برنامه شماره ۸۹۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۷ دسامبر ۲۰۲۱ - ۱۷ آذر
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۵ بر روی این لینک کلیک کنید
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 480, Divan e Shams
به حقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ(۱) تو نیست
وَلیِّ(۲) او نشوم، کاو ز اولیایِ(۳) تو نیست
مباد جانم بیغم، اگر فدایِ تو نیست
مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست
وفا مباد، امیدم اگر به غیرِ تو است
خراب باد وجودم، اگر برایِ تو نیست
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تُوَ است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد
ببین که کامِ دلِ من بجز رضایِ تو نیست
قضا نتانم کردن(۴)، دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره؟ که مقدور(۵) جز قضایِ تو نیست
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدایِ تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
(۱) وَلا: دوستی، محبت، خویشاوندی، مُلک و پادشاهی
(۲) وَلی: مُحِب و دوستدار، یار، مددکار
(۳) اولیا: جمع ولی
(۴) قضا کردن: جبران کردن
(۵) مقدور: تقدیر شده و مقدّر، آنچه ارادهی خدا
بر انجام یافتن آن تعلق گرفته
----------------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3189
رنگ، دیگر شد، ولیکن جانِ پاک
فارغ از رنگ است و، از ارکان و خاک
تنْشناسان زود ما را گم کنند
آبْنوشان ترکِ مَشک و خُم کنند
جانْشناسان از عددها فارغند
غرقهی دریای بیچونند و چند
جان شو و، از راهِ جان، جان را شناس
یارِ بینش شو، نه فرزندِ قیاس
چون مَلَک با عقل یک سَررشتهاند
بهرِ حکمت را، دو صورت گشتهاند
آن مَلَک چون مرغ، با او پَر گرفت
وین خِرَد بگذاشت پرّ و، فر(۶) گرفت
لاجَرَم هر دو مُناصِر(۷) آمدند
هر دو خوشْرو، پشتِ همدیگر شدند
هم مَلَک، هم عقل، حق را واجدی(۸)
هر دو، آدم را مُعین و ساجدی
نفس و شیطان بود ز اوّل واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آنکه آدم را بَدَن دید او رَمید
و آنکه نورِ مؤتمن(۹) دید، او خَمید
آن دو، دیدهروشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیرِ طین(۱۰)
این بیان اکنون چو خر بر یخ بمانْد
چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کَی توان با شیعه گفتن از عُمَر؟
کَی توان بَرْبَط(۱۱) زدن در پیشِ کَر؟
لیک گر در دِه به گوشه یک کس است
های هویی که برآوردم، بس است
مُستحقِّ شرح را، سنگ و کلوخ
ناطقی گردد، مُشَرِّح با رُسوخ(۱۲)
(۶) فرّ: شکوه
(۷) مُناصِر: ياور و پشتیبان
(۸) واجد: دارَنده، انسانِ به حضور رسیده،
از نامهای خداوند است، کسی که دارای وَجد است.
(۹) مؤتمن: موردِ اعتماد
(۱۰) طين: گِل
(۱۱) بَرْبَط: نوعى ساز
(۱۲) رُسوخ: نفوذ كردن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 532, Divan e Shams
مر عاشقان را پندِ کس هرگز نباشد سودمند
نی آنچنان سِیلیست این، کِش(۱۳) کس تواند کرد بند
ذوقِ سَرِ سرمست را هرگز نداند عاقلی
حالِ دلِ بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی، شاهان اگر بویی بَرَند
زان بادهها که عاشقان در مجلسِ دل میخورند
خسرو، وداعِ مُلکِ خود از بهرِ شیرین میکُند
فرهاد هم از بهرِ او بر کوه میکوبد کُلَند(۱۴)
مجنون ز حلقهی عاقلان از عشقِ لیلی میرَمَد
بر سبلتِ هر سرکشی، کردهست وامق ریشخند(۱۵)
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جانِ خوش
ای گَنده آن مغزی که آن غافل بُوَد زین لورکَند(۱۶)
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردشْ او سیر آمدی گفتی: بَسَسْتَم چندْچند!
عالم چو سُرناییّ و او در هر شکافش میدَمَد
هر نالهای دارد یقین، زان دو لبِ چون قند، قند
میبین که چون در میدمد در هر گِلی، در هر دلی
حاجت دهد، عشقی دهد، کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو؟
بی جانْ کسی که دل از او، یک لحظه برتانِست کَند
من بس کنم، تو چُست شو، شب بر سرِ این بام رو
خوش غُلغُلی(۱۷) در شهرْ زن، ای جان به آوازِ بلند
(۱۳) کِش: که آن را
(۱۴) کُلَند: کلنگ
(۱۵) ریشخند: خندهی تمسخر
(۱۶) لورکَند: زمینی که آن را سیلاب کنده و گود کرده باشد.
(۱۷) غلغل زدن: بانگ و آواز برآوردن، شور و غوغا کردن
مولوی، ديوان شمس، غزل شمارهٔ ٢۴۸٣
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2483, Divan e Shams
در دو جهان بننگرد، آنکه بدو تو بنگری
خسروِ خسروان شود، گر به گدا تو نان دهی
ای گَنده آن مغزی که آن غافل بُوَد زین لورکَند
مولوی، ديوان شمس، ترجيع ٢٨
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)# 28, Divan e Shams
ای عشق میکُن حُکمِ مُر، ما را ز غیرِ خود بِبُر
ای سیل میغُرّی بغُرّ، ما را به دریا میکشی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1878
بشنو اکنون قصّهی آن رهروان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهلِ دعا خود دیگرند
که همیدوزند و گاهی میدَرَند
قومِ دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانْشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رامِ آن کِرام(۱۸)
جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حُسنِ ظَنّی بر دلِ ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامهی کبود
(۱۸) کِرام: جمع کریم به معنی بزرگوار، بخشنده، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #623
بنگر این کَشتیِّ خَلقان غرقِ عشق
اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق
اژدهایی ناپدیدِ دلرُبا
عقل همچون کوه را او کهرُبا
عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو
طبلهها(۱۹) را ریخت اندر آبِ جو
رَو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد
قرآن کریم، سوره اخلاص (۱۱۲)، آیه ۴
Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #4
« وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.»
« و نه هيچ كس همتاى اوست.»
(۱۹) طبله: صندوقچه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1129, Divan e Shams
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق، در دل و جانش پذیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غيرِ خدا را خواستن
ظَنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2820, Divan e Shams
تو همه طمْع بر آن نِه، که دَرو نیست امیدت
که ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1580, Divan e Shams
تا دلبرِ خویش را نبینیم
جُز در تَکِ خونِ دل نَشینیم
ما بِهْ نَشَویم از نصیحت
چون گمرهِ عشقِ آن بِهینیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1566, Divan e Shams
تا با تو قَرین(۲۰) شدَست جانم
هر جا که رَوَم، به گلستانم
تا صورتِ تو قرینِ دل شد
بر خاک نِیَم، بر آسمانم
(۲۰) قرین: همنشین، یار، مصاحب
به حقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 537, Divan e Shams
هر جا که بینی شاهدی(۲۱)، چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی، آیینه درکش در نَمَد(۲۲)
(۲۱) شاهد: زیبارو
(۲۲) آیینه در نَمَد کشیدن: منظور روی تافتن و چشم برهم نهادن است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1247, Divan e Shams
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید، شد در خونِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو مَنْظَرم(۲۳)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۲۴)
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر؟(۲۵)
عاشقِ صُنعِ(۲۶) خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مصنوعِ(۲۷) او کافر بُوَد
(۲۳) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۲۴) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۲۵) گبر: کافر
(۲۶) صُنع: آفرینش
(۲۷) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1178
ای بسا کس را که صورت، راه زد
قصدِ صورت کرد و، بر الله زد
قرآن کریم، سوره فاطر (۳۵)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Al-Faatir(#35), Line #15
« يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ.»
« اى مردم، همه شما به خدا نيازمنديد. اوست بىنياز و ستودنى.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
اگر بِبارَم از آن ابر بر سَرَت بارَم
قضا نتانم کردن، دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره؟ که مقدور جز قضایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 682, Divan e Shams
یکی لحظه از او دوری نباید
کز آن دوری خرابیها فزاید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #575
در حیا پنهان شدم همچون سِجاف(۲۸)
ناگهان بِجْهَم ازین زیرِ لِحاف
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لَنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
(۲۸) سِجاف: پارچه یا نوارِ باریکی که در حاشیهی لباس بدوزند،
درزِ جامه، شکافِ بینِ پرده؛ فرجهی بینِ دو پرده.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #613
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهی شرم و حیا
حدیث
« اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
« شرم، بازدارندهی ایمان است.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #578
او ندارد خواب و خور، چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۵۵
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #255
«… لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ…»
« نه خواب سبك او را فرا مىگيرد و نه خواب سنگين.»
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۴
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #14
«… وَهُوَ يُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ…»
«… و مىخوراند و به طعامش نياز نيست…»
که بیا من باش یا همخویِ من
تا ببینی در تجلّی رویِ من
ور ندیدی، چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی، طالبِ احیا شدی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقل ست و، خصمِ جان و کیش
یک نَفَس حمله کند چون سوسمار
پس به سوراخی گریزد در فرار
در دل، او سوراخ ها دارد کنون
سَر ز هر سوراخ میآرد برون
نامِ پنهان گشتنِ دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن، شد خُنُوس(۲۹)
که خُنوسش چون خُنوسِ قُنْفُذست(۳۰)
چون سرِ قُنْفُذ وَرا آمدْ شُد است
که خدا آن دیو را خَنّاس(۳۱) خوانْد
کو سرِ آن خارپُشتک را بمانْد
قرآن کریم، سوره ناس (۱۱۴)، آیات ۱ تا ۶
Quran, Sooreh An-Naas(#114), Line #1-6
« قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ.» (۱)
« بگو: من پناه میجویم به پروردگار آدمیان.»
« مَلِكِ النَّاسِ.» (۲)
« پادشاه آدمیان.»
« إِلَٰهِ النَّاسِ.» (۳)
« یکتا معبود آدمیان.»
« مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ.» (۴)
« از شرّ آن وسوسهگر آشکار شونده و بسیار نهان شونده.»
« الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ.» (۵)
« وسوسهگری که در دل مردمان وسوسه میکند.»
« مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ.» (۶)
« چه آن وسوسهگر (شیطان) از جنس جن باشد و یا از نوع انسان.»
می نهان گردد سرِ آن خارپُشت
دَم به دَم از بیمِ صَیّادِ دُرُشت(۳۲)
تا چو فرصت یافت سر آرَد بُرون
زینچنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بُدی؟
زان عَوانِ(۳۳) مُقتَضی(۳۴) که شهوت است
دل اسیرِ حرص و آز و آفت است
زان عَوانِ سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهرِ توست راه
در خبر بشنو تو این پندِ نکو
بَیْنَ جَنْبَیْکُمْ لَکُمْ اَعْدی عَدُو
تو این اندرز خوب را که در یکی از احادیث شریف آمده بشنو
و به آن عمل کن: «سرسخت ترین دشمن شما در درون شماست.»
« اَعْدی' عَدُوَّکَ نَفْسُكَ الَّتی بَینَ جَنْبَیْكَ.»
« سرسخت ترين دشمن تو، نفس تو است كه
در ميان دو پهلویت (درونت) جا دارد.»
طُمطراقِ(۳۵) این عدو مشنو، گریز
کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز
بر تو او، از بهرِ دنیا و نَبَرد
آن عذابِ سَرمَدی(۳۶) را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سِحرِ خویش، صد چندان کند
سِحْر، کاهی را به صنعت کُه کند
باز، کوهی را چو کاهی میتند
زشت ها را نغز(۳۷) گرداند به فنّ
نغزها را زشت گرداند به ظنّ
کارِ سِحر اینست کو دَم میزند
هر نَفَس، قلبِ(۳۸) حقایق میکند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را، و آیتی
اینچنین ساحر درون توست و سِرّ
اِنَّ فی الْوَسواس سِحْراً مُسْتَتِرّ
چنین ساحری در باطن و درون تو نهان است،
همانا در وسوسهگری نفس، سحری نهفته شده است.
اندر آن عالَم که هست این سِحرها
ساحران هستند جادوییگشا
اندر آن صحرا که رُست این زَهرِ تر
نیز روییدهست تِریاق ای پسر
گویدت تریاق:(۳۹) از من جُو سپَر
که ز زهرم من به تو نزدیکتر
گفتِ او، سحرَست و ویرانیِ تو
گفتِ من، سِحرَست و دفعِ سِحرِ او
(۲۹) خُنُوس: آشکار شدن و سپس بسیار پنهان گشتن
(۳۰) قُنْفُذ: خارپشت
(۳۱) خَنّاس: آشکار شونده و سپس بسیار پنهان شونده
(۳۲) دُرُشت: خشن، ناهموار، حجیم
(۳۳) عَوان: مأمور
(۳۴) مُقتَضی: خواهشگر
(۳۵) طُمطراق: سروصدا، نمایش شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی
(۳۶) سَرمَدی: همیشگی، جاویدان
(۳۷) نغز: خوب، نیکو، لطیف
(۳۸) قلب: تغییر دادن و دگرگون کردن چیزی، واژگون ساختن چیزی
(۳۹) تریاق: ترکیبی از داروهای مسکّن و مخدّر که در طبّ قدیم
به عنوان ضد درد و ضد سم به کار میرفته، پادزهر.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 20, Divan e Shams
بر خارپشتِ هر بلا خود را مزن تو هم، هلا!
ساکن نشین، وین ورد خوان: جاءَ الْقَضا ضاقَ الْفَضا
چون قضا آید، فضا تنگ میشود.
فرمود ربّ العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشینِ صابران افْرِغْ عَلَیْنا صَبْرَنَا
بر ما شكيبايى ببار و ما را ثابتقدم گردان.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2551
گفت پیغمبر: مَر آن بیمار را
این بگو کِای سهلْکُن(۴۰) دشوار را
آتِنا فی دارِ دُنیانا حَسَن
آتِنا فی دارِ عُقْبانا حَسَن
پروردگارا در سرای دنیا بر ما خیر و نیکی ارزانی دار،
و در سرای آخرت نیز خیر و نیکی بر ما عطا فرما.
قرآن کریم، سوره بقره (٢)، آيه ٢٠١
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #201
«… رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ.»
«… پروردگارا در دنیا، به ما نیکی عطا فرما
و در آخرت نیز نیکی ارزانی دار و ما را از کیفر دوزخ مصون دار. »
راه را بر ما چو بُستان کن لطیف
منزلِ ما، خود تو باشی ای شَریف(۴۱)
مؤمنان در حَشر گویند: ای مَلَک
نَی که دوزخ بود راهِ مَشْتَرَک؟
مؤمن و کافر بر او یابد گذار
ما ندیدیم اندرین ره، دود و نار(۴۲)
نک بهشت و بارگاهِ ايمنی
پس کجا بود آن گذرگاهِ دَنی؟(۴۳)
پس مَلَک گوید که آن رَوْضهی(۴۴) خُضَر(۴۵)
که فلان جا دیدهاید اندر گذَر
دوزخ آن بود و، سیاستگاهِ سخت
بر شما شد باغ و بُستان و درخت
چون شما این نَفسِ دوزخخُوی(۴۶) را
آتشیِّ گَبرِ(۴۷) فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پُر صفا
نار را کُشتید از بهرِ خدا
آتشِ شهوت که شعله میزدی
سبزهی تقوی شد و نور هُدی
آتشِ خشم از شما هم حِلم(۴۸) شد
ظلمتِ جهل از شما هم علم شد
آتشِ حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بُد، گُلزار شد
چون شما این جمله آتش هایِ خویش
بهرِ حق کُشتید جمله پیشْ پیشْ
(۴۰) سهلْکُن: آسان كننده
(۴۱) شريف: بزرگوار، بلند قدر
(۴۲) نار: آتش
(۴۳) دَنی: پست، ناکس، حقیر
(۴۴) رَوْضه: باغ، بهشت
(۴۵) خُضَر: سبز
(۴۶) نَفسِ دوزخخوُی: نَفسِ امّاره که صفتِ دوزخی دارد.
(۴۷) گَبر: کافر
(۴۸) حِلم: بردباری، شکیبایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #408
در تَردّد(۴۹) ماندهایم اندر دو کار
این تَردّد کی بود بیاختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گُوَد؟(۵۰)
که دو دست و پایِ او بسته بُوَد
هیچ باشد این تردّد در سَرَم؟
که رَوَم در بحر یا بالا پَرم؟
این تردّد هست که مَوصِل(۵۱) رَوَم
یا برای سِحر تا بابِل(۵۲) رَوَم
پس تردّد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سَبْلَتی(۵۳)
بر قضا کم نِه بهانه، ای جوان
جُرمِ خود را چون نهی بر دیگران؟
نعلِ او هست آن تَردّد در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مُختارِ نَبی
آن مکن که کرد مجنون و صَبی(۵۴)
حُفَّتِ الْجَنَّة، به چه مَحفوف(۵۵) گشت؟
بِالمْکارِه(۵۶) که ازو افزود کَشت
« حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكارِهِ، و حُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ.»
« بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده، و دوزخ در شهوات.»
(۴۹) تَردّد: تردید و دو دلی
(۵۰) گُوَد: بگوید
(۵۱) مَوصِل: از شهرهای شمالیِ عراقِ کنونی
(۵۲) بابِل: شهری قدیمی در بینالنهرین که از مراکزِ ساحران بوده است.
(۵۳) خندیدن بر سَبْلَت: بر سبيلِ خود خنديدن، کنایه از مسخره کردنِ خود.
(۵۴) صَبى: كودک
(۵۵) مَحفوف: فراگرفته شده، پوشیده شده
(۵۶) مَکاره: ناپسندیها، ناگواریها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4467
بی مرادی شد قلاووزِ(۵۷) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسِرِشت
(۵۷) قلاووز: پیشآهنگ
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #433
جَوْق جَوْق(۵۸) و، صفْ صفْ از حرص و شتاب
مُحْتَرِز(۵۹) زآتش، گُریزان سویِ آب
لاجَرَم، ز آتش برآوردند سَر
اِعْتِباراَلِْاِْعتبار(۶۰) ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول(۶۱)
من نیاَم آتش، منم چشمهی قبول
(۵۸) جَوْق جَوْق: دسته دسته
(۵۹) مُحتَرِز: دورى كننده، پرهیز کننده
(۶۰) اِعْتِباراَلِْاِْعتبار: عبرت بگیر، عبرت بگیر
(۶۱) گول: ابله، نادان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #4120
نعرهی لاضَیْر بشنید آسمان
چرخ، گویی شد پیِ آن صَوْلَجان(۶۲)
(۶۲) صَوْلَجان: مُعَرَّبِ چوگان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهی لاضَیْر بر گردون رسید
هین بِبُر که جان ز جانْکندن رهید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 609, Divan e Shams
بر هر چه همیلرزی، میدان که همان ارزی
زین روی دلِ عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی، دردِ تو از آن باشد
وآن را که وفا خوانی، آن مَکر و فُسون باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 243, Divan e Shams
کَیْفَ یَلْقاهُ غَیرُهُ کُلُّ مَنْ غَیْرُه فَنا
تو بیا بیتو پیشِ من، که تو نامحرمی تو را
چگونه جز او با او دیدار کند که همه چیز جز او فانی است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3250
زخمِ نیش، امّا چو از هستیِّ توست
غم قوی باشد، نگردد درد سُست
شرحِ این، از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس، فریاد کن
کِایْ مُحِبِّ(۶۳) عفو، از ما عفو کُن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ(۶۴) کُهُن
(۶۳) مُحِبّ: دوستدار
(۶۴) ناسُور: زخمِ سخت و چرکین
مجموع لغات:
(۸) واجد: دارَنده، انسانِ به حضور رسیده، از نامهای خداوند است،
کسی که دارای وَجد است.
-----------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
به حق آنکه در این دل بهجز ولای تو نیست
ولی او نشوم کاو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من بجز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست
دلا بباز تو جان را بر او چه میلرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگ است و از ارکان و خاک
تنشناسان زود ما را گم کنند
آبنوشان ترک مشک و خم کنند
جانشناسان از عددها فارغند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
چون ملک با عقل یک سررشتهاند
بهر حکمت را دو صورت گشتهاند
آن ملک چون مرغ با او پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوشرو پشت همدیگر شدند
هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بود ز اول واحدی
آنکه آدم را بدن دید او رمید
و آنکه نور مؤتمن دید او خمید
آن دو دیدهروشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر
لیک گر در ده به گوشه یک کس است
های هویی که برآوردم بس است
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آنچنان سیلیست این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان بادهها که عاشقان در مجلس دل میخورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین میکند
فرهاد هم از بهر او بر کوه میکوبد کلند
مجنون ز حلقهی عاقلان از عشق لیلی میرمد
بر سبلت هر سرکشی کردهست وامق ریشخند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی آن جان خوش
ای گَنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چندچند
عالم چو سرنایی و او در هر شکافش میدمد
هر نالهای دارد یقین زان دو لب چون قند قند
میبین که چون در میدمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر کی نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل از او یک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند
در دو جهان بننگرد آنکه بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
ای عشق میکن حکم مر ما را ز غیر خود ببر
ای سیل میغری بغر ما را به دریا میکشی
بشنو اکنون قصهی آن رهروان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
که همیدوزند و گاهی میدرند
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کآگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
از خدا غير خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
تا با تو قرین شدست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
هر جا که بینی شاهدی چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی آیینه درکش در نمد
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیآ
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
که بیا من باش یا همخوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی
خاک بودی طالب احیا شدی
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل ست و خصم جان و کیش
یک نفس حمله کند چون سوسمار
در دل او سوراخ ها دارد کنون
سر ز هر سوراخ میآرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذست
چون سر قنفذ ورا آمد شد است
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می نهان گردد سر آن خارپشت
دم به دم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
زان عوان مقتضی که شهوت است
دل اسیر حرص و آز و آفت است
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر توست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بین جنبیکم لکم اعدی عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشت ها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
آدمی سازد خری را و آیتی
اینچنین ساحر درون توست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدهست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
گفت او سحرست و ویرانی تو
گفت من سحرست و دفع سحر او
بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین
ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا
گفت پیغمبر مر آن بیمار را
این بگو کای سهلکن دشوار را
آتنا فی دار دنیانا حسن
آتنا فی دار عقبانا حسن
راه را بر ما چو بستان کن لطیف
منزل ما خود تو باشی ای شریف
مؤمنان در حشر گویند ای ملک
نی که دوزخ بود راه مشترک
ما ندیدیم اندرین ره دود و نار
نک بهشت و بارگاه ايمنی
پس کجا بود آن گذرگاه دنی
پس ملک گوید که آن روضهی خضر
که فلان جا دیدهاید اندر گذر
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
آتش شهوت که شعله میزدی
سبزهی تقوی شد و نور هدی
آتش خشم از شما هم حلم شد
ظلمت جهل از شما هم علم شد
آتش حرص از شما ایثار شد
و آن حسد چون خار بد گلزار شد
چون شما این جمله آتش های خویش
بهر حق کشتید جمله پیش پیش
در تردد ماندهایم اندر دو کار
این تردد کی بود بیاختیار
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود
هیچ باشد این تردد در سرم
که روم در بحر یا بالا پرم
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنة به چه محفوف گشت
بالمکاره که ازو افزود کشت
بی مرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنة شنو ای خوشسرشت
جوق جوق و صف صف از حرص و شتاب
محترز زآتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبارالاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیام آتش منم چشمهی قبول
نعرهی لاضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان
نعرهی لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جانکندن رهید
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وآن را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
کیف یلقاه غیره کل من غیره فنا
تو بیا بیتو پیش من که تو نامحرمی تو را
زخم نیش اما چو از هستی توست
غم قوی باشد نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون میجهد
پیش آن فریادرس فریاد کن
کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
------------------------
Privacy Policy
Today visitors: 1051 Time base: Pacific Daylight Time