برنامه شماره ۹۰۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲۲ فوريه ۲۰۲۲ - ۴ اسفند
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۰۶ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
نسخه ریز مناسب پرینت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
نسخه درشت PDF تمام اشعار این برنامه با فرمت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 762, Divan e Shams
بِدَرَد مرده کفن را، به سرِ گور برآید
اگر آن مردهٔ ما را ز بُتِ من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند، بجهد پیشتر آید
ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید
که ز تلخیِ تو جان را همه طعمِ شِکَر آید
بخور آن را که رسیدت، مَهِل(۱) از بهرِ ذخیره
که تو بر جویِ روانی، چو بخوردی دگر آید
بنگر صنعتِ خوبش، بشنو وحیِ قلوبش
همگی نورِ نظر شو، همه ذوق از نظر آید
مَبُر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
به گه آید وی و بیگه، نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه، گه و بیگاه که ناگه
مَثَل کُحلِ عُزَیزی(۲) شهِ ما در بصر آید
چو در این چشم درآید، شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد او همه آبش گهر آید
نه چنان گوهرِ مرده که نداند گهرِ خود
همه گویا، همه جویا، همگی جانور آید
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی؟
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
تو سخن گفتنِ بیلب، هَله(۳) خو کن چو ترازو
که نمانَد لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
(۱) هلیدن: گذاشتن، ترک کردن
(۲) کُحلِ عُزیزی: نوعی سرمه برای تقویت چشم
(۳) هَله: آگاه باش
----------------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین(۴) بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
(۴) قَرین: همنشین، مصاحب، همنشین
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #94
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافِع و دِلجویِ توست
که ازو اندر گریزی در خَلا
اِستِعانَت جویی از لطفِ خدا
در حقیقت دوستانت دشمناند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حَذَر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
قرآن کریم، سوره تكوير (۸۱)، آیات ۷ تا ۹
Quran, Sooreh At-Takwir(#81), Line #7-9
«وَإِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ، وَإِذَا الْمَوْءُودَةُ سُئِلَتْ، بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ.»
«چون روحها با تنها قرين گردند، و چون از دختر زنده به گور شده
پرسيده شود كه، به چه گناهى كشته شده است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1335, Divan e Shams
بانگ زدم نیم شبان، کیست در این خانه دل؟
گفت: منم کز رخِ من شد مه و خورشید خجل
گفت که: این خانهٔ دل پر همه نقشست چرا؟
گفتم: این عکس تو است، ای رخِ تو رشکِ چگل
گفت که: این نقشِ دگر چیست پر از خونِ جگر؟
گفتم: این نقشِ منِ خسته دل و پای به گِل
داد سرِ رشته به من، رشتهٔ پرفتنه و فن
گفت: بِکَش تا بِکشم، هم بِکش و هم مگسل
گفتم: تو همچو فلان تُرش شدی، گفت: بدان
من تُرُشِ مصلحتم، نی تُرُشِ کینه و غل
هر که درآید که منم، بر سرِ شاخش بزنم
کاین حرمِ عشق بُوَد، ای حیوان، نیست اِغِل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1954
گفت: اُدْعُوا الله، بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1901
ای خُنُک آن را که بیند رویِ تو
یا درافتد ناگهان در کویِ تو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 499, Divan e Shams
بس بُدی بنده را کَفیٰ بِالله
لیکَش این دانش و کِفایَت نیست
قرآن کریم، سورهٔ نساء (۴)، آیهٔ ۴۵
Quran, Sooreh An-Nisaa(#4), Line #45
«وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِأَعْدَائِكُمْ ۚ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَلِيًّا وَكَفَىٰ بِاللَّهِ نَصِيرًا.»
«خدا دشمنانِ شما را بهتر مىشناسد و دوستىِ او شما را كفايت
خواهد كرد و يارىِ او شما را بسنده است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 342, Divan e Shams
مکرّر بنگر آن سو، چشم میمال
که جان را مدرسه و تکرار(۵) این است
چو لب بگشاد، جانها جمله گفتند
شفایِ جانِ هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دستِ عشق خوردند
یقینْشان شد که خود خمّار این است
گرو کردی به می دستار و جُبّه
سزایِ جُبّه و دستار این است
خبر آمد که یوسف شد به بازار
هَلا کو یوسف؟ ار بازار این است
فسونی خوانْد و پنهان کرد خود را
کمینه لعبِ(۶) آن طرّار این است
ز ملک و مالِ عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار(۷) این است
(۵) تکرار: دوباره خواندن و بیان کردن درس
(۶) لعب: بازی، شوخی
(۷) ناچار: چیزی که بودن و داشتن آن ضروری است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 578, Divan e Shams
بدرَّم جُبّهٔ مَه را، بریزم ساغرِ شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوانِ من باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2406, Divan e Shams
اله را که شناسد؟ کسی که رَست ز لا
ز لا که رَست، بگو؟ عاشقِ بلا دیده
رموزِ لَیْسَ وَ فی جُبَّتی(۸) بدانسته
هزار بار من این جُبّه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاحِ دین را گفت
تویی حیاتِ من ای دیدهٔ خدا دیده
(۸) لَیْسَ وَ فی جُبَّتی: اشاره به سخن جنید: لَیْسَ فی جُبَّتی سوی الله:
درون جبّهٔ من جز خدای نیست.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #361
یُسر(۹) با عُسر(۱۰) است، هین آیِس(۱۱) مباش
راه داری زین مَمات(۱۲) اندر معاش
رَوْح(۱۳) خواهی، جُبّه(۱۴) بشکاف ای پسر
تا از آن صَفْوَت(۱۵) برآری زود سر
هست صوفی آنکه شد صَفوَتطلب
نه از لباسِ صوف و خیّاطی و دَب(۱۶)
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۵
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #5
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»
«پس بیتردید با دشواری آسانی است.»
(۹) یُسر: آسانی
(۱۰) عُسر: سختی
(۱۱) آیِس: ناامید
(۱۲) مَمات: مرگ
(۱۳) رَوْح: آسودگی، آسایش
(۱۴) جُبّه: جامۀ گشاد و بلند که روی جامههای دیگر بر تن کنند، خِرقه
(۱۵) صَفوَت: پاکیزگی و خلوص
(۱۶) دَب: کهنگی در جامه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3170, Divan e Shams
ای که تو از عالمِ ما میروی
خوش ز زمین سویِ سما میروی
ای قفس اشکسته و جَسته ز بند
پر بگشادی، به کجا میروی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطنِ خویش چرا میروی؟
نی غلطم(۱۷)، عاریه بود این وطن
سویِ وطنگاهِ بقا میروی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پیِ سرهنگِ قضا(۱۸) میروی
یا که ز جنّات(۱۹) نسیمی رسید
در پیِ رضوانِ(۲۰) رضا میروی
یا ز تجلّیِ جلالِ قدیم
مضطرب و بیسر و پا میروی
یا ز شعاعاتِ جمالِ خدا
مست ملاقاتِ لقا میروی
یا ز بنِ خُمِّ جهان همچو دُرد
صاف شدی سویِ عُلا میروی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامُش و مخفی و خفا میروی
(۱۷) نی غلطم: نه اشتباه میکنم
(۱۸) سرهنگِ قضا: قضا و ارادهی الهی
(۱۹) جنّات: بهشت
(۲۰) رِضوان: نگهبانِ در بهشت
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1227, Divan e Shams
دستارم و جُبّه و سَرم هر سه به هم
قیمت کردند به یک درم چیزی کم
نشنیدستی تو نامِ من در عالم؟
من هیچکسم هیچکسم هیچکسم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3703
شهوتِ ناری براندن کم نشد
او بماندن کم شود، بی هیچ بُد(۲۱)
تا که هیزم مینهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزمکَشی؟
چونکه هیزم باز گیری، نار، مُرد
ز آنکه، تَقْوی، آب، سویِ نار بُرد
کی سیه گردد به آتش رویِ خوب؟
کو نَهد گُلگونه از تَقوَی القُلوب؟
روی خوب و زیبا کی از آتش، سیاه می گردد؟ آنکه تقوی قلب را بر روی
باطن خود بگذارد و رخسار روح را با سرخاب تقوا، رنگین و زیبا کند،
کی این باطن از آتش و دود شهوات، سیاه می گردد؟
قرآن کریم، سورهٔ حج (۲۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Sooreh Al-Hajj(#22), Line #32
«وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»
«و هرکه محترم داند شعائر خدا را بدان که این کار از تقوای دل
سرچشمه می گیرد.»
(۲۱) بُد: گزیر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3150
« نشاندن پادشاهان، صوفیانِ عارف را پیشِ رویِ خویش،
تا چشمشان، بدیشان روشن شود.»
پادشاهان را چنان عادت بُوَد
این شنیده باشی، ار یادت بُوَد
دستِ چَپْشان پهلوانان ایستند
زآنکه دل، پهلویِ چپ باشد به بند
مُشرِف(۲۲) و اهل قلم بر دستِ راست
زانکه علم خطّ و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیشِ رُو موضع دهند
کآینهٔ جاناند و ز آیینه بِهَند
سینه، صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینهٔ دل، نقشِ بکر
هر که او از صُلبِ فطرت خوب زاد
آینه در پیشِ او باید نهاد
عاشقِ آیینه باشد رویِ خوب
صَیقَلِ جان آمد و تَقْوَی الْقُلُوب
(۲۲) مُشرِف: رئیسِ دیوان، کسی که از سوی شاه برای مراقبت
کار دیگران گمارده شود.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #371
صنعتِ خوب از کفِ شَلِّ ضَریر(۲۳)
باشد اَولی یا به گیرایی بصیر؟
پس چو دانستی که قهرت میکند
بر سَرت دَبُّوسِ مِحنت(۲۴) میزند
پس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگ
سویِ او کَش در هوا تیری خَدَنگ(۲۵)
همچو اِسپاهِ مُغُل بر آسمان
تیر میانداز دفعِ نَزعِ جان(۲۶)
یا گُریز از وی اگر توانی بِرَو
چون رَوی؟ چون در کفِ اویی گِرَو
در عدم بودی، نَرَستی از کَفَش
از کفِ او چون رَهی ای دستخَوش(۲۷)؟
آرزو جُستن، بُوَد بگریختن
پیشِ عدلش خونِ تقویٰ ریختن
این جهان دامست و دانهش آرزو
در گریز از دامها، روی آر، زُو
چون چنین رفتی، بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضدِّ آن، دیدی فساد
پس پیمبر گفت: اِسْتَفْتُوا الْقُلوب
گر چه مُفتیتان برون گوید خُطُوب(۲۸)
حدیث
«اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلُمْفْتونَ.»
«از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبسِ او در گُلشنش
دَم به دَم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غَوی(۲۹)
ور ببندی چشمِ خود را ز اِحتجاب(۳۰)
کارِ خود را کی گذارد آفتاب؟
(۲۳) ضَریر: نابینا، کور
(۲۴) دَبُّوسِ مِحنت: بلایی که مانند گُرز کوبنده است.
(۲۵) تیر خَدَنگ: تیری که از چوب درخت خدنگ می سازند.
(۲۶) نَزعِ جان: کندن جان، جان کندن
(۲۷) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.
(۲۸) خُطُوب: جمعِ خَطْب، به معنی خطابه خواندن
(۲۹) غَویّ: گمراه
(۳۰) اِحتجاب: پوشیدگی، حجاب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #25
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3201
آینهٔ هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3204
نیستی و نقص، هرجایی که خاست
آینهٔ خوبیِّ جملهٔ پیشههاست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3212
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال(۳۱) خود، دو اسبه تاخت(۳۲)
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۳)
(۳۱) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
(۳۲) دو اسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
(۳۳) ذُودَلال: صاحب ناز و کرشمه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 560, Divan e Shams
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
از سرِ ناز و غَنجِ(۳۴) خود روی چنان تُرُش کند
آن تُرُشیِّ رویِ او روحفزا چرا بُوَد؟
آن تُرُشِّی رویِ او ابرصفت همیشود
ور نه حیات و خرّمی باغ و گیا چرا بُوَد؟
(۳۴) غَنج: ناز و کرشمه
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بُوَد؟
قرآن کریم، سورهٔ مائده (۵)، آیهٔ ۵۴
Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #54
«وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ… ؛»
«و از ملامت هيچ ملامتگرى نمىهراسند… .»
بخور آن را که رسیدت، مَهِل از بهرِ ذخیره
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای عَلیل
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرُو
او محمّدخوست با او گیر خو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ(۳۵) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ(۳۶) حق بیاموز این سِیَر(۳۷)
که شد او بیزار اول از پدر
(۳۵) مام: مادر
(۳۶) خلیل: ابراهیم خلیل الله
(۳۷) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3386
پس چه چاره جز پناهِ چارهگر؟
ناامیدی مسّ و، اِکسیرش(۳۸) نظر
ناامیدیها به پیشِ او نَهید
تا ز دردِ بیدوا بیرون جَهید
(۳۸) اِکسیر: کیمیا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2029, Divan e Shams
ای عاشق جَریده، بر عاشقان گُزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
۱ - صنعت تبدیل با کُنْ فکان و نَفَخْتُ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دَمِ او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1381
حق قدم بر وی نَهَد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُنْ فَكان
۲ - صنعت تبدیل با ندانستن اینکه زندگی چطور کار میکند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 21, Divan e Shams
هرگز نداند آسیا مقصودِ گردشهای خود
کاستون قوتِ ماست او یا کسب و کارِ نانبا(۳۹)
آبیش گردان میکند، او نیز چرخی میزند
حق آب را بسته کند، او هم نمیجنبد ز جا
(۳۹) نانبا: نانوا
۳ - صنعتِ تبدیل به صورت مستقیم و بدونِ سبب و علتهای ذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1626
کارِ من بیعلّت است و مُستقیم
هست تقدیرم نه علّت، ای سَقیم(۴۰)
عادتِ خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش، بنشانم به وقت
(۴۰) سَقیم: بیمار
۴ - صنعتِ تبدیل با بیرون کردنِ مُردهٔ منِ ذهنی از زندهٔ هشیاری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکُند
نفسِ زنده سوی مرگی میتَنَد
۵ - تبدیل از روی رحمت و بینهایت انعطاف پذیری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3158
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
قرآن كريم، سورهٔ انعام(۶)، آيهٔ ٢٨
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #28
«بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا
لِمَا نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»
«نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مىداشتند اكنون برايشان آشكار شده،
اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها كه منعشان كرده بودند
باز مىگردند. اينان دروغگويانند.»
۶ - صنعت تبدیل با ساکت کردن ذهن و خاموشی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3456
أنصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی گوش باش
۷ - تبدیل با نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #690
کارگاهِ صُنع حق چون نیستی است
پس برونِ کارگه بیقیمتی است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۰۱
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
۸ - شأن جدید در صنعت تبدیل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زان شیوه پیشینش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1640
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَأْنٌ جدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمی شود.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۱۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1144
هر نَفَس نو میشود دنیا و ما
بیخبر از نو شدن اندر بقا
عُمْر، همچون جوی نو نو میرسد
مُستَمَرّی مینُماید در جسد
۹ - صنعت تبدیل با فرستادن پیغام جدید به ذهن و دادن شناسایی به انسان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۴۱) نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدم
هرچه آید از جهان غَیبوَش
در دلت ضَیف است، او را دار خَوش
(۴۱) ضَیف: مهمان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2372, Divan e Shams
نه بترسم، نه بلرزم، چو کَشَد خنجرِ عزّت
به خدا خنجرِ او را بدهم رِشوت و پاره
که بُوَد آب که دارد به لطافت صفتِ او؟
که دو صد چشمه برآرَد ز دلِ مَرمَر و خاره
۱۰ - صنعت تبدیل همراه با صبر و شکر و تسلیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1360
عاشق صُنع توام در شُکر و صبر(۴۲)
عاشقِ مصنوع، کی باشم چو گبر(۴۳)؟
عاشق صُنعِ(۴۴) خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مصنوعِ(۴۵) او کافر بُوَد
(۴۲) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۴۳) گَبر: کافر
(۴۴) صُنع: آفرینش
(۴۵) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1948, Divan e Shams
تا تراشیده نگردی تو به تیشهٔ صبر و شُکر
لایُلَقّاها فرو میخوان و اِلّاالصّابرُون
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گِرِه مستیز با تیشه که نَحْنُ الْغالِبُون
قرآن کریم، سورۀ قصص (٢٨)، آیۀ ٨٠
Quran, Sooreh Al-Qasas(#28), Line #80
«وَقَالَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَيْلَكُمْ ثَوَابُ اللَّهِ خَيْرٌ لِمَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا
وَلَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الصَّابِرُونَ.»
«و كسانى كه دانش [واقعى] يافته بودند گفتند: واى بر شما!
براى كسى كه گرَِويده و كارِ شايسته كرده، پاداشِ خدا بهترست،
و جز شكيبايان آن را نيابند.»
قرآن کریم، سورۀ شعراء (٢۶)، آیۀ ۴۴
Quran, Sooreh Ash-Shu'araa(#26), Line #44
«فَأَلْقَوْا حِبَالَهُمْ وَعِصِيَّهُمْ وَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ.»
«پس ريسمانها و چوبدستىهايشان را انداختند و گفتند:
به عزّتِ فرعون كه ما حتماً پيروزيم.»
۱۱ - صنعت تبدیل با طرب سازی و خوشی و شیرینی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 728, Divan e Shams
زان چنین خندان و خوش ما جانِ شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکُشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 712, Divan e Shams
خوش باش که هر که راز دانَد
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکَر تو باش شاکر
شاکِر هر دم شِکَر سِتانَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان، کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِدّ، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
۱۲ - صنعت تبدیل با ایجاد طلب در انسان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١٧٣۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1734
کین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2387
بیکلید، این در گشادن راه نیست
بیطلب، نان سنّتِ اَلله نیست
۱۳ - صنعت تبدیل با انبساط و شرحِ صدر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071
که اَلَمْ نَشْرَح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۴۶)؟
قرآن کریم، سورۀ انشراح (۹۴)، آیۀ ۱
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #1
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ.»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟»
(۴۶) کُدیهساز: گداییکننده، تکدّیکننده
۱۴ - غیرت در تبدیل انسان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #688
غیرتِ عقل است بر خوبیِّ روح
پُر ز تشبیهات و تمثیل این نُصُوح(۴۷)
با چنین پنهانیی کین روح راست
عقل بر وی اینچنین رَشکین(۴۸) چراست؟
(۴۷) نُصُوح: نصیحتها
(۴۸) رَشکین: غیور، رشک بَرَنده
۱۵ - باب صغیر در هنگام تبدیل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۴۹)
زآنکه جَبّاران(۵۰) بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
(۴۹) قوم زَحیر: مردمِ بیمار و آزاردهنده
(۵۰) جَبّار: ستمگر، ظالم
۱۶ - صنعتِ تبدیل با قبض و بسط
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3734
چونک قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاحِ توست آتشدل مشو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3739
چونکه قبض آید تو در وی بَسط بین
تازه باش و چین میَفکن در جَبین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی، چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد ز بُن
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 28, Divan e Shams
ما گوی سَرگردان تو، اندر خَمِ چوگانِ تو
گَهْ خوانیاَش سوی طَرَب گهْ رانیاش سویِ بلا
گهْ جانبِ خوابش کَشی، گهْ سوی اسبابش(۵۱) کَشی
گهْ جانبِ شهرِ بقا، گهْ جانبِ دشتِ فنا
گاهی چو چَه کَن پست رو، مانندِ قارون سوی گَوْ(۵۲)
گَهْ چون مسیح و کِشتِ نو، بالاروان سویِ عُلا
تا فضلِ تو راهش دهد، وز شَید و تَلوین(۵۳) وارهد
شَیّادِ(۵۴) ما شَیْدا شود، یکرنگ چون شمسُ الضُّحی
چون ماهیان بحرش سَکَن(۵۵)، بحرش بُوَد باغ و وطن
بحرش بُوَد گور و کفن، جز بحر را داند وبا
(۵۱) اسباب: هرچه سالک آن را واسطۀ حصولِ مراد پندارد.
(۵۲) گَوْ: گودال
(۵۳) تَلوین: همهویتشدگی، همانیدگی، رنگارنگی
(۵۴) شیّاد: فریبگر، سالوس
(۵۵) سَکَن: جایگاه آرامش
۱۷ - تبدیل از طریقِ اثرِ قرین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
از قَرین(۵۶) بیقول و گفت و گوی او
(۵۶) قَرین: نزدیک، مصاحب، همنشین
--------------------------
مجموع لغات:
---------------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
بدرد مرده کفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
چه کند مرده و زنده چو ازو یابد چیزی
که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید
که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید
بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید
مبر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
به گه آید وی و بیگه نه همه در سحر آید
تو مراقب شو و آگه گه و بیگاه که ناگه
مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید
چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا همه جویا همگی جانور آید
تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
تو سخن گفتن بیلب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
از قرین بیقول و گفتوگوی او
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
صحبت این خلق را طوفان شناس
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل
هر که درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا درافتد ناگهان در کوی تو
بس بدی بنده را کفی بالله
لیکش این دانش و کفایت نیست
مکرر بنگر آن سو چشم میمال
که جان را مدرسه و تکرار این است
چو لب بگشاد جانها جمله گفتند
شفای جان هر بیمار این است
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند
یقینشان شد که خود خمار این است
گرو کردی به می دستار و جبه
سزای جبه و دستار این است
هلا کو یوسف ار بازار این است
فسونی خواند و پنهان کرد خود را
کمینه لعب آن طرار این است
ز ملک و مال عالم چاره دارم
مرا دین و دل و ناچار این است
بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
اله را که شناسد کسی که رست ز لا
ز لا که رست بگو عاشق بلا دیده
رموز لیس و فی جبتی بدانسته
هزار بار من این جبه را قبا دیده
دهان گشاد ضمیر و صلاح دین را گفت
تویی حیات من ای دیده خدا دیده
یسر با عسر است هین آیس مباش
راه داری زین ممات اندر معاش
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر
هست صوفی آنکه شد صفوتطلب
نه از لباس صوف و خیاطی و دب
ای که تو از عالم ما میروی
خوش ز زمین سوی سما میروی
ای قفس اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا میروی
کز وطن خویش چرا میروی
نی غلطم عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا میروی
در پی سرهنگ قضا میروی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا میروی
یا ز تجلی جلال قدیم
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا میروی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا میروی
خامش و مخفی و خفا میروی
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم
نشنیدستی تو نام من در عالم
شهوت ناری براندن کم نشد
او بماندن کم شود بی هیچ بد
کی بمیرد آتش از هیزمکشی
چونکه هیزم باز گیری نار مرد
ز آنکه تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
پادشاهان را چنان عادت بود
این شنیده باشی ار یادت بود
دست چپشان پهلوانان ایستند
زآنکه دل پهلوی چپ باشد به بند
مشرف و اهل قلم بر دست راست
زانکه علم خط و ثبت آن دست راست
صوفیان را پیش رو موضع دهند
کآینه جاناند و ز آیینه بهند
سینه صیقلها زده در ذکر و فکر
تا پذیرد آینه دل نقش بکر
هر که او از صلب فطرت خوب زاد
آینه در پیش او باید نهاد
عاشق آیینه باشد روی خوب
صیقل جان آمد و تقوی القلوب
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا به گیرایی بصیر
بر سرت دبوس محنت میزند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغل بر آسمان
تیر میانداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دستخوش
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
در گریز از دامها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب
آینه هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
نیستی و نقص هرجایی که خاست
آینه خوبی جمله پیشههاست
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
زآن نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
لذت بیکرانهای است عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ور نه جفا چرا بود
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روحفزا چرا بود
آن ترشی روی او ابرصفت همیشود
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونکه جمال این بود رسم وفا چرا بود
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
او محمدخوست با او گیر خو
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
پس چه چاره جز پناه چارهگر
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فكان
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خود
کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
آبیش گردان میکند او نیز چرخی میزند
حق آب را بسته کند او هم نمیجنبد ز جا
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
چون زبان حق نگشتی گوش باش
کارگاه صنع حق چون نیستی است
پس برون کارگه بیقیمتی است
آینهی هستی چه باشد نیستی
نیستی بر گر تو ابله نیستی
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
هر نفس نو میشود دنیا و ما
عمر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیف است او را دار خوش
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
که بود آب که دارد به لطافت صفت او
که دو صد چشمه برآرد ز دل مرمر و خاره
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لایلقاها فرو میخوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا میکشد
خوش باش که هر که راز داند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شکر ستاند
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
کین طلب در تو گروگان خداست
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
عقل بر وی اینچنین رشکین چراست
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
آن صلاح توست آتشدل مشو
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
ما گوی سرگردان تو اندر خم چوگان تو
گه خوانیاش سوی طرب گه رانیاش سوی بلا
گه جانب خوابش کشی گه سوی اسبابش کشی
گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا
گاهی چو چه کن پست رو مانند قارون سوی گو
گه چون مسیح و کشت نو بالاروان سوی علا
تا فضل تو راهش دهد وز شید و تلوین وارهد
شیاد ما شیدا شود یکرنگ چون شمس الضحی
چون ماهیان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا
از ره پنهان صلاح و کینهها
از قرین بیقول و گفت و گوی او
--------------------
Privacy Policy