: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #93

شمع و کبریت - آقای فرشاد

Posted 02-19-2022 شمع و کبریت - آقای فرشاد


فایل صوتی «شمع و کبریت» - آقای فرشاد


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت همه دوستان

با تشکر و سپاس از آقای شهبازی به‌خاطر تمثیل شمع و کبریت

 

در برنامه ۹۰۲، آقای شهبازی فرمودند:

«درست است که کبریت داریم و می‌خواهیم شمع را روشن کنیم، ولی کبریت‌های ما یا روشن نمی‌شود، نم کشیده است، یا نزدیک می‌کنیم چراغ روشن نمی‌شود.

 

۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هِی می‌زنند، نم دارد.

۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن هم نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.»

 

۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

 

چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَد

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

وقتی از بچگی زندگی با من‌ذهنی را شروع می‌کنیم، از همان ده دوازده سالگی شروع می‌کنیم به ضرر زدن به خودمان و مدام درد درست می‌کنیم. وقتی بچه هستیم، درونمان پاک است و عقلمان عقل زندگی است، چشم و گوش دلمان باز است و شاد هستیم. هی که بزرگتر می‌شویم و من‌ذهنی را بزرگتر می‌کنیم، روزبه‌روز عقلمان، عقل اجسام می‌شود و کورتر می‌شویم. بنابراین نباید اجازه بدهیم به جایی برسیم که دیگر به‌طور کامل چشم و گوش دلمان کور شود و هیچ‌گونه عقل و خردی برایمان نماند. نباید بگذاریم به جایی برسد که در افکارمان چنان گیج شویم، به‌طوری که درست و غلط را اصلاً تشخیص ندهیم و فقط با یک سری باورها و شرطی‌شدگی‌هایِ تقلیدی عمرمان را سر کنیم.

 

هین مگو فردا، که فرداها گذشت

تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

می‌گوید فردا فردا نکنید. با من‌ذهنی جلو نروید به امید این‌که فردا به خوشبختی برسی. معطل نکن، نگذار به جایی برسد که پیر شوی، فرسوده شوی، آسیب ببینی.

 

دِه مَرو، دِه مرد را احمق کند

عقل را بی نور و،‌ بی رونق کند

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۷

 

دِه نماد جهان همانیدگی‌ها و من‌ذهنی است و شهر نماد فضای یکتایی است.

می‌گوید دِه نرو. این‌قدر دنبال همانیدگی‌ها و خوشبختی خواستن از آن‌ها نرو. این باورهایی که از بچگی در سَرَت کرده‌اند را بریز و جدی نگیر. چون این‌ها آدم را احمق می‌کنند و عقل را کور می‌کنند.

 

قولِ پیغمبر شنو ای مُجتَبی

گورِ عقل آمد وطن در روستا

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۸

 

سخن پیامبر را بشنو که فرمودند اقامت کردن در روستا یعنی من‌ذهنی، گورِ عقل است. یعنی باعث مردن عقل می‌شود.

وآنکه ماهی باشد اندر روستا

روزگاری باشدش جهل و عَما

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۲۱

 

کسی که یک ماه یعنی مدت طولانی، با دید من‌ذهنی زندگی کند، در کل عمرش دچار نادانی می‌شود.

 

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢۵٩۶

 

هوا تدریجاً آب را می‌دزدد، یعنی آب را بخار می‌کند و از مقدار آن می‌کاهد. همین‌طور احمق یعنی من‌ذهنی، کم‌کم عقل و دین را از شما می‌دزدد. بنابراین نباید زندگی کردن با دید من‌ذهنی را تا جایی ادامه بدهیم که دیگر هیچ عقلی نماند.

 

۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

من می‌دانم که اشتباه کردم، می‌دانم که من‌ذهنی عقل درستی ندارد و به‌درد زندگی نمی‌خورد، می‌دانم که تمام بدبختی‌هایم به‌خاطر من‌ذهنی است، فهمیدم که من‌ذهنی به‌عنوان کبریت برای روشن کردن شمع حضور است، ولی هرچه کبریت روشن می‌کنم و فضاگشایی می‌کنم، شمع حضور روشن نمی‌شود.

 

اطراف فتیله‌ی شمع را یک لایه‌ی بزرگ از یخ و سرما محاصره کرده است. این یخ‌ها دردهای پنهان‌شده در درون ماست که انباشته شده است. این یخ‌ها، باورهای خرافاتی است که سال‌ها در وجود من انباشته شده‌اند. این یخ‌ها شرطی شدگی‌های من هستند. شرطی‌ شدگی به گرفتن تأیید و توجه و برتر بودن، شرطی شدگی به مقایسه و حسادت، شرطی شدگی به زندگی خواستن از چیزها و آدم‌ها. کبریتِ فضاگشایی‌ام آن‌قدر شعله ندارد که بتواند تمام کوه یخ را یک‌جا بسوزاند. باید این‌قدر فضاگشایی کنم، این‌قدر کار کنم روی خودم، این‌قدر کبریت روشن کنم تا این یخ‌ها آب شوند و ذوب شوند. بنابراین باید صبر کنم و فقط فضاگشایی کنم تا این یخ‌ها آب شوند و شمع حضور روشن شود.

 

عادتِ خود را بگردانم به وقت

این غبار از پیش، بنشانم به وقت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۷

 

این بیت می‌گوید عجله نکن، فضاگشایی کن و به ذهنت توجه نکن. فقط فضاگشایی کن، کاری نداشته باش.

از طرفی من‌ذهنی، علاوه بر یخ‌هایی که از قبل انباشته کرده است، الآن هم ما را ول نمی‌کند. من‌ذهنی الآن هم بادهای سرد می‌فرستد و کبریت‌های فضاگشایی را بی‌اثر می‌کند. هِی ما گندم جمع می‌کنیم، هِی من‌ذهنی می‌دزدد.

گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۲

 

ما درست است که متوجه شده‌ایم که من‌ذهنی داریم و می‌خواهیم آن را بسوزانیم، ولی به این معنی نیست که من‌ذهنی هم بیکار می‌نشیند.

من‌ذهنیِ خودمان براساس شرطی شدگی‌های قبلمان مدام می‌آید گندم می‌دزدد. مثلاً وارد این کار می‌شود و می‌خواهد این‌دفعه از این روش تأیید و توجه بگیرد. از طرف دیگر، دیگران هم من‌ذهنی دارند و چون ما با آن‌ها قرین هستیم، مدام باد سرد تولید می‌کنند و فضاگشایی را بی‌اثر می‌کنند.

اگر توجه کرده باشیم، وقتی در خلوت خود هستیم و شعرهای مولانا را می‌خوانیم، ذهنمان ساکت است و مرکزمان خالی  می‌شود، ولی همین‌که از خلوت خود در می‌آییم، چشم‌های حسیِ ما باز می‌شود، گوش‌های ما باز می‌شود، در بیرون اجسام مختلف می‌بینیم، آدم‌های مختلف می‌بینیم، درد درست کردن‌ها را می‌بینیم، حرف‌های مختلف آدم‌ها را می‌بینیم، و چون همه‌ی این‌ها مربوط به ذهن است، باعث می‌شود که فضاگشایی ما کم‌نور شود و باز هم باد سرد ایجاد شود.

 

بنابراین مسئولیت کیفیت هشیاری‌مان را باید بر عهده بگیریم و تمام انرژی‌مان را برای این کار بگذاریم که من‌ذهنی باز هم ضرر نزند‌. اگر واقعاً از ته دل می‌خواهیم شمع روشن شود، دیگر حداقل الآن که هشیار شدیم، باید تمام تلاشمان را بکنیم که نگذاریم من‌ذهنی بادهای سرد تولید کند.

 

کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود

تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱

 

خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد

وانگه از خود بی ز خود چیزی بدُزد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲

 

۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هی می‌زنند، نم دارد.

 

گاهی اوقات کبریت ما روشن نمی‌شود، یعنی نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم، چون باز هم ذهن را دخالت می‌دهیم و به‌طور ذهنی فضاگشایی می‌کنیم. می‌ترسیم همانیدگی‌ها را رها کنیم، می‌ترسیم از کنترل چیزها دست برداریم. بحث و گفتگو و منطق را رها نمی‌کنیم، تمرکزمان را از روی دیگران برنمی‌داریم و این‌ها باعث می‌شود در ذهن بمانیم. تلاش زیادی برای روشن کردن کبریت می‌کنیم، ولی روشن نمی‌شود. و یا گاهی جرقه می‌خورد و نور بسیار کمی دارد، که آن هم به راحتی با کوچکترین باد خاموش می‌شود و نمی‌تواند کوهِ یخِ من‌ذهنی را آب کند.

شاید یکی از علت‌هایی که کبریت ما روشن نمی‌شود و ما نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم این است که ما این کار را بسیار آسان می‌دانیم و می‌گوییم «حالا فرصت هست، کاری ندارد که». مطالب را تأیید می‌کنیم و عمل نمی‌کنیم و یا فکر می‌کنیم بلد هستیم. بنابراین خیلی تلاش نمی‌کنیم، زحمت نمی‌کشیم.

یا شاید علت دیگرش این است که ما صادقانه قصد روشن کردن کبریت و فضاگشایی را نداریم. فقط این را به همانیدگی‌هایمان اضافه می‌کنیم و سعی داریم با مولانا تأیید و توجه بگیریم.

 

۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.

 

تصور کنید یک کارخانه بزرگ پُر از کبریت داریم و از هیچ کدام از کبریت‌ها استفاده نمی‌کنیم، به چه دردِ ما می‌خورد؟ فلسفه کبریت برای این است که بسوزد.

ما به دنیا آمدیم که شمع حضور را روشن کنیم، ولی برای این کار به کبریت نیاز داریم. من‌ذهنی کبریت ماست و برای همین ما من‌ذهنی می‌سازیم. ولی ما من‌ذهنی را نگه داشتیم و بزرگ کردیم و برای چیزی که ساخته شده بود استفاده نکردیم.

قانون زندگی هم این است که با این کبریت، شمع حضور را باید روشن کنیم. ولی ما گفتیم حیف است بسوزد و می‌خواهیم نگه داریم و زیادش کنیم. زندگی هم گفت اگر کبریت را نسوزانید، مجبورتان می‌کنم با درد. علت خرابی زندگی ما هم همین است.

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نَفْس زنده سوی مرگی می‌تند

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

ما به جای این‌که کبریتِ من‌ذهنی را بسوزانیم و شمع حضور را روشن کنیم، کبریت‌ها را زیاد کردیم و با تعداد کبریت‌های دیگران مقایسه کردیم و وقتی بیشتر بود، احساس برتری و پیروزی می‌کردیم!!

آیا منظور زندگی زیاد کردن این کبریت‌هاست؟ بزرگ کردن من‌ذهنی است؟ یک کارخانه کبریت بدون این‌که قرار باشد بسوزد به چه درد ما می‌خورد؟ آیا کبریت زیاد داشتن، باعث ارزش و برتری می‌شود؟ مدرک و پول و مقام باعث ارزش و برتری می‌شود؟ نه نمی‌شود. فقط باعث درد بیشتر می‌شود، چون زندگی اجازه نمی‌دهد کبریتِ من‌ذهنی را نگه داریم. همانیدگی با مدرک و پول و برتری و تأیید و توجه، باعث یخ زدنِ بیشتر شمعِ حضور می‌شود، بنابراین درد ما هم مرتب بیشتر می‌شود.

 

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

زَهر مار و کاهش جان می‌خوری

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷

 

با تشکر

فرشاد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «شمع و کبریت» - آقای فرشاد

پیغام عشق - خانم طاهره از بندرعباس

Posted 02-19-2022 پیغام عشق - خانم طاهره از بندرعباس


فایل صوتی «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس


    

Set Stream Quality



به نام عشق

 

گر قضا پوشد سیه همچون شبت

هم قضا دستت بگیرد عاقبت

 

قضا و تقدیر الهی اینطور طراحی کرده که انسان برای مدتی به جهان فرم برود و عینک های هم هویت شدگی به چشمش بزند و جدایی را تجربه کند. این تجربه ی جدایی همراه با درد است. تا انسان را بیدار کند و دوباره آگاهانه به سمت او بر گردد و با عینک بی فرمی دنیا را تماشا کند. ولی اگر متوجه قضای الهی نشود یا متوجه شود ولی مقاومت و قضاوت کند دردها شدید و شدید تر می شوند. در حقیقت قضای الهی با ایجاد دردهای بیشتر، قصد کمک به انسان را دارد. زندگی مشتاق ماست. میخواهد ما مرکزمان را خالی از همانیدگیها کنیم تا به ما دسترسی پیدا کند و خرد خود را از طریق ما بیان کند. هر چه خواب همانیدگیهای ما عمیق تر، تیرهای زندگی دردناک تر.

 

از کرم دان این که می ترساندت

تا به ملک ایمنی بنشاندت

 

خدا شما را می ترساند تا به شما بفهماند به چیزهای آفل چسبیده اید. غصه ها، دردها و ترسها آمده اند تا به من بگویند اشکال دارم، زرنگم، صادق نیستم، در خواب همانیدگیها فرو رفته ام، وجودم سرد و سنگین شده است. اگر تیرهای قضا به من نخورد من چگونه متوجه کج کاری خودم شوم. چگونه به سرزمین امن سفر کنم. چگونه اعتیاد به جهان فرم را ترک کنم و چگونه تسلیم شدن را یاد بگیرم.

 

پس شکر گزار می شوم و هر لحظه منتظرم تا تیر قضا همانیدگیهایم را به من نشان دهد. دردها از راه نمی رسند تا مرکز ما باشند و تا ابد ما را به رنج و غم گرفتار کنند. دردها آدرس خانه ی امن خداوند را به ما می دهند. شرط ورود به خانه ی امن دوست، فضاگشایی و پذیرش بی قید و شرط اتفاق این لحظه قبل از قضاوت است. ستیزه و مقاومت با فرم این لحظه مانع گشوده شدن در خانه ی دوست میشود و ما را دوباره در کوچه پس کوچه های ذهن سوزان سرگردان و غم زده می کند. پس بهتر است هر چه زودتر دست از شیطنت های خود برداریم و تسلیم امر او شویم تا شیره ی زندگی نصیبمان شود و از درد و رنج فراق رهایمان کند .

 

با سپاس فراوان طاهره از بندرعباس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس

همت - آقای فرشاد

Posted 02-19-2022 همت - آقای فرشاد


فایل صوتی «همت» - آقای فرشاد


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت همه دوستان

همت

همت یعنی چه؟ همت یعنی این‌که من واقعاً، خالصانه و صادقانه می‌خواهم دید قبلی‌ام را کنار بگذارم و از تمام چیزهایی که مثل وزنه به پایم بسته شده است و از آن‌ها خوشبختی می‌خواهم، خودم را آزاد کنم. همت یعنی این‌که من صادقانه می‌پذیرم که اشتباه کرده‌ام. همت یعنی تردیدی ندارم، شکی ندارم که اشتباه کرده‌ام و الآن دیگر نمی‌خواهم خود را ملامت کنم و وقت را باز هم تلف کنم.

 

هین مگو فردا، که فرداها گذشت

تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

 

همت یعنی این‌که از ته دل می‌خواهم همانیدگی را بیندازم و این‌طور نیست که یک امیدی هم به بهبود وضعیت همانیدگی‌ها داشته باشم. اگر در یک رابطه پر از درد هستم، واقعاً از ته دل می‌خواهم بیندازم، نه این‌که شصت درصد می‌خواهم بیندازم ولی چهل درصد امید به بهتر شدن همانیدگی داشته باشم. همت یعنی این‌که اگرچه من می‌دانم انداختن همانیدگی‌ها سخت است و درد دارد، ولی من می‌خواهم درد هشیارانه بکشم تا پخته شوم و آزاد شوم.

 

بانگ می‌زد آتش ای گیجانِ گول

من نیَم آتش، منم چشمۀ قبول

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۵

 

همت یعنی این‌که من دیگر خسته شدم. از این زندگیِ توهمی با دید من‌ذهنی خسته شدم. خسته شدم از بس دنبال چیزها و آدم‌ها دویدم و از آن‌ها خوشبختی خواستم و آن‌ها ندادند. خسته شدم از این‌که هر کاری می‌کنم و هر حرفی می‌زنم، منجر به درد می‌شود. خسته شدم از رابطه‌هایی که براساس من‌ذهنی بود. خسته شدم از این‌که با هر بادی که می‌وزد، به این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شوم.

 

باز خَر، ما را ازین نفس پلید

کاردَش تا استخوانِ ما رسید

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۵

 

همت یعنی این‌که من واقعاً الآن می‌پذیرم که درونم پر از همانیدگی‌ست. می‌پذیرم که هرلحظه به دنبال تأیید و توجه گرفتن و بهتر بودن هستم، می‌پذیرم که حسود هستم، می‌پذیرم که دوست ندارم دیگران بهتر از من باشند، می‌پذیرم که درونم انواع دردهاست، ولی الآن می‌خواهم فضا را باز کنم، می‌خواهم تسلیم شوم و از هیچ چیزی نمی‌ترسم. همت یعنی این‌که دیگر رویِ خوش به همانیدگی‌ها نشان نمی‌دهم.

 

اگر خواب آیَدَم امشب، سزایِ ریشِ خود بیند

به‌جای مَفْرَش و بالین همه مُشت و لَگد بیند

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۸۲

 

همت یعنی این‌که دیگر به من‌ذهنی رو نمی‌دهم و اجازه نمی‌دهم که دوباره، کار کردن روی خود و خواندن ابیات مولانا را تبدیل به یک همانیدگی کند و از آن تأیید و توجه بگیرد. دیگر اجازه نمی‌دهم که من‌ذهنی از معنویت هم یک تصویر ذهنی بسازد و بخواهد از آن هویت بگیرد، بلکه در این کار صادق هستم.

 

همت یعنی این‌که دیگر نمی‌خواهم دید من‌ذهنی را مراعات کنم. وقتی من‌ذهنی می‌گوید برو در کار دیگران دخالت کن، دیگر نمی‌خواهم مراعات کنم. چون مراعات کردن باعث می‌شود همراه من بماند، و اگر همراه من بماند، آرزوی مرگ خواهم کرد.

 

آن مراعاتِ تو، او را در غلط‌ها افکَند

پس مُلازِم گردد او، وز غصّه وَیلاتی کنی

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۰۸

 

 

همت از درون می‌آید، از فضای بازشده می‌آید، این‌طوری نیست که ذهناً بگوییم از شنبه شروع می‌کنم. اگر تمام تمرکزمان را روی خودمان بگذاریم و حواسمان را جمع کنیم و به ‌صورت ناظر ذهنمان را نگاه کنیم و ببینیم که چه فکرهایی می‌کند و چه کارهایی می‌کند، در این‌صورت روز به روز همت ما بیشتر می‌شود. چون وقتی فضا را باز می‌کنیم و ذهن را می‌بینیم، متوجه می‌شویم که این من‌ذهنی ما نیستیم، و ارزش یک ثانیه نگه داشتن هم ندارد، ارزش مراعات کردن ندارد، در انداختنش یک درصد هم شک نمی‌کنیم.

 

چون جَوالی بس گرانی می‌بَری

زآن نباید کم، که در وی بنگری

مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴

 

که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟

گر همی ارزد کشیدن را، بکَش

مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۵

 

این دو بیت می‌گوید که اگر کیسه‌ی بسیار سنگینی از همانیدگی‌ها و دردها را در مرکزمان حمل می‌کنیم، حداقل باید آن را باز کرده و به محتویات آن نگاه کنیم و بدانیم که با خود چه چیزی را حمل می‌کنیم و اگر ارزش حمل کردن دارد آن را به دوش بکشیم.

 

وقتی اشعار مولانا را می‌خوانیم، فضا در درونمان باز می‌شود و همت پیدا می‌کنیم. چون مولانا می‌گوید زندگی با من‌ذهنی یعنی مورد تجاوز قرار گرفتن، یعنی مرده صید کردن، یعنی بازی که موش شکار می‌کند.

 

مولانا در جاهای مختلف درباره‌ی همت صحبت کرده است. در دفتر ششم، ابیات ۱۳۴ تا ۱۳۶ می‌گوید پرنده با پر به آشیانۀ خود می‌پرد. پرِ انسان همت است، تو به همت انسان‌ها نگاه کن. می‌گوید باز اگر بی‌نظیر هم باشد، اگر صیدش موش باشد حقیر است.

 

مرغ با پَر می‌پرد تا آشیان

پَرِّ مردم همّت است ای مردمان

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۴

 

عاشقی کآلوده شد در خیر و شر

خیر و شر منگر، تو در همّت نگر

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵

 

باز، اگر باشد سپید و بی‌نظیر

چونکه صیدش موش باشد شد حقیر

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶

 

ما هم به‌عنوان انسان باز هستیم، بی‌نظیر هستیم، ولی اگر چیزها و همانیدگی‌ها شکار ما باشند، حقیر می‌شویم. وقتی یک نفر یک حرف بدی به ما می‌زند و ما تا بیست سال آن حرف را فراموش نمی‌کنیم، شکارمان موش است. وقتی سلامتی‌مان، شادی‌مان، عقلمان و چیزهای باارزشمان را به‌خاطر همانیده بودن با یک نفر از دست می‌دهیم، شکار موش کرده‌ایم. وقتی به یک نفر صرفاً به‌ خاطر همانیدگی‌هایش احترام خاص می‌گذاریم، صید موش کرده‌ایم. وقتی مدرک لیسانس، فوق لیسانس یا دکتری داریم و فکر می‌کنیم که به‌خاطر این مدرک‌ها از دیگران برتر هستیم، در این‌صورت صید موش کرده‌ایم. بازی هستیم که موش صید کرده‌ایم، چون از مدرک ارزش قرض کرده‌ایم، وگرنه خودمان می‌دانیم که چیزی بلد نیستیم.

 

همین‌طور در بیت ۱۴۳۸ دفتر سوم داریم که تو به ضعیف بودنت که من‌ذهنی القا می‌کند نگاه نکن، بلکه به همتت توجه کن که تو یک انسان شریف هستی.

 

منگر آن که تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همّت خود ای شریف

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸

 

همت یعنی این‌که من درک کرده‌ام که همۀ ما انسان‌ها یکسان هستیم و فرقی با هم نداریم و ارزش به همانیدگی‌ها نیست، بنابراین به این چیزها توجه نمی‌کنم و فقط در طلب آب حیات هستم، چراکه می‌دانم سخت خشک لب هستم.

 

تو به هر حالی که باشی می‌طلب

آب می‌جُو دایماً ای خشکْ‌لب

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹

 

با تشکر

فرشاد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «همت» - آقای فرشاد

برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳ - خانم سرور از شیراز

Posted 02-19-2022 برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳ - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

برنامه‌ی ۹۰۳، غزل شماره‌ی ۶۱۳

 

ای خواجه‌ی بازرگان از مصر شکر آمد

وان یوسف چون شکّر، ناگه ز سفر آمد

 

ما انسان‌ها به ‌عنوان امتداد خداوند، پس از سفر طولانی خود که به ذهن رفته و هوشیاری را در نقطه‌چین‌ها به تله انداختیم، حال در اثر فشار دردها و جستجوی اصل خویش در چیزها که به ما زندگی نداد و همچنان سرگردان و ناکام، در دایره‌ی همانیدگی‌ها در غم بیش و کم آفلین، فسرده و منجمد شدیم، حال، ناگهان به امر قضا و کن‌فکان، زمان بیداری خود را دریافتیم و با کمک بزرگان و زندگان به عشق که همواره زکات روی خوب را از دیدار با یگانه معشوق ازلی و ابدی می‌پردازند، آگاه شدیم و پی به حقیقت گنج حضور بردیم؛ حقیقتی که وجود ما انسان‌ها، سالها منتظر درک و دریافت آن بود و اما انبوه همانیدگی‌، با عینک‌های حاصل از دید آن، مانع این خِرد و بینش؛ و پس از پیمودن این سفر طولانی و تجربه‌های گوناگون در ذهن و چشیدن خوشی‌های آفل و زودگذر، با حقیقتی دیگر، ورای آنچه ذهن بتواند آن را دریابد، شادی و حقیقتی را تجربه کردیم که در این شادی خود را منبع زندگی یافتیم؛ که هریک از ما انسان‌ها به چشمه‌ی کوثر خداوند وصل است و بی‌هیچ مانع و واسطه خود عین او؛ خلیفه و جانشینش در زمین.

 

روح آمد و راح آمد، مَعجون نَجاح آمد

ور چیز دگر خواهی، آن چیز دگر آمد

 

و در این بیداری، معجون و عصاره‌ی تمام رستگاری و نجات انسان، در مرکز خالی از چیزها، در دل ساده و بی‌نقش، در مرکز عدم، در بودن و زیستن در این لحظه‌ی ابدی تجربه شد.

 

آن میوه‌ی یعقوبی وان چشمه‌ی اَیّوبی

از منظره پیدا شد، هنگام نظر آمد

 

یعقوب در هجران یوسف، چشمانش نابینا شد و با آمدن یوسف، سو گرفت و بینا گشت؛ دل ما یعقوبیان نیز در هجران یوسف حضور، از درد فراق نالان و همواره رنجور، اما چاره‌ی کار را جستجو در این چیز و آن چیز دیدیم و این دل، هر روز غمگین‌‌تر و افسرده‌تر، تا جایی که گاه بارها به خود گفتیم، خدایا، همه‌چیز ظاهراً خوب است، پس چرا اینقدر دل‌تنگم و بی‌قرار، و این همان درد اصلی انسان، درد دوری از اصل خویش، درد بی‌پدر بودن و یتیم ماندن، درد فراق و هجران از پروردگار و خالق و معبودمان، که همه‌ی ما انسان‌ها در ذهن، علی‌رغم هیاهویی که اطراف خود به‌پا کرده‌ایم، خودمان خوب می‌دانیم که چقدر تنهاییم و دلمان از این تنهایی در رنج و از این فراق و دوری در تب‌و‌تاب!

 

اما با آگاهی از این خبر بزرگ که ما صدای پیچیده در ذهن نیستیم، که ما هیچ‌یک از  تصاویر و صورت‌ها نیستیم، که ما افکار از پی‌هم‌آینده نیستیم، ناگهان با شکاف میان افکار در فاصله و فضای میان دو فکر، درسکوت و آرامش درون، جایی که هوشیاری از هوشیاری آگاه می‌شود، خبر بزرگ برملا می‌‌گردد و دل انسان آرام می‌گیرد و چون یعقوب دست از جستجو می‌کشد، تسلیم می‌شود و رضا به قضا و کن‌فکان الهی می‌دهد و چون ایوب در دیدن مصیبت‌های به بار آمده در ذهن، با هشیاری نظر می‌نگرد و صبر می‌کند و  همواره با پذیرش هرلحظه و بودن در حقیقت بزرگ همان لحظه و اقرار به پیمان دیرینه‌ی الست، آنگاه یوسفِ در هجر رخ می‌نماید، چشمانش بینا می‌شود و روی مبارک خویش عشقی خود را می‌بیند؛ و چشمان کور ما نیز آنگاه که دست از تکاپوی ذهنی برداریم، صبور باشیم و تسلیم، یوسف حضور را می‌بیند و بینا می‌شود.

 

خِضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد

نَک زهره غزل‌گویان در بُرج قمر آمد

 

کرم و لطف خداوند در هرحال همراه انسان که همواره خداوند در کار اوست تا بیدار شود و از ظلمات ذهن، راهی دیار یکتایی و آب حیات را بنوشد و چه اتفاقی در جهان ازین مبارک‌ و فرخنده‌تر که طالع شوم ذهن، به یمن مبارک یوسف حضور، همه سعد شود و غرق در شادی و نور.

 

آمد شه معراجی، شب رَست ز محتاجی

گردون به نثار او با دامن زر آمد

 

آنگاه پادشاه زندگی، آماده تا روحش را در بیکرانِ آسمان گشوده به پرواز درآورد و  فلاح و رستگاری خویش را ببیند که بی‌هیچ علت و سبب، بدون چشم‌داشت نوازشی و خواهشی از نقطه‌چین‌ها، پادشاه دو عالم است و تمام کائنات، کمر به خدمتش بسته و در کارش تا او را آنگونه که شایسته‌ی خلیفه‌ی خداوند است، تکریم کنند و اَرج نهند.

موسی نهان آمد، صد چشمه روان آمد

جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد

 

 و آنگاه جان خویش را در انبوه بی‌شمار همانیدگی چون موسی می‌بیند که در سرزمین مقدس بیداری و آگاهی، کفش‌های همانیدگی را از پا درآورده و معجزه می‌کند که در پرتو فضای عدم و تسلیم، سیاهی‌ها را می‌شکافد و نور بیرون می‌آورد؛ سنگ‌های غرور و کبر و مَنیت و خودخواهی و تعصب و عصیان و قضاوت و مقاومت ذهن را می‌شکافد و پذیرش و صبر، شکر و تسلیم، عشق و مِهر بیرون می‌‌آورد و هزاران برکت و خلاقیت از خود در جهان می‌پراکند و جهان و جهانیان را مست اعجاز خود می‌کند.

 

زین مردم کاراَفزا، زین خانه‌ی پرغوغا

عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خَر آمد

 

دیگر عیسی جانش که از مرده‌ی ذهن بیرون آمده، جذب هیچ نقطه‌چین همانیدگی نمی‌شود؛ از آخُر این دنیا نمی‌خورد که شادی او را چشیده و خوشی آفل هیچ همانیدگی کششی برایش ندارد که جذب عنایت و رحمت عالم‌گستر پروردگار و خالق بی‌نظیر و یکتای خویش گشته‌‌!

 

چون بسته نبود آن‌دَم، در شش جهت عالم

در جُستن او گردون، بس زیر و زِبر آمد

 

دیگر دم زنده کننده‌ی او در نقطه‌چین‌ها به تله نمی‌افتد و با تعهد به عهد اَلَست و خالی کردن مرکز از غیر، همواره همه‌چیز را جز زنده شدن به بی‌نهایت و ابدیت خداوند، نااصل‌کار می‌پندارد و بازیچه می‌گیرد و از هر اتفاق و پیش‌آمدی برای گشودن فضا و تسلیم محض و از سر رضا و آشتی با وضعیت درآمدن، مدد می‌جوید و متوسل به خواست قضا و کن‌فکان الهی می‌شود و این هشیاری با این آگاهی و بینش در او به جستجوی خود می‌پردازد، تا آن ذره ناگهان دهان بگشاید و تمام آفلین و لاشه‌های به‌جا مانده از همانیدگی‌ها را به یکباره، به امر قضا و کن‌فکان ببلعد.

 

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

 

ذره‌ذره گردد اَفلاک و زمین

پیش آن خورشید چون جَست از کَمین

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۱

 

آن کاو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز

چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

 

و آنگاه انسان، تاج «کَرَّمنا» را بر سرش می‌بیند که از هنگام خلقت و عزیمتش بر زمین، اینچنین باشکوه، با انبوهی از سپاهیان زمین و آسمان، برای یاری او در به‌جا آوردن امانت و ودیعه‌ی الهی بسیج شده‌اند؛ آنگاه درمی‌یابد و خود را می‌بیند که خود او نیز از همان ابتدای خلقت، کمر به بندگی او بسته و هرچند به اشتباه راه را رفته و جذب ظلمات ذهن شده، اما در برابر خالقی مهربان خود را می‌بینید که وجود نتراشیده و نخراشیده‌اش را مژده‌ی آینه‌ای صاف می‌دهد و اینچنین با تضرع و زاری و  اقرار به این جهل و نادانی به سوی او و در پناه او می‌گریزد.

 

در عشق بود بالغ، از تاج و کمر فارغ

کز کرسی و از عرشش، مَنشور ظفر آمد

 

و آنگاه از خرد و حکمت خداوند، چشمه‌ها در درونش جوشیدن می‌گیرد و از شتاب‌زدگی و عجله و بی‌صبری خود را در پناه این مرکز، صبور و آرام می‌‌یابد که از نیازهای روان‌شناختی رسته و بر کرسی و سماوات او تکیه زده و عقل، قدرت، هدایت و امنیت را از خالق خویش دریافت می‌دارد و شب را پیش او به روز می‌رساند.

 

حدیث:

«إِنِّي أَبِيتُ عِنْدَ رَبِّي يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِي.»

«من در نزد پروردگارم، بیتوته می‌کنم و او به من غذا می‌دهد و مرا سیراب می‌کند.»( یعنی انسان زنده به زندگی، از اجسام زندگی نمی‌گیرد و تمام احتیاجش بودن در این  لحظه‌‌ی ابدی و آگاهی هشیاری از هشیاری است و از هر جهت سیراب.)

 

بیتوته: شب را به صبح آوردن، شب‌ نخفتن، بیدار ماندن

 

باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوت‌خو

زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد

 

حقایق عالم گشوده را از زندگان به عشق می‌شنوم و همچنان در کار می‌شوم و در کار تا پرده‌ها درافتد و محرم شوم و خود از دهانش، رازها بشنوم؛ ان شاءالله

 

والسلام

بااحترام، سرور از شیراز

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳» - خانم سرور از شیراز

دسته کلید مولانا (۲)- خانم دیبا از کرج

Posted 02-19-2022 دسته کلید مولانا (۲)- خانم دیبا از کرج


فایل صوتی «دسته کلید مولانا (۲)»- خانم دیبا از کرج


    

Set Stream Quality



به نام خدا

با اشتیاق تمام شیرجه ای به دریای، مثنوی، و غزلیات مولانای جان، این پیر خرد می زنم تا کلیدهای دیگری را پیدا کنم، زیرا می بینم پشت درهای بستۀ زندگی گیج و سرگردانم، باشد که امانت دار کلیدهای مولانا باشم.

 

بی کلید این در گشادن راه نیست

بی طلب، نان سنّت اللّه نیست

دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۳۸۷

 

۲۶_ کلید عشق:

عشق یعنی خود را به عنوان زندگی شناختن، یعنی عنایت، هدایت، یعنی فضاگشایی

 

عشق جز دولت و عنایت نیست

جز گشاد دل و هدایت نیست

غزل ۴۹۹ ، دیوان شمس

 

۲۷_ کلید شادی بی سبب و نشاط عاشقی:

ما خلق شدیم برای گسترش شادی و فضاگشایی درون، ما این گنج پنهان را نشناختیم و زندگی را باختیم.

 

نشاط عاشقی گنجی ست پنهان

چه کردی؟ گنج پنهان را چه کردی؟

غزل ۴۵۵ ، دیوان شمس

 

۲۸_ کلید نظر و دید خدا:

این هوشیاری جسمی و دید من ذهنی باید بسوزد تا چشم عدم بین ما باز شود و در نظر و دید خدا برویم.

 

در گداز این جمله تن را در بصر

در نظر رو، در نظر رو، در نظر

دفتر ششم، مثنوی، بیت۱۴۶۳

 

۲۹_ کلید مُخرِجُ الْحَیّ الْصَمَد:

به من ذهنی بمیریم تا مُخْرِجُ الْحَیّ الْصَمد زندگی زنده را از نفس مردۀ ما بیرون بکشد.

 

چون ز زنده مرده بیرون می کند

نفْس زنده سوی مرگی می تند

مرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیّ الْصَمد

زنده ای زاین مرده بیرون آورد

دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۵۵۰_ ۵۵۱

 

۳۰_کلید سنگ امتحان:

نمی شود با مرکز همانیده دکان باز کنیم و ادعا کنیم طلای هوشیاری ما خالص است، زیرا حوادث زندگی سنگ مَحَک‌ و امتحان دارد و طلای ما را می‌سنجد.

 

بر دکان هر زرنما خندان شده است

زانکه سنگ امتحان پنهان شده است

دفتر اول، مثنوی، بیت ۳۳۰۵

 

۳۱_ کلید خلوت با خدا:

وقتی با خدا در خلوتیم و راز و نیاز می کنیم، نباید هیچ فکری، هیچ شخصی و یا هیچ انسان برگزیده ای را به خلوت خود راه دهیم.

 

لی مَعَ اللّه وقت بود آن دم مرا

لا یَسعْ فیه نبی مجتبی

دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۲۹۶۰

 

۳۲_ کلید کامل جان آمده ایم:

ما انسانها همه عارفی هستیم که به غیر از زندگی استادی نداریم. با فضاگشایی نوبت خوش اقبالی خود را می زنیم.

 

خواجه تو عارف بُده ای، نوبت دولت زده ای

کامل جان آمده ای دست به استاد مده

غزل ۲۲۸۴ ، دیوان شمس

 

۳۳_ کلید با ذهن خدا را جستجو نکنیم:

خدا را نمی توان با ذهن فهمید و یا در جایی جستجو کرد، با آزاد کردن هوشیاری از تلۀ من ذهنی باید به خدا تبدیل شد، مولانا می گوید: من نمی دانم، اگر تو مرکزت را عدم کرده ای و می دانی بگو.

 

جست و جویی از ورای جست و جو

من نمی دانم، تو می دانی بگو

دفتر اول، مثنوی، بیت ۲۲۱۱

 

۳۴_ کلید شادی به جای غم با نیشکر کوبیدن:

نیشکر کوبیدن یعنی فضاگشایی کردن، یعنی شاد و شاکر بودن، یعنی بخشش و روا داشتن زندگی برای همه.

 

نیشکر کوبید، کار این است و بس

جان بر افشانید، یار این است و بس

دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۵۳۰

 

۳۵_ کلید مشتری واقعی:

بخاطر مشتری های بی شکوه دنیایی زندگی را می بازیم و در آخر می بینیم تنها مشتری واقعی ما خدا بوده و بس.

 

مشتری ماست اللّه الشتَری

از غم هر مشتری هین برتر آ

دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۱۴۶۳

اشاره به سورۀ توبه آیۀ ۱۱۱

 

۳۶_ کلید نَفَخْتُ:

مواظب روح باش و دَم ایزدی را هدر نده و به جهت‌های دنیا و علت‌هایی که ذهن نشان می دهد نرو، همۀ انها عاریه و بیهوده هستند.

 

جز نَفَخْتُ که آن ز وهّاب آمده ست

روح را باش، آن دگرها بیهُده ست

دفتر ششم، مثنوی، بیت ۳۵۹۴

 

دَم او جان دهدت رو زِ نَفَخْتُ بپذیر

کار او کُن فیکون است نه موقوف عِلل

غزل ۱۳۴۴ ، دیوان شمس

 

۳۷_کلید بی جهات و عالم الهی:

من ذهنی ما را به جهت های دنیا می کشاند تا با پول بیشتر، مقام بالاتر و یا از همه بهتر بودن «من» خود را حفظ کنیم، اما نیروی زندگی با حوادث رَیب المنون ما را دچار بلا می کند تا بفهمیم سوی ما بی سویی و عدم است.

 

از هر جهتی تو را بلا داد

تا باز کشد به بی جهاتت

غزل ۳۶۸ ، دیوان شمس

 

۳۸_کلید نقد کن فکان:

اتفاق این لحظه هدیۀ نقد زندگیست که نیروی کن فکان برای ما پیش می آورد تا الگوی همانیدگیها را شناسایی کنیم و آزاد شویم، و گوش به وعده های دروغین من ذهنی ندهیم.

 

چون بوَد ای دلشده چون؟

نقد بر از کن فیکون

 

نقد تو نقد است کنون

گوش به میعاد مده

غزل ۲۲۸۴ ، دیوان شمس

 

۳۹_ کلید ترازو:

درون هر انسانی ترازویی ست که اگر فضا را باز کنیم، هم کفۀ همانیدگیها را می بینیم و هم کفۀ روشنی حضور خود را می بینیم که چقدر با زندگی روشنیم و چقدر همانیده می شویم و از ترازو کم می کنیم.

 

از ترازو کم کنی ، من کم کنم

تا تو با من روشنی، من روشنم

دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۱۹۰۰

 

۴۰_ کلید استفاده از تجربۀ ثِقات:

ثقات انسانهای مورد اعتمادی مثل مولانا هستند  که چراغ هدایت را برای بشر روشن کردند و فرمودند: اگر عنایت خدا را می خواهید به نفسانیات خود بمیرید.

 

وان عنایت هست موقوف ممات

تجربه کردند این راه را ثقات

دفتر ششم، مثنوی، بیت ۳۸۴۰

 

۴۱_ کلید فراغت از دام و سبب:

هر علتی که ذهن نشان می دهد از بیرون آمده است تا ما سببها را ببینیم و به دام ذهن بیافتیم، اگر تابش نور و عشق خدا نبود، شهوت  بت ها دمار از ما در می اورد.

 

اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را

فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را

 

بت شهوت بر آوردی دمار از ما ز تاب خود

اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را

غزل ۷۱ ، دیوان شمس

 

۴۲_ کلید مسبب:

 فضاگشایی و تسلیم ما را به سلطان دانای زندگی وصل می کند و خرد الهی در این فضای گشوده می ریزد و غیر ممکن ها را ممکن می کند.

 

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین

آنچه ممکن نبوَد در کف او امکان بین

غزل ۲۰۰۲ ، دیوان شمس

 

۴۳_ کلید تضرع و نیاز به زندگی:

برای نیازهای من ذهنی به چیزهای دنیایی هر لحظه به درگاه خدا تضرع کنیم و بگوییم: خدایا تنها به تو نیاز دارم که هادی زیستی و بندهایی که مرا به دنیا بسته تو می توانی مثل روز الست باز کنی.

 

پس تضرع کن کای هادی زیست

باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟

دفتر ششم، مثنوی، بیت ۷۶۹

 

۴۴_ کلید خورشید عدم:

آشتی با اتفاق این لحظه روزنی از تاریک خانه ذهن باز می کند و خورشید عدم از همان روزن می تابد و ترس و شرم و ناموس من ذهنی را ذوب می کند.

 

هر که از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد، نه بیم او را نه شرم

دفتر سوم، مثنوی، بیت ۴۱۳۹

 

۴۵_ کلید جهد و تلاش:

در برابر اتفاقاتی که ما را به واکنش وا می دارد، سکوت و فضاگشایی کنیم، این تنها کوششی است که سنگی دل ما را به معدنی از نور تبدیل می کند.

 

جهد کن تا سنگی ات کمتر شود

تا به لعلی، سنگ تو اَنور شود

دفتر پنجم، مثنوی، بیت ۲۰۳۸

 

۴۶_ کلید آشتی:

این لحظه که همیشه این لحظه است با زندگی آشتی کنیم و دیگران را مقصر و مسئول وضعیتهای زندگیمان ندانیم، اگر با زندگی در صلح باشیم این جهان برای ما بهشت می شود.

 

جرم بر خود نِه که تو خود کاشتی

با جزا و عدل حق کن آشتی

دفتر ششم، مثنوی، بیت ۴۲۷

 

من که صلحم دایمٱ با این پدر

این جهان چون جنّت استم در نظر

دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۳۲۶۳

 

۴۷_ کلید حیرانی:

مولانا کلید حیرانی را به ما می دهد و می گوید: الگوهای زیرکی من ذهنی را بفروشیم تا با حضور ناظر حیران شگفتیهای هستی شویم.

 

زیرکی بفروش و حیرانی بخر

زیرکی ظن است و حیرانی نظر

دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۱۴۰۷

 

۴۸_ کلید دل نبستن به بی وفایان:

من ذهنی بی وفاست و بی وفایان و همانیدگیها را به مرکز ما می آورد، مرکز و ریشۀ ما در خاک عدم است، ما نباید این خاک را آلوده کنیم چون در آخر به همان خاک عدم پناه می بریم.

 

روی به خاک آریم کز وی رُسته ایم

دل چرا در بی وفایان بسته ایم؟

دفتر ششم، مثنوی، بیت ۴۴۷

 

۴۹_ کلید کِشتۀ اله:

کشت خداوند مرکز عدم است و ما نباید روی کشت خدا چیزی بکاریم، ولی ما تخم همانیدگیها را روی کشت خدا کاشتیم و این تخم ها همه فاسد و پوسیده بودند.

 

کشت اول کامل و بُگزیده است

تخم ثانی فاسد و پوسیده است

دفتر دوم، مثنوی، بیت ۱۰۵۹

 

۵۰_ کلید خدا برای ما کافیست:

تسلیم شویم تا گور من ذهنی را بشکافیم و از چاه همانیدگیها بالا بیاییم و دلمان را میدان نور بکنیم.

 

کافیم بی داروَت درمان کنم

گور را و چاه را میدان کنم

دفتر چهارم، مثنوی، بیت ۳۵۲۰

 

با سپاس از برنامه انسان ساز گنج حضور و همیاران گرامی

دیبا از کرج

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «دسته کلید مولانا (۲)»- خانم دیبا از کرج

انسانیت - خانم شکوه

Posted 02-19-2022 انسانیت - خانم شکوه


فایل صوتی «انسانیت» - خانم شکوه


    

Set Stream Quality



یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

 

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ی ۱۶۹

 

عشق، دوستی، و صمیمیت که از ارکان اصلی آنچه آنرا «انسانیت» می نامیم، هستند، گویی از میان مردمان رخت بربسته اند. گویی آدمی فراموش کرده است که برای چه منظور به عرصه ی این دنیا پا گذاشته است. حتی آداب و رسومی که روزی روزگاری از برای پراکندن عشق آغاز شده بودند، به آدابی دست و پاگیر تبدیل شده اند و تنها از برای رفع تکلیف و گاه از روی چشم و هم چشمی انجام می شوند. گویی «معنا» فراموش شده است و تنها «ظاهر » باقی مانده است.

 

پیروی از دستورات دینی که بنا بود به آدمی کمک کند با آرامش و حس امنیت زندگی کند، تبدیل شد به انجام وظیفه ی شرعی از روی ترس از آتش دوزخ و خود مایه ی عدم آرامش. چرا که آدمیان آنچنان در فرع عبادت ها گم شدند که اصل را که وصل شدن به «او» بود گم کردند.

 

به همین گونه گویی آدمی در همه ی ابعاد زندگی بدون توجه به اصل و معنا فعالیت می کند و پیش می رود، تنها از روی تقلید. از طرفی در دنیای امروز که عصر ارتباطات نامیده شده است، سیل اطلاعات به ذهن وارد می شود و آدمی را که از معنا بی خبر باشد دچار سردرگمی و تضاد می کند. نوعی گیجی که از که و چه تقلید کند و مدام نه تنها در مورد مهم‌ترین پرسش های ذهن، مانند چرایی آفرینش جهان، که حتی برای کوچکترین کار روزمره از این و آن در طلب پاسخ است.

 

مولانا در غزل شماره ی ۴۹۲ دیوان شمس، تفسیر شده در برنامه ی ۸۹۶ گنج حضور، شاید در یک لحظه ی گمگشتگی از خود و یا از نوع آدمی می پرسد که: «چه شده است؟»:

 

ز دام چند بپُرسی و دانه را چه شده‌ست؟

به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟

 

آخر چند بار در مورد دام، ظاهر، فرع، سوال می کنی؟ پس دانه، معنا، اصل، چه می شود؟

 

چقدر به بالای بام، می روی؟ چقدر در سطح هستی؟ پس خانه، عمق، چه می شود؟

 

در طریق معرفت، عده ای معتقد هستند که به جا آوردن یکسری آداب و احکام برای رسیدن به حضور ضروری است، و آنچنان در جزییات چگونگی به جا آوردن این آداب غرق می شوند که از اصل قضیه که «بودن» در لحظه است دور می شوند. به یک معنا این آداب برایشان دامی می شود که آنها را از طی طریق، از دانه، باز می دارد. مولانا می خواهد ما بجای درگیر کردن خود در نحوه ی انجام این آداب، به آنچه این آداب به بهانه ی آن انجام می شوند توجه کنیم. و‌ بجای توجه به ظاهر، بجای به بام رفتن، به عمق و معنی توجه کنیم، به درون خانه برویم.

 

آنچه قفلی شده است بر در خانه ی معنا، و زنجیری بر پاها، «آرزو»ست. با تبدیل «منظور» که «بودن» است و در این لحظه قابل دسترسی است، به «هدف»، آدمی می پندارد به وسیله ای برای رسیدن به هدف نیاز دارد و خود را گرفتار این وسیله کرده است و از منظور دور مانده است.

 

فسرده چند نِشینی میانِ هستیِ خویش؟

تنورِ آتشِ عشق و زبانه را چه شده‌ست؟

 

تا کی می خواهی سرد و منجمد و افسرده، غرق در فکر های «من» دار بنشینی؟

 

پس چه شد آن تنور آتش عشق ، آن زبانه ی آتش شورو شوق زندکی که در دل تو بود؟

 

آدمی که «هستی» خود را با هم هویت شدگی ها و فکر های «من» دار و باورهای شرطی شده تعریف می کند، افسرده می شود. چرا که دایم در حال مقایسه و قضاوت است، چه در بعد مادی و چه در بعد معنوی. تنور عشق در دل چنین آدمی گویی در زیر خروارها باور پنهان شده است. و گرمای آن به وجودش نمی رسد. مولانا می پرسد، چرا باز غرق در اندیشه ها افسرده شده ای؟ چه بلایی به سر عشق آمده است؟

 

به‌گِردِ آتشِ عشقش ز دور می‌گَردی

اگر تو نقرۀ صافی، میانه را چه شده‌ست؟

 

تو از دور به دور آتش عشق زندگی می گردی، اگر نقره ی خالص هستی چرا با شهامت پای در آتش نمی گذاری؟

 

انسان معنوی که عاری از هم هویت شدگی ها باشد، از زندگی کردن هراسی ندارد و پای تسلیم در آتش قضا می گذارد و می داند رسوا نمی شود، همچون نقره ی خالص که اگر به درون آتش وارد شود، هیچ نوری تولید نمی کند. اما اگر انسان تنها به ظاهر معنوی باشد، دم از معنویت می زند ولی تا در زندگی اتفاقی می افتد که هم هویت شدگی هایش را تهدید می کند، متلاطم می شود و چهره ی واقعی خود را نشان می دهد. همانند نقره ناخالص در شعله ی آتش، که رنگ نور مخصوص ناخالصی ها را نشان می دهد.

 

توضیح: در قدیم برای شناسایی فلزات از آزمون شعله استفاده می شد. هر فلزی نوری رنگی در شعله نمایان می کند که می تواند برای شناسایی آن فلز استفاده شود. نور تولید شده مربوط به برانگیخته شدن الکترون ها در انرژی شعله، از تراز پایه به تراز انرژی بالاتر و برگشت به تراز پایه است. به عنوان مثال، مس دو ظرفیتی نوری به رنگ سبز تولید می کند(شکل ابتدای متن را ملاحظه کنید). اما این اتفاق در فلزات نجیب مثل طلا و نقره نمی افتد، یعنی انرژی شعله برای برانگیختن الکترون های این فلزات برای تولید نور مرئی کافی نیست. این بیت را با این فرض که مولانا به آزمون شعله اشاره می کند معنی کرده ام که ممکن است درست نباشد.

 

ز دُردیِ غم و اندیشه سیر چون نشَوی؟

جمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شده‌ست؟

 

چطور می توانی شراب لحظه را که با دُرد غم و اندیشه های من دار کدر شده است بنوشی؟

 آیا از غم و حسرت خوردن سیر نشدی.

 

بر سر شراب ناب حضور که از فرط صافی می شود چهره ی زیبای یار را در آن دید چه آمده است؟

 

وقتی بجای گرفتن شادی اصیل و پاک از زندگی، در این لحظه ی ناب، دل مشغول خاطره ها و آرزوها می شویم تا به ما شادی بدهند، حتی خاطرات و آرزوهای شیرین ما با غم آلوده می شوند چرا که در دسترس نیستند. واقعیت ندارند، زنده نیستند. مولانا می گوید چرا این لحظه ی نقد را گذاشته ای و در گذشته و آینده به دنبال خوشبختی می گردی؟

 

اگرچه سرد وجودیت گَرم درپیچید

به ره کُنَش به بهانه، بهانه را چه شده‌ست؟

 

اگر چه من ذهنی افسرده، سخت با تو درآویخته است، اما بیا و به بهانه ای او را از سر باز کن، چه بر سر بهانه ی حضور آمده است؟

 

ذهن در مقابل تغییر مقاومت می کند و جلوی پیشرفت انسان را می گیرد. به همین خاطر است که بسیاری از هدف های حتی مادی ما دست نیافتنی می شوند. اگر زبان ذهن را بدانیم راحت‌تر می توانیم تغییر کنیم. به طور مثال روانشناسی می گفت، وقتی می خواهید وزن کم کنید، ذهن مقاومت می کند چون با «کم شدن» احساس خطر می کند، بجای اینکه بگویید می خواهم وزن کم کنم، بگویید می خواهم وضعیت سلامتی خودم را بهبود ببخشم. در واقع هدف یکی است اما با بکار نبردن کلماتی که در ذهن ایجاد مقاومت می کند می توان ذهن را گول زد. همینطور یادم می آید مادرم همیشه برای اینکه من را در بچگی راضی کند کاری را انجام بدهم، وعده ی یک کاری که دوست داشتم را به من می داد. بطور مثال با مهربانی می گفت: بیا غذایت را بخور که بتوانیم زودتر با هم به پارک برویم. یعنی به بهانه ای سرم را گرم می کرد تا آنچه برایم خوب بود و دوست نداشتم را انجام بدهم. در کار روی بعد معنوی هم می شود بجای سختگیری، با مهربانی با من ذهنی نابالغ صحبت کرد. نگوییم می خواهم هم هویت شدگی ها را بیاندازم، بگوییم، می خواهم حضورم را زیاد کنم. هر دو یکی است اما ذهن در مقابل کم شدن مقاومت می کند و از زیاد شدن خوشحال می شود!

 

شکایت ار ز زمانه کند، بگو تو ورا

زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟

 

و اگر ذهن از بدی زمانه شکایت کند، به او بگو که اگر از درون چشمان عیب جوی تو به زمانه نگاه نکنیم، اگر بر روی آنچه این لحظه در دست داریم تمرکز کنیم، و به گذشته و آینده نرویم، روزگار خوب و بر وفق مراد پیش می رود. بیا بگو زمانه، این لحظه را چه شده است؟

 

درخت‌وار چرا شاخ‌شاخِ وسوسه‌ای؟

یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟

 

چرا فکر های تو مانند شاخه های درخت پراکنده شده اند و فکر، حرف و عمل تو با هم در تضاد هستند؟ بیا و همچون ریشه ی درخت تمامیت خود را حفظ کن. چه بر سر هماهنگی ابعاد وجودی تو آمده است؟

 

در آن خُتَن که در او شخص هست و صورت نیست

مگو فلان چه‌کس است و فلانه را چه شده‌ست؟

 

 در شهر عشق، که در آن انسانها از هر صفتی عاری هستند، از تجزیه و تحلیل انسانها دست بردار، چرا دیگر زندگی را در انسانهای دیگر نمی بینی؟

 

نشانِ عشق شد این دل ز شمسِ تبریزی

ببین ز دولتِ عشقش نشانه را چه شده‌ست؟

 

از برکت حضور دوست این دل من نشان عشق

شد. بیا ببین که از دولت عشق چه بر سر دل آمده است.

 

با احترام، 

شکوه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «انسانیت» - خانم شکوه

چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱ - خانم سارا از آلمان

Posted 02-19-2022 چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱ - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



چراغِ دیگر

 

برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱ گنج حضور

 

پادشاه‌ به خواب رفته در ذهن انسان:

 

پادشاهی داشت یک بُرنا پسر

باطن و ظاهر مُزَیَّن از هنر

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۵

 

پادشاهی پسر جوان و برنایی داشت. این پسر انسان است و پادشاه نماد زندگی‌ یا خداوند.

انسان از جنسِ خداوند، از جنس عدم است. او توانمند است و ظاهر و باطنش با هنر آراسته شده. این انسان است که با دستها و ذهن خلاقش زیباترین آثار را می‌آفریند، مانند موسیقی‌، علم و همه‌ی حرفه‌ها.

 

خواب دید او کآن پسر ناگه بمُرد

صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۶

 

پادشاه درونِ انسان به خواب می‌رود و این خواب مثل مردن است. او نسبت به اصلِ خودش میمیرد. این زمانی ‌اتفاق می‌افتد که انسان حقیقتِ خود و حسِ وجود را در ذهنش جستجو می‌کند. وقتی‌ انسان به دنیا می‌آید پدر و مادرش به او می‌گویند: این اسمِ تو است، این پدر و مادرِ تو هستند و بعد‌ها، این مدرسه تو است، تو باید درس بخوانی تا موفق و با ارزش شوی....اینگونه انسان به خواب می‌رود و خود را آن‌ چیزی تجسم می‌کند که ذهنش نشان می‌دهد.

 

در مصرع دوم عواقب این به‌خواب رفتن را بیان می‌کند. شرابِ صافِ عالم برای او تبدیل به یک شرابِ کدر و نامرغوب ‌‌شد. اینکه می‌گوید صافیِ عالم نشان می‌دهد که این عالم، این تجربه زندگی‌ در اصل شرابی صاف و گوارا است. ذات زندگی‌ از جنسِ شادی است. اما این شادی با رفتنِ انسان به خوابِ ذهن مثل یک آبِ گل‌آلود می‌شود. انسان‌ پس از تولد ابتدا پر از شادی و جنب و جوش است ولی‌‌ با بزرگ شدن و رشد در بعد جسمی‌ و ذهنی ‌جدی‌تر و نگران‌تر شده و از شادی و شفافیتش در عشق دادن و عشق گرفتن کم می‌‌شود. او یاد می‌گیرد که باید دائماً در فکر وضعیت‌ها و نگران تغییر آنها باشد. او خود را در ذهنش توصیف می‌‌کند. پدر، پادشاه و ذاتِ اصلی‌ِ خود را در این خواب دیگر به یاد نمی‌‌آورد.

 

خشک شد از تابِ آتش مَشکِ او

که نمانْد از تَفِّ آتش، اشکِ او

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۷

 

مولانا باز هم آثار آن مردن در خواب را به تابلو می‌کشد. اینبار از آتش می‌گوید. مردن در خوابِ ذهن مثل آتشی بود که چشمِ پادشاه را خشک کرد و دیگر اشکی برای او نماند. اشک نماد ‌جاری شدنِ لطافت به بیرون است. انسان و زندگی‌ در اصل از جنس لطافت و عشق هستند و آن را به جهان جاری می‌کنند. مانند کودکانِ نورسیده که در اطرافِ خود عشق و شادی را می‌گسترانند.

 

آنچنان پُر شد ز دُود و دَرد، شاه

که نمی‌یابید در وَی راه آه

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۸

 

این بیت تابلویی است از سرانجامِ انسان در افسانه‌ی منِ ذهنی‌. او در خوابِ ذهن پر از دود و درد شده که از درونش به بیرون ارتعاش می‌کند.

 

در این ابیات مولانا تاکید می‌کند که تجربه‌ی زندگی‌در فرم فیزیکی‌ِ انسان در اصل تجربه‌ی شاه یعنی‌ آن یک زندگی‌ یا خداوند است. این ما و منِ تجسمی در ذهن اصلاً وجود ندارد، انسانها از هم جدا نیستند و یک زندگی‌ خودش را در انسانها تجربه می‌کند. جستجویِ زندگی‌ در ذهن درد و گرفتگی ایجاد کرده و دیگر آهی به او راه ندارد. یعنی‌ انسان آرزومندی و اشتیاق نسبت به عشق و اصلِ بی‌نهایتِ خودش را دیگر به یاد نمی‌آورد و آن را حس نمی‌کند.

 

خواست مُردن، قالبش بی‌کار شد

عُمر مانده بود، شه بیدار شد

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۸۹

 

این پوچی و دردِ زیاد انسان را به جایی‌ رساند که خواست بمیرد ولی‌ مردن امکان نداشت، زیرا هنوز در بدنش زنده بود و عمرش تمام نشده بود. پس چاره‌ای نماند جز بیدار شدن. دردها سببِ بیداریِ انسان و فضاگشایی او شدند.

 

شادیی آمد ز بیداریش پیش

که ندیده بود اندر عمرِ خویش

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۰

 

بیداری از خوابِ ذهن تجربه شادی که همان جنس اصلی‌ِ زندگی است را پیش آورد. و این شادیی بود که مثل آن را

 تابحال تجربه نکرده بود. شادی بینظیری. انسان آگاه شد که تجسمِ ذهنی‌ِ زندگی‌، داشتنِ چیزها و وضعیت‌ها شادی ندارد بلکه شادی حقیقت خود اوست.

 

که ز شادی خواست هم فانی شدن

بس مُطَوَّق آمد این جان و بدن

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۱

 

انسان با تجربه‌ی این شادیِ بی‌سبب و بیداری می‌خواست فانی‌ شود. دیگر مشتاق مرگِ منِ ذهنی‌بود، دیگر نمی‌خواست در ذهنش زندگی‌کند.

 

از دَمِ غم می‌بمیرد این چراغ

وز دمِ شادی بمیرد اینْت لاغ

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۲

 

مولانا خوابِ ذهن، خودِ تجسمیِ انسان در ذهن را به یک چراغی تشبیه می‌کند که هم از طریق شادی و هم غم از بین میرود و آفل است. دردهای هشیارانه و شادیِ بی‌سببِ زندگی‌ منِ ذهنی ‌را از بین می‌برند. اما چراغ منِ ذهنی‌ در انسانی که بیدار نمیشود هم از طریقِ دردها و خوشی‌های فانی ‌میمیرد. و اینکه این چراغِ هم از غم و هم از شادی میمیرد خنده‌دار است، مثل شوخی می‌ماند.

 

در میانِ این دو مرگ، او زنده است

این مُطَوَّق شکل، جایِ خنده است

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۹۳

 

 ولی ‌در میانِ این مرگ‌ها یک زنده‌ای‌هست که فانی‌نمی‌شود و زنده می‌ماند. آن یک زنده چراغِ دیگر است.

هیچ بادِ تندی آن چراغ را خاموش نمی‌کند.

 

 

چراغِ دیگر:

 

مولانا در ادامه با تابلوهای گویایی به مرگِ فیزیکی‌ِ انسان می‌پردازد. به یادِ ما می‌آورد که هر انسانی‌ بالاخره روزی میمیرد. تنِ فیزیکی‌ و ذهنِ انسان فانی‌است. مرگِ جسمی‌از هزاران در به سوی ما راه دارد. انسانی ‌که با حرص در فکرهایش گم شده صدای جیغ جیغ این درهای مرگ را نمی‌شنود. جانِ جسمی‌ِ انسان و حس وجودِ او در ذهن مثل یک چراغ است. اما این چراغیست ناقص و ناپایدار که در میان بادِ تند قرار گرفته و هر لحظه امکان دارد که باد نورش را خاموش کند. می‌گوید جانِ سر بیا به فهرست کتابِ پزشکان نگاه کن، لیست بیماری‌هایی را که می‌تواند باعث مرگِ انسان شود را بخوان. همه‌ی این مرض‌ها هر لحظه به درونِ ما راه دارند. در هر دو قدمی‌ که برمیداریم چاه‌های پر از عقرب سرِ راهمان هستند. وقتی‌ من ذهنی‌ و همانیدگی فکر و عملِ ما را تعیین می‌کند در هر قدم دامها و دردهای بسیاری ما را تهدید می‌کنند.

 

و اینجاست که مولانا درس بزرگ و کلیدیش را به ما می‌دهد: در میان این بادِ تند از فرصت استفاده کن و با چراغ فانی ذهن و تن خاکیت چراغِ دیگری را روشن کن. چراغِ فانی‌ تن و ذهن فقط به این کار می‌آید که تا باد خاموشش نکرده با آن چراغِ دیگری را برافروزی. و آن چراغِ باوفا شمع دلت است که در اصل خورشیدیست. می‌گوید عارفان، انسان‌های بیدار این کار را کرده‌ا‌ند. آنها آسوده‌خاطر شدند، از مرگ‌ دیگر نگرانی ندارند زیرا چراغِ جاودان را روشن کرده‌ا‌ند و پیشِ چشمِ هشیاریشان گذشته‌ا‌ند. و در بیت پایانی به ما هشدار می‌دهد که اگر این آگاهیی را که بیان کردم عمیقاً درک نکرده و به آن عمل نکنی چاره‌ای نخواهی داشت جز اینکه در دام‌های آفلین گیر بیفتی و یک چراغِ فانی‌ را با چراغ فانی دیگری عوض کنی‌، چاره‌ای نخواهی داشت جز اینکه در طول عمرت یک خودِ تجسمی و فانی‌ را با یک خود تجسمی و فانی‌ِ دیگر، یک وضعیت فانی‌ را با یک وضعیت فانی‌ِ دیگر عوض کنی‌.

 

جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب

نارِ علّت‌ها نظر کن مُلْتَهِب

 

زآن همه غُرها درین خانه رَه است

هر دو گامی پُر زِ کژدم‌ها چَه است

 

باد، تُندست و چراغم اَبْتَری

زو بگیرانم چراغِ دیگری

 

تا بود کز هر دو یک وافی شود

گر به باد، آن یک چراغ از جا رود

 

همچو، عارف کز تنِ ناقص چراغ

شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ

 

تا که روزی کین بمیرد ناگهان

پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان

 

او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر

شمعِ فانی را به فانیّی دِگر

 

-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۶ تا ۳۱۱۲

 

- با عشق و احترام، سارا از آلمان -

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «چراغِ دیگر، برگرفته از برنامه‌ی ۹۰۱» - خانم سارا از آلمان

جبران - ناشناس

Posted 02-16-2022 جبران - ناشناس


فایل صوتی «جبران» - ناشناس


    

Set Stream Quality



با سلام و درود خدمت آقای شهبازی عزیز

و دوستان گنج حضوری جان.

 

آن بنده‌ی آواره باز آمد و باز آمد

چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۴

 

از وقتی که با برنامه گنج حضور آشنا شدم با این که معجزاتی را با چشم دل و چشم سر دیدم که چطور دردهای عضلانی و جسمی و روحی، روانی‌ام بکلی مثل آب روی آتش برطرف شد. با این‌که پیش چندتا دکتر رفته بودم و نمی‌توانستند تشخیص بدهند که این دردهای عضلانی و جسمی‌ام بخاطر چه چیزی است؟

پنج ماه که برنامه را نگاه کردم حالم به کلی خوب شد، و دردهای جسمی و روحی، روانی‌ام برطرف شده بود. برنامه را رها کردم و رفتم دنبال حبر و سنی کردن تا حال دیگران را هم مثل حال خودم خوب کنم.

 

تا کنی مر غیر را حَبر و سَنی

خویش را بد خو و خالی می‌کنی

 

مُتّصل چون شد دِلَت با آن عَدَن

هین بگو مَهراس از خالی شدن

 

اَمرقُل زین آمدش کای راستین

کم نخواهَد شد بگو دریاست این

 

انْصتوا یعنی که آبت را بلاغ

هین تَلف کم کن که لب خشکست باغ

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۳۲۰۸ تا ۳۲۰۵

 

بنابراین دیگر از برنامه خیلی دور شده بودم، و موفق نمی‌شدم، بتوانم با ابیات حضرت مولانا و حرف‌های آقای شهبازی عزیز ارتباط برقرار کنم.دیگر شرایط برایم مهیا نمی‌شد که بتوانم دوباره برنامه را ببینم، چون رفته بودم با همانیدگی‌هایم سر گرم شده بودم و همانیدگی‌های جدیدی هم جایگزین قبلی‌ها درست کرده بودم.

مثل آشنایی با فرد دیگر و ازدواج مجدد.

 

باز این در را رها کردی زحرص

گِردِ هر دکان همی گردی چو خرس

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۴

 

بعد از شش سال جدایی از این برنامه و تجاوز های این جهان و اتفاقات و ریبُ المَنُون.زندگی دوباره لطفش را شامل حالم کرد. شرایطی و امکاناتی برایم پیش آمد تا بتوانم پای برنامه بنشینم. سه سال فقط برنامه را نگاه می‌کردم. هیچ چیزی از برنامه متوجه نمی‌شدم و نمی‌فهمیدم که آقای شهبازی چه می‌گویند. حتی صدای ایشان را هم نمی‌شنیدم. فقط نگاه می‌کردم. فقط از زندگی می‌خواستم که دل سنگم را نرم و لطیف کند، تا متوجه‌ ابیات حضرت مولانا و حرف‌های اقای شهباز عزیز بشوم.

ولی انگار دلم از سنگ هم سِفت‌تر و سخت‌تر شده بود.

 

 گوش‌هایم کَر و چشمانم کور! ولی ناگفته نماند در طول این شش سال که از برنامه دور بودم تنها چیزی که یک نیم تعهدی روی برنامه داشتم هر ماه مبلغ خیلی کم به برنامه بخاطر معجزاتی که دیده بودم واریز میکردم. این هم از لطف زندگی بود. من در این سال‌های دور از برنامه چه ناسپاسی ها که نکردم خودم با دست خودم، خودم را از این اقیانوس بیکران جدا کردم و رفتم تا خودم را به نمایش بگذارم تا از این طریق حبر و سنی کردن تا‌ییید و توجه بگیرم.

 

ناسپاسی و فراموشی تو

یاد نآورد آن عسل نوشی تو

 

لاجَرم آن راه بر تو بسته شد

چون دل اهل دل از تو خسته شد

 

زودشان دریاب استغفار کن

همچو ابری گریه‌های زار کن

مولوی، مثنوی، دفتر سوم ابیات ۳۱۲ تا ۳۱۰

 

من قدر این برنامه و حضرت مولانا و آقای شهبازی را ندانستم.

 

ناز کردن خوشتر آید از شکر

لیک کم خایش که دارد صد خطر

 

ایمن آبادست آن راه نیاز

ترک نازش گیر و با آن ره بساز

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۵۴۵ _ ۵۴۴

 

چند وقت پیش متوجه شدم چقدر در من ذهنی خنگ و خام هستم. برنامه را نگاه می‌کنم تا این‌که شرایط مالی و بیرونی‌ام بهبود پیدا کند! یا اینکه همسرم مرا دوست داشته باشد، یا اخلاقش باهام بهتر شود، یا... . و بالاخره متوجه شدم که منظور و مفهوم این برنامه خیلی بزرگتر و عمیق‌تر و پر معناتر از این حرف‌هاست،که من بخواهم با این ابیات فقط حالم را خوب کنم؟

 

عاشق حالی نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می‌تنی

 

آنکه یک دَم کم، دَمی کامل بُوَد

نیست معبودِ خلیل آفل بُوَد

 

وانکه آفل باشد و گَه آن و این

نیست دلبر، یا اُحِبُّ الافلین

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۴۳۰ تا ۱۴۲۸

 

ولی خدا را هزاران بار شکر که زندگی این بار گوشم را جانانه گرفت و مرا پای برنامه نشاند.

 

آمده‌ام که تا بخود گوش کشان کشانمت

بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت

 

آمده‌ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل

تا که کنار گیرمت، خوش خوش و می‌فشانمت

 

آمده‌ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا

همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۳۲۲

 

الهی شکر و سپاس که با دوستانی از جنس عشق و خانم فریبا جان عزیز آشنا شدم، و فایل‌های صوتی ایشان مکملِ بسیار قوی است در کنار برنامه‌ی گنج حضور.

به لطف زندگی شناسایی کردم این ذهن من است که این همه مقاومت دارد و اجازه نمی‌دهد که ابیات در قلبم نفوذ کند.

 

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونیست و کلی کاستن

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

 

به لطف زندگی متوجه شدم باید در این راه تکرار، تعهد، مداومت داشته باشم. رعایت قانون جبران مالی و معنوی را اجرا کنم. و قانون مزرعه را هم رعایت کنم.

به لطف زندگی مدتی هست که هر ماه مبلغی برای پیشرفت‌هایم اضافه می‌کنم. مبلغی هم برای دختر عزیزم صدف که چقدر، خشم، کینه، نفرت، بخل حسادت، رنجش، درد، در وجودش ناخواسته، و نادانسته تزریق کردم، و یوسفیتش را در قعر چاه حبس کردم.

 

الهی شکر و سپاس از اینکه زندگی دوباره این فرصت طلایی را برایم مهیا کرد تا بتوانم با جدیت بیشتر، سعی و تلاشم را بکار گیرم. این بار دیگر از بیرون و چیزهای بیرونی چیزی نمی‌خواهم مخصوصا از این جهان و من ذهنی! البته می‌بینم که چطور ذهن بی‌رحمانه مرا می‌کشد و حرص خواستن چیزها را دارد ولی به لطف زندگی بیشتر اوقات متوجه می‌شوم، کارِ ذهن است. اول خودش را می‌خواهم. کمتر از خودش را نمی‌خواهم و فقط تبدیل شدن و زنده شدن به زندگی برایم مهم است. آیینه شوم، و خودش را در خودم ببینم، و از زندگی می‌خواهم که آتش عشقش را در وجودم شعله‌ور کند، و بر من متجلّی شود و ذهنم را متلاشی گرداند.

 

من تاج نمی‌خواهم، من تخت نمی‌خواهم

در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۶۹

 

با سپاس از شما

ناشناس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «جبران» - ناشناس

مسجد مهمان کُش - خانم رضوان از تهران

Posted 02-16-2022 مسجد مهمان کُش - خانم رضوان از تهران


فایل صوتی «مسجد مهمان کُش» - خانم رضوان از تهران


    

Set Stream Quality



به نام خدا

سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و دوستان همراه

 

«مسجد مهمان کُش»

 

مولانا داستان مسجد مهمان کش را بعد از قصه وکیل صدر جهان آورده و می خواهد به ما بگوید که عشق حیات بخش است نه هلاک کننده.

مولانا در این قصه پر رمز و راز وصف حالِ کسی را بیان می کند که از مردن به من ذهنی و انداختن همانیدگیها هیچ ترسی ندارد، و این حال انسانهای زنده به حضور می باشد که با شناسایی همانیدگیها و انداختن آنها و کشیدن درد هشیارانه با انتخاب و اختیارِ خود قدم به فضای یکتایی می گذارند تا مجددا به عشق که همان وحدت با خدا هست زنده شوند.

 

خلاصه داستان:

نقل است که در اطراف شهر ری مسجدی بود که اگر کسی در آن می خوابید از ترس می مُرد، بنابراین هیچکس جرات نداشت که پای به آن مسجد بگذارد. تا اینکه شبی مردِ غریبی به آنجا می رود و سراغ مسجد را می گیرد و می گوید که قصد خوابیدن در مسجد را دارد، اهل محل به وحشت افتاده و او را می ترسانند که مگر از جانت سیر شده ایی و با ترفندهای زیادی قصد پشیمان کردن او را دارند اما مردِ غریبه می گوید که من از مردن هیچ ترسی ندارم و اصرار دارد که شب در آن مسجد بخوابد.

داستانهای مولانا پر از نکات باریک و مهم معنوی می باشند که با نماد آنها را بیان می کند.

 

در این قصه مسجد نماد فضای یکتایی، اهل محل منهای ذهنی هستند که همانیدگیهای خود را شناسایی نکرده و از ترسِ حاصل از کم و زیاد شدن همانیدگیها و انداختن آنها حاضر نیستند پا به مسجد بگذارند، چرا که لازمه ورود به مسجد رد شدن از باب صغیر می باشد.

مردِ غریبه انسانی است که از بابِ صغیر رد شده و بی نیاز از همانیدگیها قصد دارد هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد و مرکز خود را برای بار دوم عدم کند.

 

مولانا بیان می کند مردِ غریبه شبانه سراغ مسجد را می گیرد، شاید این معنا را میدهد که در میان اهالی محل (منهای ذهنی )که از جنس جسم و همانیدگیها هستند مرد، غریبه و از جنس حضور است، و شبانه یعنی اینکه تا در این دنیای تاریک و محدود ذهن و تن خاکی هستیم فرصت داریم که از ذهن همانیده رها شویم و وارد فضای یکتایی شویم تا بتوانیم خدا را ملاقات کنیم.

 

در ابتدای قصه مولانا به ما انسانها هشدار می‌دهد که صبح نزدیک است و باید هرچه زودتر از خواب همانیدگیها بیدارشویم.

خویشتن را نیک از این آگاه کن

صبح آمد، خواب را کوتاه کن

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۲۵

 

در قصه وقتی که مرد عاشق در مسجد دراز می کِشد تا چُرتی بزند چندین بار صداهای هولناکی می شنود، و این بدان معناست که ماندن در فضای یکتایی آسان نیست، اما از انجائیکه مردِ غریبه قصد داشت هشیارانه نسبت به من ذهنی بمیرد نه تنها نترسید بلکه خوشحال هم شد چون می دانست که اگر بخواهد به گنج معارف و اسرار الهی دست یابد لازمه آن درد هشیارانه کشیدن و نترسیدن از انداختن همانیدگیها می باشد.

 

مولانا می گوید ؛ای انسان تو نیز در این مسجد دنیا ساکنی که مهمانان خود را می کُشد یعنی فرصت اندک است و باید هر چه زودتر به منظور آمدنمان به این جهان آگاه شویم.

به عبارتی ذهن و مرکز همانیده به طُرُق مختلف هشیاری ما را مورد حمله قرار میدهد و انرژی زنده آن را که دست اول از آنطرف آمده را با شمشیرهایِ کُند خود می کُشد یعنی دردهای من ذهنی ذره ذره هشیاری ما را تکه تکه می کنند و به تله همانیدگیها می اندازند.

 

تنها راه نجات انسان از تنگنای ذهن فضاگشایی راستین و تسلیم بی قید و شرط در مقابل زندگی و آشتی با اتفاقاتی می باشد که خدا برای بیداری ما پیش می آورد. چون اگر شناسایی کنیم و ذهن را خاموش کنیم می توانیم بدون قضاوت و مقاومت حالت سکون خود را حفظ کرده و آنوقت به گوش عدم شنو ما از طریقِ فضای گشوده شده راهکار لازم الهام می شود و ما اجازه می دهیم خِردِ کل وارد عمل شود .

 

البته باید آگاه باشیم و بپذیریم که خاموشی ذهن، نخواستن تائید و توجه از اطرافیان و جهان بیرون، مقایسه نکردن خود با دیگران حتی از لحاظ معنوی که بدنبال خود حسادت دارد، نداشتن توقع که تله ی خطرناکی هست و بدنبال خود رنجش می آورد و بطور کلی انداختن همانیدگیها قطعا درد هشیارانه زیادی به همراه دارد اما با توکل بخدا و رعایت قوانینِ معنویِ زندگی و داشتنِ صبر، شکر و پذیرفتنِ شرایط زندگیِ خود با رضایتمندیِ درونی،کم کم روزنِ بسته ی درون ما باز می شود و شادی بی سبب را تجربه خواهیم کرد.

 

سپاس بیکران از استاد عشق و برنامه گنج حضور

با احترام، رضوان از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «مسجد مهمان کُش» - خانم رضوان از تهران

برنامه‌ی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را... - خانم سرور از شیراز

Posted 02-16-2022 برنامه‌ی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را... - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «برنامه‌ی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را...» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامه‌ی ۹۰۲، «گفتن مهمان یوسف را که آینه آوردمت ارمغان تا هربار که در وی نگری، روی خود بینی، مرا یاد کنی.»

 

گفت یوسف: هین بیاور ارمغان

او ز شرمِ این تقاضا زد فغان

 

گفت: من چند ارمغان جُستم تو را

ارمغانی در نظر نآمد مرا

 

حبّه‌ای را جانب کان چُون بَرم؟

قطره‌ای را سویِ عُمّان چُون بَرم؟

 

زیره را من سویِ کرمان آورم

گر به پیشِ تو دل و جان آورم

 

نیست تُخمی کاندرین انبار نیست

غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست

-مولوی، مثنوی، دفتر اول از بیت ۳۱۹۲- ۳۱۹۶

 

یوسف از مهمان می‌خواهد که آینه‌ای، به ارمغان برای او ببرد و مهمان، بسیار خجل و شرمسار که هدیه‌ای لایق و درخور یوسف ندارد و هرچه نزد او آوَرَد، زیره به کرمان بردن است؛ ما انسان‌ها نیز در این دنیا مهمان خداوندیم که باید هدیه‌ای درخور خداوند به پیشکش ببریم؛ اما خداوند منشأ تمام رحمت و برکت، جود و احسان است و عمل انسان یعنی عبادات و جود و بخشش‌ها، مادام که از مرکز همانیده‌ی او صادر شود، وجه و ارزشی پیش خداوند ندارد و مورد قبول واقع نمی‌شود؛ رد است و مردود.

 

لایق آن دیدم که من آیینه‌ای

پیش تو آرم چو نور سینه‌ای

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۷

 

مهمان پس از تأمل عمیق در فضای گشوده، درمی‌یابد که باید آینه‌ی دل خویش را برای یوسف ببرد تا انعکاس جمال و زیبایی خداوند در این آینه، جهان را غرق نور و شادی کند.

آینه‌ی هستی چه باشد نیستی

نیستی بر، گر تو ابله نیستی

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱

 

و این آینه که خداوند طلبکار آن است و در واقع رسالت اصلی انسان، شناسایی همانیدگی‌ها و اقرار و اعتراف بر عجز و ناتوانی خود، در درگاه خداوند است.

 

هستی اندر نیستی بتوان نمود

مال‌داران بر فقیر آرند جود

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۲

 

و تنها در پیشگاه خداوند با اعتراف عملی به ناتوانی و عجز خود، شمع حضور برافروخته می‌شود و شعله می‌گیرد‌.

 

که رفت در نظر تو که بی‌نظیر نشد

مُقام گنج شده‌‌ست این نهاد ویرانم

-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی۱۷۴۶

 

تا با اعتراف و اقرار به ناتوانی خویش در ذهن، دست خداوند، نورگستر وجومان شود.

 

جز خضوع و بندگی و اِضطرار

اندرین حضرت ندارد اعتبار

-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳

 

و فقط با تسلیم و خاموش کردن ذهن و اقرار به «نمی‌دانم» و عمل نکردن بر اساس رفتارهای شرطی و از پیش‌ساخته شده است که خواجه‌ی شکسته‌بند، پای لنگ و شکسته را مرهم می‌نهد و دوباره از نو برپا می‌کند.

 

خواجه‌ی اِشکسته‌بند، آنجا رود

که در آنجا پای اِشکسته بود

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۷

 

و اگر همواره بر اساس باورها و دردها و هیجان‌ها و هر آنچه از سروصدای ذهن بلند می‌شود، عمل کنیم، این یعنی که ما نیازی به خداوند نداریم و نوعی کبر و ناز کردن است و مادام که در این وضعیت باشیم، طبیب زندگی جان ما را درمان نخواهد کرد.

 

کی شود چون نیست رنجور نَزار

آن جمال صنعتِ طب آشکار؟

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۸

 

اما اگر هر لحظه با تعهد به مرکز عدم، از فضای سکون و سکوت عمل کنیم، چارق ایاز خود را پیش رو داشته باشیم و به عجز و ناتوانی و نمی‌دانم خود با هر لحظه بلی گفتن به پیمان اَلَست که* من از جنس تو هستم ای خداوند* و نه از جنس اجسام، اقرار کنیم، در این صورت، همان درد و رنج و نقص‌ و شکست‌ها، رو به کمال می‌رود و آینه‌‌ای می‌شود جمال الهی را.

 

نقص‌ها آیینه‌ی وصف کمال

وآن حقارت آینه‌ی عِزّ و جَمال

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰

 

هر که نقص خویش را دید و شناخت

اندر استکمال خود، دو اسبه تاخت

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۱

 

پس کسی که در شناخت همانیدگی‌های خود و پذیرش آن از سر رضا و به‌جا آوردن شکرِ این آگاهی می‌کوشد، همان کسی است که بی‌وقفه راه به مقصود می‌برد و گوهر و گنج حضور را درمی‌یابد.

 

حدیث:« مَنْ عَرفَ نَفسه، فقد عَرَفَ ربّه»

«هر کس خود را شناخت(یعنی با پذیرش و فضاگشایی و حضور در این لحظه، از چراغ فضاگشایی، همانیدگی‌ها را شناسایی کرد،) پروردگار خود را شناخت.»

 

و علت تأخیر در عدم شناسایی همانیدگی ها، همان علت می‌دانم و بی‌نیازی کاذب ذهن.

پس علت اینکه شمع حضور روشن نمی‌شود، همین احساس دانایی و می‌دانم است، هرچند ممکن است در کلام و به صورت ذهنی، اقرار به نمی‌دانم کنیم، اما با هربار به ذهن افتادن، درگیر افکار شدن، عدم مراقبت بر تعهد اَلَست، قضاوت و مقاومت داشتن، از اتفاقات زندگی خواستن، به ملامت خود و دیگران و شرایط پرداختن و این لحظه را با انواع هیجانات ذهن پوشاندن، همان کبر و ناز و غرور و دانایی ذهن است که خود را بی‌نیاز از خرد الهی می‌دانیم و با عقل ناقص و محدود خویش در کنترل اوضاع، شرایط و انسان‌ها.

 

زآن نمی‌پرد به سوی ذوالجلال

کو گمانی می‌برد خود را کمال

 

علتی بَتّر ز پندار کمال

نیست اَندر جان تو ای ذودلال

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۳ و ۳۲۱۴

 

اما تمام این پندارها، تا زمانی است که قضا و کن‌فکان، قصد نشانه گرفتن همانیدگی‌ها را نکرده و هنوز مهلتی برای بیداری باشد؛ اما آنگاه که ریب‌المنون برای بیداری انسان با قضا و کن‌فکان الهی اجرا می‌شود، با کوچکترین اتفاقی، نظم پارکی برهم خورده و آب‌های متعفن درد و رنج بالا می‌آید و شرم و حیای مصنوعی ذهن به باد می‌رود.

چون بشوراند تو را در امتحان

آب، سرگین رنگ گردد در زمان

 

در تگ جو هست سرگین ای فَتی

گرچه جو صافی نماید مر تو را

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۸ و ۳۲۱۹

 

پس ای جوان‌مرد، اگر نیک در هستی خویش نظر اندازی، در ته جویبارت، سرگین است؛ هرچند خود را از آن پاک‌ و‌ مبری بدانی و به ظاهر خود را انسانی تسلیم و معنوی نشان دهی، اما از این مرض، هیچ نفسی مستثنی نیست که شیطان در روز ازل، برای گمراهی‌ات قسم یاد کرد که:

قرآن کریم، سوره‌ی ص ، آیه‌ی ۸۲ و ۸۳

«قَالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ»

«الّا عِبَادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ.»

«به عزتت سوگند، همه‌ی آنان را گمراه خواهم ساخت.»

«مگر بندگان خالص شده‌ات. یعنی آنان که بدون قضاوت و مقاومت هر لحظه تسلیم هستند و متعهد و وفادار به پیمان الست.»

 

و حال اگر چاره‌ی حالِ مرکز همانیده و احساس «می‌دانم» و دانایی ذهن نشود:

 

از دل و از دید‌ه‌ات بس خون رود

تا ز تو این مُعجبی بیرون شود

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۵

 

و آنگاه که مُعجبی و خودبینی ذهن خویش را دیدی و بر آن آگاه شدی و دشمنی‌اش را بارها تجربه کردی، آنگاه با ذهن، قصد خارج شدن از ذهن را نکن، یعنی صفات مذموم و نکوهیده‌ی ذهن را رنگ و بوی معنوی نده و هربار با شناسایی تک تک آن‌ها اجازه‌ی عمل به آن‌ها را از راه دیگر نده و با اخلاص خود، راه را بر همه به یکباره ببند و بدان که چاقو هیچگاه دسته‌ی خود را نمی‌برد و هیچگاه نمی‌توان با تلاش و کوشش ذهنی، از ذهن خارج شد.

کی تراشد ریش، دسته‌ی خویش را

رو به جراحی سپار این ریش را

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲

 

باید تسلیم شوی و از پرتو و نور فضای گشوده در سایه‌ی هدایت پیر و استاد راه‌دان و کامل، برآیی که تو را از خطرات و افتان و خیزان‌های راه آگاه سازد.

 

هست پیر راه‌دان پر فِطَن

جوی‌های نفس و تن را جوی‌کَن

 

جوی، خود را کی تواند پاک کرد؟

نافع از علم خدا شد علم مرد

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۰ و ۳۲۲۱

 

اما از دیگر خطرات راه پس از بیداری و قصد قربت و بازگشت به سوی اصل خویش، که راهزن سالک می‌شود، در دام این باطل افتادن است که، اگر قدری از پرتو فضای گشوده و عنایت خداوند بر تو تابید، تا ذوق امر، ادامه‌ی راه را بر تو ممکن سازد، به اشتباه آن را به خود نسبت ندهی و آن را به محاسبات ذهن نکشی که هر کاری در این راه باید، اول از چشم ذهن خودت دور باشد تا مبادا احساس «می‌دانم» این‌بار به گونه‌ای دیگر قدعلم کند و مانند کاتب وحی شوی که مسئول نگارش وحی بود و نور این وحی را به اشتباه به دل خود نسبت داد و در گمراهی و در نهایت جزو خسر الدنیا و الآخرة شد؛ کسانی که هم دین و هم دنیای خود را باختند.

 

-قرآن کریم، سوره‌ی حج ( ۲۲)، آیه‌ی ۱۱

«وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَى حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَلَى وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُ.»

«و از مردم کس هست که خدا را به زبان و به ظاهر می‌پرستد (نه از باطن و حقیقت) از این رو هرگاه خیر و نعمتی به او رسد اطمینان خاطر پیدا کند و اگر آزمونی (از شر و فقر و آفتی) به او رسد (از دین خدا) رو بگرداند. چنین کس در دنیا و آخرت زیانکار است و این (نفاق و دورویی) زیانی است که بر همه کس آشکار است.»

 

پرتو اندیشه‌اش زد بر رسول

قهر حق آورد بر جانش نزول

 

هم ز نساخی برآمد، هم ز دین

شد عدو مصطفی و دین به کین

-مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۲۸ و ۳۲۲۹

 

و اما کاتب پس از آنکه توسط حضرت رسول متنبه شد و به عیب خویش پی برد، همچنان بر عناد و سرکشی خود ادامه داد و اگرچه در درون حقیقت بر او آشکار، اما همان دشمن قسم خورده، یعنی من‌ذهنی، در لجاج و عناد و مقاومت در عدم بازگشت و عذرخواهی و توبه.

 

آه می‌کرد و نبودش آه، سود

چون درآمد تیغ و سر را درربود

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۹

 

کبر و کفر آنسان ببست آن راه را

که نیآرد کرد ظاهر، آه را

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیا ۳۲۴۱

 

 و ترس از ریختن آبروی مصنوع ذهن، مانع از شکسته و تبدیل شدن. و اینگونه است که راه انسان برای رسیدن به حقیقتِ وجودی خویش بسته می‌شود؛ چراکه تنها با اعتراف و اقرار بر نادانی ذهن و عجز و ناتوانی‌اش در درگاه خداوند، طبیب زندگی جان خسته و مجروح را دوا می‌کند و شفا می‌دهد.

 

اما این بند ظریفی است که فقط با تسلیم و فضاگشایی و با اعتماد بر استاد راه رفته و آشنا به مکر و افسون ذهن، می‌توان از آن رها شد و در این راه باید بسیار مواظب و مراقب بود تا مبادا نوری که در اثر قرین شدن با بزرگان در درون می‌تابد را به خود نسبت داد و همچنان بر بندگی و ناتوانی و عجز خود، به‌عنوان شخصی که با بودن در ذهن، بسیار بر خود و دیگران آسیب زده، اقرار کرد و دست از کار کردن نکشید و همواره با فرصت و امکانی که زندگی با گستردن خوان پرنعمت گنج حضور، در جهان فراهم آورده، با شکر نعمت و رعایت قانون جبران در تمام جنبه‌ها، قدردان باشیم و‌ زحمات قافله‌سالار عاشقان جهان آقای شهبازی عزیز را ارج نمود و شکر نعمت به‌جا آورد.

ای برادر، بر تو حکمت‌، جاریه‌ست

آن ز ابدال است و بر تو عاریه‌ست

 

گرچه در خود خانه نوری یافته‌ست

آن ز همسایه‌ی منور تافته‌ست

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۵ و ۳۲۵۶

 

 و در آخر هر کس سر از قوانین الهی تافت، با بزرگان و با قدرت بی‌نهایت فضای گشوده، از سر جنگ درآمد و با خرد کافر کیش خود، به محاسبات ذهنی درآمد، نه بر بزرگی این فضا و انسان‌ها خللی وارد ساخت که با دست خویش، خود را به هلاکت انداخت.

 

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

-حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۱۱۰

 

والسلام

با احترام، سرور از شیراز 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برنامه‌ی ۹۰۲، آینه آوردن مهمان یوسف را...» - خانم سرور از شیراز


Privacy Policy

Today visitors: 663

Time base: Pacific Daylight Time