرفتم خودم را زیر نورافکن بگذارم و ادا و اصولِ منذهنی را ببینم. خیلی چیزها یادگرفتم که واقعاً در زندگیِ روزمره به کارم میآید و استفاده میکنم.
با گنجحضور متوجه شدم که همه عیب و نقصها از منذهنیست و اصلِ من، بیعیب و نقص و کامل است، خودِ زندگیست.
گنجحضور یک برنامه تلویزیونیِ ساده نیست که هنگامِ بیکاری با آن سرگرم شوم و چند بیت شعرِ مولانا یاد بگیرم.
من با گنجحضور متوجه شدم که چگونه انسان در دامِ منذهنی گرفتار شده و چگونه باید رها بشود. انشاءالله.
خدایا متشکرم، گنجحضور متشکرم،
دوستون دارم خیلی زیاد
ناهید --- اهواز
ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۲ - خانم زهره قاسمی
باسلام و خدا قوت خدمت آقای شهبازی و رهروان گنج حضور
غزل ۷۱ از دیوان شمس برنامه ۸۷۲
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را؟
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟
بتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب ما را
ما انسانها که در امتداد خدایت هستیم؛ اگر عشق شمسالدین، عشق خداوندی، در خلاء درونی ما نبود، و اگر نمیتوانستیم فضا گشایی کنیم که با یکی شدن مجدد از جنس او شویم؛ منِ ذهنی با دام و سبب سازی کارکرده، و زندگی ما را تعیین میکرد، که در این حالت فراغت و آسایشی نداشتیم و از خرد و برکات ایزدی در این لحظه محروم میشدیم، و بتِ منِ ذهنی با تابش مخربی که روی حضور و زندگی روز مره ما دارد، دمار ما را در میآورد. ولی با کمک تابش عشق زندگی؛ تابش گرما و نور او برای شناسایی و دیدن همانیدگیها بصورت حضور ناظر جلویِ تابشِ مخربِ منِ ذهنی گرفته شده و ما به آسایش میرسیم.
در تبین ابیات بالا به فرموده آقای شهبازی:
گوید سلیمان مَر تو را بشنو لسانُ الطّیر را
دامی و مُرغ از تو رَمد، رو لانه شو، رو لانه شو
از سلیمان، از طریق زبانِ خدا و زندگی باید شنید:
تو بر اثر مقاومتی که در این لحظه ایجاد میکنی، نیروی زندگی را به مانع و مساله تبدیل میکنی و دامی میشوی که مرغِ هشیاری از تو میگریزد. اگر در فضای گسترده درونت برای هشیاری خود مأمنی آسوده، دور از دام منِ ذهنی باشی، درد و کنترل برای تو معنی نداشته و اتفاق این لحظه را بازی میگیری.
مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۴۳ و۴۴
بطّ و طاوس ست و زاغ است و خروس
این مثال چار خُلق اندر نفوس
بَطّ، حرص ست و خروس آن شهوت است
جاهْ چون طاووس و، زاغ اُمنیّت است
چهار خُلق و خوی منِ ذهنی که بسیار مخرب هستند، و در دام و سبب کار میکنند:
مرغابی، طاوس، زاغ و خروس، نمادِ دردِهای منِ ذهنی هستند.
مرغابی یعنی حرص ورزیدن برای به دست آوردن یک همانیدگی و مدام حول و حوش آن فکر کردن؛ و خروس، شهوت جنسی است؛
طاوس نماد زیبایی، جاه و مقام است؛ مثلا کسی که برای خودنمایی، حُسنی از خود را از زیبایی گرفته تا دانش، و مقامهای اجتماعی، در معرض نمایش میگذارد و هدفی جز پُز ندارد، در دام منِ ذهنی اسیر میشود؛
و زاغ هم آرزوهای طول و درازیست که موکول به زمان روانشناختی در آینده است و با مشغول شدن به فکرها و رویای آرزوها، از اصل زندگی دور میشود.
مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۱ تا ۳۴
تو خلیلِ وقتی ای خورشیدْهُش
این چهار اَطیار رهزن را بکُش
زآنکه هر مرغی از اینها زاغوَش
هست عقلِ عاقلان را دیدهکَش
چار وصفِ تن، چو مرغانِ خلیل
بِسملِ ایشان دهد جان را سَبیل
ای خلیل اندر خلاص و نیک و بد
سَر ببُرشان، تا رَهد پاها ز سَد
در فضای گشوده، در حالیکه انبساط خاطر داری؛ دیده ادراک و عدم بینی، که خاص هشیاریست را بیرون میآوری و مثل خورشید، منبع عقل و اندیشه خلیل وقت و ابراهیم دورانی؛ چهار خوی بد خود را میتوانی شناسایی کنی و از بین ببری؛ زیرا این چهار خوی بد مثل زاغ عمل میکنند.
تنها راهِ رستگاری و به حقیقت وجودی انسان دست یافتن، از بین بردن چهار نفس همانیدهست، که با تاباندن نور ایزدی از درونی چون آیینهای صاف صورت میگیرد، و چون به عنوان هشیاری در امتداد خدا و زندگی هستی برای اینکه از خاصیت نیک و بد ذهن رها شوی، این خویهای بد در تمثیل چهار مرغ خلیل را در درون خودت بکش، تا پای هشیاری تو با عقل زندگی از دام برهد.
مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۷۶ تا ۳۷۹
در عدم بودی، نَرَستی از کَفَش
از کَفِ او چون رَهی ای دستخَوش؟
آرزو جُستن، بُوَد بگریختن
پیشِ عدلش خونِ تقوی ریختن
این جهان دام است و دانهاش آرزو
در گریز از دامها، رویْ آر، زُو
چون چنین رفتی، بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضدّ آن، دیدی فِساد
در خلقت و آفرینش انسانی که از نظم عدم برخوردار بوده، خدا او را در منِ ذهنی هم به حالِ خود رها نمیکند، چون او میخواهد در ما به خودش زنده شود، منِ ذهنی را متلاشی میکند. ولی اگر شروع زندگی کردن و یا رسیدن به زندگی را، بر آوردن خواسته و یا آرزویی در آینده بدانی، از این لحظه میگریزی، و این پیش اراده و عدلِ الهی که شکوفایی کنفکان است خون تقوی ریختن است.
زیرا تسلسل فکری برای بدست آوردن یک همانیدگی، دام دنیویست. گریز از این دام در فضایی که گسترده و وسیع شده، و با دیدی که بصورت حضور ناظر است به وقوع میپیوندد. پس هشیارانه از دامی که دانهاش همان یک خواسته همانیده و یا حتی یک خواسته توهمی است، باید فرار کرد.
با فضا گشایی در حالیکه کاملا درونی منبسط داری و با زندگی موازی هستی؛ حتما صد جور گشایش در کارهایت میبینی؛ بر عکس با فضا بندی خرد زندگی و قوه تشخیص را از دست میدهی.
پس پیمبر گفت: اِسْتَفْتُوا القُلوب
گرچه مُفتیتان برون گوید خُطوب
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۰
پس پیغمبر فرمود: شما از قلبتان که منعطف شده و از فضای گشوده شده، در حالیکه در مرکزتان عدم حاکم است، فتوا بخواهید، گرچه منهای ذهنی، سخنی در قالب فتوا به شما ارایه کنند.
حدیث
« اِسْتَفتِ قَلْبُکَ و اِنْ اَفْتاکَ الْمُفْتونَ؛ »
« از قلب خود با تسلیم و فضای گشوده؛ فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان ( منهای ذهنی بیرونی) به تو فتوی دهند. »
با احترام
زهره قاسمی
تفاوت فضاگشایی و تحمل - خانم نصرت از سنندج
فایل صوتی تفاوت فضاگشایی و تحمل - خانم نصرت از سنندج
باسلام؛
تفاوت فضاگشایی و تحمٌل
گر شکند پندِ مرا، زَفت کند بندِ مرا
بر طمعِ ساختنِ یارِ خریدار، مرا
دیوان شمس، غزل ۳۹
روابط من و همسرم با کار روی خود و مداومت در راهِ معنوی گنج حضور و قبول اینکه مسؤلیت سهم ِخود را در تخریب روابط بعهده گرفتم، با کمک زندگی بهبود یافت.
با فضاگشایی تا حدودی من به زوایای تیره من ذهنی ام در تخریب این روابط، پی بردم.
اخیراً من ذهنی ام با نارضایتی به من گفت:
«همه اش تو داری فضاگشایی میکنی و همسرت یاد گرفته که از تو سو استفاده بکنه، و به انتظارات و توقعات به حق تو توجهی نداره!»
این افکار را، من ذهنی به کرٌات به من تلقین میکرد، ولی جوابش را نمیدادم، و به نظرم فضاگشایی در مقابل همسرم را ادامه میدادم. ولی نمیتوانستم توقعات و انتظاراتم را از او به «صفر» برسانم.
در زمانی که اصلا انتظار نداشتم، و برخلاف میل درونیم به فضاگشایی و بی توجهی به انتظارات، به همسرم واکنش نشان دادم... و او هم واکنش شدیدتری نشان داد!
آیا آن زمان من دنبال«خریدار» بودم؟... بله... می خواستم همسرم مرا ببیند و به من توجه کند!
خدا را شکر که با پذیرش این لغزش، تا حدودی تفاوت بین فضاگشایی و تحمل را متوجه شدم و شناسایی کردم که من بیشتر تحمل میکردم تا فضاگشایی!!
این عجب نَبود که کور اُفتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریف هاست
چشم بندش یفعلُ اللٌه ما یشاست
هم بداند، هم نداند دل فَنَش
موم گردد، بهرِ آن مُهر، آهنش
گوییی دل گویدی که میلِ او
چون درین شد، هرچه افتد، باش گو
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۷۵۹ تا ۲۷۶۲
بله، برخلاف میل درونیم، و با حکم قضا، لغزش من صورت گرفت!... تا سختی این چالش آنقدر باشد، که دیگر دنبال خریدار نباشم!
و اما آنچه به نظر من و طبق تجربیاتم، تفاوت بین فضاگشایی و تحمٌل را متوجه شدم:
۱- فضاگشایی را ما انجام نمی دهیم، بلکه خود زندگی انجام می دهد!... به عبارتی در هنگام فضاگشایی حضور ناظر، بسیار قوی است.
۲- در فضاگشایی خواسته ای را در زمان دنبال نمی کنیم، بلکه خاصیتی را انجام می دهیم، که باعث رویش مجدد جنس اصلی مان میشود.
۳- فضاگشایی با شادی و رضایت همراه است.
۴- در فضاگشایی من ذهنی در فضای باز شده، کوچک و کوچکتر میشود.
۵- فضاگشایی حد و حدود و انتهایی ندارد.
۶- فضاگشایی تسلسل فکر را میخواباند.
۷- در فضاگشایی به دنبال تایید و توجه دیگران نیستیم.
۸- اراده و عقل من ذهنی در فضاگشایی کار نمی کند و فضاگشایی به نظر عاقلان دیوانگی می آید.
۹- در فضاگشایی ایمان داریم، خطری از من ذهنی مان و منهای ذهنی دیگر به ما نمیرسد.
نیست کند، هست کند، بی دل وبی دست کند
باده دهد، مست کند ساقی خمٌار مرا
دیوان شمس، غزل ۳۹
و امّا تحمل که نوعی مقاومت درونی است، وقتی اشتباهاً به جای فضاگشایی، تحمٌل میکنیم:
۱- تحمل را من ذهنی انجام میدهد.
۲- ما تحمل میکنیم تا اوضاع،افراد و موقعیت ها را به نفع خود تغییر دهیم.
۳- تحمل با کدورت و رنجش و سختی همراه است.
۴- تحمل باعث بزرگ شدن من ذهنی معنوی نما میشود.
۵- تحمٌل، تسلسل فکر را زیاد میکند.
۶- تحمل حد و حدودی دارد و زمان انفجار من ذهنی می رسد!
۷- در تحمل از تدبیر من ذهنی استفاده میکنیم.
۸- تحمل شاید تایید و توجه و قدر دانی، دیگران را به همراه داشته باشد.
... و در نهایت با تحمل به خود میگوییم:
آه!، که آن صدرِ سرا، می ندهد بار مرا
می نکند محرمِ جان، محرمِ اسرار، مرا
دیوان شمس، غزل ۳۹
چه کنیم که بتوانیم، فضاگشایی واقعی بکنیم؟
به نظر میرسد باید این آزمون و خطا را بپذیریم، و بدانیم... تبدیل به وسیله ما صورت نمیگیرد... بلکه ما درختی هستیم که، زندگی در تمام وجود ما ریشه کرده است... باید با او موازی باشیم... او کارمیکند و ما نگاه میکنیم... اگر مقاومت کنیم و منقبض شویم، او نمیتواند در جریان باشد... او بسیار تمایل دارد که ما را به آب حیات برساند که دیگر خودمان رشد کنیم... در جریان کار زندگی روی ما، چشم حس را به اطراف دادن و تمرکز روی دیگر درختان، مقاومت محسوب شده و مانع کار زندگی میشود.
به نظر می رسد، فضاگشایی در دنیای معنوی مانند اکسیژن در جهان مادیست و زندگی معنوی بدون آن امکانپذیر نیست.❤️
که درون سینه شرحت داده ایم
شرح اندر سینه ات بنهاده ایم❤️
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
با تشکر.نصرت.سنندج
کارخانه شیرهکشی - خانم سمانه از ملایر
کارخانه شیرهکشی
در برنامه ۸۷۱ باتوجه به بیت اول غزل شماره ۳۰۱۳ دیوان شمس
یار در آخرزمان کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۱۳)
آموختم، که تنها منظور و موضوع اصلی در این دنیا طرح تکاملی هشیاری، یعنی زنده شدن انسان به زندگی و زاییده شدن او از رحم ذهن و تولد دوبارهاش به جهان یکتایی و حضور است. و برای درک عمیقتر این موضوع حدود ده روز را بهطور مستمر و مراقبهگون به ذهنم نگاه میکردم که چگونه فکرها را جدی میگیرم، متوجه شدم تنها چیز مهم و جدی برای من در منذهنی تسلسل فکرها بهصورت زنجیروار، بدون فاصله و محتوای آنهاست که قطعاً موضوع همانیدگیهای من هستند. شروع کردم به فضاگشایی بیشتر، تا خودم را متقاعد کنم فقط و فقط این سکوت و فضای بین دو فکر است که از دید عدم و زندگی، خدا، جدی و مهم است. هر فکری میآمد با خود تکرار میکردم: «هیچ فکری جدی نیست.» بلافاصله پرهیز، صبر، حس امنیت و شکر را حس میکردم. و چندین چالش کوچک و بزرگ را با قدرت نازل شده از فضای بین دو فکر به آرامی و رقصکنان پشت سر گذاشتم. تا اینکه در برنامه ۸۷۲ بر اساس یکی از نکات کلیدی برنامه، ریشه و عامل اصلی جدی گرفتن فکرها و اتفاقات برایم مسجل شد. آن نکته طلایی و بیدارکننده این بود:
«ما همیشه از اتفاق این لحظه یک چیزی میخواهیم. شما بگویید من از اتفاق این لحظه هیچچیز نمیخواهم. این اتفاق میاُفتد من فقط باید در اطراف آن فضا باز کنم.»
(از نکات طلایی برنامه ۸۷۲)
و همچنین شاهبیت غزل شماره ۷۱ همین برنامه،
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۷۱)
تمام هفته را با دوستان و همراهان معنویام روی این نکته کار کرده و مراقبه کردیم، هر لحظه چراغ مسیرمان بود و به یکدیگر یادآوری میکردیم.
تا باز پیغام آمد. پیغام زندگی این بود که علت جدی گرفتن این سر و صداهای منذهنی و فکرهایش این است که ما عمیقاً و بهطور پنهان از همه آنها زندگی میخواهیم، آنها را سبب زندگیبخشی به خود میدانیم، در دام آنها افتاده و از فکر همانیدگیها زندگی میخواهیم. حتی ما میترسیم آن زندگی ذهنی که جمع کردهایم با اتفاقی از ما دزدیده شده و برود. کسی بیاید و هر لحظه آن را از ما بگیرد. دلیل بسیاری از واکنشها و خشمهای ما هم همین است. من به وضوح شیره کشیدن از اتفاقات و فکرها را دیدم، دیدم که چگونه با شیوهای ظریف و جالب ذهن من از اتفاقات شیره میکشد یعنی زندگی، حس وجود، خوشی، اعتبار، ارزش، قدرت، بزرگی و برتری میکشد. همه اینها مصداق شیره هستند در کارخانه ذهن تولید شده و از ما بهعنوان هشیاری و کارگران این کارخانه، بیگاری میکشد. شیرهای تولید میکند که اصلاً ما نیازی به آن نداریم. ما بهعنوان هشیاری، اصل شیره و عصاره و اسانس زندگی هستیم، جنسی که کم نمیشود و نیستیناپذیر است.
در پایان با صدای بلند در حضور زندگی و استاد عزیزم تعهد میدهم که به حول و قوه خداوند، بهعنوان زندگی زنده این لحظه و آن نهچیزی که برای بودن نیازی به چیزی در بیرون ندارد دیگر من از اتفاق این لحظه هیچچیز نمیخوام، من از هیچکس و هیچچیز و هیچ فکری زندگی نمیخوام، آدمها و وضعیتها نه میتوانند به من زندگی بدهند، نه میتوانند زندگی زنده درون مرا از من بگیرند. چون زندگی در من نمیمیرد و من فقط فضا باز میکنم. دهان گشاد منذهنی را با انصتوا از زندگی خواستنهای آزمندانهاش میدوزم.
مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن
بابُ البَیانِ مُغْلَقٌ، قُلْ: صَمْتُنا اَوْلی بِنا
(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸)
باسپاس:
سمانه از ملایر
طبلِ غزا کوفتند - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی طبلِ غزا کوفتند - خانم سارا از آلمان
طبلِ غزا کوفتند
غزلِ ۳۰۱۳ که در برنامه ۸۷۱ گنجِ حضور تفسیر شد حال و هوایی پر از حرکت، پویایی و قوتِ قلب دارد. به نظر میرسد مسیر تبدیلِ هوشیاری ابعادِ بیشماری دارد. و این غزل آن بعدی را در بر میگیرد که حالتِ مصاف کردن و زورآزمایی را نشان میدهد. تابلویی که در آن ما به عنوانِ هوشیاری مثل یک جنگجوی بسیار قوی و شجاع حرکت میکنیم. زمانی که منِ ذهنی در آنِ واحد چندین الگوی دردساز را بالا میآورد و با خنجر ملامتِ خود به سمت ما حمله میکند و میگوید ببین چقدر بدبختی، این همه روی خودت کار کردی ولی هنوز از پسِ من بر نمیایی. یکی از پیغامهای این غزل این است که مولانا به ما مدلِ عمل کردن میدهد.
میگوید بلند شو، تو میتونی، قد علم کن در برابر همانیدگیها، گرز پولادین را بی اینکه از همانیدگیها اجازه بگیری بر سرشان بکوب. عشقِ شمس الدین، مهمترین نیرو در جهان با ماست.
طبلِ غزا کوفتند، این دَم پیدا شود
جنبشِ پالانیی، از فَرَسِ تازیی
مولانا از حرکت میگوید و از جنبش جان.
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
جنبشِ جان کی کند صورتِ گرمابهیی؟
صف شِکَنی کی کند اسبِ گداغازیی
اما حرکت چیست؟ جنبش جان چیست؟
زندگی این لحظه با به وجود آوردنِ چالشها برای ما فرصتِ فضا گشایی، شناسایی و تبدیلِ هوشیاری فراهم میکند. ولی استفاده از این فرصتها و در نتیجه آن تبدیل از حرکت حاصل میشود. این حرکت خودش را از طرفی در این نشان میدهد که ما کارهای عملیِ بیرون و تصمیمگیریهای مربوط به آن را از روی ترسِ منِ ذهنی عقب نیندازیم. عمل نکردن از روی ترسِ منِ ذهنی با اتقو یعنی پرهیزِ هشیارانه متفاوت است. منِ ذهنی از مواجه شدن با چالشی که زندگی این لحظه در برابرش گذاشته فرار میکند و این کار در غزل با نماد روباه بیان میشود.
بازیِ شیران مَصاف، بازی روبَه گریز
روبه با شیرِ حق کی کند انبازیی؟
آیا وقتی چالشی میآید به سوراخِ موش فرار میکنیم و از منِ ذهنی مان محافظت میکنیم که نکند دردش بیاید یا اینکه با اتکا به شیر که نماد زندگیِ زنده در درونِ ماست بر ترس غلبه کرده و در برابر چالش قد علم میکنیم.
کلمه "جنبش جان" و همچنین "این دم" این پیغام را میدهند که حرکت اصلی مربوط به حالت و فضای درونیِ ما در این لحظه میباشد. آیا من این لحظه به سوراخِ موش فرار کردهام یا مثل شیر در برابرِ تحریکات و تهدیداتِ من ذهنی قد علم کردهام؟ و این در نفسی که این لحظه میاید و میرود برگزار میشود. در هر نفس یک زورآزمایی بینِ هوشیاریِ فضاگشا و فکرهای همانیده برگزار میشود. و هر لحظه کارِ ما این است که به صورتِ شیرِ زندگی از روی فکرهای شرطی شده بلند شویم و فضا را باز کنیم.
پس بنه بر جای هر دَم را عِوَض
تا ز وَاسْجُدْ واقتَرِبْ یابی غرض
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷
مولانا ما را از قبل آگاه میکند که در این مصاف یا جنگِ مقدسِ درونی چه اتفاقی خواهد افتاد.
میگوید:
میزن و میخور چو شیر، تا به شهادت رسی
تا بزنی گردنِ کافرِ اَبخازیی
میزن و میخور چو شیر: یعنی با پندارِ کمال جلو نرو، وقتی مثل شیر جلوی همانیدگیها قد علم میکنی و دیدِ آنها را رد میکنی ممکن هست که چند تا مشت هم بخوری و دردت هم بیاید و این هیچ اشکالی ندارد، اصلا ناامید نشو، ادامه بده و مطمئن باش این بهترین کار است و نهایتاً تو به صورتِ زندگی گردنِ همانیدگیها را میزنی و زنده میشوی.
ممکن است نتونی کاملاً فضا را باز کنی و در لحظاتی فضای درونت را غم اشغال کرده باشد ولی همچنان هر چی میتونی برای فضاگشایی تلاش کن و از درد کشیدنِ منِ ذهنیت خوشحال باش.
به منِ ذهنیت بگو:
تو مکن تهدید از کُشتن که من
تشنه زارم به خونِ خویشتن
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۳
اگر منِ ذهنی جهانِ بیرون یا رفتارِ انسانهای دیگر را مقصر میکند به او بگو:
گیر که خار است جهان گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان گلشن و گلزار تو کو
دیوان شمس، غزل ۲۱۴۴
در بیت اول غزل ۳۰۱۳ مولانا میگوید:
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
هر آنچه که ما با پنج حسمان تجربه میکنیم، از جمله درد کشیدن یا خوشحال شدنِ منِ ذهنی جزو ظاهر است. و باطن خودِ زندگیست.
کلماتِ "جدِّ جد" و "بازی" میگویند، آنچه که برای تو با هشیاری جسمی جدی است، آن جدی نیست بلکه تنها یک بازی است، ظاهر آفل است و هر لحظه تغییر میکند اما یک باطن و مقصود بسیار جدی وجود دارد که آن تبدیلِ هوشیاریِ تو میباشد.
در غزل ۱۶۵۵ میگوید:
کی شود بحرِ کیهان زیرِ خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رَقصان، موج در زیر و در بَم
-دیوان شمس، غزل ۱۶۵۵-
تو باید با فضاگشایی اجازه دهی زندگی ظاهرِ تو را برقصاند و با زنده کردن تو به خودش طرب سازی کند یعنی شادیِ اصیل را به کائنات جاری کند.
در این ساز و کار لازم است که تو مثل شیر شجاع و مثل اسبِ یک جنگجو پر از حرکت باشی. اما شجاعت و حرکتِ هوشیاری آن غرور و سر و صدایی نیست که منِ ذهنی میشناسد. بلکه آن شجاعت و حرکت اتفاقاً خودش را در سکون و سکوت، در رضا و تواضع، در اِشکسته دستی و اعتمادِ کامل به زندگی نشان میدهد، در اینکه اختیار را کاملاً به دستِ زندگی بدهیم و در بیرون با خردِ زندگی بهرین عمل را انجام دهیم.
آنچه که برای شیر بودن احتیاج داریم دیدهٔ سیر است، یعنی اینکه ما نخواهیم چیزی از جهان که آن را در ذهنمان مجسم کردهایم، مثلاً اتفاقی در آینده به ما زندگی و خوشبختی بدهد. هر چقدر دیدهٔ ما سیرتر میشود طرب و شادیِ زندگی بیشتر از درونِ ما میتابد.
وقتی که ما در مسیرِ زنده شدن قدم برمیداریم میتوانیم با انکارِ پندارِ کمال بپذیریم که هنوز دیدهٔ کاملاً سیر ندارم ولی همه تلاشم را میکنم تا دیدهام هر روز سیرتر شود و از اینکه میتوانم تجربه کنم که نیازمندیام به جهان روز به روز کمتر میشود شکر گذر باشم.
به تهدیدات منِ ذهنی بگوییم آنچه که تو از نیازمندی به این جهان و تجسمات ذهنی نشان میدهی دروغ است.
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
نعره لاضَیْر بر گردون رسید
هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید
دیوان شمس، غزل ۱۳۹۳
دیده سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا
زَھره شیر است مرا، زُھره تابنده شدم
- با احترام، سارا از آلمان-
تفسیر غزل ۳۹ از برنامه ۸۷۳ - خانم سرور از شیراز
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار
برنامهٔ ۸۷۳، غزل شماره ۳۹
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا
مینکند محرم جان، محرم اسرار مرا
جانجانان را دلی قابل دریافت عنایات و برکات است که جز او را در میان نبیند؛ پس مرا که در سببها آویخته، به دویی افتاده و غیر را اصل پنداشته، اصل اصل را بازی گرفتهام، اجازهی ورود نیست و آه میکشم!
نَغزی و خوبی و فَرش، آتش تیز نظرش
پُرسش همچون شِکَرش کرد گرفتار مرا
عنایات و برکات خداوند که سراسر شگفتی، تازگی و نیکی است، در اینلحظه جاریست و همواره با توجه تیزش مرا که از نقطهچینها هویت میگیرم، با پرسشی شیرین، مواجه میسازد و به من یادآوری میکند که تو از جنس من هستی، تو امتداد من هستی!
گفت مرا:«مِهر تو؟! رنگ تو کو؟! فرِّ تو کو؟!»
رنگکجا ماند و بو ساعت دیدار مرا؟!
زندگی در این لحظه از من، مِهر و رنگ و بوی خودش را میخواهد تا از تابش فر و شکوه ایزدیاش، مِهر گُسترم و در بیرنگی او تمام رنگها را درهم شکنم و بیرنگ و بو، فارغ از غیر، با او یکی شوم.
غرقه جوی کرمم، بنده آن صبحدمم
کان گُل خوشبوی کشد جانب گلزار مرا
الطاف بینهایت خداوند، چون جوی روان و جاری! خوش آن دمی که بیرنگ و بیبو، گلستان او بهناگاه دررُبایدم.
هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زیان است و گران، خرقه و دستار مرا
چه زیانها که از به دوش کشیدن بار همانیدگیها متحمل شده و خود را از عنایات و برکات و رحمت او محروم کردهام!
ملکت و اسباب گُزین، ماهرخان شِکَرین
هست بهمعنی چو بود یار وفادار مرا
خوشی حقیقی، اینلحظهای است که خالی از غیر، چشم در چشمان زندگی دوخته و هشیاری بر هشیاری منطبق شده باشد.
دستگه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را
شیر تو را بیشه تو را، آهوی تاتار مرا
شکوه و جلال بدلی ذهن و هر آنچه با آن، ذهن قوی میشود و بر مَنیّت خود میافزاید، قربانی این دم که جز او در این فضا نیست و سراسر مهر است و لطافت و تابش فرِّ ایزدی او با رایحهی خوشش، تمام امور را سامان میدهد و صفا میبخشد.
نیست کند، هست کند بیدل و بیدست کند
باده دهد، مست کند، ساقی خمار مرا
این دم که هستی توهمی ذهن را انکار کرده و از چیزها و اتفاقات، زندگی نمیخواهم و دست سببهای ذهن را با توجه به مُسبب میبُرم، خداوند از جام خود مینوشاند و شادی حقیقی از درون میجوشد.
ای دل قَلاش مکن، فتنه و پرخاش مکن
شُهره مکن، فاش مکن، فتنه و پرخاش مرا
ای ذهن مکار من، با چیزها همانیده نشده، دست از مقاومت بردار، بگذار زندگی روی تو کار کند، با خودت صادق باش و اینقدر، نکوش تا به هر طریق خود را مطرح کنی، مشهور شوی و توجه دیگران را بدزدی و بدان که تو هیییچ نیستی و تا تو در میانی از دوست نشانی نیست، پس لاف دروغین مزن و خود را در معرض نمایش مگذار!
گر شِکَند پند مرا، زَفت کند بند مرا
بر طمع ساختن یارِ خریدار مرا
ای ذهن پر حیله و فن، تو را به هزار جهد در بند کردم، اما ندانستم که عهد مرا با زندگی، با حرص به گرفتن تأیید و توجه از دیگران، خواهی شکست و کار مرا سخت خواهی کرد، پس در این لحظه در پیشگاه زندگی اقرار میکنم که هیچ توجهی از هیچکس نمیخواهم.
بیش مزن دم ز دوی، دو دو مگو چون ثَنَوی
اصل سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا
از چرخش در فکرها و پرسه زدن در خیالات ذهن، بیرون بپر، سببها را بسوز و به مُسبالاسباب و علت تمام علتها، با گشودن فضا در این لحظه وصل شو و خود را حیاتی دوباره بخش، ان شاءالله
والسلام
سرور از شیراز
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
530
Time base: Pacific Daylight Time