: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #95
مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
فایل صوتی مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
با سلام
مثنوی برنامه شمارهی ۹۰۲ گنج حضور «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت ارمغان، تا هربار که در وی نگری، رویِ خود بینی، مرا یاد کنی.»
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نآمد مرا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۹۲ و ۳۱۹۳
حضرت یوسف (ع) که نماد خداوند هست، از انسان سوال میکنه که وقتی به دیدارم آمدی چه کادویی برایم ارمغان خواهی آورد؟ چه کادویی هست که ارزش خداوند را داشته باشه؟ در این داستان گفته میشه که دیدن جمال دوست در مرکز صاف شده ما بهترین هدیه برای خداوند هست. یعنی شناسایی همانیدگی ها و اقرار به انها، انکار نکردن آنها، پذیرش اینکه من این عیب را دارم و به جد قصد کندن و رها شدن از آنها را دارم.انسان در جستجوی ارمغانی ست برای خداوند. اما هر چیزی که با ذهن بتوان به آن فکر کرد در نزد خداوند موجود هست، پس دل و جان ذهنی هم بدرد او نمیخورد، چراکه دل و جان ذهنی، همچون زیره ای به کرمان بردن است.
نیست تُخمی کاندر این انبار نیست
غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست
لایقْ آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم، چو نورِ سینهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۹۶ و ۳۱۹۷
هر تخمی در انبار خداوند پیدا میشه، چراکه همه چیز عطا شده از طرف اوست به ما. تا اینکه به این نتیجه رسیدم که آینهای بیارم که نور سینه ام باشه. در این رابطه بود که:
•شناسایی کردم و حسادتی را در مورد تایید و توجه در مرکزم دیدم.
•شناسایی کردم که با دوستی هم هویت شده بودم و ترس از دست دادن اون را داشتم.
•شناسایی کردم که به غیبتی که دوستی در نزد من میکرد گوش میدادم.
•شناسایی کردم در هنگام ناراحتی به جای ایستادن و درد هوشیارانه کشیدن به گپ زدن با دوستان پناه میرم.
•شناسایی کردم به جای تسلیم شدن و توکل به خدا داشتن، به ترس و اضطراب و تند تند فکر کردن پناه میبرم.
این مرکز همانیده لایق خداوند نیست، و اقرار میکنم که هنوز مرکزی مادی و هم هویت شده دارم. پس خداوند منتظر اون دل پر نور و بر هست. نه یک دل و جان توهمی و ذهنی، که آلوده و خمیده شده و بار ما را سنگین کرده. اونقدر مرکز دلمان باید پاک شده باشه تا خداوند وقتی به اونجا نگاه میکنه بتواند خودش را در اون ببینه. خداوند منتظر این نیست که به زبان پیامی زیبا بنویسم در حالیکه در مرکزم این همه آلودگی داشته باشم. او مناظر هست تا ما لایق هدیه او بشویم اما نه فقط به زبان.
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۵۹
آینه آوردمت، ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کُنی
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۱۹۹
آینه آوردن یعنی، اعتراف به اینکه، من ذهنی دارم، مرکزی مادی دارم، اعتراف میکنم که میدانم دارم. توجیه نکردن و مسئولیت اشتباهات را به عهده گرفتن.
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۰۱
تسلیم شدن و من ذهنی را دیدن، من ذهنی و هستی های مجازی را فقط در مرکز تسلیم شده میشه دید. نیستی یعنی تسلیم و فضاگشایی تا همانیدگی ها در مرکزمان ديده بشه، تا خداوند بتواند زنگارها را صیقل بده و صاف کنه. پس در اثر داشتن نقص ها و همانیدگیها خداوند میتواند روی ما کار کنه و هنر قضا و کن فکانش را بکار ببره.
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال خود، دو اسبه تاخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۱۲
پس هر کسی که در هنگام اتفاقات تسلیم میشه و فضاگشایی میکنه، و اشکالات اش را انکار نمیکنه، و اجازه میده که خداوند بر روی مرکز او کار کنه، پیشرفت خواهد کرد. درست کردن یک من ذهنی معنوی که هیچ ایرادی هم نداره و یک تصویر توهمی را میخواهیم به نمایش بگذاریم، یعنی هنوز مریضی من ذهنی را داریم. ولی خود را بعنوان انسانی سالم میخواهیم به نمایش بگذاریم. خوب معلومه دکتر زندگی هم به سراغمان نخواهد آمد. چراکه مس من ذهنی تا وقتی که ادعا میکنه کيميای زندگی وارد کار نخواهد شد.
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۳ و ۳۲۱۳
برای همین که یک چنین انسانی به سمت خدا نمپره چون من ذهنی اقرار و اعتراف به اشتباهات خودش نمیکنه. خودش را کامل میبینه، و هيچ مریضی هم بدتر از این نیست که انسانی خود را کامل و بینقص ببینه، که دچار کبر و غرور بشه.
از دل و از دیدهات بس خون رَوَد
تا ز تو این مُعْجِبی بیرون رَوَد
علّتِ ابلیس اَنَا خیری بُدهست
وین مرض، در نفسِ هر مخلوق هست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۵ و ۳۲۱۶
برای همین دچار پندار کمال و خودبینی میشه. که بدترین مریضی من ذهنی هست. پس برای پیشرفت باید مرتب تسلیم شد، سر را خم کرد، نیازمندی به زندگی و نمیدانم داشت و درد هوشیارانه کشید. در غیر اینصورت دچار همان بیماری خواهیم شد که ابلیس داشت، که میگفت من بهتر از حضرت آدم هستم. یعنی همان کمال طلبی و پندار کمال، یک من ذهنی کامل. یعنی مغایرت داشتن با آینه. پس اگه فقط میخواهیم ادعا کنیم، دچار امتحان خداوند میشویم تا اون آبی که زیر اون کثافات من ذهنی هست بالا بیاد.
هست پیرِ راهْدانِ پُرفِطَن
جویهایِ نفْس و تن را جویکَن
جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟
نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد
کی تراشد تیغ، دستهی خویش را
رَو، به جرّاحی سپار این ریش را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۰ تا ۳۲۲۲
پس برای پاک کردن مرکزمان احتیاج به یک پیری همچون مولانا داریم. چراکه جوی یا من ذهنی که نمیتواند خودش را تمیز و پاک کنه. باید راه دانی باشه که علم و دانشش از علم خداوند سرچشمه گرفته باشه. همانطور که چاق دسته خودش را نمیبره، زخمهای من ذهنی هم بدست خوش معالجه نمیشه، اون را باید بدست جراحی همچون مولانا سپرد.
ور نهد مَرْهَم بر آن ریشِ تو، پیر
آن زمان ساکن شود درد و نَفیر
تا که پنداری که صحّت یافتهست
پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافتهست
هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْریش
و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۵ تا ۳۲۲۷
بر سر زخم، مگسها جمع میشوند و باعث میشه که اون زخم دیده نشه. اون زخم همچون افکار ماست، یعنی توجیه و عدم پذیرش اشتباهات خود. پس اجازه بدیم که پیر بر زخم من ذهنی ما مرهم بگذاره. اما نباید فکر کنیم که دیگه حالمان خوب شده و از این راه دست برداریم. درسته که ابیات حضرت مولانا حال ما را خوب میکنه، اما همچنان من ذهنی هست، باید به این راه ادامه داد تا بطور کامل از این من ذهنی خلاص بشویم. و از این مرهم سرکشی نکنیم تا وقتی که کاملا مداوا بشویم. حال خوب ما اثرات مرهم برنامه گنج حضور و اشعار حضرت مولاناست پس دچار کبر و غرور نشویم که از خودمان بوده و ادعای من میدانم داشته باشیم.
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر
هست آن سلطانِ دلها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
با تشکر فریده از هلند
کارافزایی منذهنی - خانم زهره از کانادا
فایل صوتی «کارافزایی منذهنی» - خانم زهره از کانادا
با سلام
کارافزایی منذهنی:
زین مردم کارافزا، زین خانه پر غوغا
عیسی نخورد حلوا کاین آخُر خَر آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
ما از جنس خداییت هستیم و جنس اصلی ما بینهایت عمق و سکون است حال آنکه منذهنی ما هر لحظه تمایل دارد با ایجاد فکر جدید یا کار جدید ما را از زندهشدن به زندگی و از فضای عدم دور نگهدارد. کارافزایی درواقع موتور محرکه ذهن است و منذهنی درواقع با همین کارافزایی زنده است و حرکت میکند. در ادامه به مواردی از کارافزاییهای منذهنیام که باعث میشود منذهنیام از حرکت باز نایستد و زنده باشد اشاره میکنم:
۱- انرژی زنده زندگی هر لحظه به صورت ناب و خالص جاری است. هربار که فضاگشایی میکنیم و خودمان را به این جریان میسپاریم، برکت و خرد زندگی در کار ما جاری میشود ولی وقتی که در مقابل اتفاقات مقاومت کنیم کارافزایی میکنیم. به عبارت دیگر بهره نبردن از خرد و برکت آن جهانی و مقاومت در برابر اتفاقات یعنی سختتر کردن کار بر خود و کارافزایی.
۲- قضاوت کارافزایی است. در مواجه با اتفاقات و انسانها باید فضاگشایی کنیم و با آرامش از کنار اتفاقات عبور کنیم. حال آنکه منذهنی ما دوست دارد که بیکار نماند و بنابراین با قضاوت کردن برای خود حرکتی ایجاد میکند و آن همان کارافزایی است که جلوی شادی بیسبب و خلاقیت ما را میگیرد و مانع اصلی زنده شدن ما به زندگی است.
۳- مراقبت نکرن از جسم باعث کارافزایی است. بیماریهای جسمی و خستگیهای فیزیکی همگی کارافزایی هستند و انرژی ما را میبلعند.
۴- قرین بد کارافزایی عوامل بیرونی در ما است. همانگونه که حضرت مولانا میفرماید از آشنایان و دوستانت حذر کن. کارافزایی اطرافیان به صورتهای مختلف از جمله گله کردن، توقع داشتن، صحبتهای قضاوتی کردن، و در خلوت در موردشان فکر کردن اتفاق میافتد.
کم گریز از شیر و اَژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبَرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۲۲۶ و ٢٢٢٧
*اَژدر: اژدها.
*حَذَر: دوری؛ پرهیز.
*تلاقی: ملاقات؛ دیدار.
۵- به طور کلی همهویتشدگی و چسبیدن به چیزها و به آدمها کارافزایی است. مثلاً وقتی ما با فردی همهویت میشویم دائماً درباره او نگران میشویم، دربارهٔ رفتارهایش حساس میشویم، کنترلش میکنیم، از اینکه از دستش بدهیم میترسیم و اینها همه کارافزایی است. یا مثلاً وقتی با داشتههایمان همهویت میشویم دائماً نگرانیم که خراب نشود، از دست نرود، کسی آسیبی به آن نرساند، ارزشش کم و یا زیاد نشود، خراب نشود، کهنه نشود، کمتر یا بدتر از مال دیگران نباشد، و هزار فکر دیگر که همه کارافزایی است.
۶- وقتی در انجام کاری عجله میکنیم این کارافزایی ذهن است. ذهن میخواهد بُعدِ سرعتِ انجامدادن کار را با نفوذ بیشتری انجام بدهد و این کارافزایی است و کاری که با عجله ذهنی انجام شود با کیفیت خوب انجام نمیشود. وقتی روی خودمان کار میکنیم و اندکی دردهای ما تسکین پیدا میکند نیز ذهن با در دست گرفتن خطکشش کار جدیدی برای خودش ایجاد میکند و میخواهد پیشرفت ما را اندازه بگیرد و عجله دارد زود به خدا زنده شود و این کارافزایی است.
۷- به تعویق انداختن کارها کارافزایی است. چهبسا وقتی کاری را در وقت مناسب خودش انجام میدهیم آن لحظهای است که این فکر و این کار مهمان خداست و اگر در همان لحظه انجامش بدهیم خرد و برکت زندگی در آن جاری میشود ولی وقتی به تعویق میاندازیم کارهای بیشتری روی هم انباشته میکنیم و این کارافزایی است.
۸- ترسیدن کارافزایی ذهن است. زمانیکه در اتفاقی هیچ خطر عینی متوجه ما نیست، ذهن با کارافزایی هیجانی منفی به نام نگرانی یا ترس را به اتفاق تزریق میکند و این حس ترس و نگرانی کارافزایی ذهن است که واقعاً وجود ندارد.
۹- ما از جنس سکوت و سکون و خداییت هستیم. هرگونه رعایت نکردن انصتوا و حرف زدن با ذهن و دنبال کردن فکرها در ذهن کارافزایی است.
۱۰- ذهن با کارافزایی هیجانات منفی و واکنشهای ما را وارد اتفاقات میکند. ما اساساً باید در اطراف اتفاقات فضا را باز کنیم و از طریق خرد فضای گشوده شده از کنار اتفاقات عبور کنیم و اجازه بدهیم خرد و برکت زندگی در آن اتفاق بریزد اما ذهن کارافزا هیجانات منفی و واکنشها را ایجاد کرده و در آن لحظه بروز میدهد.
۱۱- رفتن به زمان روانشناختی کارافزایی است. ما با فضاگشایی در این لحظه بینهایت عمق در این لحظه داریم و از جنس سکون هستیم. اما ذهن دوست دارد کارافزایی کند، افکاری توهمی مربوط به گذشته و آینده تولید میکند و در هپروت آنها سیر میکند.
۱۲- تنبلی کارافزایی است.
وقتی میتوان کاری را انجام داد، پیغامی نوشت، تمرینی روی خود انجام داد، روی خود کار کرد، منذهنی با تنبلیاش کارافزایی میکند و اجازه نمیدهد که ما در کار کردن روی خودمان متعهد و مستمر باشیم بنابراین حضور در ما عمیق نمیشود و هربار که ذهن بالا میآید ما دوباره از جنس ذهن میشویم و این کارافزایی ذهن است.
۱۳- متعهد نبودن به الست کارافزایی است. ما از جنس خدا هستیم و قضا و کنفکان هرلحظه میخواهد به ما کمک کند و ما را به خودش زنده کند. ولی ما با فراموش کردن خداییت خودمان و مقاوت کردن مانع زنده شدن خودمان میشویم و این کارافزایی است.
۱۴- کینه و رنجش کارافزایی است. وقتی منذهنی در معرض خطر بیاحترامی و یا کوچک شدن قرار میگیرد با ایجاد حس رنجش و کینه به زنده ماندن خودش کمک میکند و این کارافزایی است.
۱۵- راهنمایی و هدایت کردن دیگران کارافزایی است. ذهن ما دوست دارد هر لحظه «میدانم»های خود را بالا بیاورد و در معرض نمایش بگذارد در صورتیکه میتواند ساکت بنشیند و «نمیدانم» را تمرین کند و این بالا آمدن «میدانم»ها کارافزایی است.
با تشکر و احترام
زهره از کانادا
خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس - خانم رقیه از اردبیل
فایل صوتی «خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس» - خانم رقیه از اردبیل
با سلام
خلاصه غزل شماره 2552 از دیوان شمس مولوی
کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد، زروز عشق فردایی؟
مولانا در این بیت به دوریان، من های ذهنی و عاشقان انسانهایی که از من ذهنی رها شده اند، اشاره میکند. انسانهای من ذهنی کسانی هستند، که در مرکزشان هشیاری جسمی است، و ادعا میکنند که عدم در مرکزشان است. در زمان روانشناختی گذشته و آینده زندگی میکنند، و این لحظه ابدی را نمیشناسند و نمیتوانند فضا گشایی کنند. با من ذهنی اعمال معنوی انجام میدهند، و فکر میکنند به وحدت با خدا رسیده اند، و از جنس زندگی هستند.
در حالی که با صد جور همانیدگی و دید آن میبینند. صد جور طمع دارند، یعنی زندگی را از جهان میخواهند، و روز عشق که همین لحظه است را به فردا تبدیل میکنند. این انسان من ذهنی دو رو و منافق است. اما عاشقان، انسانهایی هستند، که در این لحظه ابدی به بی نهایت خدا زنده شده اند، و به لحاظ وسعت بی نهایت فضا گشا هستند، و به لحاظ زمان در این لحظه زنده اند. حال چگونه میتوانیم در میان چنین انسانهایی باشیم؟ با استفاده از آموزه های بزرگان، ما هم میتوانیم، با تسلیم واقعی در برابر اتفاقات این لحظه، بدون مقاومت و قضاوت فضا گشایی کنیم، و با ناظر بودن به ذهن، دید همانیدگی ها را تبدیل به دید نظر کنیم، و بدانیم که این تصویر ذهنی ما نیستیم، و اگر دائماً مرکزمان عدم باشد، با زندگی به وحدت میرسیم، و با خدا یکی میشویم، و در دسته انسانهای عاشق قرار میگیریم.
طمع دارندو نبودشان، که شاه جان کند ردشان
زآهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
انسانهایی که طمع دارند، و زندگی را از اجسام میخواهند، و با هر چیزی که ذهنشان نشان میدهد، هم هویت میشوند، آن زندگی و لحظه ابدی نصیبشان نخواهد شد. و شاه جان رفوزه شان میکند، و مانند اسکندر جلوی شان سد میسازد. بنابراین باید با فضا گشایی من ذهنی را رها کنیم، و در این لحظه ابدی ساکن شویم، و جلوی همانیدگی ها یمان سد بسازیم، و وارد فضای یکتایی بشویم. همین فضا گشایی کردن یعنی ساختن سد، به وسیله نیروی زندگی که خداوند این لحظه به ما میدهد.
دو رویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان؟ نفاقی کار فرمایی
ما وقتی فضا را باز میکنیم، فضای گشوده شده روی خداوند است، و داشتن من ذهنی و نگه داشتن آن دورویی در مقابل خداوند است، و این کار غلطی است. جوی زندگی این لحظه از طرف زندگی جاری است، تا ما را زنده کند، ولی ما با مقاومت، و حرص و طمع، خشم و رنجش و ایجاد درد این آب صاف زندگی را هر لحظه کثیف میکنیم. این همه زشت کاری من ذهنی در میان انسانهای راستگو و درستکار یعنی صدیقان و عاشقان، جایی ندارد. آنها نمیپذیرند، که امور زندگی را انسان من ذهنی دروغگو در دست بگیرد، و با نفاق کار فرما بشود. آیا ما هم پیش خداوند دو رو هستیم؟ و آبی را که پر از عشق و شادی، خرد، و امنیت هست را کثیف میکنیم؟ و اگر این کار را میکنیم باید بدانیم که پیش خدا و عاشقان جایی نداریم.
که بیخ بیشه جان را، همه رگ های شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیده ی نور افزایی
عاشقان که ریشه و عمق بی نهایت در این لحظه ابدی دارند، و به خدا زنده اند، انسانهای من ذهنی را با ریشه کم عمق میبینند، که ریشه در زندگی ندارند، و هم شیران بیشه را که ریشه عمیق دارند، همه را یک یک با دیده نور افزا میشناسند. ما هم میتوانیم، این دیده نور افزا را در خودمان با فضا گشایی و مقاومت صفر بیشتر کنیم. همانیدگی هایمان را شناسایی کرده و با کشیدن درد هشیارانه آنها را بیندازیم، و این سوال را از خودمان بپرسیم که آیا ما روز به روز نور افزا تر میشویم؟ یا کار افزا تر؟
بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیت ها را، به هر صدیق و یکتایی
و این عارفان عاقبت ها را میدانند. عاقبت من ذهنی را میبینند، که به کجاها میرود، و هم عاقبت کسی را که فضا باز میکند و تسلیم اراده زندگی میشود، را میدانند. عاقبت بینی من ذهنی جستجوی زندگی در زمان روان شناختی است. در حالی که تمام عاقبت بینی ها در فضای گشوده شده است. و انعکاس آن در بیرون خرد و فرِّ ایزدی و عشق است، که به فکر و عمل ما میریزد. اگر فضا گشا و تسلیم هستیم به قضای الهی، خداوند به ما و به انسانهایی که یکتا و بی نهایت صدیق هستند، سلامتی میبخشد.
بر اندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را کند او تازه انشایی
ما اگر در این لحظه فضا گشایی کنیم، او نقاب من ذهنی را بر میدارد، و خودش را بصورت آفتاب از درون ما بالا میآورد. و یک نوری و هشیاری به من ذهنی خراب ما میدهد، و درون و بیرون ما را بوسیله کن فکان شکوفا میکند. دیگر تایید و توجه مردم برای ما اهمیتش را از دست میدهد. چون زندگی را نو به نو از فضای گشوده شده از خود زندگی میگیریم، برای این کار باید با زندگی همکاری کنیم.
اگر این شَه دو رو باشد، نه آنش خُلق و خو باشد
برای جست و جو باشد، ز فکر نفس کژ پایی
اگر خداوند یا یک عارف کاملی دو رویی میکند. آن خُلق و خویش نیست. بلکه میخواهد ما را امتحان کند. تا ما به وسیله نفس کژ اندیش فکر نکنیم، و به درد نیفتیم.
زندگی میگوید هر لحظه جست و جو کن و از طریق من ببین، و با بزرگان قرین بشو و از آنها استفاده کن. با فضا بندی همانیدگی ها را در مرکزت قرار نده، و بر حسب دید آنها فکر و عمل نکن.
دو رویی اوست بی کینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بَدرایی
عارف یا انسان کامل دوروی بی کینه است. خداوند هم کینه ندارد و نمیخواهد از ما به خاطر اشتباهاتمان انتقام بگیرد. فقط میخواهد متوجه اشتباه مان بشویم. در واقع آیینه است، و دائماً ما را به خودمان نشان میدهد.باید متعهدانه روی خودمان کار کنیم، و در آیینه عارف، خداوند خودمان را ببینیم. تا زمانیکه ما با دید همانیدگی ها میبینیم، بد اندیش و کینه دار هستیم. در سینه عارفان خودمان را بد خواهیم دید. و اگر دید بد خود را عیب از بزرگان ببینیم، و شکایت و قضاوت کنیم، پس ما اشکال داریم، و باید تسلیم کامل بر این آیینه بشویم.
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی نه صد تایی
پس ای انسان با من ذهنی و دید همانیدگی هایت با بزرگان و خداوند زور آزمایی و بحث و جدل نکن. اگر این کارت را ادامه بدهی در من ذهنی کور خواهی ماند.
من ذهنی مانند روباهی ست در سودای این جهان، و با همان دید و همان دانش با انسانهای عاشق زور آزمایی میکند، و این تله ای است، که انسان به آن میافتد. ما هر چقدر هم همانیدگی های صد تویی داشته باشیم، و بخواهیم دورویی خودمان را حفظ کنیم، در مقابل این سیل زندگی دوام نمیآوریم، و من ذهنی ستیزه گر سر انجام گردنش خواهد شکست. پس بهتر است، با فضا گشایی لطیف و عاشق بشویم، و اشتباه مان را تصحیح کنیم.
با سپاس فراوان از برنامه گنج حضور
رقیه اردبیل
منتخبی از برنامه ۹۰۱ - خانم فرح از تهران
فایل صوتی «منتخبی از برنامه ۹۰۱» - خانم فرح از تهران
با عرض سلام خدمت همراهان گنج حضور
خلاصهای از برنامه 901 – غزل 614
آن بندهی آواره باز آمد و باز آمد
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
هوشیاری که مدتی آواره بوده تا مراحل تکامل انسان را طی کند و دوباره به او برسد؛ در جهان به ذهن رفته و دوباره آواره شده و یک منذهنی درست کرده که هوشیاری جسمی دارد و از چیزها و جسمها زندگی میطلبد غافل از اینکه ما خودِ زندگی هستیم و خانه اصلی ما فضای یکتایی و مرکز عدم است. اصل و فطرت ما توانایی فضاگشایی را دارد به شرط آنکه ما زندگی را در چیزهایی که ذهن به ما نشان میدهد جست و جو نکنیم. اصل ما بنده خداست یعنی به صورت فطرتی علاقمند است که مطابق زندگی فکر و عمل کند. پس وظیفه ما این است که فضا را باز کنیم به حرف خدا گوش کنیم تا او از طریق ما فکر و عمل کند.
خدایا حال که فهمیدیم آوارگی ما تمام شده پیش تو برمیگردیم و میخواهیم مانند شمع ذوب و تبدیل به نور حضور شویم. با فضاگشایی و ناظرِ ذهن بودن و با شناسایی همانیدگیها و ذوب کردن آنها از مرکزمان، ما سوز عشق پیدا میکنیم و به بینهایت و ابدیت خدا زنده میشویم.
تن ز آتشهای دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته
مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت 3463
بر اثر گرمای آتش عشق و خِرَد شناسایی که از طرف زندگی به روی ما میتابد، منذهنی و همانیدگی را ذوب میکنیم و مرکز را از غیر او خالی میکنیم.
عشق ز اوصافِ خدای بینیاز
عاشقی بر غیرِ او باشد مجاز
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 971
عشق از صفات خداوند بینیاز است و اگر چیزی غیر او را در مرکزمان بگذاریم عشق ما مَجاز یعنی توهّمی میشود.
جانِ سر برخوان دَمی فهرستِ طِب
نارِ علّتها نظر کن مُلتَهِب
زآن همه غُرها درین خانه رَه است
هر دو گامی پُر زِ کژدمها چَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
مولوی، مثنوی دفتر چهارم، ابیات 3106 تا 3108
مولانا به ما میگوید فهرست مرضها را بخوان، صد نوع بیماری و مرض وجود دارد که آتش آنها زبانه میکشد، از این بیماریها به خانهی دل تو هم راه هست. در هر قدمی یک چاه همانیدگی وجود دارد که اگر در آن چاه بیفتی درد میکشی و نمیتوانی از آن بیرون بیایی. تو در معرض باد شدید قرار داری و چراغ ذهنت ناقص و نورش کم سوست، باید قبل از مردن از این نور کم سو، چراغ دیگری که چراغ حضور است را روشن کنی.
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق بَرو نسیانِ آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی دل میزند
آن ستارَهش را کفِ حق میکُشد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 355 و 356
گرچه ما ذهناً سعی میکنیم با انجام کارهایی آتش و نور ایمان را در دلمان روشن کنیم ولی تا جرقهای از ایمان در دل ما پدیدار میشود چون صادق نیستیم و طلب نداریم خدا آن را خاموش میکند.
باید همواره صبر و شکر کنیم تا این شعلهی منذهنی به شمع حضور ما وصل شود و با تعهد و مداومت و تکرار و داشتن طلب و صدق، این شمع روز به روز پر نورتر شود تا در مقابل هر باد تندی که از همانیدگیها میآید و میخواهد ما را به سوی خود بکشد در امان بماند و این چراغ برایمان وافی باشد مانند عارف که از تن ناقصش شمع دلش را میافروزد و بالآخره تبدیل به آفتاب فروزان میشود.
*اگر زندگی بخواهد به روی ما بخندد باید ما مثل گل باز شویم و مثل قند شیرین باشیم و این با مرکز عدم ممکن میشود. خدایا این دری که به سوی تو باز شده را مبند چون من به تو نیاز دارم و دیگر از دنیا یاری و کمک نمیخواهم.
ور زآنکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
من بندۀ تو هستم که جان ذهنیام را مثل شمع آب میکنم و اگر دیدم در بسته شده و خرد و گرمای تو نمیآید در مییابم که همانیدگی را در مرکزم گذاشتم پس باید فوراً فضاگشایی کنم و سرِ منذهنی را کنار بگذارم و ببینم تو صلاح مرا چگونه میدانی. این قانون است که تو همه ناز هستی و همه انسانها به تو نیاز دارند.
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صَدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
رَهِ پنهان بِنماید که کس آن راه نداند
مولوی، دیوان شمس، غزل 765
اگر خدا دری را ببندد باید بدون مقاومت و ستیزه، صبر کنیم و فضاگشایی، تا او دل ما را باز کند و اگر همۀ راهها را ببندد باید تسلیم شویم و سرِ منذهنی را بیندازیم و لحظه به لحظه با فضاگشایی به حکم او عمل کنیم آن موقع او راهی را برایمان باز میکند که کسی از آن راه آگاه نیست.
هر شمع گدازیده، شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
کسی که منذهنی خود را ذوب کند، چشم عدمش نور پیدا میکند و او محرمِ رازِ زندگی میشود.
*اگر کسی دارد پیش زندگی ذوب میشود و مرکزش را عدم کرده و با وزش باد کن فکان تغییر میکند هر حالی که دارد و هر تجربهای که میکند، با ذهن قضاوت نمیکند چون با قضاوت کردن به مجاز یعنی ذهن میرود.در راه رسیدن به او نباید از فضای حقیقت خارج شده و وارد فضای ذهن شویم.
آبِ حَیَوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
وفتی فضاگشایی میکنیم آب حیات [یعنی فرّ و برکات خدا که به صورت شادی بیسبب و عشق، خِرد و حسِّ امنیت، قدرت و هدایت اوست] را مینوشیم و چشم عدممان باز است و روی او را میبینیم و با او یکی میشویم. ولی کسی که از طریق همانیدگیها میبیند و هوشیاری جسمی دارد نمیتواند آب حیات او را بنوشد، چشم عدمش بسته است و چون از طریق همانیدگیها میبیند روی او را هم نمیتواند ببیند.
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن، کان عمرِ دراز آمد
اگر هر لحظه به صورت هوشیاری به یکی از همانیدگیها در مرکز سر بزنیم یا از فکری به فکر دیگر سفر کنیم در ذهن باقی میمانیم. ولی اگر توقع خود را از چیزی که ذهن به ما نشان میدهد قطع کنیم هوشیاری عدم را در مرکز بگذاریم، کمکم بینهایت ریشهدار و با یار (زندگی) ساکن شده، ثبات پیدا کنیم و به این لحظه ابدی آمده و عمر جاودانه مییابیم.
باید بدانیم منذهنی مثل کبریتی است که باید بسوزد تا شمع حضور ما روشن شود و ما برای تبدیل هوشیاری جسمی به هوشیاری حضور به این جهان آمدیم.
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را، که مُنثَنیست
مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت 1198
خدایا این نفس سستکار ما را در هر کاری که ثبات در آن لازم است ایستادگی عطا کن.
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگامِ نماز آمد
ما به مرکز اصلی خود که بسوی زندگی برگشته میگوییم تو دائماً در این جویِ آبِ زندگی هستی پس چرا به ذهن میروی و در آنجا جستجوی آب میکنی؟ چقدر بالای مناره میایستی و اذان میگویی و مردم را دعوت به نماز میکنی؟ وقت نماز شده نماز بخوان.ما نباید نماز خواندن یعنی ذوب شدن همانیدگیها را به تعویق بیندازیم. نماز واقعی روشن کردن چراغ حضور است.
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقاً لَهُ کُفْواً اَحَد
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 626
اگر جوی یکتایی را پیدا کنیم و از آن بچشیم دیگر از آن بیرون نخواهیم آمد و حقیقتاً چیزی یا کسی در این جهان شبیه خداوند نیست.
لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ
«و نه هیچ کس همتای اوست».
قرآن کریم، سوره اخلاص، آیه 4
شادیِ تن، سوی دنیاوی، کمال
سویِ روزِ عاقبت، نقص و زوال
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 3099
از نظر منذهنیِ دنیا طلب، شادی منذهنی و همهویت شدن با دنیا کمال است اما روز قیامت یعنی زنده شدن به زندگی نقص و زوال است.
با سپاس، فرح از تهران
غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی از برنامه ۹۰۰ - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
فایل صوتی «غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی از برنامه ۹۰۰» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .
برنامه ۹۰۰ غزل ۴۸۳ و ابیات انتخابی .
به نام خداوند عشق
هر آنکه از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دلست و مراقب تن هاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در این غزل زیبا مولانای عزیز داستان زندگی ما انسانها را بیان میکند که چگونه راه قهقهرا را طی کرده و چگونه من ذهنی را شکل می دهیم .
که دشمن دل و درونمان می شویم و با سبب های ذهنی ساخته دست خود که هر همانیدگی یک سبب را ایجاد می کند خود را به وحشت و به تنهایی میاندازیم .
و با کم و افزوده شدن آنها ترس و نگرانی را به خود راه داده و زندگی در لحظه را بر اساس سبب ها تنظیم می نماییم .
و همواره در غم از دست دادن و غم تنهایی و بی کس بودن زندگی را سپری کرده و با مرکز پر از انباشتگی دل را که جایگاه پروردگار است خصم دل می کنیم .
و همیشه مراقب و مواظبیم که تنها نمانیم و در وضعیت ها به دنبال زندگی گشته و غافل از اینکه زندگی دائماً در ما زندگی می شود و زندگی از جنس خداوند است .
هوای نفس تو همچون هوای گرد انگیز
عدو دیده و بینایی ست و خصم ضیاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و با روشن کردن موتور خواستن های من ذهنی حرص و آز و طمع و زیاده خواهی را در خود پرورش می دهیم درست مانند بادی که گرد و خاک بلند می کند و مانع دیدن مسیر راهمان میشود.
این هوای نفس هم با من ذهنی کار میکند و گرد و خاک افکار پوسیده و واهی را به وجود میآورد و جلو دید عدم بین ما را میگیرد و دشمن دید و بینایی عدم می گردد و دشمن نور الهی .
که از حس امنیت و هدایت و عقل و قدرت زندگی نمی توانیم بهرهمند باشیم. و راه را گم کرده و به هیچ جایی نمی رسیم .
به عهد و توبه چرا چون فتیله می پیچی
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و چرا عهد الست که پروردگار از ما پیمان گرفته است که :
«الست بربکم، قالوا بلی»
که آیا من پروردگار شما نیستم و ما گفتیم:
آری را فراموش کردهایم و در ذهنمان مانند فتیله های چراغ پیچیدهایم و با هر باد نامساعد نمی گذاریم که روغن چراغ به فتیله ها سرایت کند و آن را بلافاصله خاموش می سازیم .
و همچنین توبه که برگشت و همان فضا گشایی و عهد ماست که می تواند چراغ درون را روشن کند را فراموش و با هر چالشی که در زندگی برایمان پیش می یاد، با باد نامساعد فضا بندی و کار افزایی می کنیم و به فضا گشوده شده اجازه نمیدهیم که روغن بیشتری از طرف زندگی بگیرد تا راه حل چالش هایمان باشد و چراغ حضورمان را منور گرداند.
جز نفخت کان ز وهاب آمده ست
روح را باش آن دگر ها بیهده ست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ۳۵۹۱
و جز دم ایزدی که هر لحظه از طرف خداوند با مرکز عدم در چهار بعدمان جاری میشود و جان و زندگی دوباره به ما می بخشد .
باید بدانیم که :
همه چیزهای ساخته من ذهنی عاریتی و قرضیست که آنقدر در آنها پیچیدهایم و خود را گرفتار و مبتلا به آنها نموده ایم .
بایستی حواسمان را فقط به فضای گشوده شده و دم ایزدی اش بسپاریم.
اشاره دارد به سوره حجر آیه ۲۹ :
چون آفرینشش را به پایان بردم و از روح خود در آن دمیدم در برابر او به سجده بیفتید .
تا نفخت فیه من روحی تو را
وا رهاند زین و گوید بر تر آ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۰۳
تا دم ایزدی لحظه به لحظه در وجودمان وارد شود و ما را از این همانیدگی و پیچیدگی ذهن نجات دهد .
تا ندای نفخت الهی بتواند ما را بالا بکشد و با خودش به وحدت برساند .
ولی افسوس که ما با گره های فراوانی که در درونمان ایجاد کردهایم این نداهای آسمانی را نمی شنویم .
و خودمان با افسون های ذهنی در وجودمان می دمیم و روز به روز حالمان را بدتر می کنیم و کیفیت تسلیم و هوشیاری حضور خود را به شدت پایین میآوریم .
بگو به یوسف یعقوب هجر را در یاب
که بی ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۳۸
و آنقدر در افسانه من ذهنی دست و پا می زنیم و خود را از اصل زندگی و خدایت دور ساخته که به طور کلی به دوری و در هجران نابینا و قدرت شناسایی خود را از دست می دهیم و به دنبال یوسف زندگی و هوشیاری حضوریم که پیراهن پیروزی که همان تسلیم و فضا گشایی و مرکز عدم است را دریافت نماییم تا یعقوب که در اثر هجران و دوری، چشم عدم بین خود را از دست داده است بینا گردد .
و اگر پیراهن نصرت و پیروزی یوسف به موقع نرسد در جهنم افسانه من ذهنی خواهیم ماند .
اشاره دارد به آیه ۹۳ سوره یوسف:
این جامه مرا ببرید و بر روی پدرم اندازید تا بینا گردد و همه کسان خود را نزد من بیاورید.
قفا همی خور و اندر مکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و ما با این غفلتها و ندانم کاری هایمان و از یک فکر به فکر دیگر پریدن چه گرفتارها و بلاهایی که به سرمان در نمی آوریم و چه سیلی هایی که هر همانیدگی به ما می زند و ما هوشیار نمیشویم و غافل از اینیم که چقدر زندگیمان بی کیفیت دارد زندگی می شود و عشق و خرد در آن جاری نیست .
و چه پس گردنی های از زندگی می خوریم که تا دردش را بکشیم و بفهمیم که چرا درد میکشیم که تا شاید به خود آییم .
و این گلوی گشاد خواستن های بی مورد را دریابیم و سیر گردیم .
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت ها که بدو در رسد همه زیباست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
حال مولانای عزیز به ما یادآور میشود که :
این حواشی و این داستان سرای های افسانه من ذهنی را همراه با حوادث وحشتناکی که برای خود به وجود آورده ای را رها کن .
و راه عشق و راه وحدت و یکی شدن با زندگی را در پیش گیر .
مهم نیست که من ذهنی چه گرفتاریهایی برایت به وجود آورده است فقط تو فضا را باز کن و دل خالی و مرکز عدم را پیش دلبر بر .
و خداوند را ببین و به عشق بازی با پروردگارت مشغول شو و از این به بعد با فضا گشایی و شناسایی عشق در دیگران همه چیز زیبا خواهد شد .
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی سر و پاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و بیا و عاشق شو و عشق را در زندگی ات پیاده کن که پُر از خرد و زندگی است .
چرا که یک جنون و دیوانگی عشق به مراتب بهتر از صد هزار آسمان گردون عقل من ذهنیست .
هر چند که از نظر من های ذهنی زندگی کردن در لحظه و به دور از حواشی افسانه من ذهنی و رها کردن همانیدگی ها جنون و دیوانگی محسوب میشود .
ولی تو بگو که من این دیوانگی را از صد عقل من ذهنی بیشتر دوست دارم برای اینکه عقل من ذهنی ادعای دانش و دانستن و توانستن میکند .
در حالی که :
جنون زندگی ادعایی ندارد فقط میخواهد که فکر و عملش را زندگی و عشق تعیین نماید و به زندگیاش سامان بخشد و پویایی و تحرک فضای گشوده شده را دوست دارد .
رود درونه ی سم الخیاط رشته ی عشق
که سر ندارد و بی سر مجرد و یکتاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و باید بدانی که:
زندگی به تله افتاده در دردها به صورت رشته های مختلفی در آمده است و وقتی که فضا گشایی می کنی با فضای گشوده شده یکتا و واحد می شود .
و بی سر و پا و بدون ادعا به زندگی زنده می گردد و می تواند از سوراخ سوزن که همان نماد زندگیست به بهشت فضا یکتایی پا بگذارد .
اشاره دارد به: سوره اعراف، آیه ۴۰
در های آسمان بر روی کسانی که آیات ما را تکذیب کردهاند و از آنها سر برتافته اند گشوده نخواهد شد و به بهشت در نخواهند آمد تا آنگاه که شتر از سوراخ سوزن بگذرد و مجرمان را این چنین کیفر میدهیم .
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و همچنین مولانای عزیز از طرف زندگی می گوید :
که حتی این سخنان را هم رها کن چرا که سوراخ سوزن و رد شدن رشته از آنجایی که دارای نکات باریک و ظریفی می باشند نیاز به تفکر و فکر کردن دارند و هم ممکن است تو را دچار خطا و لغزش سازد .
چون می خواهی با فکر کردن این مسائل را درک کنی در حالی که امکان پذیر نیست.
پس به زندگی زنده شو و تا می توانی زندگی را با تمامی اعماق وجودت حس کن و شادی بی سبب را دریاب .
و حس خداگونگی و موسی جان بودن را شناسایی کن و به جان زندگی و اصلت وصل شو .
که احتیاج به فکر کردن ندارد تا نور هدایت و خرد زندگی بتواند به فکر و عملت بریزد و تو را تبدیل گرداند .
چو کاسه بر سر بحری و بی خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست
مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
و بدان که :
تو مانند کاسه خالی هستی که در روی دریا یکتایی شناوری ولی بی خبر از آنی .
امواج دریا که منظور همان چالش های زندگی و ناملایمات است کاسه تو را از این طرف به آن طرف به گردش در می آورد .
و چون من ذهنی داری با هر رویدادی تو را تکان می دهد و این طوفان حوادث زندگی را خداوند برایت فراهم میآورد که آگاه و بیدارت سازد .
که بدانی :
دریایی یکتایی تو را در بر گرفته است فقط کافیست فضا را باز کنی و مرکزت را عدم و تمامی چالشهایت را در بر بگیری .
و در فضایی گشوده شده غوطه ور شوی و ثابت و ریشه دار گردی تا این حوادث ناخوشایند تو را از ریشه و اصل خدایتت دور نسازد .
و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره میکند .
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است رحیم این ترس چیست؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پر انرژی و سالم بمانید .
خیلی ممنون، خدانگهدار شما .
زهرا سلامتی، از زاهدان .
این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه - خانم مرضیه از نجفآباد
فایل صوتی «این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه» - خانم مرضیه از نجفآباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
شناساییهای ارزشمندی از برنامه ۸۹۷:
این گوشَت در باشد، آن گوشَت دروازه
* شناسایی اول: اینلحظه یک لباس و ظاهر دارد که ذهن نشان میدهد و یک باطن و حقیقت دارد که در آینهی فضای گشودهشده نشان داده میشود.
پس من که جزوِ اینلحظه هستم -هشیاری و توجه زنده و نمایندهی خداییت در اینلحظه هستم- دو گزینه برای انتخاب دارم:
۱- به آنچه ذهن نشان میدهد گوشِ جان بسپارم و مهم بدانم و واردِ میدان فکر و عمل بر اساسِ همین قضاوتها و حرفهای منذهنی در ذهنم شوم.
۲- به خودم یادآور شوم که: اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.
پس «این گوشم در باشد و آن گوشم دروازه»
من باید فقط و فقط فضا را باز کنم و به چیزی که ذهنم نشان میدهد توجهی نکنم.
درطول روز در برابر افکارِ پشت سرِ هم که حملهور میشوند یا در مقابلِ گفتار و رفتارِ دیگران این جمله را بارها و بارها تکرار میکنم و هر بار همین جملهی قدرتمند، مرا از منذهنی تبدیل به شاهدِ ناظرِ ساکت کرده است:
-بچهها با هم دعوا میکنند.
تصویرِ منذهنی: چقدر بد! ایکاش با هم دوست بودند.
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
- بچهها با هم بازی و خنده میکنند.
تصویرِ منذهنی: چقدر خوب! ایکاش همیشه همینطور بودند.
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-قابلمهی شیر روی شعلهی اجاقِ گاز سرریز میشود.
تصویرِ منذهنی: ای وای! دوباره حواسَت را جمع نکردی، حیف شد! چقدر شیر اسراف شد.
«اینها را فقط ذهن من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-معلم پسرم فقط تکالیف تعدادی از دانشآموزان را مورد تشویق قرار داده و در کانال کلاس میدهد.
تصویر منذهنی: معلم چقدر بین بچهها فرق میگذارد، ایکاش همه برایش مساوی بودند و ...
«اینها را فقط ذهن من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-شوهرم از شغلش خسته شده و قصد فروش خانه و تغییر شغل دارد.
تصویرِ منذهنی: حالا چه میشود؟ چه شغلی؟ کجا برویم؟ چکار کنیم؟ ...
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
-همچنین در مقابلِ پرحرفیهای منذهنی دربارهی پیشرفت یا عدم پیشرفت و نتیجهگیریها و قضاوتهای معنوی در مسیر حضور، یادآور میشوم که:
«اینها را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آنها نیست.»
اتفاق برای این نمیافتد که خوراکی برای بزرگ شدنِ منذهنی فراهم شود، اتفاق فقط برای این میافتد که من اطرافش فضا باز کنم، همین!
مگر قرار نیست درون من بینهایت باز شود و جنسم از منذهنی به خداییت تغییر کند؟ آخر من چهجوری بزرگ و بینهایت شوم؟ خُوب باید اتفاقی بیفتد که منذهنی حرفی برای گفتن (بد و خوب کردن) داشته باشد و من با کشیدنِ دردِ هشیارانه، ساکتش کنم. من با تحملِ دردِ هشیارانه برای نگاه نکردن به ذهن، باعث «کشیده شدنِ فضای درون و کِش آمدنِ آن و بزرگتر شدنِ آن» میشوم.
باید انتخاب کنم که در اتفاق درونی و بیرونیِ اینلحظه درونم را بزرگ کنم یا منذهنی را؟
باید قدرِ اینهمه بیداری و هشیاری که زندگیِ بینظیرِ مهربان، توسط پیر و راهنماهای عزیزم «مولانا و آقای شهبازی» که مرا به شاگردی گرفتهاند، را بدانم و گزینهای که راضی کنندهی هشیاری خودم و هشیاریهای پاک است را انتخاب کنم.
* شناسایی دوم: عادت داشتم وقتی منذهنی شروع به حرف زدن میکرد سریع نوکَش را قیچی میکردم و اجازه حرف زدن به او نمیدادم؛ برای همین مرتب حرفهایش را در سَرم تکرار میکرد تا حرفهایش شنیده شده و مورد توجه باشد. در توضیح بیتِ:
گر ندانی رَه، هر آنچه خر بخواست
عکسِ آن کن، خود بُوَد آن راهِ راست
دفتر اول، بیت ۲۹۵۵
آقای شهبازی فرمودند: «با منذهنی مشورت کنید، هرچه گفت گوش کنید و عکسِ آن را عمل کنید.»
شروع کردم به شنیدن حرفهای منذهنی که ببینم چه میگوید، تا وقتی حرف و نظرش تمام شد، عکسِ آن را عمل کنم.
مثلاً میگفت: همین الآن برو شبکههای اجتماعی (social media) را چک کن و جواب پیامها را بده. من قبلاً یا به حرفش گوش میکردم و مشغول چک کردنها میشدم و یا سریع جلویش قد عَلَم میکردم که: نه! ضرورتی ندارد الآن پیامها را چک کنم. سپس آنقدر روی اعصابم راه میرفت و حرفش را تکرار میکرد که دراکثر مواقع تسلیم شده و سراغ پیامها میرفتم تا از شرّ وسوسههایش راحت شوم.
ولی با عمل کردن به این بیت، عادت کردم به شنیدنِ کامل حرفهای منذهنی، و دیدم که در مدت زمان کوتاهی دیگر حرفهایش تمام میشد. وقتی حرفش با توجه و بدون قضاوت و واکنش شنیده میشد، سکوت میکرد. درست مانند بچهای که فقط بهخاطر توجه پدر و مادرش پرحرفی میکند.
من هم که بزرگتر و صاحباختیارِ منذهنی هستم، او را در آغوشِ فضای گشودهشدهام پذیرفتم.
* شناسایی سوم: شرمِ منذهنی میآید و میگوید: نه! دیگر اینجا واقعاً نباید فضا باز کنی، اینجا تربیت بچهات بهخطر میافتد و اگر فضا باز کنی مادر خوبی نیستی!
اوّل بگیر آن جامِ مِهْ، بَر کَفّهی آن پیر نِهْ
چون مَست گردد پیرِ دِه، رو سوی مَستانْ ساقیا
رو سَخت کُن ای مُرتَجا، مَست از کجا؟ شَرم از کجا؟
وَر شرم داری، یک قدح، بر شرم افشانْ، ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمنِ شرم و حیا
تا بختِ ما خندان شود، پیش آی خندانْ، ساقیا
مولوی، دیوان شمس، غزل ۹
مِه: بزرگ
کَفّه: کف دست
رُو سخت کردن: بیشرمی، سماجت کردن
مُرتَجا: قبلهی آرزو، مایهی امید
من قبلهی آرزوها و مایهی امیدِ وضعیتهای نابسامانی که منذهنی خودم و اطرافیان ایجاد کرده و بابتِ آنها درد میکشیم، هستم. پس باید در فضاگشایی پررّو باشم.
هرچه شرمِ منذهنی میآید (دلیلی میآورد که اینجا جایش نیست که فضاگشایی کنی) تو باید به اندازهی یکقدم بِرَوی عقبتر از ذهن، تا بهاندازهی یک وَجب فضا کِش آمده و بزرگتر شود.
میبینی شرم داری برای فضاگشایی، یعنی هنوز منذهنی راضی و خشنود به فضاگشایی نیست، یک قدم برو عقبتر از ذهن تا یک قدحِ فضای گشودهشده کفِ دستِ منذهنی بریزی و مَستش کنی بیکارش کنی، تا هیچ نظری ندهد و همیشه موافق باشد.
دوباره میبینی منذهنی یک نظری داد، سخترو باش و کوتاه نیا! یک قدم دیگر برو عقب و فضا را گشوده نگه دار، تا یک قدح شرابِ دیگر کفِ دست منذهنی بریزی، بلکه اینبار مست شود و دست از سرِ هشیاری بردارد، و تو به جمعِ «شرابگیران از فضای بیفرمی و پخشکنندگان در فرم» بپیوندی.
و باز منذهنی که شاگرداول در ستیزه است و قاعده و قانونش فقط شکایت است، وسطِ اتفاقِ اینلحظه سَر و کَلهاش پیدا میشود و در فضای گشودهشده شرمی را نشان میدهد که باید به این دلیلِ مهم فضا را ببندی و واکنش نشان بدهی (بنشینی فکر کنی پشت سر هم تا بلکه دلیلی -حتی معنوی- برای این اتفاق پیدا کنی، داد بزنی سرِ بچهها، تلفن بزنی به دوستی تا مشورت بگیری که الآن چکار کنم، نوبت مشاوره بگیری)، دردها در حال حمله کردن هستند، فضا دارد بستهتر میشود، از اعماق جانم فریاد میزنم:
برخیز ای ساقی بیا!
منِاصلی پاشو بیا به دادَم بِرَس! من با این منذهنی چکار کنم؟ دارد مرا از پای درمیآورد!
هشیاری میآید و به منذهنی میگوید: «اصل من هستم، تو هم از من اثر میپذیری، اینقدر سماجت نکن.»
در گوشهای خلوت مینشینم و فقط به دردسازیهایش نگاه میکنم و اشک میریزم.
بقیه ابیات تا پایان متن از غزل ۵۶۰ دیوان شمس:
دردِ فراق من کَشم
اجازهی عمل براساسِ هیجان و دردِ بپا شده در درونم را نمیدهم، تا طوفان تمام شده و هیجانها فروکش کند.
آن تُرُشیِّ روی او ابرصفت همیشود
تُرُشیِ اتفاق با ریزشِ باران رحمت به شیرینیِ فضای گشودهشده و شادی بیسبب و برکاتِ مربع حقیقت تبدیل میشود. باغ و گیاهِ وضعیتهای بیرونی و درونیم را آبیاری کرده و جانم را از زیر دردها بیرون میکشد.
از سرِ ناز و غنجِ خود روی چنان تُرُش کند
آن تُرُشیِّ رویِ او روحفَزا چرا بُوَد؟
آن ترشیِّ رویِ او روحفزا میشود، جانِ منذهنی را کاهش داده و جانِ اصلیم را افزایش میدهد.
عاشقِ دلبر «زندگیِ بینظیرِ مهربان» هستم، نازَش را خریدارم، جانِ منذهنی را فدای تکتک غمزههایش میکنم که دل را میبَرَد، چون میدانم قرار است با این روتُرُشیها و در پرده بودنها و ناز کردنها و ناز کشیدنها، کامِ دشمنان تلخ شده و بختِ ما (جانهای پاک) خندان شود.
لِذَّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
و باز در خلوت از خودم -که اختیار و حق انتخاب دارم- میپرسم:
این همه لطف و سرکشی، قسمتِ خلق چون شود؟
تا کِی قهر و آشتی با زندگی؟! وقتِ آن نشده که نقشها را بگذارم و سراسر جان شوم؟
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بود؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بود؟
پس در تابلوی این غزلِ ظاهراً کوتاه ولی باطناً تمام و کمال، دریافتم که باید هرچه طبلهی شرم و حیا و باور و قانونِ ذهنی و چیدمانِ پارکی دارم، بریزم در جویِ فضای گشودهشده توسط این غزل و این برنامه، تا آبِ زندگی و بیداریِ ایجاد شده بِبَرد؛ تا جمالِ یار را همواره ببینم و رویِ زیبایش، رویِ زیبایم شود.
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور - آقای علی از تهران
فایل صوتی «ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور» - آقای علی از تهران
به نام خدا و با سلام خدمت جناب مولانا آقای شهبازی و همه دوستان
ابیات زنده کننده برنامه ۶١١ گنج حضور:
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
ما باید اجازه دهیم زندگی تمام همانیدگی های ما را جدا کند تا ما پاک شویم و از تصاویر ذهنی و توهم جسم بودن نجات پیدا کنیم و زندگی را در اتفاقات و چیزهای بیرونی جستجو نکنیم و به درون و فضای یکتایی وصل شویم، یعنی دیگه خودنمایی، مقاومت، اثبات خود به دیگران، کنترل کردن دیگران، تحمیل باورهای خود به دیگران، حسادت، مقایسه، کینه ورزی و مقصر بینی اهمیت خود را از دست بدهند و تنها چیز با اهمیت هشیاری و زنده شدن به زندگی باشد.
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
اگر با انرژی، قضا و کن فکان و خردی که از طرف زندگی میآید موازی شویم و با توکل صدر در صد عقب بکشیم و تدبیرهای من ذهنی را خاموش کنیم و با دید اجسام، اتفاقات، گذشته، ترس، مقایسه، پول، مقام، حسرت و داشتن ها و نداشتن ها نبینیم، خداوند چشم ما را از جنس خود می کند و چشم های کاذب حسرت و غبطه را از ما میگیرد و از آن به بعد گدایی و زندگی از بیرون و کم بینی و شعار هر چه بیشتر بهتر از ما کنده می شود.
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
حس عمق و سکون، توانایی و قدرت عدم واکنش و پذیرش اتفاق، حس شکر و شادی بی سبب یعنی عشق و ابدیت و هر چه به غیر از این یعنی چسبیدن به این جهان و چیزهای آفل و از بین رفتنی چه قدرت باشه چه ثروت، شهرت، زیبایی و یا داشتن دیگران.
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
وقتی مرکز خالی شود از خواسته های من ذهنی، مقاومت، ستیزه و می دانم ها مرکزی از جنس نور الهی و بی نهایت باز می شود و این مستلزم تسلیم و پذیرش و صبر است و دیگر در آن فضا هر اتفاقی هر چقدر به ظاهر بزرگ بازی به حساب می آید، مثل ماه و زمین و خورشید در آسمان که حتی نقطه ام به حساب نمی آیند و کل به آنها محدود نمی شود، در درون ما هم همینطور یعنی زندگی ما به پول، آدمها، کار، ظاهر و اتفاقات محدود نیست و هر چیزی در این فضا جا می گیرد و ناپدید می شود.
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
آیا فکر میکنی کسی یا چیزی تمام زندگی است و زندگی را از آن میخواهی، یا از فضای بی نهایت و ابدی و شادی بی سببی که به هیچ مکان و زمانی وابسته نیست؟ به هیچ کنترل و ترسی وابسته نیست و یا هنوز فکر میکنی خودت می توانی نردبان بسازی؟
وقتی تمام رنجش ها، وابستگی ها، کنترل ها، مال پرستی ها، توقع ها و تمام میدانم ها و ادعاها و معنوی نمایی ها را شناسایی کردی تا خدا آنها را جدا کند سبک بال می شوی و فضا برای پرواز در شادی بی سبب باز میشود و دیگر از کنار هر چیزی که آفل است به راحتی رد میشوی و با زندگی بی نهایت یکی میشوی.
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره٧٧١
آیا هنوز به دنبال هویت و شخصیت ساختن هستی تا به دیگران ارائه بدی و خودت را توصیف کنی و بزرگ کنی و کسی باشی؟ یا اینکه هنوز زندگی رو در بدست آوردن و کسی شدن میبینی؟ و یا فکر میکنی هر چی دانش داشته باشی از همه بزرگتری؟ و یا از تصاویری که از خود ساختی و گذشته متنفری؟ اگر آری یعنی که در گذشته و آینده هستی و در این لحظه و در درون نیستی و این است که شکست ها و دردهای پی در پی را تجربه میکنی و حال اگر این را درک کردی ملامت نکن و فقط با تسلیم و کشیدن درد هشیارانه برای پاک شدن به درون برو و میبینی که بعد از مدتی صبر و توکل به زندگی جهان و جاذبه اش روی تو اثر نمی کند.
پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید
بند حسّ از چشم خود بیرون کنید
پنبهی آن گوش سِر، گوش سَر است
تا نگردد این کر، آن باطن، کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطابِ ِارجِعی را بشنوید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۶ تا ۵۶٨
وقتی میل به شنیدن از بیرون داریم و زندگی را از بیرون جستجو می کنیم صدای خدا را نمیشنویم، مثل مقایسه خود با دیگران، مثل گوش کردن به اخبار، مثل سرک کشیدن توی زندگی جسمی و سطحی دیگران از طریق فضای مجازی و یا هر راه دیگری و این یعنی عکس زندگی بودن زیرا قانون خدا و زندگی قانون سکوت و سکون و شادی بی سبب است، بنابراین از جنس قضاوت، مقاومت، ستیزه، توقع، حسرت و حسادت مي شويم و در ذهن زندانی میشویم و از خدا و اصل خود که هشیاری است دور می شویم، و پیغام ها را دریافت نمیکنیم چون هشیاری را کر کردیم، پس باید متوجه باشیم که راه حل و پیغام را خدا می فرستد، و اگر ساکت باشیم خرد زندگی ما را هدایت میکند.
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو، تن را وابُری
در فِطام او، بسی نعمت خوری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت٣٧۴٧
اگر ما افکار مسلسل وار، سعی برای تغییر دیگران و دهان گرسنه حسرت و حرص و طمع را بشناسیم و خاموشش کنیم و غذا به آن ندهیم به اصل اول و فضای یکتایی وارد می شویم و رازهای زندگی بی نهایت نمایان می شود، و شادی بی سبب یکی از نشانه های زنده شدن به آن فضا است و یا راه حل های زندگی که بدون مقاومت ما می آیند،
باید متوجه باشیم که غذاهایی که من ذهنی میخواهد شیطان و من ذهنی را بزرگ و محکم تر میکند و ما را با ترس و حرص و ولع و یا لذت جویی به سمت آنها می برد، و اگر ترس را و هر حس دیگری را شناسایی کنیم من ذهنی را محروم میکنیم و غذاهایی مثل خودنمایی، معنوی نمایی، تایید طلبی، توقع، توصیف خود و یا اشیاء و پول و دوست و هر همانیدگی دیگر را که فکر میکنه زندگی در آنها است را با صبر، پرهیز و کشیدن درد هشیارانه از من ذهنی می گیریم تا خدا ما را پاک کند و با خودش همراه کند.
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تو را آنجا بَرَد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زانکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٧٣٠ تا ١٧٣۵
اگر میخواهیم به زندگی اصیل خود و شادی بی سبب برگردیم باید از چیزهایی که به آنها چسبیدیم و فکر میکنیم زندگی آنها هستند و اگر نباشند زندگی نکردیم دست بکشیم، باید مثل بید بلرزیم و برقصیم برای دیدار خدا و پاک نگه داشتن مرکز و از ته دل این را خواستن، و وقتی پیغامها را از خرد الهی میگیریم روز به روز زنده تر و پاک تر می شویم، و این عجیب نیست زیرا ما هر کدام شعبه خود خدا هستیم و وقتی این را واقعا بفهمیم عجیب بودن کنار می رود زیرا جوهر و اصل ما نمایان می شود که طلب خداوند است و ما و خدا همدیگر را می جوییم نه طلب من ذهنی که گدای آدمها، پول، مقام، دیده شدن و جمع کردن است، و طلب اصلی زنده شدن ما به خود خدا و زندگی است نه چیزهای بیرونی را جمع کردن و زندگی از آنها خواستن و وقت تلف کردن، حال باید با تعهد، مداومت، صبر، پرهیز و پذیرش اتفاقات و موانع و مسائل همه چیز را به خدا بسپاریم تا پله پله ما را از من ذهنی دربیاورد.
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اِجلالی کنی
طفل جان، از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با مَلَک اَنْباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیو لعین همشیرهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١۶٣٩ تا ١۶۴١
اگر خود را خالی از تصاویر، شخصیت ها، توصیف ها و همانیدگی هایی که از آنها زندگی می خواهیم کنیم پر از خدا می شویم، شیطان برای زنده نگه داشتن شعبه خود در ما به دنبال غذاهای بیرونی و آفل است و ما را با حرص، طمع، ترس، حسادت و دیگر چیزها تحریک و وسوسه می کند، مثلا پز دادن، حرافی و سخنرانی و توصیف خود و یا کنترل دیگران و یا جمع کردن بیشتر و بیشتر یا کوچک کردن و مسخره کردن و تحقیر دیگران، حال اگر از اینها باز شویم با خدا همسفره می شویم، و اگر نه در افسردگی، خشم، تنفر، کینه، حسادت، حسرت و دشمن بینی همسفره شیطان هستیم.
نردبانهایی ست پنهان در جهان
پایه پایه تا عَنان آسمان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ٢۵۵۶
هر لحظه نردبان عروج از چاه همانیدگی ها به فضای یکتایی و یکی شدن با خدا در اختیار ما است فقط کافیه به خود بیاییم و هشیاری را از چیزهای این جهانی جمع کنیم و با بزرگانی چون مولانا همراه باشیم تا جاذبه اجسام، افکار و چیزهای این جهانی ما را جذب نکنند.
هر گُرُه را نردبانی دیگر است
هر روش را آسمانی دیگر است
هر یکی از حال دیگر بیخبر
مُلک با پهنا و بیپایان و سر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت٢۵۵٧ و ٢۵۵٨
هر کس نردبان مخصوص خودش را دارد و این قانون خدا است و نمیشه با ذهن و فرمول و باور و دانش، نردبان ساخت و به دیگران داد، و این کار باعث من بزرگتر و با ادعا تر می شود، باعث توهم و مرض می دانم می شود و باید متوجه باشیم خدا هر کس را با تدبیر خود بالا می برد و هر کس باید خودش به آن نقطه برسد و خودش بخواهد، و دلسوزی و نگرانی ما یعنی توکل صد در صد نداشتن، متوجه باشیم ما تدبیر خدا را نمیدانیم و نباید به راه و نردبان دیگران ایراد بگیریم زیرا ما خوب و بد را با من ذهنی می دانیم، ولی خرد کل که کل هستی را اداره می کند، می داند، هر کس بنابر حد خودش به او راه و نردبانی داده می شود و دخالت و قضاوت و کنترل ما جایز نیست.
این در آن حیران که او از چیست خوش
وآن درین خیره که حیرت چیستش؟
صحنِ اَرضُ الله واسِع آمده
هر درختی از زمینی سرزده
بر درختان شُکر گویان برگ و شاخ
که زهی مُلک و زهی عرصهی فراخ
بلبلان گرد شکوفهی پُر گِره
که از آنچه میخوری ما را بده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت٢۵۵٩ تا ٢۵۶٢
کسی که در ذهن است هنوز باور نکرده که کسی شادی بی سبب دارد و در مسیر زنده شدن به زندگی بی نهایت است و باید متوجه باشیم با ذهن نمیشه به خدا زنده شدن را اندازه گرفت، مثل درختان که از یک منبع بلند می شوند هر یک از ما انسانها به یک منبع وصل هستیم، ما این جسم های جدا از هم نیستیم و وقتی این را کم کم ببینیم به وحدت می رسیم و دیگر به مکانی یا زمانی خاص تعلق نداریم، بلکه به کل تعلق داریم و بعد از آن غر زدن، شکایت و گدایی از بیرون و یا جنگ و ستیز پایان می یابد و به عمق بی نهایت و عشق زنده می شویم، ما باید متوجه باشیم ذات ما که ذات خدایی است شاکر است، یعنی شادی بی سبب، ولی وقتی همانیده شویم و خود را جسم بدانیم و دیگران را هم جسم و ظاهر، و به دنبال بزرگ کردن خود و تبلیغ از خود باشیم و یا حس نقص و تحقیر خود، خدا را از یاد برده و درد می کشیم.
ما باید به جمع بزرگان و کسانی که به حضور زنده شدند و در مسیر زنده شدن هستند بپیوندیم تا از خردی که به آنها ریخته می شود به ما هم بریزد و به زندگی و خدا زنده شویم.
با سپاس فراوان از همه دوستان
علی از تهران
فعل توست این غصههای دم به دم - آقای دکتر قاسمی
فایل صوتی «فعل توست این غصههای دم به دم» - آقای دکتر قاسمی
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان و همراهان گنج حضور
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
در ابتدای فصلی که این بیت بسیار مهم که یکی از محورهای کار کردن زندگی روی انسان هاست در آن قرار دارد، داستان کوتاه و شیرینی در دفتر پنجم آمده است که از بیت ۳۱۶۵ شروع میشود. یکی از فقرای شهر هرات که در سوز و سرمای زمستان از برهنگی خود در رنج و عذاب بود، وقتی غلامان عمید «یکی از بزرگان دولت سلجوقی» را دید رو به آسمان کرد و با حسرت تمام گفت: «خداوندا بنده نوازی را از عمید یاد بگیر؟!».
روزها وضع بدین منوال سپری می شد که ناگهان شاه عمید را به جرمی متهم کرد و او را زندانی نمود. و غلامان او را نیز به باد کتک گرفت و از آنان خواست هر چه سریعتر گنج خانه عمید را لو دهند. غلامان در کمال جوانمردی طی یک ماه شکنجه های هولناک را تحمل کردند ولی لب به سخن نگشودند و راز ولی نعمت خود را فاش نساختند. تا اینکه شبی آن فقیر به خواب دید که هاتفی به او میگوید: «ای گستاخ تو نیز بندگی را از غلامان عمید یاد بگیر». پس تمثیل غلامان کسانی هستند که وفا می کنند به عهد الست و عمید تمثیل زندگی یا خداست.
آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامه اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبله آسمان
کای خدا زین خواجه صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن؟
دفتر پنجم، ابیات ۳۱۶۵ تا ۳۱۶۷
تا یکی روز ی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه می نمود
که دفینه خواجه بنمایید زود
دفتر پنجم، ابیات ۳۱۷۴ و ۳۱۷۵
مدت یک ماهشان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف، کای کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
دفتر پنجم، ابیات ۳۱۷۷ تا ۳۱۷۹
و سپس این چند بیت بسیار مهم :
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت، آن از خویش دان
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۰
ای کسی که زیبا رویان، یعنی همه مخلوقات عالم را به هر شیوه ای آزار می دهی و آسیب میرسانی، اگر تو هم به چنین آسیب و گرفتاری دچار گردی، این را نتیجه اعمال خودت بدان.
زآنکه می بافی، همه ساله بپوش
ز آنکه می کاری، همه ساله بنوش
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۱
هر کاری می کنی ،وقتی اسیر من ذهنی ات هستی و همه اش مشغول تولید درد به خود ت و دیگر ان هستی و چه وقتی که در این لحظه به زندگی وصلی و برکات آن را پخش می کنی، منافع و مضار آن به خودت بر می گردد.
فعل توست این غصه ها ی دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
و اینکه در این لحظه قلم صنع آفرینش چه چیز را برایت رقم میزند بستگی به این دارد که آیا مرتب تولید غصه و درد می کنی یا نه درونت عدم است و برکات زندگی از تو بیان می شود؟
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود، بد راست بد
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۳
و روش زندگی یا قانون کارما عوض نمی شود. پس پاداش نیکی، نیکی است و پاداش بدی، بدی.
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی، تیغ او برنده است
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۴
پس آگاه باش و روی خودت کار کن ،و کار کردن « فضا گشایی و پذیرش اتفاق این لحظه است»، چون زندگی هوشیار است و مطمئن باش که تا تو در من ذهنی بمانی دچار ریب المنون و حوادث ناگوار خواهی شد.
چون فرشته گشت، از تیغ ایمنی ست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۵
ولی اگر درونت را باز کنی و به فضای بینهایت این لحظه زنده شوی به فرشته ای تبدیل میشوی، دیگر زندگی تو را از این پس سپری خواهد کرد، و ترسی هم از خدا در دل نخواهی داشت و نهایتاً:
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک است، نه فوق فلک
دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۶
پس او چون نیاز به «دل پر نور و بر» دارد، تا وقتی که در بند همانیدگی ها باشی، بر تو حکم های ناگوار اعمال می کند. و تا زمانی که در من ذهنی بمانی دچار رنج هستی، ولی وقتی به فضای بی نهایت این لحظه ورود کنی، درد، معنی نخواهد داشت.
والسلام آقای شهبازی عزیز.
آقای دکتر قاسمی
اهمیت پیر - خانم فرزانه از همدان
فایل صوتی «اهمیت پیر» - خانم فرزانه از همدان
باسلام
موضوع: اهمیت پیر
مولانا می گوید: مشکلی که انسان سالها با آن درگیر بوده و نتوانسته آن را حل کند این است که برای وحدت مجدد با خدا راه و رسم ذهنی تعریف می کند و از دیدن جمال ایزدی محروم می ماند.
شرم و حیا یعنی محدودیتی که انسان با همانیدن با باورها و راههای عبادت پیدا می کند و به خود می قبولاند که باید مطابق با آنها رفتار کند تا مورد قبول خدا یا مردم قرار بگیرد، غلط است و سبب می شود انسان که از جنس بی فرمی است به سوی اصل خود حرکت نکند و در چارچوب های ذهنی خود زندانی شود.
عاشق واقعی کسی است که هر لحظه رفتار و فکرش را خود خداوند تعیین می کند، او به چیزی که خودش ساخته و ذهنش نشان می دهد توجه نمی کند، توجه او فقط به فضا ی گشوده شده است.
تنها دلیل آمدن ما به این جهان تجربه عشق است، این عشق، یکی شدن با خداوند و بی نهایت فضاگشایی، یک لذت بی انتهاست، پس چرا ما انسانها از این تجربه محروم مانده ایم؟ دلیلش نارضایتی و شکایت ما از این لحظه است.
هر اصول نوشته شده ای، هر قاعده و قانون ذهنی و همه اعتقادت ما که با آنها همانیده هستیم شکایت محسوب می شود.
مولانا به ما هشدار می دهد، آگاه باشید شما می توانید از یک لذت بیکرانه برخوردار شوید، اگر شکایت نکنید، هر حرفی که می زنیم و منشاء آن من ذهنی ماست شکایت و جفا به عهد الست است، نشانه وفای به الست سکوت و خاموشی ذهن است.
غزل شماره، ۵۶۰
لذت بیکرانه است، عشق شده است نامِ او
قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بود؟
ما هم مانند سامری یک هنر در خودمان دیدیم و دچار تکبر شدیم و از خدا و بزرگان معنوی دور شدیم، هنر ما در من ذهنی این است که هر چیزی را توصیف ذهنی می کنیم و به جسم تبدیل می کنیم، ما هم مثل سامری سروصدای ذهنمان را وحی الهی می دانیم و بر اساس آن برای رسیدن به خدا قاعده و قانون تعیین می کنیم و نه تنها به عهد خود با زندگی وفا نمی کنیم، بلکه دشمن خدا و بزرگان هم می شویم.
دفتر دوم، بیت، ۱٩٨۰
سامری وار آن هنر در خود چو دید
او ز موسی، از تکبر سر کشید
قلم زندگی بوسیله قانون قضا در این لحظه وضعیت ما را می نویسد، تسلیم و فضاگشایی وفا به زندگی است و انعکاس آن در بیرون نیک خواهد بود و سبب تجربه عشق و وحدت با خداوند خواهد شد و نارضایتی و شکایت و برای انسانها چارچوب تعیین کردن سبب انقباض شده و انعکاس آن در بیرون، درد، مسئله در روابط و کارافزایی است، پس از نظر زندگی وفا با جفا یکسان نیست.
دفتر پنجم، بیت، ٣۱۵۱، ٣۱۵٢
معنی جَفَ القَلم کی آن بُوَد
که جفاها با وفا یکسان بُوَد
بَل جَفا را هم جفاجَفَ القَلم
وآن وفا را هم وفا جَفَ القَلم
من ذهنی بی فرمی را نمی شناسد، بنابراین براساس فکرهای همانیده شروع به درست کردن وسیله برای رسیدن به خدایی که تجسم کرده است می کند.
هر اصول نوشته شده و هر عبادتی که براساس قواعد ذهنی کار می کند وسیله ای ست که ساخته ذهن ماست و زندگی از طریق همان وسایل ما را از بحر یکتایی دور می اندازد.
ما سالهای زیادی مشغول تکرار کارهایی می شویم که فکر می کنیم ما را به زندگی می رساند، ولی نتیجه ای جز انباشتگیِ خشم، کینه، رنجش و ناامید شدن نداشته است، در حالی که شرط یکی شدن با خدا، تسلیم و پذیرش این موضوع است که هیچ وسیله ذهنی و راه و روشی برای رسیدن به خدا وجود ندارد.
بحث و جدل و استدلالهای ذهنی و جنگیدن بر سر باورها در حالی که اختیار ما در دست همانیدگی هایمان است تُرکتازی محسوب می شود و نتیجه اش استحکام من ذهنی ست.
دفتر اول، بیت، ۱۱۱٣
هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر، دور اندازدش
دفترچهارم،بیت، ۴۱٢٣
شَرط تسلیم است نه کارِ دراز
سود نَبُوَد در ضلالت تُرکتاز
هر باشنده ای در جهان مَظهر تَجلیِ کل یا خداوند است و بوسیله او اداره و هدایت می شود.
جزوی که از کل خود جدا شود بیکار می شود، یعنی از مسیر تکامل خارج شده و به بیراهه می رود و تا زمانی که دوباره به کل وصل نشود از جان اصلی خود بی خبر می ماند، این دقیقا وضعیت انسان است که با همانیدن با فرمهای آفل هشیاری جسمی پیدا کرده و هشیاری کل یا خداوند را فراموش کرده و از اصل خود جدا شده است.
ما فکر می کنیم چون باورهای عالی داریم و کارهای مذهبی خاصی انجام می دهیم و به یکسری اصولِ نوشته شده مُعتَقد هستیم پس درست عمل می کنیم و به خدا هم زنده خواهیم شد.
مولانا می گوید: این طور نیست تا زمانی که شما نسبت به همانیدگی ها نمیرید و دوباره به اصل خود وصل نشوید همه کارهای شما مردگی حساب می شود و سودی نخواهد داشت و از جان خود که حقیقت وجودیِ انسان است بی خبر خواهید ماند.
دفتر سوم، بیت، ۱٩٣۶، ۱٩٣٧
جزو از کل قطع شد، بیکار شد
عضو از تن قطع شد، مُردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد، نَبُوَدش از جان خبر
چگونه می شود روح انسان آزاد شود، در حالی که پای او در گل همانیدگی ها به تله افتاده است و به دلیل دیدی که از هشیاری جسمی می گیرد حیات خود را وابسته به وجود و حفظ همانیدگی ها می داند، مگر با کمک انسانهای عاشق.
مولانا می گوید: فقط می توانی با فضاگشایی و جاری شدن دم زندگی در وجودت زنده شوی و بفهمی که تو برای زنده بودن نیازی به جهان نداری در این صورت از گل همانیدگی ها رها می شوی، ای کسی که ماموریت تو رساندن آب حیات به همه موجودات است.
دفتر سوم، بیت، ۱٢٨٢، ۱٢٨٣
چون کنی پا را، حیاتت در گل است
این حیاتت را روش، بس مشکل است
چون حیات از حق بگیری، ای رَوی
پس شوی مَستَغنی، از گل می رَهی
خداوند از زبان مولانا می گوید، من برای شما کافی هستم، من همه خیرها و برکتها را به شما می دهم، شما برای وحدت مجدد با من به هیچ واسطه بیرونی و یاری غیر از من نیاز ندارید.
دفتر چهارم، بیت، ٣۵۱٧
کافیم، بدهم تو را من جمله خیر
بی سبب، بی واسطه، یاری غیر
مدتی دیدنِ خواهشهای من ذهنی و پرهیز یعنی عمل نکردن از طریق آنها چشم حسی یا هشیاری جسمی را ضعیف می کند و سبب باز شدن چشم عدم و مستقر شدن زندگی در مرکز ما می شود و بسته های خرد و آگاهی مانند دُر و گوهر در بحر یکتایی در برابر ما نمایان می شود.
غزل شماره، ٢۴۶۵
وَر دو سه روز چشم را، بند کنی با تَقوا
چشمه چشم حس را بهرِ دُرِ عیان کنی
آتش قهر خدا در واقع تازیانه کوچکی برای من ذهنی ما محسوب می شود، تا بلکه سبب بیداری ما شود و جلوی ترکتازی های ما را در من ذهنی بگیرد، زندگی قصد نابود کردن ما را ندارد.
قهر خدا می تواند بسیار بزرگ و چیره باشد ولی همیشه لطف او بر قهرش پیشی می گیرد.
در واقع قهر و لطف خدا دورویِ یک سکه است و در فضای ذهن این دو با هم کار می کند، تا زمانی که ما از دید دویی من ذهنی رها نشویم و با چشم عدم نبینیم نمی توانیم این موضوع را درک کنیم.
دفتر چهارم، بیت، ٣٧۴٢، ٣٧۴٣، ٣٧۴۴
آتش از قهر خدا خود ذَرّه ای ست
بهرِ تهدید لئمان دّرِه ای ست
با چنین قهری که زَفت و فائق است
بَردِ لطفش بین که بروی سابق است
سَبقِ بی چون و چگونه ی معنوی
سابق و مَسبوق دیدی بی دویی؟
وقتی خضر که نماد خداوند است کشتی ما را می شکند یعنی قهر خداوند یک همانیدگی را از ما می گیرد، ناله و شکایت می کنیم و نمی دانیم که در این قهر ممکن است صد لطف پنهان باشد، حتی موسی که مقدار زیادی به حضور زنده شده بود نتوانست دلیل شکستن کشتی را بفهمد، چه برسد به ما که در من ذهنی اسیر قضاوتها و دید همانیدگی هستیم و پری برای پریدن نداریم.
دفتر اول، بیت، ٢٣۶، ٢٣٧
گر خِضِر در بهر کشتی را شکست
صد درستی در شکستِ خِضر هست
وهمِ موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب، تو بی پَر، مَپر
مولانا می گوید: با بلا و رنج بسیار این فضا گشوده می شود و زندگی با خردش در ما کار می کند، تا ما از سلطه این قوائد ذهنی آزاد شویم، به همین دلیل توصیه می کند اگر کسی تازه این راه را شروع کرده باید خودش را به دست پیر بسپارد، بدون حضور پیر امکان رفتن از من ذهنی به فضای یکتایی وجود ندارد.
پیران حق انسانهای صادقی هستند که به خدا زنده شده اند و ما را از بینش غلطی که ما را کنترل می کند آگاه می کنند، به دلیل سرکشی من ذهنی تا مدتها ما باید دید خودمان را کنار بگذاریم و با دید پیر حرکت کنیم، حتی اگر با سختی بسیار و درد هشیارانه همراه باشد.
پیران راهنما نیستند بلکه عین راه هستند و راه را برای ما باز می کنند، در اثر فضاگشایی پیر دیگری هم خودش را به ما نشان می دهد که خود خداوند است، اگر ما با فضای گشوده شده فکر و عمل کنیم، نو به نو بوسیله پیر راهنمایی می شویم، پس این راه کهنه و نوشته شده نیست، در واقع پیر سبب می شود که ما از راههای ذهنی نرویم و از طریق قرین ما را به زندگی زنده می کند و ما متوجه بخت جوان می شویم.
پیر به دلیل واصل بودن به حق پیر است نه به دلیل گذر ایام، او آغاز و انجام ندارد، یعنی از جنس این لحظه است و با زمان روانشناختی کار نمی کند، پیر دُرِ یتیم است، یعنی مانند خداوند نظیر ندارد و شرابی که از آن طرف می آورد بسیار مست کننده است.
دفتر اول، بیت، ٢٩۴۰، ٢٩۴۱، ٢٩۴٢
کرده ام بخت جوان را، نام پیر
کو ز حق پیر است، نه از ایام پیر
او چنین پیرست کِش آغاز نیست
با چنان دُرِ یتیم، انباز نیست
خود قوی تر می شود، خَمرِ کَهُن
خاصه آن خَمری که باشد مِن لَدُن
من ذهنی هر لحظه اسرار به فضابندی و کارافزایی دارد، بنابراین اگر تنها کار کنیم محال است اشتباه نکنیم، اگر همه عالم به کلید تبدیل شود، هیچ گشایشی برای رهایی از من ذهنی و دردهای آن و دید غلط هماندگی ها وجود ندارد، جز فضاگشایی و مستقر شدن عدم در مرکز ما.
باید تدبیر و جستجو در من ذهنی که زیر بنای آن باورهای پوسیده گذشته گان و قواعد شرط شده که فقط سبب محدودیت بیشتر ما می شود را فراموش کنیم تا بخت جوان یا نیاز هر لحظه خود را از پیر خویش یا بزرگانی مانند مولانا بگیریم و تنها در صورتی که این هستی مجازی را فراموش کنیم می توانیم بنده ای باشیم که به عهد الست وفادار است، آنگاه زندگی ما را از این بند گران خواهد رهاند.
دفترسوم،٣۰٧۴، ٣۰۴٧۵، ٣۰٧۶
ذَرّه ذَرّه گر شود مِفتاح ها
این گشایش نیست، جُز از کبریا
چون فراموشت شود، تدبیر خویش
یابی آن بختِ جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
تابنده باشید
فرزانه از همدان
سکهی فطیر» را بینداز دور! - آقای پویا از آلمان»
فایل صوتی «سکهی فطیر» را بینداز دور! - آقای پویا از آلمان
«سکّهی فطیر» را بریز دور!
فطیر یعنی نانی که دُرُست پخته نشده باشد.
ما در زندگی به صورت پیوسته به دنبال تبدیل شدن به انسان مهّمی هستیم. یکی از ابزارهای ما هم شغل ما است. مثلاً همهی ما فکر میکنیم که اگر ما به سلطنت یا پادشاهی در کشورمان برسیم با دانشی که داریم میتوانیم کشورمان را بهشت کنیم. منِ نویسنده هم از این قاعده مستثنا نیستم. من هم فکر میکنم اگر من وزیر مملکتی نشوم شغل مهمی ندارم و نمیتوانم به جامعه خدمت کنم. این تفکر همیشه با خود ناسپاسی و نارضایتی را نسبت به این لحظه به دنبال دارد. نارضایتی و ناسپاسی دو روی یک سکهاند. اسم این سکه را من «سکهی فطیر» میگذارم. چون سکهای است که کارایی برایمان ندارد. همانند نانی که دُرُست پخته نشده باشد. نان دُرُست پخته نشده را که نمیتوان خورد آدمی دلدرد میگیرد. ناسپاسی در چشم به هم زدنی روزن دل ما را یعنی مرکز ما را میبندد و ما ارتباطمان با زندگی قطع میشود و نارضایتی هم دسترسی ما را به باراش باران از ابر عنایت خداوندی قطع میکند. مولانا در غزل ۹۱۴ با اشاره به آیه قرآن میفرماید:
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لِرَبّه لَکَنود
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۱۴
از ناسپاسی ما نسبت به هر عملی که ما در این لحظه میکنیم است که روزن و یا سوراخ دل ما بسته شده است و خداوند میفرماید انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است. این بسیار ناسپاسی در من بسیار مشهود است. مثلاً سخت به دنبال خواستهای دنیایی هستم مثلاً یک ساعت مچی و وقتی زندگی مرا به آن میرساند به ثانیهای نمیرسد که در چشم به هم زدنی افکاری همانند بهتر نبود این جایش آنطور بود و یا آن جایش اینطور بود در من شکل میگیرد. در پس پردهی این ناسپاسی میدانم خوابیده است که من میاندیشم که میدانم که چه چیزی برای من بهتر است و در این لحظه همان باید رخ دهد.
امّا مولانا در مقابل در غزل ۱۷۲۳ میفرماید:
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
گر بِبارَم از آن ابر بر سَرَت بارَم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۲۳
هزار ابر عنایت و لطف، خودمانیم هزار عدد بزرگی است، هزار ابر عنایت در آسمان رضایت داشتن نسبت به اتفاق این لحظه است که آمادهی باریدناند ولی تنها با یک شرط. خداوند میفرماید اگر آن ابر بخواهد بر سرت ببارد تو باید نسبت به این لحظه رضای کامل باشی. یعنی خودت را کامل به دست زندگی بسپاری. با هر خواستهای با هر چالشی با هر ترسی و با هر نگرانیای که در این لحظه با آن روبهرو هستی کافی است رضایت بدهی که نمیدانی و از دست تو کاری برنمیآید و تسلیم بشوی و امیری را بگذاری کنار و سرت را زمین بگذاری همان زمان است که زندگی شروع به باریدن میکند و دستت را میگیرد و خداوند آسمان درونت که سهل است آسمان بیرونت را هم میگشاید، چرا که او فاطر و گشاینده است. کافی است که رضایت بدهی که هیچ نمیدانی و تنها نمیدانم هستی و با آن وسوسهای که هماکنون در درونت تو را میخورد به صلح برسی و رضا داشته باشی نسبت به اتفاق این لحظه، تا خداوند خمیر وجودت را خمیرمایه بزند و نان خوشمزهای از تو بپزد. آن موقع دیگر فطیر نمیمانی. فطیر یعنی نانی که دُرُست پخته نشده باشد.
با هم ابیات غزل ۱۷۴۶ تفسیر شده در برنامه ۹۰۲ گنجحضور را مرور میکنیم تا ببینیم چگونه میتوانیم «سکهی فطیرمان» را بریزیم دور.
بر آن شدهست دلم کآتشی بگیرانم
که هر که او نَمُرَد پیشِ تو، بمیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
مولانا میگوید برای آن که بتوانی «سکهی فطیر» را دور بیندازی باید یک همّت اساسی داشته باشی. همّتی که از دل عدم شدهات برمیخیزد و توانایی افروختن آتش را دارد. وقتی که همّت کنی که دیگر به دنبال هویّتخواهی از هر آنچه که ذهنت نشان میدهد نباشی آن هنگام است که میبینی هر همانیدگی هرچقدر هم چسبنده و نمیخواهد بمیرد به سوی نابودی میرود. یعنی میبینی اندکاندک آتشی برمیافروزی که همچون آبی میشود که اندکاندک بر آتش دردها و ناتوانیهایت میریزی. این معنای مردن یک همانیدگی است. یعنی همانیدگی اوّل کمکم کوچک میشود بعد شل میشود و سپس میافتد. مثل گِلی که به دیواری چسبیده اوّل آبش را از دست میدهد سپس خاک خشک میشود و در نهایت میافتد و ذرات خاک میشوند و باد آن ذرات را به سوی اقیانوس میبرد.
کمانِ عشق بدرّم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطانِ بینظیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
من یعنی آن ناظر هُشیار بر فکرها، چنان قدرتی گرفتهام که کمان عشق را آنقدر میکشم تا پاره شود. یعنی در عشقورزی به مرکز عدم شدهام در عشقورزی به آن یک هُشیاری موجود در همهی انسانها که پنهان در پس ظواهر است و در عشقورزی به کرهی زمین تلاش میکنم، تا دیگر منی و جدابینی نسبت به دیگران در من باقی نماند. انسان وقتی بتواند دیدِ جدابین خود را با آموزههای مولانا دور بریزد آن هنگام پی میبرد که چقدر بینظیر است و چه فضای بینهایت بزرگی در درونش ساکن است. پی میبرد که او نه تنها بینظیر است بلکه سلطان و پادشاه بینظیران است. یعنی اصلاً تلاش نکن که با ذهنت بینظیر را بفهمی چون بینظیری که در ذهن تو بگنجد و به تعریف درآید دیگر بینظیر نیست!
که رفت در نظرِ تو که بینظیر نشد؟
مقامِ گنج شدهست این نهادِ ویرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
چه کسی است که «سکهی فطیر» را دور انداخت و بینظیر نشد؟ هر کس که بتواند تا حد زیادی منذهنی خود را ببیند و بر آن تسلّط یابد او در نظر خداوند آب شده است. او کسی است که هُشیاری حضورش از ۵۰ درصد بیشتر شده و پی میبرد که محل اقامت گنج است. یعنی میبیند که این تن ما که بعد از ۹۰ سال فانی خواهد شد در اعماق خود هُشیاری بینظیری را پنهان دارد که نامیرا است و گنجی است پنهان شده. کافی است غزل را بخوانی تا کمکم از پنهانی بیرون آید.
من از کجا و مباهاتِ سلطنت ز کجا!
فقیرِ فقرم و افتادهی فقیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
من دیگر به دنبال این نیستم که «سکهی فطیر»م را حفظ کنم و به دنبال سلطنت بر این فضای مسموم ذهن و خواستن باشم. من اکنون که «سکهی فطیر»م را دور انداختهام فقیر فقیر شدهام. یعنی کلاً دست کشیدهام از میدانم. از این که همه چیز را در جهان میخواستم بدانم دست کشیدهام. از این که میخواستم کشوری را اداره کنم و در جهان بلند شوم فریاد بزنم من میدانم دست کشیدهام. از این که خودم را به رییسم ثابت کنم که میدانم دست کشیدهام. از این که مردم را میخواهم کنترل کنم که همانطور که من میدانم رفتار کنند دست کشیدهام. این یعنی فقیر شدن واقعی بدون ریا و دورویی. یعنی در برابر زندگی خم شوی و بگویی آخر من چیزی نمیدانم که ای زندگی، تو دستم را بگیر.
من آن کسم که تو نامم نهی، «نمیدانم»
چو من اسیرِ توام، پس امیرِ میرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
بعد از این که «سکهی فطیر» را دور انداختی و دیدی هیچ چیزی نمیدانی خدا هم بر تو ضرب سکهی جدیدی را میزند. اسم تو را میگذارد «نمیدانم» و از طریق تو در جهان ماده خلاقیت و دانایی خود را جاری میکند. هر آن کسی که تماماً مرکزش را از همانیدگیها پاک کند و خودش را اسیر این آموزههای شگفتانگیز مولانا کُند، او امیر میشود. یعنی دیگر همانیدگی و خواستهای نیست که او را به اینور و آنور بکشد. در زندگی روزمره هم ما میبینیم که چگونه هر قدم ما از همانیدگیها و برآورده کردن آنها سرچشمه میگیرد. این امیری نیست که سگ و دو بزنیم تا پول جمع کنیم و آخرش هم ۹۰ سالمان شده باشد و باید همه را بگذاریم و برویم. این معنای کامل اسیریِ ذهن است.
جز از اسیری و میری مقامِ دیگر هست
چو من از این دو گذر کردم از مُجیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
مولانا درهای اسرار را بر روی ما میگشاید و میگوید آن کسی که اساساً به دنبال تأیید و توجه گرفتن در این دنیا در هر زمینهای نباشد، یعنی از همانیدگیِ این که برای حرف دیگران زندگی کند، رد شده باشد، او از امیری رد شده است. این شخص اگر مقاومت و قضاوت هم نداشته باشد نسبت به اتفاق این لحظه یعنی از اسیری هم رد شده است. خداوند این شخص را که از این دو گذر کرده است از پناهگرفتگان میکند. در پناه هُشیاری حضور آرامشِ ابدی است که ما را دربر میگیرد.
چو شب بیاید، میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
تمام این القابی که ما در این جهان دُرُست کردهایم چه اسیر و چه امیر و چه پادشاه و چه خواجه و غیره هنگامی که آن شخص به خواب میرود از بین میروند. مثال جالبی نیست! بله که است. مثال این است که ای شنونده هر آنچه را که اکنون به آن میاندیشی و از آن هویت میگیری بدان در خواب با خودت آن را نمیتوانی ببری.
به خوابِ شب گرو آمد امیریِ میران
چو عشق هیچ نخسبد، ز عشق گیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
آن لقبی که با خوابیدن ناپدید بشود و ما را ترک کند همان بهتر که ما را ترک کند و ما به دنبال آن نباشیم. آخر این چه قدرت توخالیای است که با خوابیدن ناپدید میشود! هُشیاری حضور آن اصل ناظر ما آن یگانه زندگی جاوید در همه که با خواب ناپدید نمیشود. آن اسمش عشق است و خدایا دستم را بگیر تا بدان عشق من آتش بگیرم و از همانیدگیهایم چیزی نماند.
به آفتاب نگر پادشاهِ یک روزهست
همیگدازد مَه نیز کز وزیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
به آفتاب نگاه کُن که در این لحظه چگونه با طلوع خود در این لحظه حاضر است و در فکرها و اندیشهها گم نیست. او پادشاه است چرا که در این لحظه است حاضر است و در ستیزه در فکرهایش گم نشده است. ولی ماه را نگاه کُن یعنی منذهنیات را نگاه کُن که چگونه با تابش اندکی از نور حضور تو فکر میکند هست و نور دارد. و میگوید من وزیرم و نور دارم. امّا این نور عاریتی ماه کجا و اشعهی آفتاب کجا!
منم که پختهی عشقم، نه خام و خامطَمَع
خدای کرد خمیری، از آن خمیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
دیگر دمدمههای انتهای غزل دارد میرسد. هرکس که تا اینجا شنیده باشد کمکم پی میبرد که وقتی «سکهی فطیر» را دور انداخت دریچههای زیادی بر رویش باز شد و دانست که در حقیقت اصلش نان پختهای است که با تنور عشق پخته شده است. این شخص ناظر بر افکارش دیگر خام نیست و خامطمع هم نیست. یعنی دیگر بر نمیگردد به همانیدگیهایی که چیزی جز درد برایش نداشتند از آنها هویتخواهی کند. آخر او پی برده است که خمیر اصلی وجودش را خدا از بینظیری آفریده است.
خمیرکردهی یزدان کجا بماند خام؟
خمیرمایه پذیرم، نه از فَطیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
سؤال اساسی این است که آن کسی که بر روی خودش کار میکند و خمیر دُرُست پُف نکردهی منذهنیاش را دارد کوچک میکند، خام خواهد ماند؟ معلوم است که نه خداوند با تمام قوا نسبت به عاشقان و عارفان راهش غیرت دارد. این افرادی که چشمشان باز شده است کارهای بزرگی برای بیداری جهانیان خواهند کرد. این افراد خمیرمایه پذیرفتهاند و میگذارند خداوند آنها را ورز بدهد تا از آنها نان خوشمزهای پخته شود. چه کسی در جهان است که نان تازه پخت را یعنی انسانی را که سراسر فضای گشوده شده و مهربانی و محبت است دوست نداشته باشد!
فَطیر چون کند او؟ فاطِرُالسَّموات است
چو اخترانِ سماوات از مُنیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
خداوند هیچ انسانی را فطیر یعنی غرق در همانیدگی رها نمیکند. او با مرکز همهی ما کار دارد. او به دنبال این است تا آسمان درون همهی ما را بگشاید. به چه وسعتی؟ به وسعتی که من نمیدانم! مولانا دیگر نور بازگشته به منبعش شده است و میگوید که از ستارگان پُر نور آسمانم. یعنی انسانی که به حضور زنده شود او همچون ستارهای در این کهکشان نور بر اطرافیانش و هر آنکه با او در ارتباطند میپاشد.
تو چند نام نهی خویش را؟ خَمُش میباش
که کودکی است که گویی که من ز پیرانم
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۴۶
ای شنونده تعریف کردن خودت با الفاظ ذهنی بس است. بیت آخر است و پاشو قلم و کاغذ بیاور اگر هنوز نیاوردهای تا پیغام دیگر بینندگان خردمند را در دل و جانت با قلم نقش بزنی. این کودکی است که هنوز میگویی من همه چیز را میدانم و گنجحضور چیز جدیدی برای من ندارد. تو هنوز پیر و استاد نشدهای و گنجحضور در هر هفته با سبدی پُر از خرد و دانش به سوی تو میآید کافی است که پذیرا باشی.
گفتیم «سکهی فطیر» دو رو داشت ناسپاسی و نارضایتی. هر شنوندهای که نتواند از این تلهی منذهنی به سلامت عبور کند فطیر میماند. یعنی ناپخته تنها سرگرم در همانیدگیها میماند و به چشم به هم زدنی ۹۰ سال هم گذشته است. اولین قدم برای اینکه کسی بتواند «سکهی فطیر»ش را دور بیندازد این است که اقرار قلبی کند که میخواهد. در غیر این صورت بدون طلب، در همیشه بسته میماند. این یک اصل است درِ قفل شده بدون کلید باز نمیشود. شیوهی خدا این است «سکهی فطیر» را بریز دور نان پختهی حضور را دریافت کُن.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
1010
Time base: Pacific Daylight Time