Search
جستجو

Ganje Hozour audio Program #994
برنامه صوتی شماره ۹۹۴ گنج حضور

Please rate this audio
Out of 319 votes | 4312 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۹۹۴ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی 

تاریخ اجرا: ۲۳  ژانویه  ۲۰۲۴ - ۴  بهمن ۱۴۰۲


برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۹۴ بر روی این لینک کلیک کنید

برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.


متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل) 


خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی

خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری


برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


با تو حیات و زندگی، بی‌تو فنا و مُردَنا

زان که تو آفتابی و، بی‌تو بُوَد فِسُردَنا


خلق بر این بِساط‌ها، بر کفِ تو چو مُهره‌ای

هم ز تو ماه گَشتَنا، هم ز تو مُهره بُردَنا(۱)


گفت: دَمَم چه می‌دهی(۲)؟ دَم به تو من سپرده‌ام

من ز تو بی‌خبر نِی‌اَم در دَمِ دَم سپردَنا


پیش به سَجده می‌شدم، پست خمیده چون شتر

خنده‌زنان گشاد لب، گفت: درازگردَنا


بین که چه خواهی کردَنا، بین که چه خواهی کردَنا

گردن دراز کرده‌ای، پنبه بخواهی خوردَنا


(۱) مُهره بُردَن: کنایه از برنده شدن

(۲) دَم دادن: دمیدن، افسون خواندن بر مار، در اینجا فریب دادن.

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


با تو حیات و زندگی، بی‌تو فنا و مُردَنا

زان که تو آفتابی و، بی‌تو بُوَد فِسُردَنا


خلق بر این بِساط‌ها، بر کفِ تو چو مُهره‌ای

هم ز تو ماه گَشتَنا، هم ز تو مُهره بُردَنا


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2455, Divan e Shams


هیچ نَبُردَه‌ست کسی مُهره زِ اَنبانِ(۳) جهان

رَنجه مَشو، زان که تو هم مُهره ز اَنبانْ نَبَری


مُهره زِ اَنْبان نَبَرَم، گوهرِ ایمان بِبَرم

گَر تو به جان بُخل(۴) کُنی، جان بَرِ جانان نَبَری


(۳) اَنبان: کیسۀ بزرگ که از پوست دباغی‌شدۀ بز یا گوسفند درست کنند. توشه‌دان.

(۴) بُخل: حسد، رشک، بخیل بودن

------------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383


مسجدست آن دل، که جسمش ساجدست 

یارِ بَد خَرُّوبِ(۵) هر جا مسجدست


یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او 

هین ازو بگریز و کم کن گفت‌وگو


برکَن از بیخش، که گر سَر برزند 

مر تو را و مسجدت را برکَنَد


عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی 

همچو طفلان، سویِ کژ چون می‌غژی(۶)؟


(۵) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوته‌ای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران می‌کند.

(۶) می‌غژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856


گرگِ درّنده‌ست نفسِ بَد، یقین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین؟


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ‌بیت ۵۵۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550


چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نَفْسِ زنده سوی مرگی می‌تَنَد


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1079


لیک گر آن قوت(۷) بر وِی عارضی‌ست

پس نصیحت کردن او را رایضی‌ست(۸)


چون کسی کاو از مرض گِل داشت دوست

گرچه پندارد که آن خود قوتِ اوست‏


قوتِ اصلی را فرامُش کرده است

روی، در قوتِ مرض آورده است‏


(۷) قوت: غذا

(۸) رایضی:‌ رام کردنِ اسبِ سرکش

------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2916


بلکه اغلب رنج‌ها را چاره هست  

چون به جِدّ جویی، بیآید آن به‌ دست


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1056


او درونِ دام، دامی می‌‏نهد  

جانِ تو نَه این جهد، نَه آن جهد


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۶۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1060


افکن این تدبیرِ خود را پیشِ دوست  

گر چه تدبیرت هم از تدبیرِ اوست‏


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387


خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس 

تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس


چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه 

این چنین انصاف از ناموس(۹) بِه


از پدر آموز ای روشن‌جَبین(۱۰) 

رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۱۱) پیش از این


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23


«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»


«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نيآمرزى 

و بر ما رحمت نيآورى از زيان‌ديدگان خواهيم بود.»


(۹) ناموس: خودبینی، تکبّر

(۱۰) جَبین: پیشانی

(۱۱) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم

------------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059


 هر که را فتح(۱۲) و ظَفَر(۱۳) پیغام داد

پیشِ او یک شد مُراد و بی‌مُراد


هر که پایَندانِ(۱۴) وی شد وصلِ یار

او چه ترسد از شکست و کارزار؟


چون یقین گشتش که خواهد کرد مات

فوتِ اسپ و پیل هستش تُرَّهات(۱۵)


(۱۲) فتح: گشایش و پیروزی

(۱۳) ظَفَر: پیروزی، کامروایی

(۱۴) پایَندان: ضامن، کفیل

(۱۵) تُرَّهات: سخنان یاوه و بی‌ارزش، جمع تُرَّهه. در اینجا به معنی بی‌ارزش و بی‌اهمیت

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #269, Divan e Shams


اسب و رُخَت راست بر این شَهْ طواف

گرچه بر این نَطْع(۱۶) رَوی جا به جا


(۱۶) نَطْع: سفره و فرش چرمین، در اینجا منظور صفحهٔ شطرنج است.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #507


شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی

او بهارست و دگرها، ماهِ دی


هر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توست

گرچه تخت و مُلک(۱۷) توست و تاجِ توست


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیات ۱۸۱ و ۱۸۲

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #181-182


« وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.»


«از آفريدگان ما گروهى هستند كه به حق راه مى‌نمايند و به عدالت رفتار مى‌كنند.»


«وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ.»


« و آنان را كه آيات ما را دروغ انگاشتند، از راهى كه خود نمى‌دانند به تدريج خوارشان مى‌سازيم.»


شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست(۱۸)

اندرین ره، سویِ پستی ارتقاست


غم ‌یکی‌ گنجی‌ است ‌و رنج تو چو کان

لیک کی در گیرد این در کودکان؟


(۱۷) مُلک: پادشاهی

(۱۸) لقا: دیدار

------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2595


زاحمقان بگریز، چون عیسی گریخت  

صحبتِ احمق بسی خون‌ها که ریخت

 

اندک اندک آب را دزدد هوا  

دین چنین دزدد هم احمق از شما

 

گرمی‌ات را دزدد و سردی دهد  

همچو آن کو زیرِ کون، سنگی نهد


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #879


آب، اندر حوض اگر زندانی است 

 باد نَشْفَش(۱۹) می‌‌کند کَارکانی(۲۰) است‌‌

 

می‌‌رَهانَد، می‌‌بَرَد تا معدنش 

 اندک اندک، تا نبینی بُردنش‌‌

 

وین نَفَس، جان‌هایِ ما را همچنان 

 اندک اندک دزدد از حبسِ جهان‌‌


(۱۹) نَشْف: به خود کشیدن و جذب کردن

(۲۰) ارکانی: منسوب به ارکان. منظور عناصر اربعه (باد و آب و آتش و خاک) است.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1501


کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود   

تا بُوَد کارت سَلیم(۲۱) از چشمِ بَد

 

خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد   

وانگه از خود بی‏‌زخود چیزی بدُزد


(۲۱) سَلیم: سالم

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۳۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1332


چونکه تو یَنْظُر به نارُالله(۲۲) بُدی 

 نیکُوی را وا ندیدی از بَدی


قرآن کریم، سورهٔ الهمزة (۱۰۴)، آیهٔ ۶

Quran, Al-Humaza(#104), Line #6


«نَارُ اللهِ الْـمُوقَدَةُ»


«آتش افروختهٔ خداست»


اندک اندک آب، بر آتش بزن

تا شود نارِ تو نور، ای بوالْحَزَن(۲۳)


تو بزن یا رَبَّنا آبِ طَهور(۲۴)

تا شود این نارِ عالَم، جمله نور


(۲۲) نارُالله: آتش خدا، منظور قهر خداست.

(۲۳) بوالْحَزَن: اندوهگین

(۲۴) طَهور: پاک و پاک کننده

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #708


پرتوِ خورشید بر دیوار تافت 

تابشِ عاریتی(۲۵) دیوار یافت‏

 

بر کلوخی(۲۶) دل چه بندی ای سَلیم(۲۷)؟ 

وا طلب اصلی که تابَد او مُقیم‏(۲۸)

 

ای که تو هم عاشقی بر عقلِ خویش 

خویش بر صورتْ‌پرستان دیده بیش‏ 

 

پرتوِ عقل است آن بر حسِّ تو 

عاریت(۲۹) می‌دان ذَهَب(۳۰) بر مِسِّ تو

 

چون زرْاندود(۳۱) است خوبی در بشر 

ورنه چون شد شاهدِ تو پیره‌خر

 

چون فرشته بود، همچون دیو شد 

کآن ملاحت(۳۲) اَندرو عاریّه بُد


اندک اندک می‏‌ستانَد آن جمال 

اندک اندک خشک می‏‌گردد نهال


رَوْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ بخوان 

دل طلب کن، دل منه بر استخوان‏


طالبِ دل باش، ای که اهلِ صورتی، بر استخوان دل مبند. 

در طلب زیبایی و جمال ظاهری مباش و طالب حُسن و لطافت روح باش.


قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۶۸

Quran, Yaseen(#36), Line #68


«وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ ۖ أَفَلَا يَعْقِلُونَ.»


«هر كه را عمر دراز دهيم، در آفرينش دگرگونش كنيم. چرا تعقل نمى‌كنند؟»


کآن جمالِ(۳۳) دل جمالِ باقی است 

دو لَبَش از آبِ حَیوان(۳۴)، ساقی‌ است‏

 

خود همو آب است و، هم ساقیّ و، مست 

هر سه یک شد، چون طلسمِ تو شکست‏

 

آن یکی را تو ندانی از قیاس 

بندگی کُن، ژاژ کم‌ خا(۳۵) ناشناس


معنیِ تو صورت است و عاریَت(۳۶) 

بر مناسب شادی و بر قافیَت‏(۳۷)

 

معنی آن باشد که بستانَد تو را 

بی‏‌نیاز از نقش گردانَد تو را

 

معنی آن نَبْوَد که کور و کر کند 

مرد را بر نقش، عاشق‏‌تر کند


کور را قسمت، خیالِ غم‌‌فزاست 

بهرهٔ‏ چشم، این خیالاتِ فناست‏

 

حرف قرآن را ضَریران(۳۸)، معدن‏‌اند 

خر نبینند و، به پالان بر زنند

 

چون تو بینائی، پیِ خَر رو که جَست 

چند پالان‌ دوزی، ای پالان‌پرست


خر چو هست، آید یقین پالان تو را 

کم نگردد نان، چو باشد جان تو را

 

پشتِ خر دُکّان و مال و مَکسَب(۳۹) است 

دُرِّ(۴۰) قلبت، مایهٔ صد قالَب است


(۲۵) عاریَتی: قرضی

(۲۶) کلوخ: گِلِ خشک‌‌ شده

(۲۷) سَلیم: ساده‌ دل

(۲۸) مُقیم‏: ثابت، پابرجا، پیوسته

(۲۹) عاریَت: قرض

(۳۰) ذَهَب: طلا، زَر

(۳۱) زرْاندود: زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه‌ای از طلا پوشانده شده، زرنگار

(۳۲) ملاحت: جاذبه، جذبه، خوشگلی

(۳۳) جمال: زیبایی

(۳۴) آبِ حیوان: آبِ حیات

(۳۵) ژاژخایی: یاوه‌گویی، سخنان بیهوده گفتن

(۳۶) عاریَت: آنچه که داده یا گرفته شود به شرط بازگرداندن، زودگذر، ناپایدار

(۳۷) قافیَت: قافیهٔ شعر

(۳۸) ضَریر: نابینا، کور 

(۳۹) مَکْسَب: کسب

(۴۰) دُرّ: مروارید

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۵۹۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2597


نکته‌‌ای دیگر تو بشنو ای رفیق 

همچو جان، او سخت پیدا و دقیق‌‌


در مقامی هست هم، این زهرِ مار 

از تصاریفِ(۴۱) خدایی، خوش‌گوار


در مقامی زهر و، در جایی دوا 

در مقامی کفر و، در جایی روا

 

گرچه آنجا او گزندِ جان بُوَد 

چون بدینجا در رسد، درمان شود 


آب در غوره، تُرُش باشد و لیک 

چون به انگوری رسد، شیرین و نیک‌‌

 

باز در خُم(۴۲) او شود تلخ و حرام 

در مقام سِرکگی نِعْمَ الْاِدام‌‌(۴۳)


حدیث


«نِعْمَ الْاِدامُ الخُلّ»


«چه خوش نانخورشی است سرکه»


(۴۱) تصاریف: جمعِ تصریف، به معنی گردانیدن و تبدیل است.

(۴۲) خُم: جامِ شراب

(۴۳) نِعْمَ الْاِدام‌‌: نانخورش لطیف، بهترین غذا

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2583


آن ادب که باشد از بهرِ خدا

اندر آن مُسْتَعجِلی(۴۴) نبْود روا


(۴۴) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۸۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3386

 

کِای خدا‌‌‌‌‌‌ ‌گر آن جوان کژ رفت راه  

که نشاید ساختن جز تو پناه

 

تو از آنِ خود بکن(۴۵)، از وی مگیر  

گرچه‌ او خواهد خلاص از هر اسیر

 

زآنکه محتاج‌اند این خلقان همه  

از گدایی گیر تا سلطان، همه 


قرآن کریم، سورهٔ فاطر (۳۵)، آیهٔ ۱۵

Quran, Faatir(#35), Line #15


«يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ»


«اى مردم، همهٔ شما به خدا نيازمنديد. اوست بى‌نياز و ستودنى.»


(۴۵) از آنِ خود بکن: مالِ خودت بدان، برای خودت کن

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۸۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2389


با حضورِ آفتابِ باکمال  

رهنمایی جُستن از شمع و ذُبال(۴۶)


با حضورِ آفتابِ خوش‌مَساغ(۴۷) 

روشنایی جُستن از شمع و چراغ

 

بی‌گمان تَرکِ ادب باشد ز ما  

کفرِ نعمت باشد و فعلِ هوا


لیک اغلب هوش‌ها در افتکار(۴۸)  

همچو خفّاش‌اند ظلمت‌دوستدار(۴۹)

 

در شب ار خُفّاش کِرمی می‌خورد  

کِرم را خورشیدِ جان می‌پَرورد

 

در شب ار خُفّاش از کِرمی‌ست مست  

کِرم از خورشید جُنبنده شده‌ست 


(۴۶) ذُبال: فتیله، فتیلۀ شمع یا چراغ

(۴۷) خوش‌مَساغ: خوش‌رفتار، خوش‌مدار

(۴۸) اِفتِکار: اندیشیدن، فکر کردن

(۴۹) ظلمت‌دوستدار: آنچه که تاریکی را دوست دارد.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3395


آفتابی که ضیا(۵۰) زو می‌زِهَد(۵۱)  

دشمنِ خود را نَواله(۵۲) می‌دهد

 

لیک شهبازی که او خُفّاش نیست  

چشمِ بازش راست‌بین و روشنی‌ست

 

گر به شب جویَد چو خُفّاش او نُمو  

در ادب خورشید مالَد گوشِ او


گویدش: گیرم که آن خُفّاشِ لُد(۵۳) 

علّتی دارد تو را باری چه شد؟

 

مالِشت بِدْهم به زَجر، از اِکتئاب(۵۴) 

 تا نتابی سر دگر از آفتاب 


(۵۰) ضیا: نور، روشنایی

(۵۱) زهیدن: تراوش کردن، نشأت گرفتن

(۵۲) نَواله: لقمه و توشه، در اینجا به معنی نعمت و عطا

(۵۳) لُدّ: دشمنِ سرسخت، ستیزه‌گر

(۵۴) اِکتِئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3412


گر خُفاشی رفت در کور و کبود(۵۵)

بازِ سلطان‌دیده را باری چه بود؟


(۵۵) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #51


حسِّ اَبدان(۵۶)، قوتِ(۵۷) ظلمت(۵۸) می‌خَورد

حسِّ جان، از آفتابی می‌چَرَد


(۵۶) اَبدان: بدن‌ها

(۵۷) قوت: غذا

(۵۸) ظلمت: تاریکی

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #47


حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان

حِسِّ دُرپاشت(۵۹)، سویِ مشرق روان


(۵۹) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #33


پس کریم(۶۰) آنست کو خود را دهد

آبِ حیوانی(۶۱) که مانَد تا ابد


باقیاتُ الصّالحات(۶۲) آمد کریم

رَسته از صد آفت و اَخطار و بیم


گر هزاران‌اند، یک کس بیش نیست

چون خیالاتِ عدداندیش نیست


قرآن کریم، سورهٔ مریم (۱۹)، آیهٔ ۷۶

Quran, Maryam(#19), Line #76


«وَيَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى ۗ وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ مَرَدًّا»


«و خدا بر هدايت آنان كه هدايت يافته‌اند خواهد افزود و نزد پروردگار تو پاداش و 

نتيجهٔ كردارهاى شايسته‌اى كه باقى‌ماندنى‌اند بهتر است.»


(۶۰) کریم: بخشنده

(۶۱) آبِ حیوان: آبِ حیات، آبِ عشق و حقیقت

(۶۲) باقیاتُ الصّالحات: نیکِ جاودانه

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2647


در بلا هم می‏‌چشم لذّاتِ او   

ماتِ اویم، ماتِ اویم، ماتِ او


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2083


گفت: از اقرارِ عالَم فارغم

آنکه حق باشد گواه، او را چه غم؟


مولانا، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2219, Divan e Shams


گفتم این چیست بگو؟ زیر و زِبَر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زِبَر، هیچ مگو

 

مولانا، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #258, Divan e Shams


جُفت(۶۳) بِبُردند و زمین مانْد خام

هیچ ندارد جُزِ خار و گیا


(۶۳) جُفت: دو گاو که برای شخم زدنِ زمین، پهلوی هم می‌بندند.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۹۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1299


قعرِ(۶۴) چَهْ بگْزید هرکه عاقل است

زآن‌که در خلوت، صفاهایِ دل است‌‌


ظُلْمَتِ(۶۵) چَهْ، بِهْ که ظلمت‌هایِ خلق

سر نَبُرْد آن کس که گیرد پایِ خلق


(۶۴) قعر: ته، پایین، انتها

(۶۵) ظُلمَت: تاریکی

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1983


ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد

تا شود سَرْوَر، بِدآن خود سَر رَوَد

 

سر نخواهی که رود، تو پای باش   

در پناهِ قطبِ صاحب‌رای(۶۶) باش‏

  

گر چه شاهی، خویش فوقِ او مَبین   

گر چه شهدی، جُز نباتِ او مَچین‏ 


فکرِ تو نقش است و، فکرِ اوست جان   

نقدِ(۶۷) تو قلب(۶۸) است و، نقدِ اوست کان‏

 

او تویی، خود را بجو در اویِ او   

کو و کو گو، فاخته(۶۹) شو سویِ او


(۶۶) صاحب‌رای: صاحب‌نظر

(۶۷) نقد: سکّه

(۶۸) قلب: تقلّبی، قلّابی

(۶۹) فاخته: نوعی پرنده که صدایی همچون «کوکو» دارد.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۷۰)


(۷۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حَدید(۷۱)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


(۷۱) حَدید: آهن

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۷۲)

گرچه جو صافی نماید مر تو را


(۷۲) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

------------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670


حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۷۳)  

که بگویید از طریقِ انبساط 


(۷۳) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره

------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا


مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» 

تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۷۴) بپذیر

کارِ او کُنْ فَیکون‌ است نه موقوفِ علل


(۷۴) نَفَخْتُ: دمیدم

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


گفت: دَمَم چه می‌دهی؟ دَم به تو من سپرده‌ام

من ز تو بی‌خبر نِی‌اَم در دَمِ دَم سپردَنا


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1723, Divan e Shams


نیَم ز کارِ تو فارغ(۷۵) همیشه در کارم

که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم


(۷۵) فارغ: آسوده، در اینجا یعنی ناآگاه

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #200, Divan e Shams


خاموش کن که همّتِ ایشان پیِ تو است

تأثیرِ همّت‌ است تَصاریفِ(۷۶) ابتلا


(۷۶) تَصاریف: جمعِ تصریف به معنی تغییر دادن و بالا و پایین کردن. تَصاریفِ ابتلا یعنی انواع و اقسامِ ابتلائات، رویدادها.

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۰۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1905, Divan e Shams


نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی(۷۷) رسیده‌ست

غمِ بیش و غمِ کم را رها کن


قرآن كريم، سورهٔ حجر (۱۵)، آيهٔ ٢٩

Quran, Al-Hijr(#15), Line #29


«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»


«چون آفرينشش را به پايان بردم و از روح خود در آن دميدم، در برابر او به سجده بيفتيد.»


(۷۷) نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی: از روح خود در او دميدم. اشاره به آفرينش آدم است.

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #258, Divan e Shams


امشب اِستیزه کُن و سر مَنِه

تا که ببینی ز سعادت، عطا


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316


از سخن‌گویی مجویید ارتفاع(۷۸)

منتظر را بهْ ز گفتن، استماع(۷۹)


(۷۸) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن

(۷۹) استماع: شنیدن، گوش دادن

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456


اَنْصِتُوا(۸۰) را گوش کن، خاموش باش

چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش


(۸۰) اَنْصِتُوا: خاموش باشید

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692


پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا

تا زبانْ‌تان من شَوم در گفت‌وگو


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514


بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت

کآن فراق آرد یقین در عاقبت


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams


من پیش از این می‌خواستم گفتارِ خود را مشتری

واکنون همی‌خواهم ز تو، کز گفتِ خویشم واخری(۸۱)


(۸۱) واخری: دوباره بخری

------------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۵۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2654

 

جانِ جمله عِلم‌ها این است، این  

که بدانی من کی‌ام در یومِ دین(۸۲)


(۸۲) یَومِ دین: روز جزا، روز رستاخیز

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


بین که چه خواهی کردَنا، بین که چه خواهی کردَنا

گردن دراز کرده‌ای، پنبه بخواهی خوردَنا


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773


از خدا غیرِ خدا را خواستن 

ظنِّ افزونی‌ست و، کُلّی کاستن


خاصه عُمری غرق در بیگانگی 

در حضورِ شیر، رُوبَه‌شانگی(۸۳)

 

عمرِ بیشم دِه که تا پس‌تر رَوَم 

مَهْلَم(۸۴) افزون کُن که تا کمتر شوم 


(۸۳) رُوبَه‌شانگی: مجازاً حیله و تزویر

(۸۴) مَهْل: مهلت دادن، درنگ و آهستگی

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1083


قوتِ(۸۵) اصلیِّ بشر، نورِ خداست

قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست‏(۸۶)


(۸۵) قوت: غذا

(۸۶) ناسزاست: شایسته نیست

------------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #560, Divan e Shams


لذّتِ بی‌کرانه‌ای‌ست، عشق شده‌ست نام او

قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بُوَد؟


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3838


غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دگر

دَر‌نگیرد با خدای، ای حیله‌گر


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500


درگذر از فضل و از جَلْدی(۸۷) و فن  

کار، خدمت دارد و خُلقِ حَسَن


بهرِ این آوردمان یزدان بُرون  

ماٰ خَلَقْتُ‎الْاِنسَ اِلّا یَعْبُدُون

 

حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم. 

چنانکه در قرآن کریم فرموده است: (جنیان و) آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند.


قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶

Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56


«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»


«جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريده‌ام.»


سامری را آن هُنر چه سود کرد؟  

کآن فن از بابُ‎اللَّهَش(۸۸) مردود کرد


(۸۷) جَلْدی: چابکی، چالاکی

(۸۸) بابُ‎الله: درگاهِ الهی

------------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵٣

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2053


گاوِ زرّین(۸۹) بانگ کرد، آخِر چه گفت؟

کاحمقان را این‌همه رغبت شگُفت


(۸۹) زرّین: طلایی

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2503


چه کشید از کیمیا قارون؟ ببین  

که فرو بردش به قعرِ خود زمین

 

بُوالْحِکَم(۹۰) آخِر چه بربست از هنر؟  

سرنگون رفت او ز کفران در سَقَر(۹۱) 


خود هنر آن دان که دید آتش عِیان  

نه کَپِ(۹۲) دَلَّ عَلَی‏‌النّٰارِالدُّخٰان(۹۳)

 

کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند، 

نه آنکه فقط بگوید تصاعدِ دود دلیل بر وجود آتش است.


ای دلیلت گَنْده‌تر پیشِ لبیب(۹۴)  

در حقیقت از دلیلِ آن طبیب

 

چون دلیلت نیست جز این، ای پسر  

گوه می‌خور، در کُمیزی(۹۵) می‌نگر

 

ای دلیلِ تو مثالِ آن عصا  

در کَفَت دَلَّ عَلیٰ عَیْبِ الْعَمیٰ


ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است. 

همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد می‌کند، توسل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست.

 

غُلْغُل و طاق و طُرُنب(۹۶) و گیر و دار  

که نمی‌بینم، مرا معذور دار 


(۹۰) بُوالْحِکَم: کنیهٔ اصلی ابوجهل

(۹۱) سَقَر: از نام‌های دوزخ

(۹۲) کَپ: گَپ، گفتگو کردن

(۹۳) دَلَّ عَلَی‏‌النّٰارِالدُّخٰان: دود بر آتش دلالت دارد.

(۹۴) لبیب: خردمند

(۹۵) کُمیز: ادرار

(۹۶) طاق و طُرُنب: سر و صدا

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2510

 

«منادیٰ کردنِ سیّد مَلِکِِ تِرمَد که هر که در سه یا چهار روز 

به سمرقند رود به فلان مُهمّ، خِلعت و اسب و غلام و کنیزک 

و چندین زر دهم، و شنیدنِ دلقک، خبر این منادی در دِه، و آمدن 

به اُولاقی نزدِ شاه که من باری نتوانم رفتن»


سَیّد تِرْمَد که آنجا شاه بود  

مسخرهٔ او دلقکِ(۹۷) آگاه بود

 

داشت کاری در سمرقند او مُهِمّ  

جُست اُلاقی(۹۸) تا شود او مُسْتَتِمّ(۹۹)

 

زد مُنادی هر که اندر پنج روز  

آرَدم زآنجا خبر، بِدْهَم کُنوز(۱۰۰) 


دلقک اندر دِه بُد و آن را شنید  

برنشست و تا به تِرمَد می‌دوید

 

مَرکَبی دو اندر آن ره شد سَقَط  

از دوانیدن فَرَس(۱۰۱) را زآن نَمَط(۱۰۲)

 

پس به دیوان دَردَوید از گَردِ راه  

وقتِ ناهنگام، رَه جُست او به شاه  


(۹۷) دَلْقک: مُبْدَلِ «تلخک»، یکی از ظُرَفای دربار سلطان محمود غزنوی، کسی که در دربارهای قدیم کارهای خنده‌آور می‌کرد.

(۹۸) اُلاق: پیک، قاصد، الاغ

(۹۹) مُسْتَتِمّ: تمام کننده، به انجام رساننده

(۱۰۰) کُنوز: گنجینه‌ها

(۱۰۱) فَرَس: اسب

(۱۰۲) نَمَط: طریقه و روش

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1226


مرغِ بی‌هنگام(۱۰۳) و راهِ بی‌رهی(۱۰۴)

آتشی پُر در بُنِ دیگِ تُهی


(۱۰۳) مرغِ بی‌هنگام: خروس بی‌محل

(۱۰۴) راهِ بی‌رهی: ‌راهِ بدون راه‌رونده، کنایه از بی‌راهه که هیچ‌کس حاضر نیست در آن حرکت کند.

------------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2516


فُجْفُجی(۱۰۵) در جملهٔ دیوان فتاد  

شورشی در وَهمِ آن سلطان فتاد

 

خاص و عامِ شهر را دل شد ز دست

تا چه تشویش و بلا حادث شده‎ست

 

یا عَدوّی قاهری(۱۰۶) در قصدِ ماست  

یا بلایی مُهلِکی(۱۰۷) از غیب خاست


که زده دلقک به سَیْرانِ درشت(۱۰۸)  

چند اسپی تازی اندر راه کشت

 

جمع گشته بر سرایِ شاه، خلق  

تا چرا آمد چنین اِشتاب دلق(۱۰۹)؟

 

از شتاب او و فُحشِ(۱۱۰) اِجتهاد(۱۱۱)  

غُلغُل و تشویش در تِرْمَد فتاد


آن یکی دو دست بر زانوزنان  

وآن دگر از وَهْم، وٰاوَیْلی‌کنان

 

از نفیر و فتنه و خوفِ(۱۱۲) نَکال(۱۱۳)  

هر دلی رفته به صد کویِ خیال

 

هر کسی فالی همی‌زد از قیاس  

تا چه آتش اوفتاد اندر پَلاس(۱۱۴)؟ 


راه جُست و، راه دادش شاه زود  

چون زمین بوسید، گفتش: هی چه بود؟

 

هر که می‌پرسید حالی زآن تُرُش(۱۱۵)  

دست بر لب می‌نهاد او که خَمُش!

 

وَهْم می‌افزود زین فرهنگِ(۱۱۶) او  

جمله در تشویش گشته دنگِ(۱۱۷) او 


کرد اشارت دلق، کِای شاهِ کَرَم  

یک دمی بگذار، تا من دَم زنم

 

تا که باز آید به من عقلم دَمی  

که فتادم در عجایب‎عالَـمی

 

بعدِ یک ساعت که شه از وَهْم و ظن  

تلخ گشتش هم گلو و هم دهن  


که ندیده بود دلقک را چنین  

که ازو خوشتر نبودش همنشین

 

دایماً دستان و لاغ(۱۱۸) افراشتی  

شاه را او شاد و خندان داشتی

 

آنچنان خندانْش کردی در نشست  

که گرفتی شه شکم را با دو دست 


که ز زورِ خنده خوی(۱۱۹) کردی تنش  

رُو در افتادی ز خنده کردنش

 

باز امروز این‎چنین زرد و تُرُش  

دست بر لب می‌زند کِای شه خَمُش

 

وَهم در وَهم و خیال اندر خیال  

شاه را تا خود چه آید از نَکال(۱۲۰)؟! 


که دلِ شه با غم و پرهیز بود  

زآنکه خوارمشاه(۱۲۱) بس خون‌ریز بود

 

بس شهانِ آن طرف را کشته بود  

یا به حیله، یا به سَطوَت(۱۲۲) آن عَنود(۱۲۳)

 

این شَهِ تِرمَد ازو در وَهم بود  

وز فَنِ دلقک، خود آن وَهمش فزود 


گفت: زوتر بازگو تا حال چیست؟  

این چنین آشوب و شورِ تو ز کیست؟

 

گفت: من در دِه شنیدم آنکه شاه  

زد مُنادیٰ بر سرِ هر شاه‌راه

 

که کسی خواهم که تازَد در سه روز  

تا سمرقند و، دهم او را کُنوز(۱۲۴) 


من شتابیدم برِ تو بهرِ آن  

تا بگویم که ندارم آن توان!

 

این چنین چُستی نیاید از چو من  

باری، این اومید را بر من مَتَن!

 

گفت شه: لعنت بر این زودیت(۱۲۵) باد  

که دو صد تشویش در شهر اوفتاد  


از برایِ این قَدَر، ای خام‌ریش(۱۲۶) 

آتش‎افگندی درین مَرْج(۱۲۷) و حشیش(۱۲۸)؟!

 

همچو این خامانِ با طبل و عَلَم  

که اُلاقانیم(۱۲۹) در فقر و عدم

 

لافِ شیخی در جهان انداخته  

خویشتن را بایزیدی ساخته 


هم ز خود سالک شده، واصل شده  

محفلی وا کرده در دعوی‌کَده(۱۳۰)

 

خانهٔ داماد، پر آشوب و شر  

قومِ دختر را نبوده زین خبر

 

وَلْوَله که کار، نیمی راست شد  

شرط‎هایی که ز سویِ ماست، شد


خانه‌ها را روفتیم، آراستیم  

زین هوسْ سرمست و خوش برخاستیم

 

زآن طرف آمد یکی پیغام؟ نی  

مرغی آمد این طرف زآن بام؟ نی

 

زین رسالاتِ(۱۳۱) مَزید اندر مَزید(۱۳۲)

یک جوابی ز آن حوالیتان رسید؟ 


نی، ولیکن یارِ ما زین آگه است  

زآنکه از دل سویِ دل لابُد(۱۳۳) ره است

 

پس، از آن یاری که اومیدِ شماست  

از جوابِ نامه، ره خالی چراست؟

 

صد نشانست از سِرار(۱۳۴) و از جِهار(۱۳۵)  

لیک بس کن، پرده زین دَر برمدار 


باز رُو تا قصّهٔ آن دلقِ گول  

که بلا بر خویش آورد از فضول

 

پس وزیرش گفت: ای حق را سُتُن(۱۳۶) 

بشنو از بندهٔ کمینه یک سخن

 

دلقک از دِه بهرِ کاری آمده‎ست  

رایِ(۱۳۷) او گشت و پشیمانش شده‎ست  


ز آب و روغن(۱۳۸)، کهنه را نو می‌کند  

او به مسخرْگی برون‌شو(۱۳۹) می‌کند

 

غِمْد(۱۴۰) را بنمود و پنهان کرد تیغ  

باید افشردن(۱۴۱) مر او را بی‌دریغ

 

پسته را یا جوز(۱۴۲) را تا نشکنی  

نی نماید دل، نه بدْهد روغنی


مشنو این دفعِ وی و فرهنگِ او  

درنگر در ارتعاش و رنگِ او

 

گفت حق: سیمٰاهُمُ فی وَجْهِهِمْ  

زآنکه غمّازست(۱۴۳) سیما و مُنِم(۱۴۴)

 

چنانکه حضرت حق فرموده است که باطن اشخاص از ظاهر و رخسارشان نمایان است، 

زیرا چهرهٔ اشخاص خبردهنده و آشکار کننده است.


قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۴۱

Quran, Al-Rahman(#55), Line #41


«يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ… .»


«كافران را به نشان صورتشان مى‌شناسند… .»


قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹

Quran, Al-Fath(#48), Line #29


«…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ۚ… .»


«…نشانشان اثر سجده‌اى است كه بر چهره آنهاست… .»


این مُعایَن(۱۴۵) هست ضد آن خبر  

که به شَر بِسْرِشته آمد این بَشَر

 

گفت دلقک با فغان و با خروش  

صاحِبا، در خونِ این مسکین مکوش

 

بس گُمان و وَهْم آید در ضمیر  

کآن نباشد حق و صادق، ای امیر 


اِنَّ بَعْضَ الظَّنَ اِثْم است ای وزیر  

نیست اِستم راست، خاصّه بر فقیر

 

ای وزیر، پاره‌ای از گمان‌ها گناه محسوب می‌شود. 

ستم روا نیست به ویژه بر بینوایان.


قرآن کریم، سورهٔ حجرات (۴۹)، آیهٔ ۱۲

Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #12


«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ….»


«اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، از گمان فراوان بپرهيزيد. زيرا پاره‌اى از گمانها در حد گناه است. …»


شه نگیرد آنکه می‌رنجانَدَش  

از چه گیرد آنکه می‌خنداندش؟

 

گفتِ صاحب، پیشِ شه جاگیر شد  

کاشفِ این مکر و این تزویر شد

 

گفت: دلقک را سویِ زندان برید  

چاپلوس و زَرقِ(۱۴۶) او را کم خرید 


می‌زنیدش چون دُهُل اِشکم تهی  

تا دُهُل‌وار او دهدْمان آگهی

 

تَرّ و خشک و پُرّ و تی(۱۴۷) باشد دُهُل  

بانگِ او آگه کند ما را ز کُل

 

تا بگوید سِرِّ خود از اضطرار  

آنچنانکه گیرد این دل‎ها قرار  


چون طُمَأنینه‌ست(۱۴۸) صدقِ بافروغ(۱۴۹) 

دل، نیآرامد به گفتارِ دروغ

 

کِذب، چون خَس باشد و دل چون دهان  

خس نگردد در دهان هرگز نهان

 

تا در او باشد زبانی می‌زند  

تا بدآنَش از دهان بیرون کند 


خاصه که در چشم افتد خس ز باد  

چشم افتد در نم و بَند و گُشاد

 

ما پس این خس را زنیم اکنون لگد  

تا دهان و چشم از این خس وارَهَد

 

گفت دلقک: ای مَلِک آهسته باش  

رویِ حِلم(۱۵۰) و مغفرت را کم خراش


حدیث


«دَعْ مٰا یَریبُکَ اِلیٰ مٰا لٰا یَریبُکَ فَاِنَّ الصِّدْقَ طُمَأنینَةٌ وَ اِنَّ الْکِذْبَ رَیْبَةٌ.»


«رها کن آنچه را که به شکّ اندرت سازد، و بگیر آنچه را که به شکت درنیاورد. 

زیرا راستی مایهٔ آرامشِ خاطر است، و دروغ مایهٔ شکّ و شبهه.»


تا بدین حد چیست تعجیلِ نِقَم(۱۵۱)؟  

من نمی‌پَرَّم، به دستِ تو دَرَم

 

آن ادب که باشد از بهرِ خدا  

اندر آن مُسْتَعجِلی(۱۵۲) نبْود روا

 

وآنچه باشد طبع و خشمِ عارضی  

می‌شتابد، تا نگردد مرتضی(۱۵۳)


ترسد ار آید رضا، خشمش رود  

انتقام و ذوقِ آن، فایِت(۱۵۴) شود

 

شهوتِ کاذب شتابد در طعام  

خوفِ فوتِ ذوق، هست آن خود سَقام(۱۵۵)

 

اِشتها صادق بود، تأخیر بِهْ  

تا گُواریده شود آن بی‌گِرِه 


تو پیِ دفعِ بلایم می‌زنی  

تا ببینی رخنه را، بندش کنی

 

تا از آن رخنه برون نآیَد بلا  

غیرِ آن، رخنه بسی دارد قضا

 

چارهٔ دفعِ بلا، نبود ستم  

چاره، احسان باشد و عفو و کرم  

 

گفت: اَلصَّدْقَه، مَرَدٌّ لِلْبَلا  

داٰوِ مَرضاکَ بِصَدْقه یاٰفَتیٰ

 

پیامبر(ص) فرموده است: ای جوان، صدقه بلا را دفع می‌کند. 

بیماران خود را با صدقه درمان کن.


حدیث


«داوُوا مَرْضاٰکُمْ بِالصَّدَقَةِ»


«بیمارانِ خود را با صدقه مداوا کنید.»


صَدْقه، نبوَد سوختن درویش را  

کور کردن چشمِ حلم‌اندیش(۱۵۶) را

 

گفت شه: نیکوست خیر و موقعش  

لیک چون خیری کنی در موضعش

 

موضعِ رُخ شه نهی، ویرانی است  

موضعِ شه اسپ هم نادانی است 


در شریعت، هم عطا هم زَجْر(۱۵۷) هست  

شاه را صدر و فَرَس(۱۵۸) را درگه است

 

عدل چه‏‌بْوَد؟ وضع اندر موضعش  

ظلم چه‎بْوَد؟ وضع در ناموقعش

 

نیست باطل هر چه یزدان آفرید  

از غضب، وز حِلم، وز نُصح(۱۵۹) و مَکید(۱۶۰)


قرآن کریم، سورهٔ ص (۳۸)، آیهٔ ۲۷

Quran, Saad(#38), Line #27


«وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلًا… .»


«ما این آسمان و زمین و آنچه را که میان آنهاست به باطل نیآفریده‌ایم… .»


خیرِ مطلق نیست زینها هیچ چیز  

شرِّ مطلق نیست زینها هیچ نیز

 

نفع و ضَرِّ هر یکی از مَوضِع است  

عِلم ازین رو واجب است و نافع است

 

ای بسا زَجْری که بر مسکین رود  

در ثواب از نان و حلوا بِهْ بود  


زآنکه حلوا بی‌اَوان(۱۶۱)، صفرا کند  

سیلی‌اَش از خُبْث(۱۶۲) مُسْتَنقا(۱۶۳) کند

 

سیلیی در وقت، بر مسکین بزن  

که رهانَد آنْش از گردنْ زدن

 

زخم، در معنی، فتد از خویِ بَد  

چوب بر گَرد اوفتد، نه بر نمد 


بزم و زندان هست هر بهرام را  

بزم، مخلص را و، زندان خام را

 

شَقّ(۱۶۴) باید ریش را، مرهم کنی  

چرک را در ریش، مستحکم کنی

 

تا خورَد مر گوشت را در زیرِ آن  

نیم‌سودی باشد، و پَنجَه زیان 


گفت دلقک: من نمی‌گویم گذار  

من همی گویم: تحرّیی(۱۶۵) بیار

 

هین، رهِ صبر و تَأَنّی در مبند  

صبر کن، اندیشه می‌کن روز چند

 

در تأنّی بر یقینی برزنی  

گوشمالِ من به ایقانی(۱۶۶) کنی


در روِش، یَمْشی مُکِبّاً خود چرا؟  

چون همی شاید شدن در اِسْتوا(۱۶۷)


وقتی که مثلا می‌توانی شقّ و رقّ و صاف راه بروی، چرا افتان و خمان راه می‌روی؟


قرآن کریم، سورهٔ ملک (۶۷)، آیهٔ ۲۲

Quran, Al-Mulk(#67), Line #22


«أَفَمَن يَمْشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّن يَمْشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»


«آیا آن کس که نگونسار بر روی افتاده راه می‌رود، هدایت یافته‌تر است 

یا آن که بر پای ایستاده و بر راه راست می‌رود؟»


مشورت کن با گروهِ صالحان  

بر پیمبر امرِ شٰاوِرْهُمْ بدان

 

با نیکان مشورت کن، این را بدان که حتّی پیامبر(ص) مأمور به مشورت با امّت بود.


قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۵۹

Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #159


«… وَ شَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ …»


«… و در کارها با ایشان مشورت کن …»


اَمْرُهُمْ شُوریٰ برای این بُوَد  

کز تَشاوُر، سهو و کژ کمتر رَوَد 


از آنرو مؤمنان به مشورت در امور دعوت شده‌اند 

که مشورت باعث می‌شود که اشتباه و کج‌روی کمتر رخ دهد.


قرآن کریم، سورهٔ شوری (۴۲)، آیهٔ ۳۸

Quran, Ash-Shura(#42), Line #38


«… وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ …»


«… و کارشان بر پایه مشورت با یکدیگر است. …»


این خِرَدها چون مَصابیح(۱۶۸)، انور است  

بیست مِصباح از یکی روشن‌تر است

 

بُو که مِصباحی فتد اندر میان  

مُشتعِل گشته ز نورِ آسمان

 

غیرتِ حق پَرده‌یی انگیخته‌ست  

سِفْلی(۱۶۹) و عِلْوی(۱۷۰) به هم آمیخته‎ست  


گفت: سیرُوا(۱۷۱)، می‌طلب اندر جهان  

بخت و روزی را همی کن امتحان

 

قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۳۷

Quran, Aal-Imran(#3), Line #137


«قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»


«پيش از شما سنتهايى بوده است، پس بر روى زمين بگرديد و بنگريد كه 

پايان كار آنها كه پيامبران را به دروغگويى نسبت مى‌دادند چه بوده است.»


در مجالس می‌طلب اندر عقول  

آنچنان عقلی که بود اندر رسول

 

زآنکه میراث از رسول آن است و بس  

که ببیند غیب‎ها از پیش و پس 


در بَصَرها می‌طلب هم آن بَصَر(۱۷۲)  

که نتابد شرحِ آن این مختصر

 

بهرِ این کرده‌ست منع، آن باشکوه  

از تَرَهُّب(۱۷۳)، وز شدن خلوت به کوه

 

حدیث


«لا رَهْبانِیَّةَ فِی الْاِسْلامِ.»


«در اسلام رهبانیت، یعنی كناره‌گیری از زندگی برای رسیدن به آخرت، اصلاً وجود ندارد.»


تا نگردد فوت این نوع اِلْتِقا(۱۷۴)  

کآن نظر بخت است و، اکسیرِ بقا 


در میانِ صالحان، یک اَصْلَحی‎ست  

بر سرِ توقیعش(۱۷۵) از سلطان صَحی‎ست(۱۷۶)

 

کآن دعا شد با اجابت مُقْتَرِن(۱۷۷)  

کُفوِ(۱۷۸) او نبْود کِبار اِنس و جِن

 

در مِری‌اَش(۱۷۹) آنکه حُلو(۱۸۰) و حامِض(۱۸۱) است  

حجّتِ ایشان برِ حق داحِض(۱۸۲) است


که چو ما او را به خود افراشتیم  

عذر و حجّت از میان برداشتیم

 

قبله را چون کرد دستِ حق عِیان  

پس، تحرّی(۱۸۳) بعد ازین مردود دان

 

هین بگردان از تحرّی رُو و سر  

که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر(۱۸۴)

 

یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۱۸۵) شوی  

سُخرهٔ(۱۸۶) هر قبلهٔ باطل شوی

 

چون شوی تمییزْدِه(۱۸۷) را ناسپاس  

بِجْهَد از تو خَطْرَتِ(۱۸۸) قبله‌شناس

 

گر ازین انبار خواهی بِرّ(۱۸۹) و بُر(۱۹۰)  

نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر


که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین(۱۹۱)  

مبتلی گردی تو با بِئْسَ الْقَرین(۱۹۲) 


قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸

Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #38


«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ.»


«تا‌ آنگاه که نزد ما آید، می‌گوید: ای کاش دوریِ من و تو دوریِ مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدی بودی.»


(۱۰۵) فُجْفُج: پچ‌پچ کردن

(۱۰۶) قاهر: چیره، غالب

(۱۰۷) مُهلِک: هلاک کننده

(۱۰۸) سَیْرانِ درشت: حرکت و سیر خشن و ناهموار

(۱۰۹) دلق: مخفّفِ دلقک

(۱۱۰) فُحش: در اینجا به معنی فاحش است. 

(۱۱۱) فُحشِ اِجتهاد: اِجتهادِ فاحش، تلاشِ بیش از حدّ

(۱۱۲) خوف: ترس

(۱۱۳) نَکال: کیفر، عقوبت

(۱۱۴) پَلاس: گلیم

(۱۱۵) تُرُش: غم‌زده، گرفته

(۱۱۶) فرهنگ: در اینجا به معنی طرز رفتار و سلوک است.

(۱۱۷) دنگ: کودن، احمق. در اینجا به معنی گیج و مات.

(۱۱۸) لاغ: شوخی و هزل

(۱۱۹) خوی: عَرَق

(۱۲۰) نَکال: کیفر

(۱۲۱) خوارمشاه: خوارزمشاه

(۱۲۲) سَطْوَت: قهر، حمله، غلبه

(۱۲۳) عَنود: ستیزه کار، ستیزنده

(۱۲۴) کُنوز: گنجینه‌ها

(۱۲۵) زودی: شتاب

(۱۲۶) خام‌ریش: احمق، ابله

(۱۲۷) مَرْج: چمنزار، چراگاه

(۱۲۸) حشیش: گیاه خشک

(۱۲۹) اُلاق: پیک، قاصد

(۱۳۰) دعوی: ادعا کردن، دعوت کردن

(۱۳۱) رسالات: جمعِ رساله، نامه‌ها

(۱۳۲) مَزید اندر مَزید: پشت‌سرهم

(۱۳۳) لابُد: به ناچار

(۱۳۴) سِرار: رازگویی و درگوشی حرف زدن، در اینجا منظور نهان است.

(۱۳۵) جِهار: آشکار، رو در رو دیدن

(۱۳۶) سُتُن: ستون، تکیه‌گاه

(۱۳۷) رای: نظر، رای گشتن یعنی عوض شدنِ نظر

(۱۳۸) آب و روغن: تعبیری است از ظاهرسازی و مردم‌فریبی

(۱۳۹) برون‌شو: راه خروجی، مَخْلَص، محلّ فرار. برون‌شو کردن یعنی تلاش کردن برای نجات.

(۱۴۰) غِمْد: نیام و غلافِ شمشیر

(۱۴۱) افشردن: فشار دادن، در اینجا کتک زدن و تنبیه کردن

(۱۴۲) جوز: گردو

(۱۴۳) غمّاز: آشکار کنندهٔ راز درون، بسیار سخن‌چین

(۱۴۴) مُنِمّ: سخن‌چین

(۱۴۵) مُعایَن: دیده شده

(۱۴۶) زَرق: ریا

(۱۴۷) تی: تهی، خالی

(۱۴۸) طُمَأنینه: آرامشِ دل

(۱۴۹) صدقِ بافروغ: راستیِ روشن

(۱۵۰) حِلم: فضاگشایی

(۱۵۱) نِقَم: انتقام

(۱۵۲) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل

(۱۵۳) مرتضی: خشنود، راضی

(۱۵۴) فایِت: از میان رفته، فوت شده

(۱۵۵) سَقام: بیماری

(۱۵۶) حلم‌اندیش: فضاگشا

(۱۵۷) زَجْر: بازداشتن، منع کردن، تنبیه کردن

(۱۵۸) فَرَس: اسب

(۱۵۹) نُصح: نصیحت

(۱۶۰) مَکید: نیرنگ، خدعه

(۱۶۱) بی‌اَوان: بی‌موقع

(۱۶۲) خُبْث: پلیدی، ناپاکی

(۱۶۳) مُسْتَنقا: پاک شده

(۱۶۴) شَقّ: شکافتن

(۱۶۵) تحرّی: جستجو

(۱۶۶) ایقان: یقین آوردن

(۱۶۷) اِسْتوا: راست و معتدل شد

(۱۶۸) مَصابیح: چراغ‌ها

(۱۶۹) سِفْلی: پایینی، زیرین

(۱۷۰) عِلْوی: بالایی، رویین

(۱۷۱) سیرُوا: سیر و گردش کنید

(۱۷۲) بَصَر: چشم

(۱۷۳) تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت

(۱۷۴) اِلْتِقا: دیدار، ملاقات

(۱۷۵) توقیع: فرمان شاه، امضای نامه و فرمان

(۱۷۶) صَحّ: مخفّفِ صَحَّ به معنی درست است، صحیح است.

(۱۷۷) مُقْتَرِن: قرین

(۱۷۸) کُفو: همتا، نظیر

(۱۷۹) مِری‌: ستیز و جدال

(۱۸۰) حُلو: شیرین

(۱۸۱) حامِض: ترش

(۱۸۲) داحِض: باطل

(۱۸۳) تَحَرّی: جستجو

(۱۸۴) مُستَقَر: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم

(۱۸۵) ذاهِل: فراموش کننده، غافل

(۱۸۶) سُخره: ذلیل و زیردست

(۱۸۷) تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّهٔ شناخت و معرفت است.

(۱۸۸) خَطْرَت: آنچه که بر دل گذرد، اندیشه 

(۱۸۹) بِرّ: نیکی

(۱۹۰) بُرّ: گندم

(۱۹۱) مُعین: یار، یاری کننده

(۱۹۲) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد


-------------------------

مجموع لغات:


(۱) مُهره بُردَن: کنایه از برنده شدن

(۲) دَم دادن: دمیدن، افسون خواندن بر مار، در اینجا فریب دادن.

(۳) اَنبان: کیسۀ بزرگ که از پوست دباغی‌شدۀ بز یا گوسفند درست کنند. توشه‌دان.

(۴) بُخل: حسد، رشک، بخیل بودن

(۵) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوته‌ای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران می‌کند.

(۶) می‌غژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.

(۷) قوت: غذا

(۸) رایضی:‌ رام کردنِ اسبِ سرکش

(۹) ناموس: خودبینی، تکبّر

(۱۰) جَبین: پیشانی

(۱۱) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم

(۱۲) فتح: گشایش و پیروزی

(۱۳) ظَفَر: پیروزی، کامروایی

(۱۴) پایَندان: ضامن، کفیل

(۱۵) تُرَّهات: سخنان یاوه و بی‌ارزش، جمع تُرَّهه. در اینجا به معنی بی‌ارزش و بی‌اهمیت

(۱۶) نَطْع: سفره و فرش چرمین، در اینجا منظور صفحهٔ شطرنج است.

(۱۷) مُلک: پادشاهی

(۱۸) لقا: دیدار

(۱۹) نَشْف: به خود کشیدن و جذب کردن

(۲۰) ارکانی: منسوب به ارکان. منظور عناصر اربعه (باد و آب و آتش و خاک) است.

(۲۱) سَلیم: سالم

(۲۲) نارُالله: آتش خدا، منظور قهر خداست.

(۲۳) بوالْحَزَن: اندوهگین

(۲۴) طَهور: پاک و پاک کننده

(۲۵) عاریَتی: قرضی

(۲۶) کلوخ: گِلِ خشک‌‌ شده

(۲۷) سَلیم: ساده‌ دل

(۲۸) مُقیم‏: ثابت، پابرجا، پیوسته

(۲۹) عاریَت: قرض

(۳۰) ذَهَب: طلا، زَر

(۳۱) زرْاندود: زراندوده، ویژگی فلزی که با لایه‌ای از طلا پوشانده شده، زرنگار

(۳۲) ملاحت: جاذبه، جذبه، خوشگلی

(۳۳) جمال: زیبایی

(۳۴) آبِ حیوان: آبِ حیات

(۳۵) ژاژخایی: یاوه‌گویی، سخنان بیهوده گفتن

(۳۶) عاریَت: آنچه که داده یا گرفته شود به شرط بازگرداندن، زودگذر، ناپایدار

(۳۷) قافیَت: قافیهٔ شعر

(۳۸) ضَریر: نابینا، کور 

(۳۹) مَکْسَب: کسب

(۴۰) دُرّ: مروارید

(۴۱) تصاریف: جمعِ تصریف، به معنی گردانیدن و تبدیل است.

(۴۲) خُم: جامِ شراب

(۴۳) نِعْمَ الْاِدام‌‌: نانخورش لطیف، بهترین غذا

(۴۴) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل

(۴۵) از آنِ خود بکن: مالِ خودت بدان، برای خودت کن

(۴۶) ذُبال: فتیله، فتیلۀ شمع یا چراغ

(۴۷) خوش‌مَساغ: خوش‌رفتار، خوش‌مدار

(۴۸) اِفتِکار: اندیشیدن، فکر کردن

(۴۹) ظلمت‌دوستدار: آنچه که تاریکی را دوست دارد.

(۵۰) ضیا: نور، روشنایی

(۵۱) زهیدن: تراوش کردن، نشأت گرفتن

(۵۲) نَواله: لقمه و توشه، در اینجا به معنی نعمت و عطا

(۵۳) لُدّ: دشمنِ سرسخت، ستیزه‌گر

(۵۴) اِکتِئاب: افسرده شدن، اندوهگین شدن

(۵۵) کور و کبود: در اینجا به معنی زشت و ناقص، گول و نادان، من ذهنی.

(۵۶) اَبدان: بدن‌ها

(۵۷) قوت: غذا

(۵۸) ظلمت: تاریکی

(۵۹) دُرْپاش: نثار کنندهٔ مروارید، پاشندهٔ مروارید، کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان.

(۶۰) کریم: بخشنده

(۶۱) آبِ حیوان: آبِ حیات، آبِ عشق و حقیقت

(۶۲) باقیاتُ الصّالحات: نیکِ جاودانه

(۶۳) جُفت: دو گاو که برای شخم زدنِ زمین، پهلوی هم می‌بندند.

(۶۴) قعر: ته، پایین، انتها

(۶۵) ظُلمَت: تاریکی

(۶۶) صاحب‌رای: صاحب‌نظر

(۶۷) نقد: سکّه

(۶۸) قلب: تقلّبی، قلّابی

(۶۹) فاخته: نوعی پرنده که صدایی همچون «کوکو» دارد.

(۷۰) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۷۱) حَدید: آهن

(۷۲) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۷۳) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره

(۷۴) نَفَخْتُ: دمیدم

(۷۵) فارغ: آسوده، در اینجا یعنی ناآگاه

(۷۶) تَصاریف: جمعِ تصریف به معنی تغییر دادن و بالا و پایین کردن. تَصاریفِ ابتلا یعنی انواع و اقسامِ ابتلائات، رویدادها.

(۷۷) نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی: از روح خود در او دميدم. اشاره به آفرينش آدم است.

(۷۸) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن

(۷۹) استماع: شنیدن، گوش دادن

(۸۰) اَنْصِتُوا: خاموش باشید

(۸۱) واخری: دوباره بخری

(۸۲) یَومِ دین: روز جزا، روز رستاخیز

(۸۳) رُوبَه‌شانگی: مجازاً حیله و تزویر

(۸۴) مَهْل: مهلت دادن، درنگ و آهستگی

(۸۵) قوت: غذا

(۸۶) ناسزاست: شایسته نیست

(۸۷) جَلْدی: چابکی، چالاکی

(۸۸) بابُ‎الله: درگاهِ الهی

(۸۹) زرّین: طلایی

(۹۰) بُوالْحِکَم: کنیهٔ اصلی ابوجهل

(۹۱) سَقَر: از نام‌های دوزخ

(۹۲) کَپ: گَپ، گفتگو کردن

(۹۳) دَلَّ عَلَی‏‌النّٰارِالدُّخٰان: دود بر آتش دلالت دارد.

(۹۴) لبیب: خردمند

(۹۵) کُمیز: ادرار

(۹۶) طاق و طُرُنب: سر و صدا

(۹۷) دَلْقک: مُبْدَلِ «تلخک»، یکی از ظُرَفای دربار سلطان محمود غزنوی، کسی که در دربارهای قدیم کارهای خنده‌آور می‌کرد.

(۹۸) اُلاق: پیک، قاصد، الاغ

(۹۹) مُسْتَتِمّ: تمام کننده، به انجام رساننده

(۱۰۰) کُنوز: گنجینه‌ها

(۱۰۱) فَرَس: اسب

(۱۰۲) نَمَط: طریقه و روش

(۱۰۳) مرغِ بی‌هنگام: خروس بی‌محل

(۱۰۴) راهِ بی‌رهی: ‌راهِ بدون راه‌رونده، کنایه از بی‌راهه که هیچ‌کس حاضر نیست در آن حرکت کند.

(۱۰۵) فُجْفُج: پچ‌پچ کردن

(۱۰۶) قاهر: چیره، غالب

(۱۰۷) مُهلِک: هلاک کننده

(۱۰۸) سَیْرانِ درشت: حرکت و سیر خشن و ناهموار

(۱۰۹) دلق: مخفّفِ دلقک

(۱۱۰) فُحش: در اینجا به معنی فاحش است. 

(۱۱۱) فُحشِ اِجتهاد: اِجتهادِ فاحش، تلاشِ بیش از حدّ

(۱۱۲) خوف: ترس

(۱۱۳) نَکال: کیفر، عقوبت

(۱۱۴) پَلاس: گلیم

(۱۱۵) تُرُش: غم‌زده، گرفته

(۱۱۶) فرهنگ: در اینجا به معنی طرز رفتار و سلوک است.

(۱۱۷) دنگ: کودن، احمق. در اینجا به معنی گیج و مات.

(۱۱۸) لاغ: شوخی و هزل

(۱۱۹) خوی: عَرَق

(۱۲۰) نَکال: کیفر

(۱۲۱) خوارمشاه: خوارزمشاه

(۱۲۲) سَطْوَت: قهر، حمله، غلبه

(۱۲۳) عَنود: ستیزه کار، ستیزنده

(۱۲۴) کُنوز: گنجینه‌ها

(۱۲۵) زودی: شتاب

(۱۲۶) خام‌ریش: احمق، ابله

(۱۲۷) مَرْج: چمنزار، چراگاه

(۱۲۸) حشیش: گیاه خشک

(۱۲۹) اُلاق: پیک، قاصد

(۱۳۰) دعوی: ادعا کردن، دعوت کردن

(۱۳۱) رسالات: جمعِ رساله، نامه‌ها

(۱۳۲) مَزید اندر مَزید: پشت‌سرهم

(۱۳۳) لابُد: به ناچار

(۱۳۴) سِرار: رازگویی و درگوشی حرف زدن، در اینجا منظور نهان است.

(۱۳۵) جِهار: آشکار، رو در رو دیدن

(۱۳۶) سُتُن: ستون، تکیه‌گاه

(۱۳۷) رای: نظر، رای گشتن یعنی عوض شدنِ نظر

(۱۳۸) آب و روغن: تعبیری است از ظاهرسازی و مردم‌فریبی

(۱۳۹) برون‌شو: راه خروجی، مَخْلَص، محلّ فرار. برون‌شو کردن یعنی تلاش کردن برای نجات.

(۱۴۰) غِمْد: نیام و غلافِ شمشیر

(۱۴۱) افشردن: فشار دادن، در اینجا کتک زدن و تنبیه کردن

(۱۴۲) جوز: گردو

(۱۴۳) غمّاز: آشکار کنندهٔ راز درون، بسیار سخن‌چین

(۱۴۴) مُنِمّ: سخن‌چین

(۱۴۵) مُعایَن: دیده شده

(۱۴۶) زَرق: ریا

(۱۴۷) تی: تهی، خالی

(۱۴۸) طُمَأنینه: آرامشِ دل

(۱۴۹) صدقِ بافروغ: راستیِ روشن

(۱۵۰) حِلم: فضاگشایی

(۱۵۱) نِقَم: انتقام

(۱۵۲) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل

(۱۵۳) مرتضی: خشنود، راضی

(۱۵۴) فایِت: از میان رفته، فوت شده

(۱۵۵) سَقام: بیماری

(۱۵۶) حلم‌اندیش: فضاگشا

(۱۵۷) زَجْر: بازداشتن، منع کردن، تنبیه کردن

(۱۵۸) فَرَس: اسب

(۱۵۹) نُصح: نصیحت

(۱۶۰) مَکید: نیرنگ، خدعه

(۱۶۱) بی‌اَوان: بی‌موقع

(۱۶۲) خُبْث: پلیدی، ناپاکی

(۱۶۳) مُسْتَنقا: پاک شده

(۱۶۴) شَقّ: شکافتن

(۱۶۵) تحرّی: جستجو

(۱۶۶) ایقان: یقین آوردن

(۱۶۷) اِسْتوا: راست و معتدل شد

(۱۶۸) مَصابیح: چراغ‌ها

(۱۶۹) سِفْلی: پایینی، زیرین

(۱۷۰) عِلْوی: بالایی، رویین

(۱۷۱) سیرُوا: سیر و گردش کنید

(۱۷۲) بَصَر: چشم

(۱۷۳) تَرَهُّب: پارسایی، رُهبانیّت

(۱۷۴) اِلْتِقا: دیدار، ملاقات

(۱۷۵) توقیع: فرمان شاه، امضای نامه و فرمان

(۱۷۶) صَحّ: مخفّفِ صَحَّ به معنی درست است، صحیح است.

(۱۷۷) مُقْتَرِن: قرین

(۱۷۸) کُفو: همتا، نظیر

(۱۷۹) مِری‌: ستیز و جدال

(۱۸۰) حُلو: شیرین

(۱۸۱) حامِض: ترش

(۱۸۲) داحِض: باطل

(۱۸۳) تَحَرّی: جستجو

(۱۸۴) مُستَقَر: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم

(۱۸۵) ذاهِل: فراموش کننده، غافل

(۱۸۶) سُخره: ذلیل و زیردست

(۱۸۷) تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّهٔ شناخت و معرفت است.

(۱۸۸) خَطْرَت: آنچه که بر دل گذرد، اندیشه 

(۱۸۹) بِرّ: نیکی

(۱۹۰) بُرّ: گندم

(۱۹۱) مُعین: یار، یاری کننده

(۱۹۲) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد


--------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا

زان که تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا


خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای

هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا


گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام

من ز تو بی‌خبر نی‌ام در دم دم سپردنا


پیش به سجده می‌شدم پست خمیده چون شتر

خنده‌زنان گشاد لب گفت درازگردنا


بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا

گردن دراز کرده‌ای پنبه بخواهی خوردنا


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


با تو حیات و زندگی بی‌تو فنا و مردنا

زان که تو آفتابی و بی‌تو بود فسردنا


خلق بر این بساط‌ها بر کف تو چو مهره‌ای

هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2455, Divan e Shams


هیچ نبرده‌ست کسی مهره ز انبان جهان

رنجه مشو زان که تو هم مهره ز انبان نبری


مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم

گر تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383


مسجدست آن دل که جسمش ساجدست 

یار بد خروب هر جا مسجدست


یار بد چون رست در تو مهر او 

هین ازو بگریز و کم کن گفت‌وگو


برکن از بیخش که گر سر برزند 

مر تو را و مسجدت را برکند


عاشقا خروب تو آمد کژی 

همچو طفلان سوی کژ چون می‌غژی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856


گرگ درنده‌ست نفس بد یقین

چه بهانه می‌نهی بر هر قرین


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ‌بیت ۵۵۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #550


چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نفس زنده سوی مرگی می‌تند


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1079


لیک گر آن قوت بر وی عارضی‌ست

پس نصیحت کردن او را رایضی‌ست


چون کسی کاو از مرض گل داشت دوست

گرچه پندارد که آن خود قوت اوست‏


قوت اصلی را فرامش کرده است

روی در قوت مرض آورده است‏


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2916


بلکه اغلب رنج‌ها را چاره هست  

چون به جد جویی بیآید آن به‌ دست


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1056


او درون دام دامی می‌‏نهد  

جان تو نه این جهد نه آن جهد


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۶۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1060


افکن این تدبیر خود را پیش دوست  

گر چه تدبیرت هم از تدبیر اوست‏


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387


خویش مجرم دان و مجرم گو مترس 

تا ندزدد از تو آن استاد درس


چون بگویی جاهلم تعلیم ده 

این چنین انصاف از ناموس به


از پدر آموز ای روشن‌جبین

ربنا گفت و ظلمنا پیش از این


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23


«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»


«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نيآمرزى 

و بر ما رحمت نيآورى از زيان‌ديدگان خواهيم بود.»


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4059


هر که را فتح و ظفر پیغام داد

پیش او یک شد مراد و بی‌مراد


هر که پایندان وی شد وصل یار

او چه ترسد از شکست و کارزار


چون یقین گشتش که خواهد کرد مات

فوت اسپ و پیل هستش ترهات


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #269, Divan e Shams


اسب و رخت راست بر این شه طواف

گرچه بر این نطع روی جا به جا


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #507


شاد از وی شو مشو از غیر وی

او بهارست و دگرها ماه دی


هر چه غیر اوست استدراج توست

گرچه تخت و ملک توست و تاج توست


قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیات ۱۸۱ و ۱۸۲

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #181-182


« وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.»


«از آفريدگان ما گروهى هستند كه به حق راه مى‌نمايند و به عدالت رفتار مى‌كنند.»


«وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ.»


« و آنان را كه آيات ما را دروغ انگاشتند، از راهى كه خود نمى‌دانند به تدريج خوارشان مى‌سازيم.»


شاد از غم شو که غم دام لقاست

اندرین ره سوی پستی ارتقاست


غم ‌یکی‌ گنجی‌ است ‌و رنج تو چو کان

لیک کی در گیرد این در کودکان


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2595


زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت  

صحبت احمق بسی خون‌ها که ریخت

 

اندک اندک آب را دزدد هوا  

دین چنین دزدد هم احمق از شما

 

گرمی‌ات را دزدد و سردی دهد  

همچو آن کو زیر کون سنگی نهد


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۷۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #879


آب اندر حوض اگر زندانی است 

باد نشفش می‌‌کند کارکانی است‌‌

 

می‌‌رهاند می‌‌برد تا معدنش 

اندک اندک تا نبینی بردنش‌‌

 

وین نفس جان‌های ما را همچنان 

اندک اندک دزدد از حبس جهان‌‌


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1501


کار پنهان کن تو از چشمان خود   

تا بود کارت سلیم از چشم بد

 

خویش را تسلیم کن بر دام مزد   

وانگه از خود بی‏‌زخود چیزی بدزد


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۳۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1332


چونکه تو ینظر به نارالله بدی 

نیکوی را وا ندیدی از بدی


قرآن کریم، سورهٔ الهمزة (۱۰۴)، آیهٔ ۶

Quran, Al-Humaza(#104), Line #6


«نَارُ اللهِ الْـمُوقَدَةُ»


«آتش افروختهٔ خداست»


اندک اندک آب بر آتش بزن

تا شود نار تو نور ای بوالحزن


تو بزن یا ربنا آب طهور

تا شود این نار عالم جمله نور


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۷۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #708


پرتو خورشید بر دیوار تافت 

تابش عاریتی دیوار یافت‏

 

بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم

وا طلب اصلی که تابد او مقیم‏

 

ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش 

خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش‏ 

 

پرتو عقل است آن بر حس تو 

عاریت می‌دان ذهب بر مس تو

 

چون زراندود است خوبی در بشر 

ورنه چون شد شاهد تو پیره‌خر

 

چون فرشته بود همچون دیو شد 

کآن ملاحت اندرو عاریه بد


اندک اندک می‏‌ستاند آن جمال 

اندک اندک خشک می‏‌گردد نهال


رو نعمره ننکسه بخوان 

دل طلب کن دل منه بر استخوان‏


طالب دل باش ای که اهل صورتی بر استخوان دل مبند 

در طلب زیبایی و جمال ظاهری مباش و طالب حسن و لطافت روح باش


قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۶۸

Quran, Yaseen(#36), Line #68


«وَمَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ ۖ أَفَلَا يَعْقِلُونَ.»


«هر كه را عمر دراز دهيم، در آفرينش دگرگونش كنيم. چرا تعقل نمى‌كنند؟»


کآن جمال دل جمال باقی است 

دو لبش از آب حیوان ساقی‌ است‏

 

خود همو آب است و هم ساقی و مست 

هر سه یک شد چون طلسم تو شکست‏

 

آن یکی را تو ندانی از قیاس 

بندگی کن ژاژ کم‌ خا ناشناس


معنی تو صورت است و عاریت

بر مناسب شادی و بر قافیت‏

 

معنی آن باشد که بستاند تو را 

بی‏‌نیاز از نقش گرداند تو را

 

معنی آن نبود که کور و کر کند 

مرد را بر نقش عاشق‏‌تر کند


کور را قسمت خیال غم‌‌فزاست 

بهره چشم این خیالات فناست‏

 

حرف قرآن را ضریران معدن‏‌اند 

خر نبینند و به پالان بر زنند

 

چون تو بینائی پی خر رو که جست 

چند پالان‌ دوزی ای پالان‌پرست


خر چو هست آید یقین پالان تو را 

کم نگردد نان چو باشد جان تو را

 

پشت خر دکان و مال و مکسب است 

در قلبت مایه صد قالب است


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۵۹۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2597


نکته‌‌ای دیگر تو بشنو ای رفیق 

همچو جان او سخت پیدا و دقیق‌‌


در مقامی هست هم این زهر مار 

از تصاریف خدایی خوش‌گوار


در مقامی زهر و در جایی دوا 

در مقامی کفر و در جایی روا

 

گرچه آنجا او گزند جان بود 

چون بدینجا در رسد درمان شود 


آب در غوره ترش باشد و لیک 

چون به انگوری رسد شیرین و نیک‌‌

 

باز در خم او شود تلخ و حرام 

در مقام سرکگی نعم الادام‌‌


حدیث


«نِعْمَ الْاِدامُ الخُلّ»


«چه خوش نانخورشی است سرکه»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2583


آن ادب که باشد از بهر خدا

اندر آن مستعجلی نبود روا


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۸۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3386

 

کای خدا‌‌‌‌‌‌ ‌گر آن جوان کژ رفت راه  

که نشاید ساختن جز تو پناه

 

تو از آن خود بکن از وی مگیر  

گرچه‌ او خواهد خلاص از هر اسیر

 

زآنکه محتاج‌اند این خلقان همه  

از گدایی گیر تا سلطان همه 


قرآن کریم، سورهٔ فاطر (۳۵)، آیهٔ ۱۵

Quran, Faatir(#35), Line #15


«يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ»


«اى مردم، همهٔ شما به خدا نيازمنديد. اوست بى‌نياز و ستودنى.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۸۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2389


با حضور آفتاب باکمال  

رهنمایی جستن از شمع و ذبال


با حضور آفتاب خوش‌مساغ

روشنایی جستن از شمع و چراغ

 

بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما  

کفر نعمت باشد و فعل هوا


لیک اغلب هوش‌ها در افتکار

همچو خفاش‌اند ظلمت‌دوستدار

 

در شب ار خفاش کرمی می‌خورد  

کرم را خورشید جان می‌پرورد

 

در شب ار خفاش از کرمی‌ست مست  

کرم از خورشید جنبنده شده‌ست 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۹۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3395


آفتابی که ضیا زو می‌زهد

دشمن خود را نواله می‌دهد

 

لیک شهبازی که او خفاش نیست  

چشم بازش راست‌بین و روشنی‌ست

 

گر به شب جوید چو خفاش او نمو  

در ادب خورشید مالد گوش او


گویدش گیرم که آن خفاش لد 

علتی دارد تو را باری چه شد

 

مالشت بدهم به زجر از اکتئاب

تا نتابی سر دگر از آفتاب 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3412


گر خفاشی رفت در کور و کبود

باز سلطان‌دیده را باری چه بود


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #51


حس ابدان قوت ظلمت می‌خورد

حس جان از آفتابی می‌چرد


مولوى، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #47


حس خفاشت سوی مغرب دوان

حس درپاشت سوی مشرق روان


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #33


پس کریم آنست کو خود را دهد

آب حیوانی که ماند تا ابد


باقیات الصالحات آمد کریم

رسته از صد آفت و اخطار و بیم


گر هزاران‌اند یک کس بیش نیست

چون خیالات عدداندیش نیست


قرآن کریم، سورهٔ مریم (۱۹)، آیهٔ ۷۶

Quran, Maryam(#19), Line #76


«وَيَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى ۗ وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ مَرَدًّا»


«و خدا بر هدايت آنان كه هدايت يافته‌اند خواهد افزود و نزد پروردگار تو پاداش و 

نتيجهٔ كردارهاى شايسته‌اى كه باقى‌ماندنى‌اند بهتر است.»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2647


در بلا هم می‏‌چشم لذات او   

مات اویم مات اویم مات او


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2083


گفت از اقرار عالم فارغم

آنکه حق باشد گواه او را چه غم


مولانا، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2219, Divan e Shams


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

 

مولانا، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #258, Divan e Shams


جفت ببردند و زمین ماند خام

هیچ ندارد جز خار و گیا


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۹۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1299


قعر چه بگزید هرکه عاقل است

زآن‌که در خلوت صفاهای دل است‌‌


ظلمت چه به که ظلمت‌های خلق

سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1983


ای بسا دانش که اندر سر دود

تا شود سرور بدآن خود سر رود

 

سر نخواهی که رود تو پای باش   

در پناه قطب صاحب‌رای باش‏

  

گر چه شاهی خویش فوق او مبین   

گر چه شهدی جز نبات او مچین‏ 


فکر تو نقش است و فکر اوست جان   

نقد تو قلب است و نقد اوست کان‏

 

او تویی خود را بجو در اوی او   

کو و کو گو فاخته شو سوی او


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذودلال


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته به بند ناپدید


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگ جو هست سرگین ای فتی

گرچه جو صافی نماید مر تو را


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670


حکم حق گسترد بهر ما بساط

که بگویید از طریق انبساط 


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا


مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست

تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر

کار او کن فیکون‌ است نه موقوف علل


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


گفت دمم چه می‌دهی دم به تو من سپرده‌ام

من ز تو بی‌خبر نی‌ام در دم دم سپردنا


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1723, Divan e Shams


نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم

که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #200, Divan e Shams


خاموش کن که همت ایشان پی تو است

تأثیر همت‌ است تصاریف ابتلا


مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۰۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1905, Divan e Shams


نفخت فیه من روحی رسیده‌ست

غم بیش و غم کم را رها کن


قرآن كريم، سورهٔ حجر (۱۵)، آيهٔ ٢٩

Quran, Al-Hijr(#15), Line #29


«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ»


«چون آفرينشش را به پايان بردم و از روح خود در آن دميدم، در برابر او به سجده بيفتيد.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #258, Divan e Shams


امشب استیزه کن و سر منه

تا که ببینی ز سعادت عطا


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316


از سخن‌گویی مجویید ارتفاع

منتظر را به ز گفتن استماع


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456


انصتوا را گوش کن خاموش باش

چون زبان حق نگشتی گوش باش


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692


پس شما خاموش باشید انصتوا

تا زبان‌تان من شوم در گفت‌وگو


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514


بر قرین خویش مفزا در صفت

کآن فراق آرد یقین در عاقبت


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams


من پیش از این می‌خواستم گفتار خود را مشتری

واکنون همی‌خواهم ز تو کز گفت خویشم واخری


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۵۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2654

 

جان جمله علم‌ها این است این  

که بدانی من کی‌ام در یوم دین


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #49, Divan e Shams


بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا

گردن دراز کرده‌ای پنبه بخواهی خوردنا


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773


از خدا غیر خدا را خواستن 

ظن افزونی‌ست و کلی کاستن


خاصه عمری غرق در بیگانگی 

در حضور شیر روبه‌شانگی

 

عمر بیشم ده که تا پس‌تر روم 

مهلم افزون کن که تا کمتر شوم 


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1083


قوت اصلی بشر نور خداست

قوت حیوانی مر او را ناسزاست‏


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #560, Divan e Shams


لذت بی‌کرانه‌ای‌ست عشق شده‌ست نام او

قاعده خود شکایت است ورنه جفا چرا بود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3838


غیر مردن هیچ فرهنگی دگر

در‌نگیرد با خدای ای حیله‌گر


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500


درگذر از فضل و از جلدی و فن  

کار خدمت دارد و خلق حسن


بهر این آوردمان یزدان برون  

ما خلقت الانس الا یعبدون

 

حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم

چنانکه در قرآن کریم فرموده است جنیان و آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند


قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶

Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56


«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»


«جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريده‌ام.»


سامری را آن هنر چه سود کرد 

کآن فن از باب‌اللهش مردود کرد


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵٣

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2053


گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت

کاحمقان را این‌همه رغبت شگفت


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2503


چه کشید از کیمیا قارون ببین  

که فرو بردش به قعر خود زمین

 

بوالحکم آخر چه بربست از هنر

سرنگون رفت او ز کفران در سقر


خود هنر آن دان که دید آتش عیان  

نه کپ دل علی‏‌النارالدخان

 

کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند

نه آنکه فقط بگوید تصاعد دود دلیل بر وجود آتش است


ای دلیلت گنده‌تر پیش لبیب

در حقیقت از دلیل آن طبیب

 

چون دلیلت نیست جز این ای پسر  

گوه می‌خور در کمیزی می‌نگر

 

ای دلیل تو مثال آن عصا  

در کفت دل علی عیب العمی


ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است 

همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد می‌کند توسل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست

 

غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار  

که نمی‌بینم مرا معذور دار 


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2510

 

منادی کردن سید ملک ترمد که هر که در سه یا چهار روز 

به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسب و غلام و کنیزک 

و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن 

به اولاقی نزد شاه که من باری نتوانم رفتن


سید ترمد که آنجا شاه بود  

مسخره او دلقک آگاه بود

 

داشت کاری در سمرقند او مهم  

جست الاقی تا شود او مستتم

 

زد منادی هر که اندر پنج روز  

آردم زآنجا خبر بدهم کنوز


دلقک اندر ده بد و آن را شنید  

برنشست و تا به ترمد می‌دوید

 

مرکبی دو اندر آن ره شد سقط  

از دوانیدن فرس را زآن نمط

 

پس به دیوان دردوید از گرد راه  

وقت ناهنگام ره جست او به شاه  


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۲۲۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1226


مرغ بی‌هنگام و راه بی‌رهی

آتشی پر در بن دیگ تهی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2516


فجفجی در جمله دیوان فتاد  

شورشی در وهم آن سلطان فتاد

 

خاص و عام شهر را دل شد ز دست

تا چه تشویش و بلا حادث شده‎ست

 

یا عدوی قاهری در قصد ماست  

یا بلایی مهلکی از غیب خاست


که زده دلقک به سیران درشت

چند اسپی تازی اندر راه کشت

 

جمع گشته بر سرای شاه خلق  

تا چرا آمد چنین اشتاب دلق

 

از شتاب او و فحش اجتهاد 

غلغل و تشویش در ترمد فتاد


آن یکی دو دست بر زانوزنان  

وآن دگر از وهم واویلی‌کنان

 

از نفیر و فتنه و خوف نکال 

هر دلی رفته به صد کوی خیال

 

هر کسی فالی همی‌زد از قیاس  

تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس


راه جست و راه دادش شاه زود  

چون زمین بوسید گفتش هی چه بود

 

هر که می‌پرسید حالی زآن ترش 

دست بر لب می‌نهاد او که خمش

 

وهم می‌افزود زین فرهنگ او  

جمله در تشویش گشته دنگ او 


کرد اشارت دلق کای شاه کرم  

یک دمی بگذار تا من دم زنم

 

تا که باز آید به من عقلم دمی  

که فتادم در عجایب‎عالـمی

 

بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن  

تلخ گشتش هم گلو و هم دهن  


که ندیده بود دلقک را چنین  

که ازو خوشتر نبودش همنشین

 

دایما دستان و لاغ افراشتی  

شاه را او شاد و خندان داشتی

 

آنچنان خندانش کردی در نشست  

که گرفتی شه شکم را با دو دست 


که ز زور خنده خوی کردی تنش  

رو در افتادی ز خنده کردنش

 

باز امروز این‎چنین زرد و ترش  

دست بر لب می‌زند کای شه خمش

 

وهم در وهم و خیال اندر خیال  

شاه را تا خود چه آید از نکال


که دل شه با غم و پرهیز بود  

زآنکه خوارمشاه بس خون‌ریز بود

 

بس شهان آن طرف را کشته بود  

یا به حیله یا به سطوت آن عنود

 

این شه ترمد ازو در وهم بود  

وز فن دلقک خود آن وهمش فزود 


گفت زوتر بازگو تا حال چیست  

این چنین آشوب و شور تو ز کیست

 

گفت من در ده شنیدم آنکه شاه  

زد منادی بر سر هر شاه‌راه

 

که کسی خواهم که تازد در سه روز  

تا سمرقند و دهم او را کنوز 


من شتابیدم بر تو بهر آن  

تا بگویم که ندارم آن توان

 

این چنین چستی نیاید از چو من  

باری این اومید را بر من متن

 

گفت شه لعنت بر این زودیت باد  

که دو صد تشویش در شهر اوفتاد  


از برای این قدر ای خام‌ریش

آتش‎افگندی درین مرج و حشیش

 

همچو این خامان با طبل و علم  

که الاقانیم در فقر و عدم

 

لاف شیخی در جهان انداخته  

خویشتن را بایزیدی ساخته 


هم ز خود سالک شده واصل شده  

محفلی وا کرده در دعوی‌کده

 

خانه داماد پر آشوب و شر  

قوم دختر را نبوده زین خبر

 

ولوله که کار نیمی راست شد  

شرط‎هایی که ز سوی ماست شد


خانه‌ها را روفتیم آراستیم  

زین هوس سرمست و خوش برخاستیم

 

زآن طرف آمد یکی پیغام نی  

مرغی آمد این طرف زآن بام نی

 

زین رسالات مزید اندر مزید

یک جوابی ز آن حوالیتان رسید


نی ولیکن یار ما زین آگه است  

زآنکه از دل سوی دل لابد ره است

 

پس از آن یاری که اومید شماست  

از جواب نامه ره خالی چراست

 

صد نشانست از سرار و از جهار

لیک بس کن پرده زین در برمدار 


باز رو تا قصه آن دلق گول  

که بلا بر خویش آورد از فضول

 

پس وزیرش گفت ای حق را ستن

بشنو از بنده کمینه یک سخن

 

دلقک از ده بهر کاری آمده‎ست  

رای او گشت و پشیمانش شده‎ست  


ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند  

او به مسخرگی برون‌شو می‌کند

 

غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ  

باید افشردن مر او را بی‌دریغ

 

پسته را یا جوز را تا نشکنی  

نی نماید دل نه بدهد روغنی


مشنو این دفع وی و فرهنگ او  

درنگر در ارتعاش و رنگ او

 

گفت حق سیماهم فی وجههم  

زآنکه غمازست سیما و منم

 

چنانکه حضرت حق فرموده است که باطن اشخاص از ظاهر و رخسارشان نمایان است 

زیرا چهره اشخاص خبردهنده و آشکار کننده است


قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۴۱

Quran, Al-Rahman(#55), Line #41


«يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ… .»


«كافران را به نشان صورتشان مى‌شناسند… .»


قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹

Quran, Al-Fath(#48), Line #29


«…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ ۚ… .»


«…نشانشان اثر سجده‌اى است كه بر چهره آنهاست… .»


این معاین هست ضد آن خبر  

که به شر بسرشته آمد این بشر

 

گفت دلقک با فغان و با خروش  

صاحبا در خون این مسکین مکوش

 

بس گمان و وهم آید در ضمیر  

کآن نباشد حق و صادق ای امیر 


ان بعض الظن اثم است ای وزیر  

نیست استم راست خاصه بر فقیر

 

ای وزیر پاره‌ای از گمان‌ها گناه محسوب می‌شود

ستم روا نیست به ویژه بر بینوایان


قرآن کریم، سورهٔ حجرات (۴۹)، آیهٔ ۱۲

Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #12


«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ ….»


«اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، از گمان فراوان بپرهيزيد. زيرا پاره‌اى از گمانها در حد گناه است. …»


شه نگیرد آنکه می‌رنجاندش  

از چه گیرد آنکه می‌خنداندش

 

گفت صاحب پیش شه جاگیر شد  

کاشف این مکر و این تزویر شد

 

گفت دلقک را سوی زندان برید  

چاپلوس و زرق او را کم خرید 


می‌زنیدش چون دهل اشکم تهی  

تا دهل‌وار او دهدمان آگهی

 

تر و خشک و پر و تی باشد دهل  

بانگ او آگه کند ما را ز کل

 

تا بگوید سر خود از اضطرار  

آنچنانکه گیرد این دل‎ها قرار  


چون طمأنینه‌ست صدق بافروغ

دل نیآرامد به گفتار دروغ

 

کذب چون خس باشد و دل چون دهان  

خس نگردد در دهان هرگز نهان

 

تا در او باشد زبانی می‌زند  

تا بدآنش از دهان بیرون کند 


خاصه که در چشم افتد خس ز باد  

چشم افتد در نم و ند و گشاد

 

ما پس این خس را زنیم اکنون لگد  

تا دهان و چشم از این خس وارهد

 

گفت دلقک ای ملک آهسته باش  

روی حلم و مغفرت را کم خراش


حدیث


«دَعْ مٰا یَریبُکَ اِلیٰ مٰا لٰا یَریبُکَ فَاِنَّ الصِّدْقَ طُمَأنینَةٌ وَ اِنَّ الْکِذْبَ رَیْبَةٌ.»


«رها کن آنچه را که به شکّ اندرت سازد، و بگیر آنچه را که به شکت درنیاورد. 

زیرا راستی مایهٔ آرامشِ خاطر است، و دروغ مایهٔ شکّ و شبهه.»


تا بدین حد چیست تعجیل نقم

من نمی‌پرم به دست تو درم

 

آن ادب که باشد از بهر خدا  

اندر آن مستعجلی نبود روا

 

وآنچه باشد طبع و خشم عارضی  

می‌شتابد تا نگردد مرتضی


ترسد ار آید رضا خشمش رود  

انتقام و ذوق آن فایت شود

 

شهوت کاذب شتابد در طعام  

خوف فوت ذوق هست آن خود سقام

 

اشتها صادق بود تأخیر به  

تا گواریده شود آن بی‌گره 


تو پی دفع بلایم می‌زنی  

تا ببینی رخنه را بندش کنی

 

تا از آن رخنه برون نآید بلا  

غیر آن رخنه بسی دارد قضا

 

چاره دفع بلا نبود ستم  

چاره احسان باشد و عفو و کرم  

 

گفت الصدقه مرد للبلا  

داو مرضاک بصدقه یافتی

 

پیامبر(ص) فرموده است ای جوان صدقه بلا را دفع می‌کند 

بیماران خود را با صدقه درمان کن


حدیث


«داوُوا مَرْضاٰکُمْ بِالصَّدَقَةِ»


«بیمارانِ خود را با صدقه مداوا کنید.»


صدقه نبود سوختن درویش را  

کور کردن چشم حلم‌اندیش را

 

گفت شه نیکوست خیر و موقعش  

لیک چون خیری کنی در موضعش

 

موضع رخ شه نهی ویرانی است  

موضع شه اسپ هم نادانی است 


در شریعت هم عطا هم زجر هست  

شاه را صدر و فرس را درگه است

 

عدل چه‏‌بود وضع اندر موضعش  

ظلم چه‎بود وضع در ناموقعش

 

نیست باطل هر چه یزدان آفرید  

از غضب وز حلم وز نصح و مکید


قرآن کریم، سورهٔ ص (۳۸)، آیهٔ ۲۷

Quran, Saad(#38), Line #27


«وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا بَاطِلًا… .»


«ما این آسمان و زمین و آنچه را که میان آنهاست به باطل نیآفریده‌ایم… .»


خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز  

شر مطلق نیست زینها هیچ نیز

 

نفع و ضر هر یکی از موضع است  

علم ازین رو واجب است و نافع است

 

ای بسا زجری که بر مسکین رود  

در ثواب از نان و حلوا به بود  


زآنکه حلوا بی‌اوان صفرا کند  

سیلی‌اش از خبث مستنقا کند

 

سیلیی در وقت بر مسکین بزن  

که رهاند آنش از گردن زدن

 

زخم در معنی فتد از خوی بد  

چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد 


بزم و زندان هست هر بهرام را  

بزم مخلص را و زندان خام را

 

شق باید ریش را مرهم کنی  

چرک را در ریش مستحکم کنی

 

تا خورد مر گوشت را در زیر آن  

نیم‌سودی باشد و پنجه زیان 


گفت دلقک من نمی‌گویم گذار  

من همی گویم تحریی بیار

 

هین ره صبر و تأنی در مبند  

صبر کن اندیشه می‌کن روز چند

 

در تأنی بر یقینی برزنی  

گوشمال من به ایقانی کنی


در روش یمشی مکبا خود چرا 

چون همی شاید شدن در استوا


وقتی که مثلا می‌توانی شق و رق و صاف راه بروی چرا افتان و خمان راه می‌روی


قرآن کریم، سورهٔ ملک (۶۷)، آیهٔ ۲۲

Quran, Al-Mulk(#67), Line #22


«أَفَمَن يَمْشِي مُكِبًّا عَلَىٰ وَجْهِهِ أَهْدَىٰ أَمَّن يَمْشِي سَوِيًّا عَلَىٰ صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ»


«آیا آن کس که نگونسار بر روی افتاده راه می‌رود، هدایت یافته‌تر است 

یا آن که بر پای ایستاده و بر راه راست می‌رود؟»


مشورت کن با گروه صالحان  

بر پیمبر امر شاورهم بدان

 

با نیکان مشورت کن این را بدان که حتی پیامبر(ص) مأمور به مشورت با امت بود


قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۵۹

Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #159


«… وَ شَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ …»


«… و در کارها با ایشان مشورت کن …»


امرهم شوری برای این بود  

کز تشاور سهو و کژ کمتر رود 


از آنرو مومنان به مشورت در امور دعوت شده‌اند 

که مشورت باعث می‌شود که اشتباه و کج‌روی کمتر رخ دهد


قرآن کریم، سورهٔ شوری (۴۲)، آیهٔ ۳۸

Quran, Ash-Shura(#42), Line #38


«… وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ …»


«… و کارشان بر پایه مشورت با یکدیگر است. …»


این خردها چون مصابیح انور است  

بیست مصباح از یکی روشن‌تر است

 

بو که مصباحی فتد اندر میان  

مشتعل گشته ز نور آسمان

 

غیرت حق پرده‌یی انگیخته‌ست  

سفلی و علوی به هم آمیخته‎ست  


گفت سیروا می‌طلب اندر جهان  

بخت و روزی را همی کن امتحان

 

قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۳۷

Quran, Aal-Imran(#3), Line #137


«قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِكُمْ سُنَنٌ فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ»


«پيش از شما سنتهايى بوده است، پس بر روى زمين بگرديد و بنگريد كه 

پايان كار آنها كه پيامبران را به دروغگويى نسبت مى‌دادند چه بوده است.»


در مجالس می‌طلب اندر عقول  

آنچنان عقلی که بود اندر رسول

 

زآنکه میراث از رسول آن است و بس  

که ببیند غیب‎ها از پیش و پس 


در بصرها می‌طلب هم آن بصر 

که نتابد شرح آن این مختصر

 

بهر این کرده‌ست منع آن باشکوه  

از ترهب وز شدن خلوت به کوه

 

حدیث


«لا رَهْبانِیَّةَ فِی الْاِسْلامِ.»


«در اسلام رهبانیت، یعنی كناره‌گیری از زندگی برای رسیدن به آخرت، اصلاً وجود ندارد.»


تا نگردد فوت این نوع التقا 

کآن نظر بخت است و اکسیر بقا 


در میان صالحان یک اصلحی‎ست  

بر سر توقیعش از سلطان صحی‎ست

 

کآن دعا شد با اجابت مقترن 

کفو او نبود کبار انس و جن

 

در مری‌اش آنکه حلو و حامض است  

حجت ایشان بر حق داحض است


که چو ما او را به خود افراشتیم  

عذر و حجت از میان برداشتیم

 

قبله را چون کرد دست حق عیان  

پس تحری بعد ازین مردود دان

 

هین بگردان از تحری رو و سر  

که پدید آمد معاد و مستقر

 

یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی  

سخره هر قبله باطل شوی

 

چون شوی تمییزده را ناسپاس  

بجهد از تو خطرت قبله‌شناس

 

گر ازین انبار خواهی بر و بر 

نیم ساعت هم ز همدردان مبر


که در آن دم که ببری زین معین

مبتلی گردی تو با بئس القرین


قرآن کریم، سورهٔ زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸

Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #38


«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ.»


«تا‌ آنگاه که نزد ما آید، می‌گوید: ای کاش دوریِ من و تو دوریِ مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدی بودی.»


shirin7shComment by: shirin7sh
آموختم که باید غم عشق، مقصود و درد هشیارانه را پیش چشم داشته و ترک فعل هوا و کفران نعمت کنم
باز شاه باشم و نه خفاشی که به شب ذهن فرو رفته
ذهن را به مرکز نیاورده و در افکارم گم نشوم و از او نور بگیرم

درود بر آموزگار عشق و خرد و شادی
هزاران شکر و صدها سپاس


Back

Privacy Policy