برنامه شماره ۱۰۱۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۱۶ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #58, Divan e Shams
رسید آن شَهْ، رسید آن شَهْ، بیارایید ایوان را
فروبُرّید ساعدها برایِ خوبِ کنعان(۱) را
چو آمد جانِ جانِ جان، نشاید بُرد نامِ جان
به پیشش جان چه کار آید؟ مگر از بهرِ قُربان را
بُدَم بیعشق، گمراهی، درآمد عشق ناگاهی
بُدَم کوهی، شدم کاهی، برای اسبِ سلطان(۲) را
اگر تُرک است و تاجیک(۳) است بِدو این بنده نزدیک است
چو جان با تن، ولیکن تن نبیند هیچ مر، جان را
هَلا یاران! که بخت آمد، گَهِ ایثارِ رخت(۴) آمد
سلیمانی به تخت آمد برایِ عَزل، شیطان را
بِجَه از جا، چه میپایی(۵)؟ چرا بیدست و بیپایی؟
نمیدانی، ز هُدهُد(۶) جو رهِ قصرِ سلیمان را
بکن آنجا مناجاتت، بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان، خود همیداند زبانِ جمله مرغان را
سخن باد است ای بنده، کُنَد دل را پراکنده
ولیکن اوش(۷) فرماید که: «گِرد آور پریشان را»
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۳۱
Quran, Yusuf(#12), Line #31
«فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَأَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً
وَآتَتْ كُلَّ وَاحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّينًا وَقَالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ ۖ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ
وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّـهِ مَا هَٰذَا بَشَرًا إِنْ هَٰذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ»
«چون افسونشان را شنيد، نزدشان كس فرستاد و براى هر يك تا تكيه دهد
متكايى ترتيب داد و به هر يك كاردى داد، و گفت: بيرون آى تا تو را بنگرند.
چون او را ديدند، بزرگش شمردند و دست خويش ببريدند و گفتند:
«معاذ الله، اين آدمى نيست، اين جز فرشتهاى بزرگوار نيست.»»
(۱) خوبِ کنعان: زیباروی سرزمین کنعان، یوسف (ع)، اشاره به سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۳۱.
(۲) اسبِ سلطان: کنایه از عشقِ ربّانی است.
(۳) تاجیک: قومی که عرب و تُرک و مغولی نباشد، قوم ایرانی.
(۴) ایثارِ رخت: کنایه از نثارِ هست و نیست عاشق در راه وصال حضرت معشوق است.
(۵) پاییدن: ایستادن و توقف کردن
(۶) هُدهُد: شانهبهسَر، مُرشدِ هدایتکننده
(۷) اوش: او را، وی را، او میفرماید به وی.
-----------
فروبُرّید ساعدها برایِ خوبِ کنعان را
بُدَم کوهی، شدم کاهی، برای اسبِ سلطان را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2882
منظرِ حق، دل بُوَد در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
عشقِ حقّ و سِرِّ شاهدبازیاش
بود مایهٔ جمله پَردهسازیاش(۸)
پس از آن لَوْلاک(۹) گفت اندر لقا
در شبِ معراج شاهدبازِ ما
(۸) پَردهسازی: ساختن پردهٔ نمایش، در اینجا منظور آفرینش جهان است.
(۹) لولاک: اگر تو نبودی، اشاره به حدیث قدسی خطاب به پیغمبر اسلام:
«لَولاکَ، لَـمّا خَلَقتُ الاَفلاکَ» (= اگر تو نبودی افلاک را خلق نمیکردم).
منظور: اگر به خاطر زنده شدن انسان به هشیاری حضور نبود، افلاک را خلق نمیکردم.
منظور از خلقت هستی هشیار شدن انسان به نور خداست.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2263
دلْ تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم(۱۰) دل ز اهلِ دل برداشتی
(۱۰) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2919
نفس و شیطان خواستِ خود را پیش بُرد
وآن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد(۱۱)
(۱۱) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴١
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1941
رحمت اندر رحمت آمد تا به سَر
بر یکی رحمت فِرو مآ(۱۲) ای پسر
«حضرت حق سراپا رحمت است. بر یک رحمت قناعت مکن.»
(۱۲) فِرو مآ: نایست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #198, Divan e Shams
از غیب، رو نِمود صلایی(۱۳) زد و بِرفت
کاین راه، کوته است گرت نیست پا رَوا(۱۴)
(۱۳) صلا: دعوت عمومی
(۱۴) رَوا: مخفّفِ روان، رونده
ٖمولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1951
گفت پیغمبر که: نَفْحَتهایِ(۱۵) حق
اندرین ایّام میآرد سَبَق(۱۶)
گوش و هُش(۱۷) دارید این اوقات را
دررُبایید این چنین نَفْحات را
نَفْحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا ازین هم وا نمانی، خواجهتاش(۱۸)
(۱۵) نَفحَت: بوی خوش، مراد عنایات و رحمتها و دَمِ مبارکِ خداوندی است.
(۱۶) سَبَق: پیشی گرفتن، پیش افتادن
(۱۷) هُش: هوش
(۱۸) خواجهتاش: دو غلام که متعلّق به یک خواجه باشند. منظور بندهٔ خدا است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۱۹) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۱۹) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1626
کار من بیعلّت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۲۰)
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
(۲۰) سَقیم: بیمار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بدآن مفقود، مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2935
در دلِ ما لالهزار و گُلشنیست
پیری و پَژمُردگی را راه نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #945, Divan e Shams
ندایِ فَاعْتَبِروا(۲۱) بشنوید اُولُوالْابْصار(۲۲)
نه کودکیت، سرِ آستین چه میخایید(۲۳)؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن(۲۴)؟
هلا، ز جو بجهید آن طرف، چو بُرنایید(۲۵)
قرآن کریم، سورهٔ حشر(۵۹)، آیهٔ ۲
Quran, Al-Hashr(#59), Line #2
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ»
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
(۲۱) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹).
(۲۲) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشنبین. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹)
(۲۳) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن
(۲۴) جَستن: جهیدن، خیز کردن
(۲۵) بُرنا: جوان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ نو آید دوان
هین مگو کاین مانند اندر گردنم
که هماکنون باز پَرَّد در عَدم
هرچه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیف(۲۶) است، او را دار خَوش
(۲۶) ضَیف: مهمان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١۶۴٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1643
لیک حاضر باش در خود، ای فتیٰ(۲۷)
تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خِلْعَت(۲۸) را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۲۷) فَتیٰ: جوانمرد، جوان
(۲۸) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند،
مجازاً هدیه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #574
من نمیگویم مرا هدیه دهید
بلکه گفتم لایقِ هدیه شوید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2890
چشمِ من از چشمها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
لطفِ معروفِ تو بود، آن ای بَهی(۲۹)
پس کمالُ الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ
ای زیبا، اینکه در شبِ دنیا تو را میبینم از لطف و احسانِ تو است.
پس کمال احسان در اتمامِ آن است.
یا رب اَتْمِمْ نُورَنٰا فِی السّاهِرَه(۳۰)
وَانْجِنٰا مِن مُفْضِحاتٍ(۳۱) قاهِرَه
پروردگارا، در روز قیامت، نورِ ما را به کمال رسان.
و ما را از رسواکنندگانِ قهّار نجات دِه.
(۲۹) بَهی: روشن، زیبا
(۳۰) ساهره: عرصهٔ محشر، روز قیامت
(۳۱) مُفْضِحات: رسواکنندگان
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #911
مُرده باید بود پیشِ حکمِ حق
تا نیاید زخم، از رَبُّ الفَلَق(۳۲)
(۳۲) رَبُّ الفَلَق: پروردگار صبحگاه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1740
میزند جان در جهانِ آبگُون
نعرهٔ یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
گر نخواهد زیست جان بی این بَدَن
پس فلک، ایوانِ کی خواهد بُدَن؟
گر نخواهد بیبدن جانِ تو زیست
فِیالسَّمآءِ رِزْقُکُمْ روزیِّ کیست؟
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۲۶
Quran, Yaseen(#36), Line #26
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»
«گفته شد: به بهشت درآى. گفت: اى كاش قوم من مىدانستند.»
قرآن کریم، سورهٔ الذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۲
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #22
«وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»
«و رزق شما و هر چه به شما وعده شده در آسمان است.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1085
رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک
کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش
مر حسود و دیو را از دودِ فرش
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #7
«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»
«سوگند به آسمان كه دارای راههاست.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۳)
(۳۳) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۳۴) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۵)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۳۴) تگ: ته و بُن
(۳۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۳۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۶) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3055
حکایت امیر و غلامش که نمازباره بود
و اُنسِ عظیم داشت در نماز و مناجات با حق.
میر شد محتاجِ گرمابه سَحَر
بانگ زد: سُنقُر(۳۷)، هَلا بردار سَر
طاس(۳۸) و مَندیل(۳۹) و گِل از آلتون(۴۰) بگیر
تا به گرمابه رَویم ای ناگزیر
سُنقُر آن دَم طاس و مَندیلی نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو
مسجدی بر ره بُد و بانگِ صَلا(۴۱)
آمد اندر گوشِ سُنقُر در ملا
بود سُنقر سخت مُولِع(۴۲) در نماز
گفت ای میرِ من ای بندهنواز
تو برین دکّان زمانی صبر کن
تا گُزارم فرض(۴۳) و خوانم لَم یَکُن
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #4
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»
چون امام و قوم بیرون آمدند
از نماز و وِردها فارغ شدند
سُنقر آنجا ماند تا نزدیکِ چاشت(۴۴)
میر، سُنقر را زمانی چشم داشت
گفت: ای سُنقر چرا نایی بُرون؟
گفت: مینگذارَدَم این ذُوفُنون(۴۵)
صبر کن، نَک آمدم ای روشنی
نیستم غافل، که در گوشِ منی
هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد
تا که عاجز گشت از تیباشِ(۴۶) مَرد
پاسخش این بود مینگذارَدَم
تا برون آیم هنوز ای محترم
گفت: آخر مسجد اندر، کَس نماند
کیت وا میدارد؟ آنجا کِت نشاند؟
گفت: آنکه بسته استت از برون
بسته است او هم مرا در اندرون
آنکه نگذارد تو را کآیی درون
میبنگذارد مرا کآیم برون
آنکه نگذارد کزین سو پا نهی
او بدین سو بست پایِ این رَهی(۴۷)
ماهیان را بحر نگذارد برون
خاکیان را بحر نگذارد درون
اصلِ ماهی آب و حیوان از گِل است
حیله و تدبیر اینجا باطل است
قفلِ زَفت(۴۸) است و، گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذرّه ذرّه گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
قرآن کریم، سورهٔ زمر(۳۹)، آیهٔ ۶۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #63
«لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ… .»
«كليدهاى آسمانها و زمين نزد اوست… .»
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
(۳۷) سُنقُر: پرندهای شکاری و خوشخط و خال مانند باز. در اینجا از اعلام تُرکان و نام غلام است.
(۳۸) طاس: نوعی کاسهٔ مسی، لگن
(۳۹) مَندیل: حوله
(۴۰) آلتون: زَر، طلا، از نامهای زنان و کنیزکان ترک.
(۴۱) صَلا: مخفّف صلاة به معنی نماز
(۴۲) مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق
(۴۳) فرض: واجب، ضروری، لازم
(۴۴) چاشت: ظهر، میانهٔ روز
(۴۵) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها، منظور خداوند حکیم است.
(۴۶) تیباش: عشوه و فریب، در اینجا یعنی تأخیر و درنگ.
(۴۷) رَهی: رونده، سالک، غلام و بنده
(۴۸) زَفت: ستبر، بزرگ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
«همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِهْ سازد مرا
که زِ وَهمِ دارم است این صد عَنا(۴۹)
(۴۹) عَنا: رنج
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2834, Divan e Shams
همه خَلق در کَشاکَش، تو خراب و مست و دلخَوش
همه را نَظاره میکن، هَله از کنارِ بامی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1510
گر به جَهل آییم، آن زندانِ اوست
ور به عِلم آییم، آن ایوانِ اوست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2214, Divan e Shams
خُنُک(۵۰) آن دَم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
(۵۰) خُنُک: خوش، خوشا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #459, Divan e Shams
در شهر، مست آیم تا جمله اهلِ شهر
دانند کاین رَهی(۵۱) ز گدایانِ کوی نیست
(۵۱) رَهی: رَوَنده، مسافر، غلام، بنده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3705
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3222
پیشِ بینایان، کُنی ترکِ ادب
نارِ(۵۲) شهوت را از آن گشتی حَطَب(۵۳)
چون نداری فِطْنَت(۵۴) و، نورِ هُدیٰ
بهرِ کُوران، روی را میزن جَلا
پیشِ بینایان، حَدَث(۵۵) در روی مال
ناز میکُن با چنین گَندیده حال
(۵۲) نار: آتش
(۵۳) حَطَب: هیزم
(۵۴) فِطْنَت: زیرکی، باهوشی
(۵۵) حَدَث: مدفوع، ادرار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2640
من سبب را ننگرم، کآن حادِث(۵۶) است
زآنکه حادث، حادِثی را باعث است
لطفِ سابق را نِظاره میکنم
هرچه آن حادِث، دوپاره میکنم
(۵۶) حادث: تازهپدیدآمده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3108
باد، تُند است و چراغم اَبْتَری(۵۷)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
(۵۷) اَبْتَر: ناقص و بهدردنخور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3112
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۵۸)
شمعِ فانی را به فانیّی دِگر
(۵۸) غِرَر: جمع غِرَّه به معنی غفلت و بیخبری و غرور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2726
أنصِتُوا بپْذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای أنصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۵۹)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
(۵۹) عُشّ: آشیانۀ پرندگان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams
من پیش ازین میخواستم گفتارِ خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفتِ خویشم واخری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۶۰) بود
(۶۰) تَفتیق: شکافتن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3073
قفلِ زَفت(۶۱) است و، گشاینده خدا
چون فراموشِ خودی، یادت کنند
(۶۱) زَفت: ستبر، بزرگ
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3746
کورمرغانیم و بس ناساختیم(۶۲)
کآن سلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جغدان دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم(۶۳) واماندهٔ ویران شدیم
(۶۲) ناساخت: غیرِ آماده
(۶۳) لاجَرَم: بهناچار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر(۶۴) را مقادیری نماند
(۶۴) اختر: ستاره
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1149
چون سلیمان شو که تا دیوانِ تو
سنگ بُرَّند از پیِ ایوانِ تو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1705, Divan e Shams
آن شاهدی نِهایم که فردا شود عَجوز(۶۵)
ما تا اَبد جوان و دلارام و خوشقَدیم
(۶۵) عَجوز: پیرزن، کهنسال، گندهپیر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3075
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههای دم به دم
این بُوَد معنی قَد جَفَّ الْقَلَم
حدیث
«جَفَّالقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3133
کژ رَوی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1070
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۶۶)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۶۷)؟
در نگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
(۶۶) غدیر: آبگیر، برکه
(۶۷) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی؟
مَحْلَبی(۶۸)، از دیگران چون حالِبی(۶۹)؟
(۶۸) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر (اسم مکان) و مِحْلَب، ظرفی که در آن شیر بدوشند (اسم آلت).
(۶۹) حالِب: دوشندهٔ شیر، در اینجا به معنی جویندهٔ شیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3055, Divan e Shams
تو همچو وادیِ(۷۰) خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهرِ خرابی و ما چو معماری
(۷۰) وادی: بیابان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1409
من به پیشت حاضر و، تو نامهخوان؟
نیست این باری، نشانِ عاشقان
گفت: اینجا حاضری، اما ولیک
من نمییابم نصیبِ خویش نیک
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3319
عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش
در دَرَخشی(۷۱) کِی توان شد سوی وَخْش(۷۲)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۷۳) تَن(۷۴)
لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آرَدش سویِ طبیب
لیک نَبْود در دوا عقلش مُصیب(۷۵)
(۷۱) دَرَخْش: آذرخش، برق
(۷۲) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون
(۷۳) كُتّاب: مكتبخانه
(۷۴) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن،
بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن
(۷۵) مُصیب: اصابتکننده، راستکار، راست و درست عملکننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #950, Divan e Shams
کُهِ وجود چو کاهَست پیشِ بادِ عدم
کدام کوه که او را عدم چو کَه نَرُبود؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #662, Divan e Shams
سوارِ عشق شُو وز ره میَندیش
که اسبِ عشق بس رَهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رسانَد
اگر چه راه ناهموار باشد
اگر تُرک است و تاجیک است بِدو این بنده نزدیک است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4123
شرط، تسلیم است، نه کارِ دراز
سود نَبْوَد در ضَلالت(۷۶) تُرکتاز(۷۷)
(۷۶) ضَلالت: گمراهی
(۷۷) تُرکتاز: مَجازاً چالاک و سریع تاخت و تاز کردن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم، از آن ابر بر سَرَت بارم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جز توکّل، جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۸۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2894
مردِ حَجّی همره حاجی طلب
خواه هندو، خواه تُرک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگِ او
بنگر اندر عزم و در آهنگِ(۷۸) او
گر سیاه است او، همآهنگِ توست
تو سپیدش خوان، که همرنگِ توست
(۷۸) آهنگ: قصد، عزم، اراده
هَلا یاران! که بخت آمد، گَهِ ایثارِ رخت آمد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2915
لیک نَفْسِ نحس و آن شیطانِ زشت
میکَشَندت سویِ کفران و کِنِشت(۷۹)
(۷۹) کِنِشت: در اینجا یعنی بتخانه
نَفْس و شیطان خواستِ خود را پیش بُرد
وآن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد(۸۰)
(۸۰) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول
او به پیشِ ما و، ما از وِی مَلول(۸۱)
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سعد
چشمِ او ماندهست در جویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرْکبِ هِمّت سویِ اسباب راند
از مُسَبِّب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان(۸۲)
کِی نَهَد دل بر سببهایِ جهان؟
(۸۱) مَلول: افسرده، اندوهگین
(۸۲) عیان: آشکارا
بِجَه از جا، چه میپایی؟ چرا بیدست و بیپایی؟
نمیدانی، ز هُدهُد جو رهِ قصرِ سلیمان را
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1389
از پدر آموز ای روشنجَبین(۸۳)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۸۴) پیش از این
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۸۵) مکر و حیلت برفراخت
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى
و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
(۸۳) جَبین: پیشانی
(۸۴) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۸۵) لِوا: پرچم
از غیب، رو نِمود صلایی(۸۶) زد و بِرفت
کاین راه، کوته است گرت نیست پا رَوا(۸۷)
(۸۶) صلا: دعوت عمومی
(۸۷) رَوا: مخفّفِ روان، رونده
-------------------------
مجموع لغات:
(۲۸) خِلْعَت: لباس یا پارچهای که خانوادهٔ داماد به عروس یا خانوادهٔ او هدیه میدهند، مجازاً هدیه
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
اگر ترک است و تاجیک است بدو این بنده نزدیک است
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
بجه از جا چه میپایی چرا بیدست و بیپایی
نمیدانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
بکن آنجا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همیداند زبان جمله مرغان را
سخن باد است ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را
منظر حق دل بود در دو سرا
عشق حق و سر شاهدبازیاش
بود مایه جمله پردهسازیاش
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآ ای پسر
حضرت حق سراپا رحمت است بر یک رحمت قناعت مکن
از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
کاین راه کوته است گرت نیست پا روا
گفت پیغمبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
نفحه دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وا نمانی خواجهتاش
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدآن مفقود مستیات بدهست
در دل ما لالهزار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه میخایید
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
که هماکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیف است او را دار خوش
لیک حاضر باش در خود ای فتی
ورنه خلعت را برد او بازپس
بلکه گفتم لایق هدیه شوید
چشم من از چشمها بگزیده شد
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
ای زیبا اینکه در شب دنیا تو را میبینم از لطف و احسان تو است
پس کمال احسان در اتمام آن است
یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره
پروردگارا در روز قیامت نور ما را به کمال رسان
و ما را از رسواکنندگان قهار نجات ده
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فیالسمآء رزقکم روزی کیست
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگَلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
و انس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو
مسجدی بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت ای میر من ای بندهنواز
تو برین دکان زمانی صبر کن
تا گزارم فرض و خوانم لم یکن
از نماز و وردها فارغ شدند
سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت
میر سنقر را زمانی چشم داشت
گفت ای سنقر چرا نایی برون
گفت مینگذاردم این ذوفنون
صبر کن نک آمدم ای روشنی
نیستم غافل که در گوش منی
تا که عاجز گشت از تیباش مرد
پاسخش این بود مینگذاردم
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وا میدارد آنجا کت نشاند
گفت آنکه بسته استت از برون
او بدین سو بست پای این رهی
اصل ماهی آب و حیوان از گل است
قفل زفت است و گشاینده خدا
ذره ذره گر شود مفتاحها
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند کاین رهی ز گدایان کوی نیست
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
من سبب را ننگرم کآن حادث است
زآنکه حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانیی دگر
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
من پیش ازین میخواستم گفتار خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
پیشش اختر را مقادیری نماند
چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو
آن شاهدی نهایم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوشقدیم
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
که درون سینه شرحت دادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
من به پیشت حاضر و تو نامهخوان
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمییابم نصیب خویش نیک
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
که وجود چو کاهست پیش باد عدم
کدام کوه که او را عدم چو که نربود
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
جز توکل جز که تسلیم تمام
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است او همآهنگ توست
تو سپیدش خوان که همرنگ توست
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
از پدر آموز ای روشنجبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
Privacy Policy