: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganj e Hozour Program #341
برنامه شماره ۳۴۱ گنج حضور

Please rate this video
Out of 140 votes | 9570 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۳۴۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی



تمامی اشعار این برنامه، PDF

غزل شمارهٔ ۵۷۸، مولوی

مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد 

به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان

که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد

اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم

وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد

چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد

کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد

نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش

بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد

بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره

برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد

بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را

وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد

چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم

امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد

منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم

چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد

زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر

زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد

یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت

بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد

سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم

مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد

سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی

تو خامش تا زبان‌ها خود چو دل جنبان من باشد


مولوی،مثنوی، دفتر سوم، سطر ۲۶۲۸


کر امل را دان که مرگ ما شنید

مرگ خود نشنید و نقل خود ندید

حرص نابیناست بیند مو بمو

عیب خلقان و بگوید کو بکو

عیب خود یک ذره چشم کور او

می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو

عور می‌ترسد که دامانش برند

دامن مرد برهنه چون درند

مرد دنیا مفلس است و ترسناک

هیچ او را نیست از دزدانش باک

او برهنه آمد و عریان رود

وز غم دزدش جگر خون می‌شود

وقت مرگش که بود صد نوحه بیش

خنده آید جانش را زین ترس خویش

آن زمان داند غنی کش نیست زر

هم ذکی داند که او بد بی‌هنر

چون کنار کودکی پر از سفال

کو بر آن لرزان بود چون رب مال

گر ستانی پاره‌ای گریان شود

پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دثار

گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار

محتشم چون عاریت را ملک دید

پس بر آن مال دروغین می‌طپید

خواب می‌بیند که او را هست مال

ترسد از دزدی که برباید جوال

چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش

پس ز ترس خویش تسخر آیدش

همچنان لرزانی این عالمان

که بودشان عقل و علم این جهان

از پی این عاقلان ذو فنون

گفت ایزد در نبی لا یعلمون

هر یکی ترسان ز دزدی کسی

خویشتن را علم پندارد بسی

گوید او که روزگارم می‌برند

خود ندارد روزگار سودمند

گوید از کارم بر آوردند خلق

غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق

عور ترسان که منم دامن کشان

چون رهانم دامن از چنگالشان

صد هزاران فضل داند از علوم

جان خود را می‌نداند آن ظلوم

داند او خاصیت هر جوهری

در بیان جوهر خود چون خری

که همی‌دانم یجوز و لایجوز

خود ندانی تو یجوزی یا عجوز

این روا و آن ناروا دانی ولیک

تو روا یا ناروایی بین تو نیک

قیمت هر کاله می‌دانی که چیست

قیمت خود را ندانی احمقیست

سعدها و نحسها دانسته‌ای

ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای

جان جمله علمها اینست این

که بدانی من کیم در یوم دین

آن اصول دین بدانستی ولیک

بنگر اندر اصل خود گر هست نیک

از اصولینت اصول خویش به

که بدانی اصل خود ای مرد مه

nazaninzadehComment by: nazaninzadeh
یکی از همون برنامه هایه کامل که از همۀ آنچه ما نیاز داریم، توش هست


Back

Privacy Policy

Today visitors: 7237

Time base: Pacific Daylight Time