برنامه شماره ۸۰۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲ مارس ۲۰۲۰ - ۱۳ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 426, Divan e Shams
غیرِ عشقت راه بین(۱) جُستیم نیست
جز نشانت همنشین جُستیم نیست
آنچنان جُستن که میخواهی بگو
کانچنان را اینچنین جستیم نیست
بعد از این بَر آسمان جوییم یار
زانکه یاری در زمین جستیم نیست
چون خیالِ ماهِ تو ای بیخیال
تا به چرخِ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محوِ این شویم
کز دو عالَم بِهْ ازین جستیم نیست
صافهایِ جمله عالم خورده گیر
همچو دُردِ(۲) دَردِ دین جستیم نیست
خاتمِ مُلکِ سلیمان جُستَنیست
حلقهها هست و نگین جستیم نیست
صورتی کاندر نگینِ او بُدَست
در بُتانِ روم و چین جستیم نیست
آنچنان صورت که شَرحَش میکنم
جز که صورت آفرین جستیم نیست
اندر آن صورت یقین حاصل شود
کز ورایِ آن، یقین جستیم نیست
جای آن هست ار گمانِ بَد بَریم
زآنکه بیمَکری(۳) امین جستیم نیست
پشتِ ما از ظنِّ(۴) بد شد چون کمان
زانکه راهی بیکمین جستیم نیست
زین بیان نوری که پیدا میشود
در بیان و در مُبین(۵) جستیم نیست
منسوب به مولانا
مـكانم لامـكان بـاشد نشانم بی نشـان باشد
نه تن باشد نه جان باشد كه من از جان جانانم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1266, Divan e Shams
روحیست بینشان و ما غرقه در نِشانَش
روحیست بیمکان و سَر تا قدم مکانش
خواهی که تا بیابی؟ یک لحظه یی مَجویش
خواهی که تا بدانی؟ یک لحظه یی مَدانش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2208
چونکه فاروق آینهٔ اَسرار شد
جانِ پیر، از اَندرون بیدار شد
همچو جان، بیگریه و بیخنده شد
جانْش رفت و جانِ دیگر، زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان
که بُرون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورایِ جست و جو
من نمیدانم، تو میدانی، بگو
قال و حالی از وَرایِ حال و قال
غرقه گشته در جمالِ ذوالْجَلال(۶)
غرقهای نَی که خلاصی باشدش
یا به جز دریا، کسی بِشناسَدَش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 771, Divan e Shams
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1948, Divan e Shams
بانگ آید هر زمانی زین رواقِ(۷) آبگون(۸)
آیتِ اِنّا بَنَیْنَاهَا وَ اِنّا مُوسِعُون
قرآن کریم، سوره الذاريات (۵۱)، آیه ۴۷
Quran, Sooreh Adh-Dhaaryat(#51), Line #47
« وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ »
« و آسمان را به قدرت ونیرو بنا کردیم و
ما [همواره] وسعت دهنده ایم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1375, Divan e Shams
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را، کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4235
از مقاماتِ تَبَتُّل(۹) تا فنا(۱۰)
پایه پایه تا ملاقاتِ خدا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 821
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1062
علمْ آموزی، طریقش قولی است
حِرفَت آموزی، طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید، نه دست
دانشِ آن را، ستاند جان ز جان
نه ز راهِ دفتر و، نه از زبان
در دلِ سالک اگر هست آن رُموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرحِ آن سازد ضیا
پس اَلَمْ نَشْرَحْ بفرماید خدا*
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی؟
مَحْلَبی(۱١)، از دیگران چون حالِبی(۱٢)؟
چشمهٔ شیرست در تو، بیکنار
تو چرا میشیر جویی از تَغار(۱٣)؟
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر(۱۴)
که اَلَمْ نَشْرَح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۱۵)؟
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تُبصِرُون**
* قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیه ۸-۱
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #1-8
« أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ » (١)
« آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ »
« وَوَضَعْنَا عَنْكَ وِزْرَكَ » (٢)
« و بار گرانت را از پشتت برنداشتيم؟ »
« الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ » (٣)
« بارى كه بر پشت تو سنگينى مىكرد؟ »
« وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ » (۴)
« آيا تو را بلندآوازه نساختيم؟ »
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا (۵)
پس، از پى دشوارى آسانى است.
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا (۶)
هر آينه از پى دشوارى آسانى است.
فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ (٧)
چون از كار فارغ شوى، به عبادت كوش.
وَإِلَىٰ رَبِّكَ فَارْغَبْ (٨)
و به پروردگارت مشتاق شو.
** قرآن كريم، سوره الذاريات(۵۱)، آيه ۲۱
Quran, Sooreh Adh-Dhaaryat(#51), Line #21
« وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ »
« آیات حق در درون شماست. آیا نمی بینید؟»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 267
حَزْم آن باشد که ظنِّ بَد بَری
تا گُریزیّ و، شوی از بَد، بَری
حَزْم، سُوء الظن گفته ست آن رسول
هر قَدَم را دام میدان ای فَضول(۱۶)
رویِ صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است، کم ران اُوستاخ(۱۷)
آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 20
زانکه با عقلی چو عقلی جُفت شد
مانعِ بَدْ فعلی و بَدْ گُفت شد
نَفْس با نَفْسِ دگر چون یار شد
عقلِ جُزْوی عاطل و بیکار شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 26
عقل با عقلِ دگر دو تا شود
نور، افزون گشت و ره، پیدا شود
نَفْس با نفسِ دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت، ره، پنهان شود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 118
سببِ رجوع کردنِ آن مهمان به خانهٔ مصطفی عَلَیهِالسَّلام در آن ساعت که مُصطفی نهالینِ مُلَوَّثِ او را به دستِ خود میشُست و خَجِل شدنِ او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او بر خود و بر حالِ خود.
کافرک را هَیکَلی(۱۸) بُد یادگار
یاوه(۱۹) دید آن را و گشت او بیقرار
گفت: آن حُجره(۲۰) که شب جا داشتم
هیکل آنجا بیخبر بُگْذاشتم
گر چه شَرمین(۲۱) بود، شرمش حرص بُرد
حرص اژدرهاست، نه چیزی ست خُرد
از پیِ هیکل شتاب اندر دوید
در وِثاقِ(۲۲) مُصطفی، وآن را بدید
کان یَدُالله، آن حَدَث(۲۳) را هم به خَود*
خوش همی شویَد، که دُورش چشمِ بَد
هَیکَلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شُوری، گریبان را دَرید(۲۴)
میزد او دو دست را بر رُو و سَر
کَلّه را میکوفت بر دیوار و دَر
آنچنانکه خون ز بینیّ و سَرَش
شد روان و رحم کرد آن مِهترش(۲۵)
نعرهها زد، خلق جمع آمد برو
گَبر(۲۶) گویان: اَیُّهاالنّاس! اِحْذَرُوا(۲۷)
میزد او بر سَر که ای بیعقل سر
میزد او بر سینه کِای بینور بَر
سَجده میکرد او که ای کُلِّ زمین
شرمسارست از تو این جزوِ مَهین(۲۸)
تو که کُلّی، خاضِعِ(۲۹) امرِ وِیی
من که جُزوَم، ظالم و زشت و غَوی(۳۰)
تو که کُلّی خوار و لرزانی ز حق
من که جُزوم در خِلاف و در سَبَق(۳۱)
هر زمان میکرد رُو بر آسمان
که ندارم رُویِ ای قبلهٔ جهان
چون ز حد بیرون، بلرزید و طپید
مصطفیاش در کنارِ خود کشید
ساکِنَش کرد و بسی بنواختش(۳۲)
دیدهاش بگشاد و داد اِشناختش
* قرآن کریم، سور فتح(۴۸)، آیه ۱۰
Quran, Sooreh Al-Fath(#48), Line #10
«…يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ۚ…»
«…دست خدا بالاى دستهايشان است…»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1380
عالـَمی را لقمه کرد و در کشید
معدهاش نعره زنان: هَلْ مِنْ مَزید*
آن دوزخ جهانخوار، عالـَمی را یک لقمه کرد و به
کام خویش فرو کشید. و معده اش همچنان فریاد
می زند: آیا بیشتر از این نیست؟
حق، قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُن فَکان**
چونکه جزوِ دوزخ است این نفسِ ما
طبعِ کل دارند جمله جزوها
این قدم حق را بود، کو را کُشد
غیرِ حق، خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الّا تیرِ راست
این کمان را، بازگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و، وارَه از کمان
کز کمان، هر راست بجهد بیگمان
* قرآن کریم، سوره ق(۵۰)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh Qaaf(#50), Line #30
« يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ »
« روزی که به دوزخ گوییم: آیا سیر شدی؟ دوزخ
گوید: آیا بیشتر از این هست؟!»
**حدیث
به دوزخ گفته آید: آیا سیر شدی؟ گوید: آیا زین بیش هست؟ پس پروردگار پاک و برتر، قدم خود بر آن نهد. در این حال دوزخ بانگ همی آرد: بس است، بس است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 134
تا نَگریَد ابر، کی خندد چَمَن؟
تا نگرید طفل، کی جوشَد لَبَن(۳۳)؟
طفلِ یک روزه همیداند طریق
که بِگریَم تا رسد دایهٔ شَفیق(۳۴)
تو نمیدانی که دایهٔ دایگان
کَم دهد بیگریه شیر او رایگان؟
گفت فَلْیَبْکُوا کَثیراً، گوش دار*
تا بریزد شیرِ فضلِ کردگار
گریهٔ ابرست و سوزِ آفتاب
اُستُن(۳۵) دنیا، همین دو رشته تاب(۳۶)
گر نبودی سوزِ مهر و اشکِ ابر
کَی شدی جسم و عَرَض(۳۷) زَفت(۳۸) و سِتَبر(۳۹)
کی بُدی مَعمور(۴۰) این هر چار فصل؟
گر نبودی این تَف(۴۱) و این گریه اصل
سوزِ مِهر و گریهٔ ابرِ جهان
چون همی دارد جهان را خوشدهان
آفتابِ عقل را در سوز دار
چشم را چون ابرِ اشکافروز دار
چشمِ گریان بایدت، چون طفلِ خُرد
کم خور آن نان را، که نان آبِ(۴۲) تو بُرد
تَن چو با برگ(۴۳) است روز و شب از آن
شاخِ جان در برگ ریزست و خزان
برگِ تَن بیبرگیِ جان است زود
این بباید کاستن، آن را فزود
اَقرِضُواالله، قرض دِه زین برگِ تن**
تا بِرُوید در عوَض در دل، چمن
قرض دِه، کَم کُن از این لقمهٔ تَنَت
تا نماید وَجهِ لا عَینٌ رَأَت***
تَن ز سِرگین(۴۴)، خویش چون خالی کند
پُر ز مُشک و دُرِّ اِجلالی(۴۵) کند
این پلیدی بدْهد و پاکی بَرَد
از یُطَهِّرکُم تَنِ او بر خورَد****
دیو میترسانَدَت که هین و هین
زین پشیمان گَردی و گردی حَزین(۴۶)
گر گُدازی(۴۷) زین هوس ها تو بدن
بس پشیمان و غَمین خواهی شدن
این بخور، گرمست و دارویِ مِزاج
وآن بیاشام از پیِ نفع و عَلاج
هم بدین نیّت که این تَن مَرْکَب(۴۸) است*۵
آنچه خُو کرده ست آنَش اَصْوَب(۴۹) است
هین مگردان خُو که پیش آید خِلَل(۵۰)
در دِماغ و دل بزاید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیوِ دُون(۵۱)
آرَد و بر خلق خوانَد صد فُسون
خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفسِ بیمارِ تو را
کین تو را سود است از درد و غمی
گفت آدم را همین در، گندمی
پیش آرَد هَیهَی و هَیهات را
وَز لَویشه(۵۲) پیچد او لبهات را
همچو لبهای فَرَس(۵۳) در وقتِ نَعل(۵۴)
تا نماید سنگِ کمتر را چو لَعل(۵۵)
گوشهاات گیرد او چون گوشِ اسب
میکشانَد سویِ حرص و سویِ کسب
بر زَنَد بر پات نعلی ز اشتباه
که بمانی تو ز دردِ آن ز راه
نعل او هست آن تَرَدُّد(۵۶) در دو کار
این کنم یا آن کنم؟ هین هوش دار
آن بکن که هست مختارِ نَبی
آن مَکُن که کرد مجنون و صَبی(۵۷)
حُفَّتِ الْجَنَّه، به چه مَحفوف(۵۸) گشت
بِالمَْکارِه(۵۹) که ازو افزود کَشت*۶
صد فسون دارد ز حیلت وز دَها(۶۰)
که کند در سَلّه(۶۱)، گر هست اژدها
گر بُوَد آبِ روان، بَر بَندَدَش
ور بُوَد حَبرِ(۶۲) زمان، بر خنددش
عقل را با عقلِ یاری یار کن
اَمْرُهُمْ شُوری بخوان و کار کن*۷
نواختنِ مُصطفی عَلَیهِالسَّلام آن عربِ مهمان را و تسکین دادنِ او را از اضطراب و گریه و نوحه که بر خود میکرد در خجالت و ندامت و آتشِ نومیدی.
این سخن پایان ندارد، آن عرب
مانْد از اَلطاف آن شَه در عجب
خواست دیوانه شدن، عقلش رمید
دستِ عقلِ مُصطفی بازش کشید
گفت: این سو آ، بیامد آنچنان
که کسی برخیزد از خوابِ گران(۶۳)
گفت این سو آ، مکن هین با خود آ
که ازین سو هست با تو کارها
آب بر رُو زد، در آمد در سخن
کای شهیدِ حق شهادت عرضه کن
تا گواهی بدْهم و بیرون شوم
سیرم از هستی، در آن هامون(۶۴) شوم
ما در این دِهلیزِ(۶۵) قاضیِّ قَضا(۶۶)
بهرِ دعویِّ اَلَستیم(۶۷) و بَلی
که بَلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قولِ ما شهود است و بیان
از چه در دهلیزِ قاضی تن زدیم(۶۸)؟
نه که ما بهرِ گواهی آمدیم؟
چند در دهلیزِ قاضی ای گواه
حبس باشی؟ دِه شهادت از پگاه(۶۹)
زآن بخواندندت بدینجا تا که تو
آن گواهی بدْهی و ناری عُتُو(۷۰)
از لِجاجِ(۷۱) خویشتن بنشستهیی
اندرین تنگی کف و لب بستهیی
تا بِنَدْهی آن گواهی ای شهید
تو از این دهلیز کَی خواهی رهید؟
یک زمان کار است بگزار(۷۲) و بتاز
کارِ کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال، خواهی یک زمان
این امانت واگُزار و وا رهان*۸
* قرآن کریم، سور توبه(۹)، آیه ۸۲
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #82
« فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَلْيَبْكُوا كَثِيرًا جَزَاءً بِمَا كَانُوا
يَكْسِبُونَ »
« به سزاى اعمالى كه انجام دادهاند بايد كه اندك
بخندند و فراوان بگريند.»
** قرآن کریم، سور مزّمّل(۷۳)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Al-Muzzammil(#73), Line #20
«…أَقْرِضُوا اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا ۚ…»
«…به خدا قرض الحسنه دهيد…»
*** حدیث
« أعددتُ لعبادي الصالحينَ ما لا عينٌ رأت ولا
أذنٌ سمعت ولا خطرَ على قلبِ بشرٍ.»
« فراهم آوردم برای بندگان نیکوکردارم، نعیمی
را که نه چشمی آن را دیده و نه گوشی شنیده و
نه بر قلب انسانی خطور کرده است.»
**** قرآن کریم، سور احزاب(۳۳)، آیه ۳۳
Quran, Sooreh Al-Ahzaab(#33), Line #33
«…إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا…»
«...خدا مىخواهد پليدى را از شما دور كند و شما را پاك دارد…»
*۵ حدیث
« نَفْسُکَ مَطیَّتُکَ فَارْفَقْ بِها »
« نفس تو مركب توست، پس با او به نرمی رفتار کن.»
*۶ حدیث
« حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَ حُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
« بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
*۷ قرآن کریم، سور شوری(۴۲)، آیه ۳۸
Quran, Sooreh Ash-Shura(#42), Line #38
«…وَأَمْرُهُمْ شُورَىٰ بَيْنَهُمْ…»
«…و كارشان بر پايه مشورت با يكديگر است…»
*۸ قرآن کریم، سور احزاب(۳۳)، آیه ۷۲
Quran, Sooreh Al-Ahzaab(#33), Line #72
« إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ
أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا.»
« ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه
داشتيم، از تحمل آن سرباز زدند و از آن ترسيدند. انسان
آن امانت بر دوش گرفت، كه او ستمكار و نادان بود.»
(۱) راه بین: رهشناس و مجرب که راه را تشخیص دهد.
(۲) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد، لِرد.
(۳) مَکر: حیله، فریب
(۴) ظنّ: حدس، گمان
(۵) مُبین: آشکار، هر چه که ذهن بتواند نشان دهد.
(۶) ذوالْجَلال: دارنده شکوه و حشمت
(۷) رواق: رواق به معنی عمارتی که سقف قوسی شکل دارد، ایوان، راهرو
و مدخل سقفدار در داخل عمارت می باشد. در اینجا رواق آبگون به معنی
آسمان آبی است.
(۸) آبگون: آبی، مانند آب
(۹) تَبَتُّل: بُریدن و اِخلاص داشتن
(۱۰) فنا: نهایت سیر اِلَی الله
(۱۱) مَحْلَب: جای دوشیدن شیر
(۱۲) حالِب: دوشنده شیر. در اینجا به معنی جوینده شیر
(۱۳) تَغار: ظرف سفالی بزرگی که در آن ماست می ریزند.
(۱۴) غدیر: برکه، ذهن و محتوایش
(۱۵) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
(۱۶) فَضول: زیاده گو، کسی که به افعالِ غیر ضروری پردازد.
(۱۷) اُوستاخ: گستاخ، بی پروا
(١۸) هَیکَل: آنچه بر خود حمایل کنند. کالبد، پیکر. در اینجا منظور بُت است.
(۱۹) یاوه: در اینجا یعنی گم شده.
(۲۰) حُجره: اتاق
(۲۱) شَرمین: خجالت زده، شرمسار
(۲۲) وِثاق: اتاق، خانه، منزل
(۲۳) حَدَث: ادرار، مدفوع، و آنچه وضو را باطل میکند.
(۲۴) دَریدن: چاک دادن، شکافتن
(۲۵) مِهتر: بزرگ تر، بزرگوار
(۲۶) گَبر: کافر
(۲۷) اِحْذَرُوا: حذر کنید، بپرهیزید
(۲۸) مَهین: خوار و حقیر
(۲۹) خاضِع: فروتن، متواضع
(۳۰) غَوی: گمراه، بیراه
(۳۱) سَبَق: پیشی گرفتن، در اینجا به معنی از حد گذشتن است.
(۳۲) نواختن: نوازیدن، نوازش و دلجویی کردن
(۳۳) لَبَن: شیر
(۳۴) شَفیق: مهربان، دلسوز
(۳۵) اُستُن: ستون
(۳۶) تاب: فعل امر از مصدر تابیدن، یعنی به این دو امر توسل جو.
(۳۷) عَرَض: آنچه قائم به غیر باشد. منظور از جسم و عرض در اینجا
موجودات و مراتب هستی است.
(۳۸) زَفت: درشت، فربه
(۳۹) سِتَبر: بزرگ، تنومند
(۴۰) مَعمور: تعمیر شده، آباد شده
(۴۱) تَف: گرما، حرارت
(۴۲) آب: آبرو، اعتبار
(۴۳) برگ: در اینجا به معنی آذوقه و رزق مادی است.
(۴۴) سِرگین: مدفوع
(۴۵) اِجلال: شکوه و جلال، بزرگواری
(۴۶) حَزین: غمگین، اندوهگین
(۴۷) گُدازیدن: ذوب شدن، آب شدن
(۴۸) مَرْکَب: هر چه بر آن سوار شوند.
(۴۹) اَصْوَب: درست تر، راست تر
(۵۰) خِلَل: آسیب و صدمه، اختلال
(۵۱) دُون: خوار، پست و فرومایه
(۵۲) لَویشه: ریسمانی که به شکل حلقه بر سر چوبی نصب کنند و اسب
و خر چموش را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات نابجا نکنند.
(۵۳) فَرَس: اسب
(۵۴) نَعل: قطعه آهنی که به سُم ستور میزنند.
(۵۵) لَعل: نوعی سنگ قیمتی به رنگ سرخ
(۵۶) تَرَدُّد: دودلی، مردَّد بودن
(۵۷) صَبی: کودک
(۵۸) مَحفوف: پوشیده شده، فراگرفته شده
(۵۹) مَکاره: جمعِ مَکرَهَه به معنی ناپسندی ها، ناگواریها
(۶۰) دَها: مخفف دهاء به معنی زیرکی و کاردانی
(۶۱) سَلّه: سبد، در اینجا به معنی دام است.
(۶۲) حَبر: دانشمند، عالِم
(۶۳) گران: سنگین
(۶۴) هامون: دشت، بیابان، صحرا
(۶۵) دِهلیز: راهرو، در اینجا منظور دنیا است.
(۶۶) قاضیِّ قَضا: خداوند عادل و دادگر
(۶۷) اَلَست: ازل، زمانی که ابتدا ندارد.
(۶۸) تن زدن: ساکت و خاموش شدن
(۶۹) پگاه: صبح زود، سحر
(۷۰) عُتُو: سرکشی، نافرمانی
(۷۱) لِجاج: لجاجت، یکدندگی
(۷۲) گزاردن: انجام دادن، ادا کردن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
غیر عشقت راه بین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
آنچنان جستن که میخواهی بگو
بعد از این بر آسمان جوییم یار
چون خیال ماه تو ای بیخیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محو این شویم
کز دو عالم به ازین جستیم نیست
صافهای جمله عالم خورده گیر
همچو درد درد دین جستیم نیست
خاتم ملک سلیمان جستنیست
صورتی کاندر نگین او بدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
آنچنان صورت که شرحش میکنم
جای آن هست ار گمان بد بریم
زآنکه بیمکری امین جستیم نیست
پشت ما از ظن بد شد چون کمان
در بیان و در مبین جستیم نیست
مـكانم لامـكان بـاشد نشانم بي نشـان باشد
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش
خواهی که تا بیابی یک لحظه یی مجویش
خواهی که تا بدانی یک لحظه یی مدانش
چونکه فاروق آینهٔ اسرار شد
جان پیر از اندرون بیدار شد
همچو جان بیگریه و بیخنده شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد
که برون شد از زمین و آسمان
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم تو میدانی بگو
قال و حالی از ورای حال و قال
غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقهای نی که خلاصی باشدش
یا به جز دریا کسی بشناسدش
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
هفت اختر بیآب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا*
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
محلبی از دیگران چون حالبی؟
چشمهٔ شیرست در تو بیکنار
تو چرا میشیر جویی از تغار؟
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز؟
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون**
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفته ست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو؟
چون بتازد دامش افتد در گلو
زانکه با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بد فعلی و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
عقل با عقل دگر دو تا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت ره پنهان شود
سببِ رجوع کردنِ آن مهمان به خانهٔ مصطفی عَلَیهِالسَّلام
در آن ساعت که مُصطفی نهالینِ مُلَوَّثِ او را به دستِ خود
میشُست و خَجِل شدنِ او و جامه چاک کردن و نوحهٔ او
بر خود و بر حالِ خود.
کافرک را هیکلی بد یادگار
یاوه دید آن را و گشت او بیقرار
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بیخبر بگذاشتم
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چیزی ست خرد
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی وآن را بدید
کان یدالله آن حدث را هم به خود*
خوش همی شوید که دورش چشم بد
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری گریبان را درید
میزد او دو دست را بر رو و سر
کله را میکوفت بر دیوار و در
آنچنانکه خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
نعرهها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایهاالناس احذروا
میزد او بر سر که ای بیعقل سر
میزد او بر سینه کای بینور بر
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمسارست از تو این جزو مهین
تو که کلی خاضع امر ویی
من که جزوم ظالم و زشت و غوی
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق
هر زمان میکرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبلهٔ جهان
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفیاش در کنار خود کشید
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیدهاش بگشاد و داد اشناختش
عالـمی را لقمه کرد و در کشید
معدهاش نعره زنان هل من مزید*
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان**
چونکه جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارند جمله جزوها
این قدم حق را بود کو را کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را بازگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بیگمان
به دوزخ گفته آید: آیا سیر شدی؟ گوید: آیا زین
بیش هست؟ پس پروردگار پاک و برتر، قدم خود
بر آن نهد. در این حال دوزخ بانگ همی آرد: بس
است، بس است.
تا نگرید ابر کی خندد چمن؟
تا نگرید طفل کی جوشد لبن؟
طفل یک روزه همیداند طریق
که بگریم تا رسد دایهٔ شفیق
کم دهد بیگریه شیر او رایگان؟
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار*
تا بریزد شیر فضل کردگار
گریهٔ ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کَی شدی جسم و عرض زفت و ستبر
کی بدی معمور این هر چار فصل؟
گر نبودی این تف و این گریه اصل
سوز مهر و گریهٔ ابر جهان
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشکافروز دار
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
تن چو با برگ است روز و شب از آن
شاخ جان در برگ ریزست و خزان
برگ تن بیبرگی جان است زود
این بباید کاستن آن را فزود
اقرضواالله قرض ده زین برگ تن**
تا بروید در عوض در دل چمن
قرض ده کم کن از این لقمهٔ تنت
تا نماید وجه لا عین رأت***
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مشک و در اجلالی کند
این پلیدی بدهد و پاکی برد
از یطهرکم تن او بر خورد****
دیو میترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین
گر گدازی زین هوس ها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
این بخور گرمست و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفع و علاج
هم بدین نیت که این تن مرکب است*۵
آنچه خو کرده ست آنش اصوب است
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل بزاید صد علل
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
تا فریبد نفس بیمار تو را
گفت آدم را همین در گندمی
پیش آرد هیهی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را
همچو لبهای فرس در وقت نعل
تا نماید سنگ کمتر را چو لعل
گوشهاات گیرد او چون گوش اسب
میکشاند سوی حرص و سوی کسب
بر زند بر پات نعلی ز اشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم هین هوش دار
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
حفت الجنه به چه محفوف گشت
بالمکاره که ازو افزود کشت*۶
صد فسون دارد ز حیلت وز دها(۶۰)
که کند در سله گر هست اژدها
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان بر خنددش
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن*۷
نواختنِ مُصطفی عَلَیهِالسَّلام آن عربِ مهمان
را و تسکین دادنِ او را از اضطراب و گریه و
نوحه که بر خود میکرد در خجالت و ندامت
و آتشِ نومیدی.
این سخن پایان ندارد آن عرب
ماند از الطاف آن شه در عجب
خواست دیوانه شدن عقلش رمید
دست عقل مصطفی بازش کشید
گفت این سو آ بیامد آنچنان
که کسی برخیزد از خواب گران
گفت این سو آ مکن هین با خود آ
آب بر رو زد در آمد در سخن
کای شهید حق شهادت عرضه کن
تا گواهی بدهم و بیرون شوم
سیرم از هستی در آن هامون شوم
ما در این دهلیز قاضی قضا
بهر دعوی الستیم و بلی
که بلی گفتیم و آن را ز امتحان
فعل و قول ما شهود است و بیان
از چه در دهلیز قاضی تن زدیم؟
نه که ما بهر گواهی آمدیم؟
چند در دهلیز قاضی ای گواه
حبس باشی ده شهادت از پگاه
آن گواهی بدهی و ناری عتو
از لجاج خویشتن بنشستهیی
تا بندهی آن گواهی ای شهید
تو از این دهلیز کی خواهی رهید؟
یک زمان کار است بگزار و بتاز
کار کوته را مکن بر خود دراز
خواه در صد سال خواهی یک زمان
این امانت واگزار و وا رهان*۸
Privacy Policy
Today visitors: 2009 Time base: Pacific Daylight Time