برنامه شماره ۸۹۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲۱ دسامبر ۲۰۲۱ - ۱ دی
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۷ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 560, Divan e Shams
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بُوَد؟
این همه لطف و سرکشی، قسمتِ خلق چون شود؟
این همه حُسن و دلبری بر بتِ ما چرا بُوَد؟
دردِ فراق من کشم، ناله به نای چون رسد؟
آتشِ عشق من برم، چنگ دوتا چرا بُوَد؟
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
از سرِ ناز و غَنجِ(۱) خود روی چنان تُرُش کند
آن تُرُشیِّ رویِ او روحفزا چرا بُوَد؟
آن تُرُشِّی رویِ او ابرصفت همیشود
ور نه حیات و خرّمی باغ و گیا چرا بُوَد؟
(۱) غنج: ناز و کرشمه
----------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 9, Divan e Shams
اول بگیر آن جامِ مِهْ(۲)، بر کفّهی(۳) آن پیر نِهْ
چون مست گردد پیرِ ده، رو سویِ مستان، ساقیا
رُو سخت کن(۴) ای مرتجا(۵)، مست از کجا شرم از کجا؟
ور شرم داری، یک قدح بر شرم افشان، ساقیا
برخیز ای ساقی بیا، ای دشمنِ شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا
(۲) مِه: بزرگ
(۳) کفّه: كف دست
(۴) رُو سخت کردن: بیشرمی، سماجت کردن
(۵) مرتجا: قبلهی آرزو، مایهی امید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #411
صبح نزدیک است، خامُش، کم خروش
من همیکوشم پیِ تو، تو، مَکوش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1345, Divan e Shams
تو مرا مِی بده و مست بخوابان و بِهِل(۶)
چون رسد نوبتِ خدمت، نشوم هیچ خجل
(۶) بِهِل: رها کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #320
صورتِ نقضِ وفایِ ما مَباش
بیوفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رَو، سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون سگان را عار بود
بیوفایی چون روا داری نمود؟
حق تعالی، فخر آورد از وفا
گفت: مَن اوفی بِعَهْدٍ غَیْرِنا؟
قرآن کریم، سوره توبه(۹)، آیه ۱۱۱
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #111
« وَمَنْ أَوْفَىٰ بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ ۚ فَاسْتَبْشِرُوا بِبَيْعِكُمُ الَّذِي بَايَعْتُمْ بِهِ ۚ
وَذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ.»
« و چه كسى بهتر از خدا به عهد خود وفا خواهد كرد؟
بدين خريد و فروخت كه كردهايد شاد باشيد كه كاميابى بزرگى است.»
بیوفایی دان، وفا با ردِّ حق(۷)
بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق
(۷) ردِّ حق: آنكه از نظرِ حق تعالىٰ مردود است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2484, Divan e Shams
عاشقِ مست از کجا؟ شَرم و شکست از کجا؟
شنگ(۸) و وقیح(۹) بودیی، گر گِروِ اَلَستییی
(۸) شَنگ: شوخ و شاد، شنگول
(۹) وَقیح: بی شرم، بی حیا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #612
عشق و ناموس(۱۰)، ای برادر راست نیست
بر درِ ناموس ای عاشق مَایست
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
ای عدوِّ شرم و اندیشه بیآ
که دریدم پردهی شرم و حیا
حدیث
« اَلْحَیاءُ یَمْنَعُ الْایمان.»
« شرم، بازدارندهی ایمان است.»
(۱۰) ناموس: در اینجا به معنی آبروی تصنُّعی من ذهنی است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #623
بنگر این کَشتیِّ خَلقان غرقِ عشق
اژدهایی گشت گویی حلقِ عشق
اژدهایی ناپدیدِ دلرُبا
عقلِ همچون کوه را او کهرُبا
عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو
طبلهها(۱۱) را ریخت اندر آبِ جو
(۱۱) طبله: صندوقچه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2182
قدرِ هر روزی ز عمرِ مردِ کار
باشد از سالِ جهان پَنْجَه هزار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #560
عُقده(۱۲) را بگشاده گیر ای مُنْتَهی(۱۳)
عُقدهیی سختست بر کیسهی تهی
در گشادِ عقدهها گشتی تو پیر
عُقدهی چندی دگر بگشاده گیر
عُقدهیی کآن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خَسی(۱۴) یا نیکبخت؟
(۱۲) عُقده: گره
(۱۳) مُنْتَهی: به پایان رسیده، کمال یافته
(۱۴) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 940, Divan e Shams
رُبود عشقِ تو تسبیح و داد بیت و سُرود
بسی بکردم لاحَوْل(۱۵) و توبه، دل نَشُنود
غزلسَرا شدم از دستِ عشق و دست زنان
بسوخت عشقِ تو ناموس و شَرم و هرچِم(۱۶) بود
(۱۵) لاحَوْل: لاحول و لاقوة الا بالله گفتن که برای راندن شیطان گویند.
(۱۶) هرچِم: مرا هر چه بود، هر چه داشتم.
« إنَّ اللهَ جَمیلٌ یُحِبُّ الْجَمالَ.»
« خداوند زیباست و زیبایی را دوست دارد.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2254
گفت: بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان برِ من بامداد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3781
آفتی نَبْوَد بَتَر از ناشناخت
تو برِ یار و، ندانی عشق باخت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #348
چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا رَوی سویِ کمال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #9
آتش است این بانگِ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۱۱۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1197
ای دهندهی قوت و تَمْکین و ثَبات
خلق را زین بیثباتی دِه نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی دِه نفس را، که مُنْثَنیست(۱۷)
(۱۷) مُنْثَنى: خميده، دوتا، در اينجا به معنىِ سستكار و درمانده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 59, Divan e Shams
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3784
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سعد
چشمِ او ماندهست در جُویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرْکبِ همّت سویِ اسباب راند
از مُسبِّب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان
کی نهد دل بر سببهایِ جهان؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2722
چون ببینی بر لبِ جُو سبزه مست
پس بدان از دُور کآنجا آب هست
گفت: سیماهُمْ وَجُوهٌ(۱۸) کردگار
که بُوَد غَمّازِ(۱۹) باران، سبزهزار
قرآن کریم، سوره فتح(۴۸)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Al-Fath(#48), Line #29
«…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ…»
«...نشانه آنان در چهره شان از اثرِ سجود پیداست…»
قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه ۴۱
Quran, Sooreh Ar-Rahman(#55), Line #41
« يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمَاهُمْ …»
« كافران را به نشانِ صورتشان مىشناسند…»
گر ببارد شب، نبیند هیچ کس
که بُوَد در خواب هر نَفْس و نَفَس
تازگیِّ هر گلستانِ جمیل
هست بر بارانِ پنهانی، دلیل
(۱۸) سيماهُم وَجُوهٌ: باطن اشخاص از ظاهرِ رخسارشان نمايان است.
(۱۹) غَمّاز: بسیار سخن چین، اشاره کننده با چشم و ابرو،
در مثنوی غالباً به معنیِ آشکار کننده به كار رفته است.
حافظ، ديوان غزليات، غزل شماره ٢۴۴
Poem(Qazal)# 244, Divan e Hafez
میان عاشق و معشوق، فرق بسیار است
چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
سعدی، مواعظ، غزل شماره ۲۱
Poem(Qazal)# 21, Mavaaez, Sa'di
به حوادث مُتفرّق نشوند اهلِ بهشت
طفل باشد که به بانگِ جَرَسی(۲۰) برخیزد
(۲۰) جَرَس: زنگ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۵۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1506
قهر را از لطف داند هر کسی
خواه دانا، خواه نادان، یا خَسی
لیک لطفی قهر در پنهان شده
یا که قهری در دلِ لطف آمده
کم کسی داند مگر رَبّانیی(۲۱)
کِش بُوَد در دل مِحَکِّ(۲۲) جانیی
باقیان زین دو گُمانی میبرند
سویِ لانهی خود به یک پَر میپرند
(۲۱) رَبّانی: خدایی، الهی
(۲۲) مِحَک: وسیلهای برای امتحان یا تعیین ارزش چیزی، سنگی
که طلا یا نقره را به آن میمالند و عیار آنها را آزمایش میکنند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2982
آنچه عینِ لطف باشد بر عَوام
قهر شد بر نازنینانِ کِرام(۲۳)
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را تانند دید
کین حروفِ واسطه ای یارِ غار
پیشِ واصل خار باشد، خار، خار
بس بلا و رنج بایست و وُقوف
تا رَهد آن روحِ صافی از حُروف
لیک بعضی زین صَدا کَرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
قرآن کریم، سوره انسان(۷۶)، آیه ۳
Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #3
« إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا.»
« راه را به او نشان دادهايم. يا سپاسگزار باشد يا ناسپاس.»
همچو آبِ نیل آمد این بلا
سَعد را آبست و، خون بر اَشقیا(۲۴)
هر که پایانبینتر، او مسعودتَر
جِدتر او کارَد که افزون دید بَر
زآنکه داند کین جهانِ کاشتن
هست بهرِ مَحشر و برداشتن
« اَلدُّنْيا مَزرَعَةُ الْآخِرَةِ.»
« دنیا کشتزارِ آخرت است.»
(۲۳) کِرام: جمعِ کریم، به معنی بخشنده، جوانمرد
(۲۴) اَشقیا: جمعِ شَقی، به معنی تیره بخت، نگون بخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2934
« در صفت پیر و مطاوعتِ(۲۵) وی »
ای ضیآءالحق، حُسام الدّین بگیر
یک دو کاغذ برفزا در وَصفِ پیر
گرچه جسمِ نازکت را زور، نیست
لیک بیخورشید، ما را نور، نیست
گرچه مِصباح(۲۶) و زُجاجه(۲۷) گشتهای
لیک، سَرْخَیْلِ(۲۸) دلی، سَرْرشتهای
قرآن کریم، سوره نور(۲۴)، آیه ۳۵
Quran, Sooreh An-Noor(#24), Line #35
« اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ
فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ
لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ
يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
« خدا نورِ آسمانها و زمين است. مثَلِ نورِ او چون چراغدانى است كه
در آن چراغى باشد، آن چراغ درونِ آبگينهاى و آن آبگينه چون ستارهاى
درخشنده. از روغنِ درختِ پربركت زيتون كه نه خاورى است و نه باخترى
افروخته باشد. روغنش روشنى بخشد هر چند آتش بدان نرسيده باشد.
نورى افزون بر نور ديگر. خدا هر كس را كه بخواهد بدان نور راه مىنمايد
و براى مردم مثَلها مىآورد، زيرا بر هر چيزى آگاه است.»
چون سَرِ رشته(۲۹) به دست و کامِ توست
دُرّههایِ عِقدِ دل، ز انعامِ توست
بَرنِویس احوالِ پیرِ راهْدان
پیر را بگْزین و عینِ راه دان
پیر، تابستان و خَلقان، تیرماه
خَلْق مانندِ شباند و پیر، ماه
کردهام بختِ جوان را نام، پیر
کو ز حق پیر است، نه از ایّام، پیر
او چنین پیری است کِش آغاز نیست
با چنان دُرِّ یتیم(۳۰)، انباز(۳۱) نیست
خود قویتر میشود خَمرِ کَهُن(۳۲)
خاصه آن خمری که باشد مِنْ لَدُن(۳۳)
پیر را بگْزین، که بیپیر این سفر
هست بس پُر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهای
بی قلاوُوز(۳۴)، اندر آن آشفتهای
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سَر مپیچ
گر نباشد سایهی او بر تو گُول(۳۵)
پس ترا سرگشته دارد بانگِ غول
غولت از رَه افکند اندر گَزَند
از تو داهیتر(۳۶) درین ره بس بُدند
از نُبی(۳۷) بشنو ضَلالِ(۳۸) رهروان
که چه شان کرد آن بِلیسِ(۳۹) بدْ روان(۴۰)
قرآن كريم، سوره رعد(١٣)، آیه ۷
Quran, Sooreh Ar-Ra’d(#13), Line #7
«…وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ.»
«…و هر قومى را رهبرى است.»
« اگر زمین بدون حجت باشد، فرو میرود.»
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بُردشان و، کردشان اِدبار(۴۱) و عُور(۴۲)
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مَران خر، سویشان
قرآن كريم، سوره نحل(١٦)، آيه ٣٦
Quran, Sooreh An-Nahl(#16), Line #36
« فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ.»
« پس در زمين بگرديد و بنگريد كه عاقبتِ كارِ كسانى كه
پيامبران را به دروغ نسبت مىدادند، چگونه بوده است.»
گردنِ خر گیر و سویِ راه کَش
سویِ رَهْبانان و رَهْدانانِ خَوش
هین مَهِل(۴۳) خر را و دَست از وَی مدار
زآنکه عشقِ اوست، سویِ سبزهزار
گر یکی دم، تو به غفلت واهِلیش(۴۴)
او رَوَد فرسنگها سویِ حَشیش(۴۵)
دشمنِ راه است خر، مستِ علف
ای که بس خَربنده(۴۶) را کرد او تلف
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکسِ آن کن، خود بُوَد آن راهِ راست
شاوِرُوهُنَّ پس آنگه خالِفُوا
اِنَّ مَنْ لَمْ یَعْصِهِنَّ تالِفُ
با منهای ذهنی مشورت کنید و آنگاه برخلاف مشورت آنان،
عمل نمایید که همانا هرکس در برابر منهای ذهنی سرکشی
نکند و تابع آنان گردد هلاک شود.
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یُضِلُّک عَنْ سَبیلِ الله اوست
قرآن کریم، سوره ص(۳۸)، آیه ۲۶
Quran, Sooreh Saad(#38), Line #26
« لَا تَتَّبِعِ الْهَوَىٰ فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ.»
« از پىِ هواى نفس مرو كه تو را از راهِ خدا منحرف سازد.»
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهی همرهان
(۲۵) مطاوعت: فرمانبرداری و اطاعت
(۲۶) مِصباح: چراغ
(۲۷) زُجاجَه: شیشه، حُبابِ چراغ
(۲۸) سَرْخَیْلِ: رئیس جمعیت، سرلشگر
(۲۹) سَرِ رشته: کسی که مبدأ عملی است و به اصطلاح سر نخ
کارها به دست اوست.
(۳۰) دُرِّ یتیم: مروارید درشت و آبدار که به تنهایی در درون صدف
پرورش یابد، مروارید گرانبها، مروارید یک دانه.
(۳۱) انباز نیست: مانندی ندارد
(۳۲) خَمرِ کَهُن: شراب کهنه
(۳۳) مِنْ لَدُن: از جانب الله
(۳۴) قلاووز: پیشاهنگ
(۳۵) گُول: نادان، احمق
(۳۶) داهی: دانا و زیرک
(۳۷) نُبی: قرآن
(۳۸) ضَلال: گمراهی
(۳۹) بِلیس: ابلیس، شیطان
(۴۰) بَد روان: بد ذات
(۴۱) اِدبار: بخت برگشتگی، روی گردانیدن اقبال
(۴۲) عُور: برهنه
(۴۳) مَهِل: رها مكن
(۴۴) هِليدن: رها کردن، واهلیدن نیز همین معنی را دارد.
(۴۵) حَشیش: گیاهِ خشک، در اینجا منظور علف است.
(۴۶) خر بنده: آنکه تیمارِ خر کند، مجازاً فرمانبردارِ هوای نَفْس.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2959
« وصیّت کردنِ رسول صلیالله علیهِ و سَلَّم علی را کَرَّمَ اللهُ وَجْهَه
که چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق، تو تقرب جوی
به صحبت عاقل و بندهی خاص تا از همه پیشقدمتر باشی.»
گفت پیغمبر علی را کِای علی
شیرِ حقّی، پهلوانی، پُردلی
لیک، بر شیری(۴۷) مکن هم اعتماد
اندرآ در سایهی نخلِ امید
اندرآ در سایهی آن عاقلی
کِش نداند بُرد از ره، ناقلی(۴۸)
« يَا عَلِيُّ، إِذَا تَقَرَّبَ النَّاسُ إِلَى خَالِقِهِمْ فِي أَبْوَابِ الْبِرِّ، فَتَقَرَّبْ إِلَيْهِ
بِأَنْوَاعِ الْعَقْلِ، تَسْبِقُهُمْ بِالدَّرَجَاتِ وَالزُّلَفِي عِنْدَ النَّاسِ وَعِنْدَ اللَّهِ فِي الْآخِرَةِ.»
« ای علی، چون میبینی که مردم با انواع نیکوکاریها به آفرینندهی
خود تقرّب میجویند، تو با خِرَدهای گونهگون به او تقرّب جو که بر
همهی آنان پیشی خواهی جُست در درجهها و مراتبِ قُرب،
میان مردم و نزدِ خدا در آخرت.»
ظِلِّ او اندر زمین، چون کوِه قاف(۴۹)
روحِ او، سیمرغِ بس عالیْطواف
گر بگویم تا قیامت نَعْتِ(۵۰) او
هیچ آن را مَقْطَع و غایت مجو
در بشر، رُوپوش کردهست آفتاب
فهم کن واللهُ اَعْلَم بِالصَّواب
یا علی از جملهی طاعاتِ راه
بر گُزین تو سایهی بندهی اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مَخْلَصی(۵۱) انگیختند
تو برو در سایهی عاقل گریز
تا رهی زآن دشمنِ پنهانْستیز
از همه طاعات، اینَت بهتر است
سَبقْ یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیرِ حکمِ خِضْر رَوْ
صبر کن بر کارِ خضری بی نفاق
تا نگوید خضر: رَو هذا فِراق(۵۲)
گرچه کشتی بشکند، تو دَم مزن
گرچه طفلی را کُشد، تو مو مَکَن
دستِ او را حق، چو دستِ خویش خواند
تا یَدُالله فَوْقَ اَیْدیهِمْ براند
خداوند دستِ آن ولی را، دستِ خود خواند، تا آنجا که فرمود:
دستِ خدا بالاتر از دستِ بندگان است.
قرآن کریم، سوره فتح(۴۸)، آیه ۱۰
Quran, Sooreh Al-Fath(#48), Line #10
« إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ…»
« آنان كه با تو بيعت مىكنند جز اين نيست كه با خدا بيعت مىكنند.
دست خدا بالاى دستهايشان است…»
دستِ حق می رانَدَش زندهش کند
زنده چِهبْوَد؟ جانِ پایندهش کند
هرکه تنها، نادراً این ره برید
هم به یاریِّ دلِ پیران رسید
دستِ پیر از غایبان(۵۳)، کوتاه نیست
دستِ او، جز قَبْضهی(۵۴) الله نیست
غایبان را چون چنین خِلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نَواله(۵۵) میدهند
پیشِ حاضر تا چه نعمتها نهند
کو کسی کو پیششان بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در
چون گزیدی پیر، نازکْدل مباش
سست و ریزیده(۵۶) چو آب و گِل مباش
گر به هر زخمی تو پُرکینه شوی
پس کجا بیصیقل، آیینه شوی؟
(۴۷) شیری: شیر بودن
(۴۸) ناقل: جابجا کننده، مجازاً هرچیزی که سببِ انحراف از حق شود.
(۴۹) كوه قاف: آنگونه كه برخی از گذشتگان گفته اند کوهی است که از
غایتِ بزرگی گرد عالَم برآمده و محیط بر عالَم است.
(۵۰) نَعت: وصف کردن، صفت
(۵۱) مَخْلَص: راه خلاصی
(۵۲) هذا فِراق: اشاره است به داستانِ خضر(ع) و موسی(ع) که شرحِ آن
در سورهی کهف آیات ۶۴ تا ۸۶ آمده است. وقتی که موسی به طریقِ استفهام،
بر کارِ خضر(ع) اعتراض آورد. او به موسی گفت: هذا فِراقُ بَیْنی و بَيْنَك.
اینک جُدایی است بین من و تو.
(۵۳) غایبان: در اینجا کسانی هستند که بیاطاعت از مرشدِ حاضر،
از روحانیتِ اولیای پیشین کسبِ فیض میکنند.
(۵۴) قَبْضه: دستگیره، دست
(۵۵) نَواله: عطا و بخشش
(۵۶) ریزیده: سست و ناتوان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2981
« کبودی زدنِ قزوینی بر شانهگاه، صورتِ شیر و پشیمان شدنِ
او به سبب زخمِ سوزن.»
این حکایت بشنو از صاحبْبیان(۵۷)
در طریق و عادتِ قزوینیان
بر تن و دست و کَتِفها(۵۸) بیگزند
از سرِ سوزن کبودیها زنند(۵۹)
سوی دَلّاکی(۶۰) بشد قزوینییی
که کبودم زن، بکن شیرینییی
گفت: چه صورت زنم ای پهلوان؟
گفت: بر زن صورتِ شیرِ ژیان(۶۱)
طالعم(۶۲) شیر است، نقشِ شیر زن
جَهد کن، رنگِ کبودی سیر زن
گفت: بر چه موضعت صورت زنم؟
گفت: بر شانه زن آن رَقْمِ صَنَم
چونکه او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانْگه، مَسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کِای سَنی(۶۳)
مَر مَرا کُشتی، چه صورت میزنی؟
گفت: آخِر شیر فرمودی مرا
گفت: از چه اندام کردی ابتدا؟
گفت: از دُمگاه، آغازیدهام
گفت: دُم بگذار ای دو دیدهام
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت
دُمْگهِ او دَمگهم(۶۴)، مُحْکم گرفت
شیرْ بیدُم باش، گو ای شیرْساز
که دلم سُستی گرفت از زخمِ گاز
جانبِ دیگر گرفت آن شخص، زخم
بیمُحابا(۶۵)، بیمُواسا(۶۶)، بی ز رَحم
بانگ کرد او کین چه اندامَست ازو؟
گفت: این گوش است ای مردِ نکو
گفت: تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم(۶۷)
جانبِ دیگر خَلِش(۶۸) آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سومْ جانب چه اندام است نیز؟
گفت: این است اِشکمِ شیر، ای عزیز
گفت: تا اِشکم نباشد شیر را
چه شکم باید نگارِ سیر را
خیره شد دلّاک و بس حَیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن آن دَم اوستاد
گفت: در عالم کسی را این فتاد؟
شیرِ بیدُمّ و سر و اِشْکم که دید؟
اینچنین شیری خدا خود، نافرید
ای برادر، صبر کُن بر دردِ نیش(۶۹)
تا رهی از نیشِ نفسِ گَبرِ خویش
قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۱۳۵
Quran, Sooreh An-Nisaa(#4), Line #135
« فَلَا تَتَّبِعُوا الْهَوَىٰ أَنْ تَعْدِلُوا…»
« پس، از هوای نفس پيروى مكنيد مبادا از شهادت حق عُدول كنيد…»
کآن گروهی که رهیدند از وجود
چرخِ مِهر و ماهِشان، آرد سجود
هر که مُرد اندر تنِ او نفسِ گبر
مر وُرا فرمان بَرَد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمعْافروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتابِ مُنْتَجِم(۷۰)
ذکرِ تَزّاور، کَذی عَنْ کَهْفِهِمْ
قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۱۷
Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #17
« وَتَرَى الشَّمْسَ إِذَا طَلَعَتْ تَزَاوَرُ عَنْ كَهْفِهِمْ ذَاتَ الْيَمِينِ وَإِذَا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ
ذَاتَ الشِّمَالِ وَهُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ…»
« و خورشيد را مىبينى كه چون برمىآيد، از غارشان به جانبِ راست
ميل مىكند و چون غروب كند ايشان را واگذارد و به چپ گردد.
و آنان در صحنه غارند…»
خار، جمله لطف، چون گُل میشود
پیشِ جزوی، کو سویِ کُلّ میرود
چیست تعظیمِ خدا؟ افراشتن
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا؟ آموختن
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
قرآن کریم، سوره توحید(اخلاص)(۱۱۲)، آیه ۱
Quran, Sooreh Al-Ikhlas(#112), Line #1
« قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ.»
« بگو: اوست خداى يكتا.»
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
هستیات در هستِ آن هستیْنواز(۷۱)
همچو مِس در کیمیا(۷۲) اَندر گُداز
در من و ما، سخت کردستی دو دَست
هست این جملهی خرابی از دو هست
(۵۷) صاحبْبیان: قصه گو
(۵۸) کَتِف: شانه، دوش
(۵۹) کبودی زدن: خال کوبیدن، خالکوبی
(۶۰) دَلّاک: کیسهکش حمام
(۶۱) شیرِ ژیان: شیرِ خشمگین
(۶۲) طالع: برآينده، طلوع كننده، مجازاً به معنی بخت، اقبال، سرنوشت
(۶۳) سَنی: روشن، بلند، مجازاً بلندپایه، بزرگوار
(۶۴) دَم گرفتن: تنگ آمدن نَفَس
(۶۵) مُحابا: طرفداری کردن، مجازاً مدارا و نرمش
(۶۶) مُواسا: یاری دادن، کمک کردن، مجازاً همراهی و نرمش
(۶۷) کوته کردنِ گلیم: مجازاً مختصر کردن
(۶۸) خَلِش: فرو بردن نوکِ تیز بر چیزی
(۶۹) دردِ نیش: كنايه از مجاهده با نفس و رياضت است.
(۷۰) مُنْتَجِم: تا دیرپای و گذران، دارای طلوع و غروبِ منظّم، تابان
(۷۱) هستیْنواز: منظور حقتعالی است.
(۷۲) کیمیا: اکسیر، شربت حیاتبخش، دانشی که بدان وسیله
مس را به طلا تبدیل میکنند.
مجموع لغات:
(۲۲) مِحَک: وسیلهای برای امتحان یا تعیین ارزش چیزی، سنگی که
طلا یا نقره را به آن میمالند و عیار آنها را آزمایش میکنند.
(۵۲) هذا فِراق: اشاره است به داستانِ خضر(ع) و موسی(ع) که شرحِ آن در
سورهی کهف آیات ۶۴ تا ۸۶ آمده است. وقتی که موسی به طریقِ استفهام،
-----------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونکه جمال این بود رسم وفا چرا بود
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود
لذت بیکرانهای است عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ور نه جفا چرا بود
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روحفزا چرا بود
آن ترشی روی او ابرصفت همیشود
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود
اول بگیر آن جام مه بر کفهی آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
صبح نزدیک است خامش کم خروش
من همیکوشم پی تو تو مکوش
تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل
چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل
صورت نقض وفای ما مباش
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بیوفایی چون روا داری نمود
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
عاشق مست از کجا شرم و شکست از کجا
شنگ و وقیح بودیی گر گرو الستییی
عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر در ناموس ای عاشق مایست
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
ای عدو شرم و اندیشه بیآ
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
اژدهایی ناپدید دلربا
عقل همچون کوه را او کهربا
عقل هر عطار کآگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
قدر هر روزی ز عمر مرد کار
باشد از سال جهان پنجه هزار
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهیی سختست بر کیسهی تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقدهی چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی کآن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیکبخت
ربود عشق تو تسبیح و داد بیت و سرود
بسی بکردم لاحول و توبه دل نشنود
غزلسرا شدم از دست عشق و دست زنان
بسوخت عشق تو ناموس و شرم و هرچم بود
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
تا ز نقصان وا روی سوی کمال
آتش است این بانگ نای و نیست باد
ای دهندهی قوت و تمکین و ثبات
خلق را زین بیثباتی ده نجات
قایمی ده نفس را که منثنیست
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
ور نه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور کآنجا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزهزار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
خواه دانا خواه نادان یا خسی
یا که قهری در دل لطف آمده
کم کسی داند مگر ربانیی
کش بود در دل محک جانیی
باقیان زین دو گمانی میبرند
سوی لانهی خود به یک پر میپرند
آنچه عین لطف باشد بر عوام
قهر شد بر نازنینان کرام
کین حروف واسطه ای یار غار
پیش واصل خار باشد خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آبست و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دید بر
زآنکه داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
« در صفت پیر و مطاوعتِ وی »
ای ضیآءالحق حسام الدّین بگیر
یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بیخورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشتهای
لیک سرخیل دلی سررشتهای
چون سر رشته به دست و کام توست
درههای عقد دل ز انعام توست
برنویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
پیر تابستان و خلقان تیرماه
خلق مانند شباند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیر است نه از ایام پیر
او چنین پیری است کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بیپیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
بی قلاووز اندر آن آشفتهای
هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهی او بر تو گول
پس ترا سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهیتر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال رهروان
که چه شان کرد آن بلیس بد روان
بردشان و کردشان ادبار و عور
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی رهبانان و رهدانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زآنکه عشق اوست سوی سبزهزار
گر یکی دم تو به غفلت واهلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش
دشمن راه است خر مست علف
ای که بس خربنده را کرد او تلف
گر ندانی ره هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن خود بود آن راه راست
شاوروهن پس آنگه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
چون یضلک عن سبیل الله اوست
« از پى هواى نفس مرو كه تو را از راه خدا منحرف سازد.»
گفت پیغمبر علی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پردلی
لیک، بر شیری مکن هم اعتماد
اندرآ در سایهی نخل امید
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردهست آفتاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهی طاعات راه
بر گزین تو سایهی بندهی اله
خویشتن را مخلصی انگیختند
تا رهی زآن دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بی نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق
گرچه کشتی بشکند تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا یدالله فوق ایدیهم براند
دست حق می راندش زندهش کند
زنده چهبود جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به یاری دل پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضهی الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش حاضر تا چه نعمتها نهند
چون گزیدی پیر نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
گر به هر زخمی تو پرکینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی
این حکایت بشنو از صاحببیان
در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بیگزند
از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینییی
که کبودم زن بکن شیرینییی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است نقش شیر زن
جهد کن رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعت صورت زنم
گفت بر شانه زن آن رقم صنم
درد آن در شانگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی
مر مرا کشتی چه صورت میزنی
گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه اندام کردی ابتدا
گفت از دمگاه آغازیدهام
گفت دم بگذار ای دو دیدهام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بیدم باش گو ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بیمحابا بیمواسا بی ز رحم
بانگ کرد او کین چه اندامست ازو
گفت این گوش است ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد
کین سوم جانب چه اندام است نیز
گفت این است اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
چه شکم باید نگار سیر را
خیره شد دلاک و بس حیران بماند
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بیدم و سر و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
چرخ مهر و ماهشان آرد سجود
هر که مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمعافروختن
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل میشود
پیش جزوی کو سوی کل میرود
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحید خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیات در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردستی دو دست
------------------------------
Privacy Policy
Today visitors: 1185 Time base: Pacific Daylight Time