برنامه شماره ۱۰۲۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #367, Divan e Shams
دل آمد و دی(۱) به گوشِ جان گفت
ای نامِ تو اینکه مینتان(۲) گفت
درّندهٔ آنکه گفت پیدا
سوزندهٔ آنکه در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان؟
آن کس که ز بینشان، نشان گفت
گل داند و بلبلِ مُعَربِد(۳)
رازی که میانِ گلْسِتان گفت
آن کس نه که از طریقِ تحصیل
آموخت، ز بانگِ بلبلان گفت
صیّادیِ تیرِ غَمزهها(۴) را
آن ابروهایِ چون کمان گفت
صد گونه زبان زمین برآورد
در پاسخِ آنچه آسمان گفت
ای عاشقِ آسمان، قرین شو
با او که حدیثِ نردبان گفت
زان شاهدِ(۵) خانگی نشان کو؟
هر کس سخنی ز خاندان گفت
کو شَعشَعههایِ(۶) قرصِ خورشید
هر سایهنشین ز سایهبان گفت
با این همه گوش و هوش مست است
زان چند سخن که این زبان گفت
چون یافت زبان دو سه قُراضه(۷)
مشغول شد و به ترکِ کان گفت
وز ننگِ قُراضه جانِ عاشق
ترکِ بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق: «بس کن»
خاموش کنم، چو او چنان گفت
(۱) دی: دیروز، روز گذشته
(۲) مینتان: نمیتوان
(۳) مُعَربِد: بَدمَست، عَربدهکش
(۴) غَمزه: اشاره با چشم و ابرو، برهم زدن مژگان از روی ناز و کرشمه
(۵) شاهد: زیباروی، خوبروی، مجازاً معشوق
(۶) شَعشَعه: تابندگی، تابناکی
(۷) قُراضه: براده یا ریزههای طلا یا فلزات قیمتی دیگر، پول خُرد
-----------
دل آمد و دی به گوشِ جان گفت
ای نامِ تو اینکه مینتان گفت
حکیم سنائی
خودبهخود شکل دیو میکردند
وز نَهیبَش(۸) غَریوْ(۹) میکردند
(۸) نهیب: فریادِ بلند برای ترساندن، تَشَر
(۹) غریو: فریاد، بانگِ بلند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4063
گر نه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کِی بُدی؟
زآن عَوانِ(۱۰) مقتضی(۱۱) که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زآن عوانِ سِرّ شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
(۱۰) عَوان: مأمور
(۱۱) مُقتَضی: خواهشگر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1376
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۱۲) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۱۳)، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۱۴) بنیادِ این آب و گِلم
(۱۲) خَرّوب: بسیار خرابکننده
(۱۳) رُستَن: روییدن
(۱۴) هادِم: ویران کننده، نابود کننده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1386
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی(۱۵)
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی(۱۶)؟
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
این چنین انصاف از ناموس(۱۷) بِه
(۱۵) کژی: کجی، ناموزونی، ناراستی
(۱۶) میغژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
(۱۷) ناموس: خودبینی، تکبّر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۹۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2908
گر تو اِشکالی به کلّی و حَرَج(۱۸)
صبر کن، اَلصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۱۹)
اِحْتِما(۲۰) کن، اِحْتِما ز اندیشهها
فکر، شیر و گور و، دلها بیشهها
اِحْتِماها بر دَواها سَرور است
زآنکه خاریدن، فزونیِّ گَر(۲۱) است
اِحْتِما، اصلِ دوا آمد یقین
اِحْتِما کن قوهٔ جان را ببین
(۱۸) حَرَج: تنگی و فشار
(۱۹) الصّبرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلیدِ درِ رستگاری و نجات است.
(۲۰) اِحتِما: پرهیز
(۲۱) گَر: کچلی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480
تا کنون کردی چنین، اکنون مکن
تیره کردی آب را، افزون مکن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1389
از پدر آموز ای روشنجَبین(۲۲)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۲۳) پیش از این
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگارِ ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى
و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۲۴) مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۲۵) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْـمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم
و هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۲۶) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۲۲) جَبین: پیشانی
(۲۳) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۲۴) لِوا: پرچم
(۲۵) صَبّاغ: رنگرز
(۲۶) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3746
کورْمرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
میکنیم از غایتِ(۲۷) جهل و عَمیٰ(۲۸)
قصدِ آزارِ عزیزانِ خدا
(۲۷) غایت: نهایت
(۲۸) عَمیٰ: کوری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3759
تو چه دانی بانگِ مرغان را همی
چون ندیدستی سُلیمان را دَمی؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3705
دانهجو را، دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجویْ را هر دو بُوَد
مرغِ جانها را در این آخِرزمان
نیستْشان از همدگر یک دَم امان
هم سلیمان هست اندر دورِ ما
کو دهد صلح و، نمانَد جورِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #59
کاین تأنّی(۲۹) پرتوِ رحمان بُوَد
وآن شتاب از هَزّهٔ(۳۰) شیطان بُوَد
(۲۹) تأنّی: آهستگی، درنگ کردن، تأخیر کردن
(۳۰) هَزَّه: تکان دادن، در اینجا به معنی تحریک و وسوسه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۱)
(۳۱) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۳۲) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۳)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۳۲) تگ: ته و بُن
(۳۳) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس(۳۴) را صد من حَدید(۳۵)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۴) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی
(۳۵) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387
اینچنین انصاف از ناموس(۳۶) بِه
(۳۶) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۳۷)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۳۷) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رُو ز نَفَخْتُ(۳۸) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۳۸) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #658
فهمِ تو چون بادهٔ شیطان بُوَد
کی تو را وهمِ میِ رحمان بُوَد؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417
چون ز بیصبری قرینِ غیر شد
در فِراقش پُر غم و بیخیر شد
صُحبتت(۳۹) چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۴۰)
پیشِ خاین چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کامانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول(۴۱) و از عُتُو(۴۲)
خوی با او کن که خو را آفرید
خویهای انبیا(۴۳) را پَرورید
(۳۹) صحبت: همنشینی
(۴۰) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب
(۴۱) اُفول: غایب و ناپدید شدن
(۴۲) عُتُو: مخففِ عُتُوّ بهمعنی تعدّی و تجاوز
(۴۳) انبیا: جمع نبی، پیغمبران
گل داند و بلبلِ مُعَربِد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams
بلبلِ مست سخت مَخمور(۴۴) است
گلشن و سبزهزار بایستی
(۴۴) مخمور: خمارآلوده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر(۴۵) را مقادیری نماند
(۴۵) اختر: ستاره
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1415
کاش چون طفل از حِیَل(۴۶) جاهل بُدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علمِ نَقْل کم بودی مَلی(۴۷)
علمِ وحیِ دل، ربودی از ولی
با چنین نوری، چو پیش آری کتاب
جانِ وحیآسایِ تو، آرَد عِتاب(۴۸)
(۴۶) حِیَل: حیلهها
(۴۷) مَلی: مخفف مَلیء، بهمعنی پُر
(۴۸) عِتاب: نکوهش
کِی تو را وهمِ میِ رحمان بُوَد؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1740
میزند جان در جهانِ آبگُون
نعرهٔ یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُون
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۲۶
Quran, Yaseen(#36), Line #26
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ ۖ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»
« گفته شد: به بهشت درآى. گفت: اى كاش قوم من مىدانستند.»
گر نخواهد زیست جان بی این بَدَن
پس فلک، ایوانِ کی خواهد بُدَن؟
گر نخواهد بیبدن جانِ تو زیست
فِیالسَّمآءِ رِزْقُکُمْ روزیِّ کیست؟
قرآن کریم، سورهٔ الذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۲
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #22
«وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ»
«و رزق شما و هر چه به شما وعده شده در آسمان است.»
صیّادیِ تیرِ غَمزهها را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #616
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1208
غیرِ نطق و غیرِ ایماء(۴۹) و سِجِل(۵۰)
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
(۴۹) ايماء: ایما، اشاره كردن
(۵۰) سِجِل: در اينجا بهمعنیِ مطلق نوشته
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #347
آنکه فرزندانِ خاصِ آدمند
نَفْخۀ اِنّاٰ ظَلَمْنٰا میدمند
زیرا آنان که فرزندان خاص آدمند میگویند: «ما بر خود ستم کردیم.»
حاجتِ خود عرضه کن، حجّت مگو
همچو ابلیسِ لعینِ سخترو(۵۱)
سخترویی، گر ورا شد عیبپوش
در ستیز و سخترویی رو بکوش
(۵۱) سخترو: بیشرم، گستاخ، پُررو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #771, Divan e Shams
رهِ آسمان درون است پَرِ عشق را بجنبان
پَرِ عشق چون قوی شد غمِ نردبان نمانَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3699
از حدیثِ شیخ جمعیّت رسد
تفرقه آرد دَمِ اهلِ حسد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3691
گفتِ هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفتِ من آرد شما را اتّفاق
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3517
موسیا، بسیار گویی، دور شو
ور نه با من گُنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهیی(۵۲)
تو به معنی رفتهیی بگسستهیی
چون حَدَث کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سویِ طهارت رُو بتاز
وَر نرفتی، خشک، جُنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین(۵۳) ای غَوی(۵۴)
(۵۲) شِسته: مخفف نشسته است.
(۵۳) پیشین: از پیش
(۵۴) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #298
چون مَلَک تسبیحِ حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اَذا(۵۵)
جبرئیل ار سویِ جیفه(۵۶) کم تَنَد
او به قوّت کَی ز کَرکَس کم زند؟
حَبَّذٰا(۵۷) خوانی نهاده در جهان
لیک از چشمِ خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پُر از نعمت شود
قِسمِ(۵۸) موش و مار هم خاکی بود
(۵۵) اَذا: همان اَذیٰ به معنی اذیّت و آزار است.
(۵۶) جیفه: مُردار
(۵۷) حَبَّذٰا: کلمهای عربی است و در مورد ستایش و اعجاب بهکار رود.
و در فارسی به معنی خوشا، چه نیکو، چه خوب است.
(۵۸) قِسم: قِسمت، نصیب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #302
انکارِ اهلِ تن غذایِ روح را، و لرزیدنِ ایشان بر غذایِ خسیس(۵۹)
قسمِ او خاکست، گر دِی، گر بهار
میرِ کَوْنی(۶۰) خاک چون نوشی چو مار؟
در میانِ چوب، گوید کرمِ چوب
مر که را باشد چنین حلوایِ خوب؟!
کِرمِ سِرگین در میانِ آن حَدَث(۶۱)
در جهان نُقلی(۶۲) نداند جز خَبَث(۶۳)
(۵۹) خسیس: پَست، فرومایه
(۶۰) میرِ کَوْن: امیر جهان هستی، مراد انسان و اشرف مخلوقات است.
(۶۱) حَدَث: سرگین، مدفوع
(۶۲) نُقل: نوعی شیرینی که در آن بادام و پسته میگذارند.
(۶۳) خَبَث: پلیدی، زنگاری که از طلای تقلّبی پس از حرارت دادن میماند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #305
«مناجات»
ای خدایِ بینظیر ایثار(۶۴) کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخُن
گوشِ ما گیر و بدآن مجلس کَشان
کز رَحیقت(۶۵) میخورند آن سَرخوشان(۶۶)
چون به ما بویی رسانیدی از این
سر مَبَند آن مَشک را ای ربِّ دین
از تو نوشند، ار ذُکورند(۶۷) ار اِناث(۶۸)
بیدریغی در عطا یا مُستَغاث(۶۹)
ای دعا ناگفته از تو مُستَجاب
داده دل را هر دَمی صد فتحِ باب
چند حرفی نقش کردی از رُقوم(۷۰)
سنگها از عشقِ آن شد همچو موم
نونِ ابرو، صادِ چشم و جیمِ گوش
بر نوشتی، فتنهٔ صد عقل و هوش
زآن حروفت، شد خِرَد باریکریس(۷۱)
نَسخْ(۷۲) میکُن ای ادیبِ خوشنویس
درخورِ هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقشِ خیالی خوشرقم
حرفهایِ طُرفه(۷۳) بر لوحِ خیال
برنوشته چشم و عارِض(۷۴) خَدّ(۷۵) و خال
بر عدم باشم، نه بر موجود، مست
زآنکه معشوقِ عدم وافیتر است
عقل را خطخوانِ(۷۶) آن اَشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زآن نَوَرد(۷۷)
(۶۴) ایثار: بخشش بلاعوض
(۶۵) رَحیق: بادهٔ ناب، شراب صاف و زلال
(۶۶) سَرخوشان: جمعِ سَرخوش، سرمستان
(۶۷) ذُکور: جمعِ ذَکَر، آنان که جنس مذکّر دارند اعمّ از مردان و پسران.
(۶۸) اِناث: جمعِ اُنْثیٰ، آنان که جنسِ مؤنّث دارند اعمّ از زنان و دختران.
(۶۹) مُستَغاث: فریادرس، فریاد رسنده.
(۷۰) رُقوم: جمعِ رَقَم. رَقَم زدن: نوشتن، نقاشی کردن، مقدّر کردن.
(۷۱) باریکریس: باریک ریسنده، کسی که دقیق میبافد.
مجازاً کسی که در مسائل دقیق میاندیشد. در اینجا به معنی کسی است که حیران و سرگشته میشود.
(۷۲) نَسخْ: محو کردن، باطل کردن، نسخه برداری از روی کتاب.
(۷۳) طُرفه: شگفت انگیز و بدیع
(۷۴) عارِض: چهره، صورت
(۷۵) خَدّ: رخسار، گونه
(۷۶) خطخوان: خوانندهٔ خط
(۷۷) نَوَرد: درخور، لایق، پیچ و تاب، شبیه، نبرد، نوردیدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #317
«تمثیلِ لوحِ محفوظ، و ادراکِ عقل هر کسی از آن لوح،
آنکه امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ وی است
همچون ادراکِ جبرئیل علیهالسّلام هر روزی از لوحِ اعظم»
چون مَلَک از لوحِ محفوظ(۷۸) آن خِرَد
هر صباحی درسِ هر روزه بَرَد
قرآن کریم، سورهٔ بروج (۸۵)، آیات ۲۱ و ۲۲
Quran, Al-Buruj(#85), Line #21-22
«بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ»
«بلى اين قرآن مجيد است،»
«فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ»
«در لوح محفوظ.»
بر عدم تحریرها بین بیبَنان(۷۹)
و از سوادش(۸۰) حیرتِ سوداییان(۸۱)
هر کسی شد بر خیالی ریشِ گاو(۸۲)
گشته در سودایِ گنجی کنجکاو
از خیالی گشته شخصی پُرشکوه
روی آورده به معدنهایِ کوه
وز خیالی آن دگر با جهدِ مُرّ(۸۳)
رو نهاده سویِ دریا بهرِ دُرّ
و آن دگر بهرِ تَرَهُّب(۸۴) در کِنِشْت(۸۵)
و آن یکی اندر حریصی سویِ کِشت
از خیال، آن رهزنِ رَسته شده(۸۶)
وز خیال، این مَرهمِ خسته شده
در پَریخوانی(۸۷) یکی دل کرده گُم
بر نُجوم، آن دیگری بنهاده سُم
این روشها مختلف بیند بُرون
زآن خیالاتِ مُلَوَّن(۸۸) زاندرون
این در آن حَیران شده، کان بر چی است؟
هر چَشنده آن دگر را نافی(۸۹) است
آن خیالات ار نَبُد نامُؤتَلِف(۹۰ و ۹۱)
چون ز بیرون شد رَوِشها مختلف؟
قبلهٔ جان را چو پنهان کردهاند
هر کسی رو جانبی آوردهاند
(۷۸) لوحِ محفوظ: علم بیکرانهٔ پروردگار، اشاره به آیهٔ ۲۲، سورهٔ بروج (۸۵).
(۷۹) بَنان: انگشتان، سرِ انگشتان
(۸۰) سواد: سیاهی، سطوری که بر لوح نویسند.
(۸۱) سوداییان: تاجران و بازرگانان، دیوانگان، عارفان.
(۸۲) ریشِ گاو: احمق، مسخره و دستاویز
(۸۳) مُرّ: تلخ. جهدِ مُرّ: تلاش رنجآور و فراوان
(۸۴) تَرَهُّب: پارسایی، روش رهبانیّت را اختیار کردن.
(۸۵) کِنِشْت: صومعه، معبد
(۸۶) رَسته شده: نجات یافته، به راه هدایت آمده.
(۸۷) پَریخوانی: فنِّ جنگیری و تسخیر اَجنّه که در قدیم معمول بوده است.
(۸۸) مُلَوَّن: رنگارنگ
(۸۹) نافی: نفیکننده، ردکننده
(۹۰) مُؤتَلِف: پیوند یابنده، چیزی که با چیز دیگر پیوند خورد.
(۹۱) نامُؤتَلِف: ناپیوسته و ناهماهنگ.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #329
تمثیلِ روشهایِ مختلف و همّتهای گوناگون به اختلافِ تَحرّیِ
مُتَحرّیان در وقتِ نماز، قبله را به وقتِ تاریکی و تحرّیِ غوّاصان در قعرِ بحر
همچو قومی که تحرّی(۹۲) میکنند
بر خیالِ قبله سویی میتَنَند
چونکه کعبه رو نمایَد صبحگاه
کشف گردد که: کِه گُم کردهست راه
قرآن کریم، سورهٔ طارق (۸۶)، آیهٔ ۹
Quran, At-Tariq(#86), Line #9
«يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ»
«روزى كه رازها آشكار مىشود»
یا چو غَوّاصان به زیرِ قعرِ آب
هر کسی چیزی همی چیند شتاب
بر اُمیدِ گوهر و دُرِّ ثَمین(۹۳)
تُوبره(۹۴) پر میکنند از آن و این
چون برآیند از تگِ(۹۵) دریایِ ژرف
کشف گردد صاحبِ دُرّ شِگَرف(۹۶)
و آن دگر که بُرد مُرواریدِ خُرد
و آن دگر که سنگریزه و شَبَّه(۹۷) بُرد
هٰکَذٰی(۹۸) یَبْلُوهُمُ(۹۹) بِالسّاهِرَة(۱۰۰)
فِتْنَةٌ ذاتُ افْتِضاحٍ قاهِرَة
بدینسان آزمایشی رسواکننده و نیرومند ایشان را در صحرای محشر میآزماید.
قرآن کریم، سورهٔ نازعات (۷۹)، آیهٔ ۱۴
Quran, An-Nazi’at(#79), Line #14
«فَإِذَا هُمْ بِالسَّاهِرَةِ»
«و آنها خود را در آن صحرا خواهند يافت.»
همچنین هر قوم چون پروانگان
گِردِ شمعی پَرزنان، اندر جهان
خویشتن بر آتشی برمیزنند
گِردِ شمعِ خود طَوافی میکُنند
بر امیدِ آتشِ موسیِّ بخت
کز لَهیبش(۱۰۱) سبزتر گردد درخت
قرآن کریم، سورهٔ قصص (۲۸)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Qasas(#28), Line #3
«نَتْلُو عَلَيْكَ مِنْ نَبَإِ مُوسَىٰ وَفِرْعَوْنَ بِالْحَقِّ لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ»
«براى آنها كه ايمان مىآورند داستان راستين موسى و فرعون را بر تو مىخوانيم.»
فضلِ آن آتش شنیده هر رَمه(۱۰۲)
هر شَرَر(۱۰۳) را، آن گُمان بُرده همه
چون برآید صُبحدم نورِ خُلود(۱۰۴)
وانماید هر یکی چه شمع بود
هر که را پَر سوخت ز آن شمعِ ظَفَر(۱۰۵)
بِدْهدش آن شمعِ خوش، هشتاد پَر
جُوقِ(۱۰۶) پروانهٔ دو دیده دوخته
مانده زیرِ شمعِ بَد، پَر سوخته
میطَپَد اندر پشیمانیّ و سوز
میکند آه از هوایِ چشمدوز
قرآن کریم، سورهٔ زُمَر (۳۹)، آیهٔ ۵۶
Quran, Az-Zumar(#39), Line #56
«أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يَا حَسْرَتَا عَلَىٰ مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّـهِ وَإِنْ كُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرِينَ»
«تا كسى نگويد: اى حسرتا بر من كه در كار خدا كوتاهى كردم، و از مسخرهكنندگان بودم.»
شمعِ او گوید که: «چون من سوختم
کِی تو را بِرْهانَم از سوز و ستم؟»
شمعِ او گریان که: «من سَرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟»
(۹۲) تَحرّی: جستجو کردن
(۹۳) دُرِّ ثَمین: مروارید گرانبها
(۹۴) توبره: کیسهٔ بزرگ
(۹۵) تَگ: عمق، ته، ژرفا
(۹۶) شِگَرف: نادر، کمیاب، زیبا
(۹۷) شَبَه: نوعی سنگ سیاه براق است که به آن شَبَق نیز گویند.
(۹۸) هکَذی: بدینسان
(۹۹) یَبْلُوهُم: آزمایش میکند ایشان را.
(۱۰۰) ساهِرَه: روی زمین، زمین قیامت
(۱۰۱) لَهیب: زبانهٔ آتش و گرمی آن
(۱۰۲) رَمه: سپاه و لشکر، گروه مردم
(۱۰۳) شَرَر: جرقهٔ آتش، آتش
(۱۰۴) خُلود: جاودانگی، بقای دائمی
(۱۰۵) شمعِ ظَفَر: مُرشد، انسانِ به حضور رسیده
(۱۰۶) جُوق: دسته، گروه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #346
تفسیرِ یٰا حَسْرَةً عَلَی الْعِبٰاد
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۳۰
Quran, Yaseen(#36), Line #30
«يَا حَسْرَةً عَلَى الْعِبَادِ ۚ مَا يَأْتِيهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ»
«اى دريغ بر اين بندگان. هيچ پيامبرى بر آنها مبعوث نشد مگر آنكه مسخرهاش كردند.»
او همی گوید که از اَشکالِ(۱۰۷) تو
غِرّه گشتم، دیر دیدم حالِ تو
شمع، مُرده، باده رفته، دلربا
غوطه خورد(۱۰۸) از ننگِ کژبینیِّ ما
ظَلَّتِ(۱۰۹) الْاَرْبٰاحُ(۱۱۰) خُسْراً مَغْرَما(۱۱۱)
تَشْتَکی شَکْویٰ اِلَیاللهِ الْعَمیٰ
بر اثر کژبینی، سودها به زیانی سخت و پایدار مبّدل شد، از کوردلی خود به خدا شکایت کن.
حَبَّذا اَرْواحُ اِخْوانٍ(۱۱۲) ثِقات(۱۱۳)
مُسْلِماتٍ مُؤْمِناتٍ قٰانِتات(۱۱۴)
زهی به جانهای برادران مورد اعتماد که آن جانها مسلمان و مؤمن و فروتناند.
هر کسی رویی به سویی بُردهاند
و آن عزیزان رو به بیسو کردهاند
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۱۵
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #115
«… فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّـهِ … .»
«… پس به هر جاى كه رو كنيد، همان جا رو به خداست… .»
هر کبوتر میپَرَد در مذهبی(۱۱۵)
وین کبوتر جانبِ بیجانبی
ما نه مرغانِ هوا، نه خانگی
دانهٔ ما دانهٔ بیدانگی
زآن فراخ آمد چنین روزیِّ ما
که دریدن شد قبادوزیِّ ما
(۱۰۷) اَشکال: شِکلها، صورتها، در اینجا به معنی ظاهر فریبنده و رنگارنگ است.
(۱۰۸) غوطه خوردن: فرورفتن در آب. در اینجا کنایه از مخفی شدن، چنانکه وقتی کسی زیر آب رود پنهان میشود.
(۱۰۹) ظَلَّت: در اینجا به معنی شد و گردید است.
(۱۱۰) اَرْبٰاح: جمعِ رِبْح، به معنی سود و منفعت.
(۱۱۱) مَغْرَم: ثبوت و ملازمت
(۱۱۲) اِخْوان: جمعِ اَخْ و اَخُو به معنی برادر
(۱۱۳) ثِقات: جمعِ ثِقَه به معنی شخص مورد اعتماد
(۱۱۴) قٰانِتات: جمعِ قٰانِتَه به معنی زنِ فروتن، خداترس، پرهیزگار
(۱۱۵) مَذْهَب: محلّ رفتن، راه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1624
دیدن زرگر عاقبتِ کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مُسْتَعیرِ(۱۱۶) ترازو
آن یکی آمد به پیشِ زرگری
که ترازو ده که برسنجم زری
گفت: خواجه رُو، مرا غلبیر(۱۱۷) نیست
گفت: میزان ده، بر این تَسْخُر مَایست
گفت: جاروبی ندارم در دکان
گفت: بس بس این مَضاحِک(۱۱۸) را بمان(۱۱۹)
من ترازویی که میخواهم بده
خویشتن را کر مکن، هر سو مَجِه
گفت: بشنیدم سخن، کر نیستم
تا نپنداری که بیمعنیستم
این شنیدم، لیک پیری مرتعش(۱۲۰)
دست لرزان، جسم تو نامُنْتَعِش(۱۲۱)
و آن زرِ تو هم قُراضهٔ خُرد و مُرد
دست لرزد، پس بریزد زرِّ خُرد
پس بگویی: خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زرِّ خود را در غبار
چون بروبی، خاک را جمع آوری
گوییَم: غَلبیر خواهم ای جَری(۱۲۲)
من ز اوّل دیدم آخِر را تمام
جایِ دیگر رُو از اینجا والسَّلام
(۱۱۶) مُسْتَعیر: آن که چیزی به عاریت گیرد، عاریتخواه
(۱۱۷) غلبیر: غربال
(۱۱۸) مَضاحِک: جمعِ مَضحکة، سخنان خندهآور، شوخی
(۱۱۹) بمان: توقّف کن
(۱۲۰) مرتعش: لرزان
(۱۲۱) مُنْتَعِش: آن که پس از افتادن برمیخیزد،
نامُنْتَعِش در اینجا به معنی سست و نااستوار آمده است.
(۱۲۲) جَری: دلیر و شجاع، گستاخ، وکیل و ضامن
-------------------------
مجموع لغات:
(۵۷) حَبَّذٰا: کلمهای عربی است و در مورد ستایش و اعجاب بهکار رود،
(۱۲۱) مُنْتَعِش: آن که پس از افتادن برمیخیزد، نامُنْتَعِش در اینجا به معنی سست و نااستوار آمده است.
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو اینکه مینتان گفت
درنده آنکه گفت پیدا
سوزنده آنکه در نهان گفت
چه عذر و بهانه دارد ای جان
آن کس که ز بینشان نشان گفت
گل داند و بلبل معربد
رازی که میان گلستان گفت
آن کس نه که از طریق تحصیل
آموخت ز بانگ بلبلان گفت
صیادی تیر غمزهها را
آن ابروهای چون کمان گفت
در پاسخ آنچه آسمان گفت
ای عاشق آسمان قرین شو
با او که حدیث نردبان گفت
زان شاهد خانگی نشان کو
کو شعشعههای قرص خورشید
چون یافت زبان دو سه قراضه
مشغول شد و به ترک کان گفت
وز ننگ قراضه جان عاشق
ترک بازار و این دکان گفت
در گوشم گفت عشق بس کن
خاموش کنم چو او چنان گفت
وز نهیبش غریو میکردند
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
زآن عوان مقتضی که شهوت است
زآن عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
گفت نامت چیست برگو بیدهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم، تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرور است
زآنکه خاریدن فزونی گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوه جان را ببین
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
از پدر آموز ای روشنجبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخرو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی
همچو آن ابلیس و ذریات او
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کان سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
میکنیم از غایت جهل و عمی
قصد آزار عزیزان خدا
تو چه دانی بانگ مرغان را همی
چون ندیدستی سلیمان را دمی
دانهجو را دانهاش دامی شود
و آن سلیمانجوی را هر دو بود
مرغ جانها را در این آخرزمان
نیستشان از همدگر یک دم امان
هم سلیمان هست اندر دور ما
کو دهد صلح و نماند جور ما
کاین تانی پرتو رحمان بود
وآن شتاب از هزه شیطان بود
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
اینچنین انصاف از ناموس به
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
فهم تو چون باده شیطان بود
کی تو را وهم می رحمان بود
چون ز بیصبری قرین غیر شد
در فراقش پر غم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خاین چون امانت مینهی
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو
خویهای انبیا را پرورید
بلبل مست سخت مخمور است
پیشش اختر را مقادیری نماند
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحیآسای تو آرد عتاب
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
«گفته شد: به بهشت درآى. گفت: اى كاش قوم من مىدانستند.»
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فیالسمآء رزقکم روزی کیست
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
غیر نطق و غیر ایماء و سجل
آنکه فرزندان خاص آدمند
نفخه انا ظلمنا میدمند
زیرا آنان که فرزندان خاص آدمند میگویند ما بر خود ستم کردیم
حاجت خود عرضه کن حجت مگو
همچو ابلیس لعین سخترو
سخترویی گر ورا شد عیبپوش
ره آسمان درون است پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
از حدیث شیخ جمعیت رسد
تفرقه آرد دم اهل حسد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق
گفت من آرد شما را اتفاق
موسیا بسیار گویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک جنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
انکار اهل تن غذای روح را و لرزیدن ایشان بر غذای خسیس
قسم او خاکست گر دی گر بهار
میر کونی خاک چون نوشی چو مار
در میان چوب گوید کرم چوب
مر که را باشد چنین حلوای خوب
کرم سرگین در میان آن حدث
در جهان نقلی نداند جز خبث
مناجات
ای خدای بینظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و بدآن مجلس کشان
کز رحیقت میخورند آن سرخوشان
سر مبند آن مشک را ای رب دین
از تو نوشند ار ذکورند ار اناث
بیدریغی در عطا یا مستغاث
ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم
سنگها از عشق آن شد همچو موم
نون ابرو صاد چشم و جیم گوش
بر نوشتی فتنه صد عقل و هوش
زآن حروفت، شد خرد باریکریس
نسخ میکن ای ادیب خوشنویس
درخور هر فکر بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوشرقم
حرفهای طرفه بر لوح خیال
برنوشته چشم و عارض خد و خال
بر عدم باشم نه بر موجود، مست
زآنکه معشوق عدم وافیتر است
عقل را خطخوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زآن نورد
تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح
آنکه امر و قسمت و مقدور هر روزه وی است
همچون ادراک جبرئیل علیهالسلام هر روزی از لوح اعظم
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد
بر عدم تحریرها بین بیبنان
و از سوادش حیرت سوداییان
هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنجکاو
از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدنهای کوه
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در
و آن دگر بهر ترهب در کنشت
و آن یکی اندر حریصی سوی کشت
از خیال آن رهزن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده
در پریخوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم
این روشها مختلف بیند برون
زآن خیالات ملون زاندرون
این در آن حیران شده کان بر چی است
هر چشنده آن دگر را نافی است
آن خیالات ار نبد ناموتلف
چون ز بیرون شد روشها مختلف
قبله جان را چو پنهان کردهاند
تمثیل روشهای مختلف و همتهای گوناگون به اختلاف تحری
متحریان در وقت نماز قبله را به وقت تاریکی و تحری غواصان در قعر بحر
همچو قومی که تحری میکنند
بر خیال قبله سویی میتنند
چونکه کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که که گم کردهست راه
یا چو غواصان به زیر قعر آب
بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر میکنند از آن و این
چون برآیند از تگ دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
و آن دگر که برد مروارید خرد
و آن دگر که سنگریزه و شبه برد
هکذی یبلوهم بالساهره
فتنة ذات افتضاح قاهره
بدینسان آزمایشی رسواکننده و نیرومند ایشان را در صحرای محشر میآزماید
گرد شمعی پرزنان اندر جهان
گرد شمع خود طوافی میکنند
بر امید آتش موسی بخت
کز لهیبش سبزتر گردد درخت
فضل آن آتش شنیده هر رمه
هر شرر را آن گمان برده همه
چون برآید صبحدم نور خلود
هر که را پر سوخت ز آن شمع ظفر
بدهدش آن شمع خوش هشتاد پر
جوق پروانه دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته
میطپد اندر پشیمانی و سوز
میکند آه از هوای چشمدوز
شمع او گوید که چون من سوختم
کی تو را برهانم از سوز و ستم
شمع او گریان که من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته
تفسیر یا حسره علی العباد
او همی گوید که از اشکال تو
غره گشتم دیر دیدم حال تو
شمع مرده باده رفته دلربا
غوطه خورد از ننگ کژبینی ما
ظلت الارباح خسرا مغرما
تشتکی شکوی الیالله العمی
بر اثر کژبینی سودها به زیانی سخت و پایدار مبدل شد از کوردلی خود به خدا شکایت کن
حبذا ارواح اخوان ثقات
مسلمات مومنات قانتات
زهی به جانهای برادران مورد اعتماد که آن جانها مسلمان و مومن و فروتناند
هر کسی رویی به سویی بردهاند
هر کبوتر میپرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
ما نه مرغان هوا نه خانگی
دانه ما دانه بیدانگی
زآن فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما
دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو
آن یکی آمد به پیش زرگری
گفت خواجه رو مرا غلبیر نیست
گفت میزان ده بر این تسخر مایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک را بمان
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نامنتعش
و آن زر تو هم قراضه خرد و مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییم غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو از اینجا والسلام
Privacy Policy