برنامه شماره ۷۴۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۱۷ دسامبر ۲۰۱۸ ـ ۲۷ آذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1125, Divan e Shams
چون سرِ کَس نیستَت، فتنه مکن، دل مَبَر
چونکه ببُردی دلی، باز مرانَش ز در
چشمِ تو چون رَه زند، رَه زده(۱) را رَه نما
زلفت اگر سر کَشد، عشوه هندو مَخر
عشق بُوَد گلسِتان پرورش از وی سِتان(۲)
از شَجَره(۳) فقر شد باغِ درون پرثمر(۴)
جمله(۵) ثَمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورَم را بِبَر تا برسم نزد خور(۶)
طَبعِ(۷) جهان کُهنه دان، عاشقِ او کُهنه دوز
تازه و تَرَّست عشق، طالبِ او تازه تر
عشق برد جو به جو تا لبِ دریای هُو
کُهنه خَران را بگو اِسکی بَبُج کيمده وَر(۸)؟
هر کس یاری گُزید، دل سویِ دلبر پرید
نَحس(۹) قرینِ زُحَل(۱۰)، شَمس قرینِ قَمر
دل خود ازین عام(۱۱) نیست، با کَسَش آرام نیست
گر تو قَلندر(۱۲) دلی، نیست قَلندر بشر
تن چو ز آبِ مَنیست(۱۳)، آب به پستی رود
اصلِ دل از آتشست، او نَرود جز زَبَر(۱۴)
غیرِ دل و غیرِ تن هست تو را گوهری
بیخبری زان گُهَر، تا نشوی بیخبر
حکیم سبزواری، غزل شماره ۵
Hakim Sabzevari Poem(Qazal)# 5
در خویشتن بدید عَیان شاهدِ اَلـَست
هر کو درید پرده پندارِ خویش را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1127, Divan e Shams
وَجْهُکَ مِثْلُ القَمَر قَلْبُکَ مِثْلُ الحَجَر
رُوحُکَ رُوحُ البَقا حُسْنُکَ نُورُ البَصَر
روی تو چو ماه، دلِ تو چو سنگ است، جان تو جان بقا و جمال تو نور دیده است.
دشمنِ تو در هنر، شد به مَثَل دُمِّ خَر
چند بپیماییَش؟ نیست فزون، کم شُمَر(۱۵)
اُقسِمُ بِالعادِیاتْ، اُحْلِفُ بِالـمُورِیات*
غَیْرُکَ یا ذَاالصِّلات فی نَظَری کَالـمَدَر
به اسبانِ نفس نفس زن قسم یاد می کنم، به اسبانی که با سُم خود از سنگ آتش می جهانند، سوگند می خورم که ای صاحب بخشایشها جز تو در نظرم چون کلوخ است.
هر که بجز عاشق است در تُرُشی(۱۶) لایق است
لایقِ حلوا شِکَر، لایقِ سرکه کَبَر(۱۷)
هِجْرُکَ رُوحی فِداکْ، زَلْزَلَنی فی هَواک
کُلُّ کَریمٍ سِواک فَهْوَ خِداعٌ غَرَر
جانم فدای تو، هجر تو در عشق تو مرا به لرزه درآورده است، جز تو هر بخشنده دیگر در نظر من حیله گر و مُحیل است.
* قرآن کریم، سوره العاديات(۱۰۰)
Quran, Sooreh Alaadiat(#100)
وَالْعَادِيَاتِ(۱۸) ضَبْحًا(۱۹)(۱)
سوگند به اسبان دوندهاى كه نفسنفس مىزنند،
فَالْمُورِيَاتِ(۲۰) قَدْحًا(۲۱)(۲)
سوگند به اسبانى كه به سُم از سنگ آتش مىجهانند،
فَالْمُغِيرَاتِ(۲۲) صُبْحًا(۲۳)(۳)
و سوگند به اسبانى كه بامدادان هجوم آورند،
فَأَثَرْنَ(۲۴) بِهِ نَقْعًا(۲۵)(۴)
و در آنجا غبار برانگيزند،
فَوَسَطْنَ(۲۶) بِهِ جَمْعًا(۵)
و در آنجا همه را در ميان گيرند،
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ(۲۷)(۶)
كه: آدمى پروردگار خود را سپاس نمىگويد،
وَإِنَّهُ عَلَىٰ ذَٰلِكَ لَشَهِيدٌ(۲۸)(۷)
و او خود بر اين گواه است،
وَإِنَّهُ لِحُبِّ(۲۹) الْخَيْرِ(۳۰) لَشَدِيدٌ(۸)
او مال را فراوان دوست دارد.
أَفَلَا يَعْلَمُ(۳۱) إِذَا بُعْثِرَ(۳۲) مَا فِي الْقُبُورِ(۹)
آيا نمىداند كه چون آنچه در گورهاست زنده گردد،
وَحُصِّلَ(۳۳) مَا فِي الصُّدُورِ(۱۰)
و آنچه در دلها نهان است آشكار شود،
إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ(۳۴) لَخَبِيرٌ(۳۵)(۱۱)
پروردگارشان در آن روز از حالشان آگاه است؟
ترجمه استاد الهی قمشه ای
Elahi Ghomshei Traslate
قسم به اسبانی که (سواران اسلام در جهاد با کفار تاختند تا جایی که) نفسشان به شماره افتاد.(۱)
و در تاختن از سم خود بر سنگ آتش افروختند.(۲)
و (بر دشمن شبیخون زدند تا) صبحگاه (آنها را) به غارت گرفتند.(۳)
و گرد و غبار از دیار کفار بر انگیختند.(۴)
و سپاه دشمن را همه در میان گرفتند.(۵)
(قسم به اسبان این مجاهدان دین خدا) که انسان نسبت به پروردگارش کافر نعمت و ناسپاس است. (۶)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 914, Divan e Shams
ز ناسپاسی ما بسته است روزنِ دل
خدای گفت که انسان لِرَبّه لَکَنُود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1132, Divan e Shams
عشق خَران(۳۶) جو به جو تا لبِ دریایِ هُو
کُهنه خران کو به کو، اِسکی بَبُج کيمده وَر
عشق خوش و تازه رو، عاشقِ او تازه تر
شکلِ جهان کُهنه یی، عاشقِ او کُهنه تر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 560
عقدهیی که آن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خَسی(۳۷) یا نیکبخت؟
حَلِّ این اِشکال کُن، گر آدمی
خرج این کُن دَم، اگر آدم دمی
حدِّ اَعیان(۳۸) و عَرَض(۳۹) دانسته گیر
حدِّ خود را دان، که نبود زین گزیر
چون بدانی حدِّ خود زین حد گُریز
تا به بیحد در رسی ای خاکْبیز(۴۰)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 569
میفزاید در وسایط(۴۱) فلسفی(۴۲)
از دلایل باز برعکسش صَفی(۴۳)
این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مَدْلُول(۴۴) سر برده به جیب
گر دُخان(۴۵) او را دلیل آتش است
بیدُخان ما را در آن آتش خوش است
خاصه این آتش که از قرب و وَلا(۴۶)
از دُخان نزدیکتر آمد به ما
قرآن کریم، سوره (۵۰) ق، آيه ۱۶
Quran, Sooreh Ghaaf(#50), Line #16
... وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ.
... و ما از رگ گردن او، به او نزدیک تریم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 881
صد جَوالِ زَر بیاری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۴۷)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 883
ننگرم در تو، در آن دل بنگرم
تحفه او را آر، ای جان، بر دَرَم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 885
مادر و بابا و اصلِ خلق، اوست
ای خُنُک(۴۸) آنکس که دانَد دل ز پوست
تو بگویی: نَک(۴۹) دل آوردم به تو
گویدت: پُرَّست ازین دل ها قُتو(۵۰)
آن دلی آور که قطبِ عالَم اوست
جانِ جانِ جانِ جانِ آدم اوست
از برای آن دلِ پر نور و بِرّ(۵۱)
هست آن سلطانِ دل ها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 890
پس دلِ پژمردهٔ پوسیده جان
بر سرِ تخته نهی، آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نَبوَد اندر سبزوار
گویدت: این گورخانهست ای جَری(۵۲)
که دلِ مُرده بدینجا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاهخُوست(۵۳)
که امانِ سبزوارِ کون از اوست
گویی: آن دل زین جهان پنهان بُوَد
زآنکه ظلمت با ضِیا(۵۴) ضدّان بُوَد
دشمنیِّ آن دل از روزِ اَلـَست
سبزوارِ طبع را میراثی است
زآنکه او بازست و دنیا شهرِ زاغ
دیدنِ ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی، نفاقی میکند
ز استِمالَت(۵۵) اِرتِفاقی(۵۶) میکند
میکند، آری، نه از بهرِ نیاز
تا که ناصِح(۵۷) کم کند نُصحِ(۵۸) دراز
زآنکه این زاغِ خَسِ(۵۹) مُردارجُو
صد هزاران مکر دارد تُو به تُو
گر پذیرند آن نِفاقش را، رهید
شد نِفاقش عینِ صِدقِ مُستَفید(۶۰)
زآنکه آن صاحبدلِ با کَرّ و فَر
هست در بازارِ ما مَعیوبخَر(۶۱)
صاحبِ دل جو اگر بیجان نهای
جنسِ دل شو گر ضدِ سلطان نهای
آنکه زَرقِ(۶۲) او خوش آید مر تو را
آن ولیِّ توست، نه خاصِ خدا
هر که او بر خو و بر طبعِ تو زیست
پیشِ طبعِ تو ولیّ است و نبی ست
رو، هوا بگذار، تا بویت شود
وآن مَشامِ خوش عَبَرجُویت(۶۳) شود
از هوا رانی(۶۴) دماغت فاسد است
مُشک و عَنبَر پیشِ مغزت کاسِد(۶۵) است
(۱) رَه زده: آنکه راهش را زده و گمراهش کرده باشند، گمراه
(۲) سِتاندن: گرفتن، بدست آوردن
(۳) شَجَره: درخت
(۴) ثَمَر: بار درخت، میوه
(۵) جمله: همه، همگی
(۶) خور: خورشید
(۷) طَبع: خوی، سِرشت
(۸) اِسکی بَبُج کیمده ور: کفش کهنه که دارد(کفش کهنه می خریم)
(۹) نَحس: شوم، بد یمن، در احکام نجوم، ویژگی برخی سیارات
(۱۰) زُحَل: ششمین سیارۀ منظومۀ شمسی، کیوان. منجمان قدیم آن را نحس اکبر میدانستند.
(۱۱) عام: همه مردم
(۱۲) قَلندر: بی قید و از دنیا گذشته، بدون هم هویّت شدگی
(۱۳) منی: مَن گفتن، کِبر و غرور
(۱۴) زَبَر: بالا، فوق
(۱۵) شُمَر: بشمار، اندازه بگیر
(۱۶) تُرُش: بداخلاق
(۱۷) کَبَر: درختچهای خاردار با برگهای پهن و گلهای سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه میشود.
(۱۸) عادیات: جمع عادیه به معنی دونده
(۱۹) ضَبْح: نفس نفس زدن های تند
(۲۰) مُورِيَات: جمع موریه: جرقه زننده، شرار انگیز
(۲۱) قَدْح: آتش افروختن
(۲۲) مُغِيرَات: جمع مُغیره: یورش آورنده
(۲۳) صُبْح: بامداد
(۲۴) اَثَرْنَ: انگیختند
(۲۵) نَقْع: گرد و غبار
(۲۶) وَسَطْنَ: به وسط و میان رفتند
(۲۷) كَنُود: بس ناسپاس
(۲۸) لَشَهيد: البته گواه است
(۲۹) لِحُبّ: برای دوستی
(۳۰) خَيْر: دارایی
(۳۱) اَفَلَا يَعْلَمُ: مگر نمی داند
(۳۲) بُعْثِرَ: برانگیخته شد
(۳۳) حُصِّلَ: حاصل گردیده
(۳۴) يَوْمَئِذٍ: در آن روز
(۳۵)خَبِير: آگاه
(۳۶) عشق خَران: خریداران عشق
(۳۷) خَس: خار، خاشاک، پست و فرومایه
(۳۸) اَعیان: جمع عَین، در اینجا مراد جوهر است.
(۳۹) عَرَض: ماهیتی است که اگر موجود شود وجودش قائم به جوهر است، مانند رنگ و شکل و کمیت جسم که به جسم قائم است، [مقابل جوهر] آنچه قائم به غیر باشد.
(۴۰) خاکْبیز: خاک بیزنده، (بیختن: الک کردن، غربال کردن)، کسی که خاک را غربال می کند.
(۴۱) وسایط: جمع واسطه
(۴۲) فلسفی: منسوب به فلسفه، فیلسوف، من ذهنی
(۴۳) صَفی: مراد از صفی همان صافی است، خالص، انسان زنده به حضور
(۴۴) مَدْلُول: دلالت کرده شده، رهنمون شده
(۴۵) دُخان: دود
(۴۶) وَلا: دوستی و محبت
(۴۷) مُنحَنی: خمیده
(۴۸) خُنُک: خوشا
(۴۹) نَک: اینک
(۵۰) قُتو: نام شهری در ترکستان، در اینجا به معنی دنیا و عالَم ظاهر
(۵۱) بِرّ: نیکی
(۵۲) جَری: گستاخ
(۵۳) شاهخُو: شاه صفت
(۵۴) ضِیا: نور، روشنایی
(۵۵) اِستِمالَت: کسی را به سوی خود متمایل کردن، دلجویی کردن
(۵۶) اِرتِفاق: همراهی و مدارا کردن، سازش نمودن
(۵۷) ناصِح: نصیحتکننده
(۵۸) نُصح: پند و اندرز
(۵۹) خَس: انسان پست، فرومایه، ناکس
(۶۰) مُستَفید: کسی که فایده طلب میکند
(۶۱) مَعیوبخَر: مَعیوب خَرنده، کسی که جنس معیوب را می خرد
(۶۲) زَرق: مکر، حیله
(۶۳) عَبَرجُو: جوینده بوی دلاویز عَنبر
(۶۴) هوا رانی: هوس رانی
(۶۵) کاسِد: بیرونق، بیرواج
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر
چونکه ببردی دلی باز مرانش ز در
چشم تو چون ره زند ره زده را ره نما
زلفت اگر سر کشد عشوه هندو مخر
عشق بود گلستان پرورش از وی ستان
از شجره فقر شد باغ درون پرثمر
جمله ثمر ز آفتاب پخته و شیرین شود
خواب و خورم را ببر تا برسم نزد خور
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و ترست عشق طالب او تازه تر
عشق برد جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران را بگو اسکی ببج کيمده ور
هر کس یاری گزید دل سوی دلبر پرید
نحس قرین زحل شمس قرین قمر
دل خود ازین عام نیست با کسش آرام نیست
گر تو قلندر دلی نیست قلندر بشر
تن چو ز آب منیست آب به پستی رود
اصل دل از آتشست او نرود جز زبر
غیر دل و غیر تن هست تو را گوهری
بیخبری زان گهر تا نشوی بیخبر
در خویشتن بدید عیان شاهد الست
وجهک مثل القمر قلبک مثل الحجر
روحک روح البقا حسنک نور البصر
دشمن تو در هنر شد به مثل دم خر
چند بپیماییش نیست فزون کم شمر
اقسم بالعادیات احلف بالـمورِیات*
غیرک یا ذاالصلات فی نظری کالمدر
هر که بجز عاشق است در ترشی لایق است
لایق حلوا شکر لایق سرکه کبر
هجرک روحی فداک زلزلنی فی هواک
کل کریم سواک فهو خداع غرر
وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحًا(۱)
فَالْمُورِيَاتِ قَدْحًا(۲)
فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحًا(۳)
فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعًا(۴)
فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعًا(۵)
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ(۶)
وَإِنَّهُ عَلَىٰ ذَٰلِكَ لَشَهِيدٌ(۷)
وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ(۸)
أَفَلَا يَعْلَمُ إِذَا بُعْثِرَ مَا فِي الْقُبُورِ(۹)
وَحُصِّلَ مَا فِي الصُّدُورِ(۱۰)
إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ(۱۱)
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
عشق خران جو به جو تا لب دریای هو
کهنه خران کو به کو اسکی ببج کيمده ور
عشق خوش و تازه رو عاشق او تازه تر
شکل جهان کهنه یی عاشق او کهنه تر
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حد گریز
تا به بیحد در رسی ای خاک بیز
میفزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی
از پی مدلول سر برده به جیب
گر دخان او را دلیل آتش است
بیدخان ما را در آن آتش خوش است
خاصه این آتش که از قرب و ولا
از دخان نزدیکتر آمد به ما
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آنکس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دل ها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دل ها منتظر
پس دل پژمردهٔ پوسیده جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانهست ای جری
که دل مرده بدینجا آوری
رو بیاور آن دلی کو شاهخوست
که امان سبزوارِ کون از اوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زآنکه ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روزِ الست
سبزوار طبع را میراثی است
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند
ز استمالت ارتفاقی میکند
میکند آری نه از بهرِ نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زآنکه این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زآنکه آن صاحبدل با کر و فر
هست در بازارِ ما معیوبخر
صاحب دل جو اگر بیجان نهای
جنس دل شو گر ضد سلطان نهای
آنکه زرق او خوش آید مر تو را
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبی ست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وآن مشام خوش عبرجویت شود
از هوا رانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
Privacy Policy
Today visitors: 1597 Time base: Pacific Daylight Time