برنامه شماره ۸۸۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۷ سپتامبر ۲۰۲۱ - ۱۷ شهریور
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٨٣۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2835, Divan e Shams
ز گزاف(۱) ریز باده که تو شاهِ ساقیانی
تو نِهای ز جنسِ خَلقان، تو ز خلقِ آسمانی
دو هزار خُنبِ باده، نرسد به جرعۀ تو
ز کجا شرابِ خاکی، ز کجا شرابِ جانی
می و نُقلِ این جهانی، چو جهان، وفا ندارد
می و ساغرِ خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدایِ آن ملاحت
جُزِ صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهانِ بیقراری
بشکاف ز آتشِ خود دلِ قُبّۀ دُخانی(۲)
پَر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پَر شد
پَر و بالِ جان شکستی، پیِ حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری، نمکی ندارد ای جان
قَدحی دو موهبت کُن، چو ز من سخن سِتانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکُند به کَشتیِ جان جُزِ باده بادبانی
مددی که نیم مستم، بِده آن قَدح به دستم
که به دولتِ تو رَستَم ز مَلولی و گرانی
هله ای بلایِ توبه، بِدَران قبایِ توبه
بَرِ تو چه جایِ توبه؟ که قضایِ ناگهانی
تو خرابِ هر دُکانی، تو بلایِ خان و مانی
زِهِ(۳) کوهِ قاف گیری، چو شتر همیکَشانی
عجب آن دگر بگویم که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوشتر؟، که شهِ شِکَربیانی
(۱) گزاف: بیشاز حد، بسیار
(۲) قُبّۀ دُخان: فضای همانیدگیها که به یک گنبد دود
تشبیه شده است.
(۳) زِه: کنارهٔ هر چیز
--------------------------------------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١٠١۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1015, Divan e Shams
ای شاهدِ سیمین ذَقَن(۴)، دَردِه شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود، افزون شود نورِ نظر
کوریِّ هشیارانِ دِه، آن جامِ سلطانی بِده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را دَرهَم زدی، دَردِه شرابِ ایزدی
زیرا نشاید در کَرم بر خلق بستن هر دو در
ای خوردهِ جامِ ذوالمِنَن(۵)، تَشنیعِ(۶) بیهوده مَزن
زیرا که فازَ مَن شَکَر(۷)، زیرا که خابَ مَن کَفر(۸)
ای تو مقیمِ میکده، هم مستی و هم مِی زده
تشنیعهایِ بیهده چون میزنی ای بیگُهر؟
(۴) ذَقَن: چانه، زنخدان
(۵) ذوالمِنَن: صاحب احسانها، صفت باریتعالی
(۶) تَشنیع: بدگویی کردن، رسوا ساختن
(۷) فازَ مَن شَکَر: هرکه شکر کرد، رستگار شد.
(۸) خابَ مَن کَفَر: هرکه کفر ورزید، نومید شد.
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۷۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1729, Divan e Shams
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١۴٠
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2140
پیشْ در شد آن دَقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد، او طِراز
اقتدا کردند آن شاهان قطار
در پیِ آن مقتدایِ نامدار
چونکه با تکبیرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند
معنیِ تکبیر اینست ای امام
کای خدا پیشِ تو ما قربان شدیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2145
تن چو اسماعیل و جان همچون خلیل
کرد جان، تکبیر بر جسمِ نَبیل
گشت کُشته تن ز شهوتها و آز
شد بِبسمالله، بِسْمِل در نماز
چون قیامت پیشِ حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیشِ یزدان اشکریز
بر مثالِ راستخیزِ رستخیز
حق همی گوید: چه آوردی مرا؟
اندرین مهلت که دادم من تو را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١۵٢
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2152
چشم و هوش و گوش و گوهرهایِ عرش
خرج کردی، چه خریدی تو ز فرش؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2184
با خدا با صد تضرّع آن زمان
عهدها و نذرها کرده به جان
سر برهنه در سجود، آنها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2155
در قیام، این گفتها دارد رجوع
وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوّتِ اِستادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم، تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد: بردار سر
از رکوع و پاسخِ حق بَرشُمَر
سر برآرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رُو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش: بردار سر
از سجود و وا دِه از کرده خبر
سر برآرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رُو همچو مار
باز گوید: سر برآر و بازگو
که بخواهم جُست از تو مو به مو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١۶٧
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2167
انبیا گویند: روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دستافزارِ زَفت
مرغِ بیهنگامی ای بدبخت، رَو
ترکِ ما گو، خونِ ما اندر مَشَو
رو بگرداند به سویِ دستِ چپ
در تبار و خویش، گویندش که خَپ
هین جوابِ خویش گو با کردگار
ما کهایم؟ ای خواجه دست از ما بدار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢١٧٣
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2173
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر توییّ و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین
تا بدانی، کین بخواهد شد یقین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2202
« تصوّراتِ مردِ حازم.»
آنچنانکه ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بُردن؟ ببین
تو همان اندیش ای استادِ دین
میکشد شیرِ قضا در بیشهها
جان ما مشغولِ کار و پیشهها
آنچنان کز فقر میترسند خلق
زیرِ آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندی از آن فقرآفرین
گنجهاشان کشف گشتی در زمین
جملهشان از خوفِ غم در عینِ غم
در پیِ هستی فتاده در عدم
قرآن کریم، سورۀ اعراف (٧)، آیۀ ٩۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #96
« وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىٰ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ
مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ...»
« اگر مردم قریهها ایمان آورده و پرهیزگاری پیشه کرده
بودند برکات آسمان و زمین را به رویشان میگشودیم...»
« دعا و شفاعت دَقوقی در خلاص کشتی.»
چون دَقوقی آن قیامت را بدید
رحمِ او جوشید و اشک او دوید
گفت: یارب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکونشان
خوش سلامتشان به ساحل بازبَر
ای رسیده دستِ تو در بحر و بَر
ای کریم و ای رحیم سَرمدی(۹)
در گذار از بدسِگالان(۱۰) این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رَشوَت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهانِ عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص، خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمتِ آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
همچنین میرفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادرانِ با وفا
اشک میرفت از دو چشمش و آن دعا
بی خود از وی می برآمد بر سما
آن دعایِ بیخودان، خود دیگر است
آن دعا زو نیست، گفتِ داور است
آن دعا، حق میکند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطه مخلوق، نه اندر میان
بیخبر زآن لابه کردن(۱۱) جسم و جان
بندگانِ حق، رحیم و بردبار
خویِ حق دارند در اصلاحِ کار
مهربان، بیرَشوتان، یاریگَران
در مقامِ سخت و در روزِ گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رَست کشتی از دَمِ آن پهلوان
وَاهلِ کشتی را به جهدِ خود گمان
که مگر بازویِ ایشان در حَذَر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهانَد روبهان را در شکار
و آن ز دُم دانند روباهان غِرار(۱۲)
عشقها با دُمِّ خود بازند کین
میرهاند جانِ ما را در کمین
روبَها، پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نَبْود، دُم چه سود ای چشمشوخ(۱۳)؟
ما چو روباهیم و پای ما کِرام(۱۴)
میرهاندمان ز صدگون انتقام
حیلۀ باریکِ ما چون دُمِّ ماست
عشقها بازیم با دُم چپّ و راست
دُم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران مانَد از ما زید و بکر
طالبِ حیرانیِ خَلقان شدیم
دستِ طَمْع اندر الُوهیَّت(۱۵) زدیم
تا به افسون، مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما، کَاندر گَویم(۱۶)
در گویّ و در چَهی ای قَلتَبان(۱۷)
دست وادار از سِبالِ(۱۸) دیگران
چون به بُستانی رسی زیبا و خَوش
بعد از آن دامانِ خَلقان گیر و کَش
ای مُقیمِ حبسِ چار و پنج و شَش
نغزجایی، دیگران را هم بکَش
ای چو خَربنده(۱۹) حریفِ کونِ خر
بوسهگاهی یافتی، ما را ببَر
چون ندادت بندگیِّ دوست دست
میلِ شاهی از کجااَت خاستهست؟
در هوایِ آنکه گویندت: زهی
بستهای در گردنِ جانت زهی
روبَها، این دُمِّ حیلت را بِهِل(۲۰)
وقف کن دل بر خداوندانِ دل
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۲۶۸
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #268
« الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُمْ بِالْفَحْشَاءِ ۖ وَاللهُ يَعِدُكُمْ
مَغْفِرَةً مِنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ.»
« شيطان شما را از بينوايى مىترساند و به كارهاى زشت
وا مىدارد، در حالى كه خدا شما را به آمرزش خويش و افزونى
وعده مىدهد. خدا گشايشدهنده و داناست.»
در پناهِ شیر کَم ناید کباب
روبَها، تو سوی جیفه(۲۱) کم شتاب
ای دلا منظورِ حق آنگه شَوی
که چو جزوی سوی کُلِّ خود رَوی
حق همی گوید: نظرمان بر دل است
نیست بر صورت که آن آب و گِل است
حدیث
« إنَّ اللهَ لا يَنْظُرُ إاِلى صُوَرِكُمْ و اَموالِكُمْ وَلكِنْ يَنْظُرُ
اِلى قُلوبِكُم وأعمالِكُم.»
« همانا خداوند، ننگرد به صورت ها و دارایی شما،
بل نگرد به دلها و رفتار شما.»
تو همی گویی: مرا دل نیز هست
دل فرازِ عَرش باشد، نی به پست
در گِلِ تیره یقین هم آب هست
لیک زآن آبت، نشاید آبدست
زآنکه گر آب است، مغلوبِ گِل است
پس دلِ خود را مگو کین هم دل است
آن دلی کز آسمانها برتر است
آن دلِ اَبدال(۲۲) یا پیغمبر است
پاک گشته آن، ز گِل صافی شده
در فزونی آمده، وافی(۲۳) شده
تَرکِ گِل کرده، سوی بَحر آمده
رَسته از زندانِ گِل، بَحری شده
آبِ ما، محبوسِ گِل ماندهست هین
بَحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین(۲۴)
بَحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پای آب و میکَشَد
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گل
گل بمانَد خشک و او شد مستَقل
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟
جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بِدان مفقود، مستیّات بُدهست
جز به اندازۀ ضرورت، زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سرکشیدی تو که من صاحبدلم
حاجت غیری ندارم، واصِلم(۲۵)
آنچنانکه آب در گِل سَرکَشَد
که منم آب و چرا جویم مَدد؟
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بُوَد در عشقِ شیر و اَنگبین؟
لطف شیر و انگبین، عکسِ دل است
هر خوشی را آن خود از دل حاصل است
پس بُوَد دل، جوهر(۲۶) و عالَم عَرَض(۲۷)
سایۀ دل، چون بُوَد دل را غَرَض؟
آن دلی کو عاشق مال است و جاه
یا زبونِ این گِل و آبِ سیاه
یا خیالاتی که در ظُلْمات، او
میپرستدْشان برایِ گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریایِ نور
دل نظرگاهِ خدا، وآنگاه کور؟
نی، دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد، کدام است آن کدام؟
ریزۀ دل را بِهِل، دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی از او
دل محیط ست اندرین خِطّۀ وجود
زَر همیافشاند از احسان و جُود
از سلامِ حق سلامتها نثار
میکند بر اهلِ عالَم اختیار
هر که را دامن درست است و مُعَدّ(۲۸)
آن نثارِ دل بِدآن کَس میرسد
دامنِ تو آن نیاز است و حضور
هین مَنِه در دامن آن سنگِ فُجور(۲۹)
تا نَدرَّد دامنت زآن سنگها
تا بدانی نقد را از رنگها
سنگ پُر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگِ سیم و زَر چون کودکان
از خیال سیم و زر، چون زر نبود
دامنِ صدقت دَرید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ، سنگ؟
تا نگیرد عقل، دامنشان به چنگ
پیر، عقل آمد، نه آن مویِ سپید
مو نمیگنجد درین بخت و امید
(۹) سَرمدی: همیشگی، ابدی
(۱۰) بدسِگال: بداندیش، بدخواه
(۱۱) لابه کردن: زاری کردن
(۱۲) غِرار: گول خوردن، غفلت، بیخبری
(۱۳) چشم شوخ: گستاخ
(۱۴) کِرام: جمعِ کریم، بزرگواران، بلند همتان
(۱۵) الُوهیَّت: خدایی، صفت خدایی
(۱۶) گَو: گودال
(۱۷) قَلتَبان: بی حمیّت، بی غیرت
(۱۸) سِبال: سبیل
(۱۹) خَربنده: خادم الاغ، خرکچی
(۲۰) هِلیدن: واگذاشتن، رها کردن
(۲۱) جیفه: لاشه، مردار
(۲۲) اَبدال: اولیاءاللّٰه، گروهی از اولیاء که صفات زشت بشری
را به اوصاف نیک الهی بدل کردهاند.
(۲۳) وافی: کافی، وفا کننده به عهد
(۲۴) طین: گِل
(۲۵) واصِل: کسی یا چیزی که به دیگری متصل شود، رسنده،
عارفی که از جهان و جهانیان منقطع گشته و به حقیقت رسیده است.
(۲۶) جوهر: آنچه قائم به ذات باشد.
(۲۷) عَرَض: آنچه قائم به غیر باشد.
(۲۸) مُعَدّ: آماده شده، شمرده شده
(۲۹) فُجور: تبهکاری، گناه کردن
« انکار کردنِ آن جماعت، بر دعا و شفاعتِ دَقوقی و پریدنِ
ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی که
بر هوا رفتند یا در زمین.»
چون رهید آن کشتی و آمد به کام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فُجفُجی(۳۰) افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر؟
هر یکی با آن دگر، گفتند سِر
از پسِ پشتِ دقوقی مُستَتِر(۳۱)
گفت هر یک: من نکردستم کنون
این دعا، نی از برون، نی از درون
گفت: مانا(۳۲) این امامِ ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین
مر مرا هم مینماید اینچنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختارِ مطلق، اِعتراض
چون نگه کردم سپس، تا بنگرم
که چه میگویند آن اهلِ کرم
یک از ایشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقامِ خود تمام
نی به چپ، نی راست، نی بالا، نه زیر
چشمِ تیز من نشد بر قوم، چیر
دُرها بودند، گویی آب گشت
نی نشان پا و نی گردی به دشت
در قِبابِ(۳۳) حق شدند آن دَم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه؟
در تحیّر ماندم، کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشمِ ما؟
آن چنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطهٔ ماهیان در آبِ جُو
سالها در حسرتِ ایشان بماند
عمرها در شوقِ ایشان، اشک راند
تو بگویی مردِ حق اندر نظر
کی دَر آرَد با خدا ذکرِ بشر؟
قرآن کریم، سوره ابراهیم (۱۴)، آیه ۱۰
Quran, Sooreh Ibrahim(#14), Line #10
«... قَالُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنَا تُرِيدُونَ أَنْ تَصُدُّونَا عَمَّا كَانَ
يَعْبُدُ آبَاؤُنَا فَأْتُونَا بِسُلْطَانٍ مُبِينٍ.»
«...گفتند: شما جز مردمانی همانند ما نیستید. میخواهید ما را از
آنچه پدرانمان میپرستیدند باز دارید. برای ما دلیلی روشن بیاورید.»
خر ازین میخسپد اینجا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را، نه جان
کار ازین ویران شدهست ای مردِ خام
که بشر دیدی مر اینها را چو عام
تو همان دیدی که ابلیسِ لَعین
گفت: من از آتشم، آدم ز طین
قرآن کریم، سوره ص (۳۸)، آیه ۷۶
Quran, Sooreh Al-Saad(#38), Line #76
« قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ ۖ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ.»
« گفت: من از او بهترم. مرا از آتش آفريدهاى و او را از گل.»
چشمِ ابلیسانه را یک دَم ببند
چند بینی صورت، آخِر؟ چند؟ چند؟
ای دَقوقی با دو چشمِ همچو جو
هین مَبُر اومید، ایشان را بجو
هین بجو، که رکنِ دولت، جُستن است
هر گشادی، در دل اندر بستن است
از همه کارِ جهان پرداخته
کو و کو میگو به جان، چون فاخته(۳۴)
نیک بنگر اندرین ای مُحْتَجِب(۳۵)
که دعا را، بست حق بر اَستَجِب
قرآن کریم، سوره غافر (۴۰)، آیه ۶۰
Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60
« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي(۳۶) أَسْتَجِبْ(۳۷) لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ(۳۸)
عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ(۳۹) جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ(۴۰).»
« پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم. آنهايى كه از
پرستش من سركشى مىكنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»
هر که را دل پاک شد از اِعتلال(۴۱)
آن دعااش میرود تا ذوالجلال
(۳۰) فُجفُج: سخن به آهسته گفتن
(۳۱) مُستَتِر: پوشیده، پنهان شده
(۳۲) مانا: گویی، پنداری
(۳۳) قِباب: جمعِ قُبّه، به معنی گنبد، آسمان
(۳۴) فاخته: پرندهای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر
(۳۵) مُحْتَجِب: حجابدار، پنهان
(۳۶) اُدْعُونِي: بخوانید مرا
(۳۷) أَسْتَجِبْ: اجابت کنم
(۳۸) يَسْتَكْبِرُونَ: استکبار میورزند.
(۳۹) سَيَدْخُلُونَ: به زودی داخل می شوند.
(۴۰) دَاخِرِينَ: جمعِ داخِر، خوار، ذلیل
(۴۱) اِعتلال: بیماری، علت، عارضه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۸
بهرِ اظهارست این خلقِ جهان
تا نمانَد گنجِ حکمتها نهان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۱۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2155, Divan e Shams
سایه و نور بایَدَت، هر دو بهم، ز من شِنو
سَر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2462, Divan e Shams
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
مجموع لغات:
(۵) ذوالمِنَن: صاحب احسانها، صفت باریتعالی
-----------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعه تو
ز کجا شراب خاکی ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری تو به خاکیان چه مانی
بزن آتشی که داری به جهان بیقراری
بشکاف ز آتش خود دل قبه دخانی
پر و بال بخش جان را که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان جز باده بادبانی
مددی که نیم مستم بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم ز ملولی و گرانی
هله ای بلای توبه بدران قبای توبه
بر تو چه جای توبه که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری چو شتر همیکشانی
تو بگو که از تو خوشتر که شه شکربیانی
ای شاهد سیمین ذقن درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده چون میزنی ای بیگهر
پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
در پی آن مقتدای نامدار
معنی تکبیر اینست ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد ببسمالله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
ایستاده پیش یزدان اشکریز
بر مثال راستخیز رستخیز
حق همی گوید چه آوردی مرا
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
با خدا با صد تضرع آن زمان
سر برهنه در سجود آنها که هیچ
در قیام این گفتها دارد رجوع
قوت استادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان میرسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق برشمر
باز اندر رو فتد آن خامکار
باز فرمان آیدش بردار سر
از سجود و وا ده از کرده خبر
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر برآر و بازگو
که بخواهم جست از تو مو به مو
انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دستافزار زفت
مرغ بیهنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما کهایم ای خواجه دست از ما بدار
اول و آخر تویی و منتها
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
میکشد شیر قضا در بیشهها
جان ما مشغول کار و پیشهها
زیر آب شور رفته تا به حلق
جملهشان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یارب منگر اندر فعلشان
خوش سلامتشان به ساحل بازبر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
ای عظیم از ما گناهان عظیم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
حرمت آن که دعا آموختی
آن زمان چون مادران با وفا
آن دعای بیخودان خود دیگر است
آن دعا زو نیست گفت داور است
آن دعا حق میکند چون او فناست
واسطه مخلوق نه اندر میان
بیخبر زآن لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان بیرشوتان یاریگران
در مقام سخت و در روز گران
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را به جهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
پا رهاند روبهان را در شکار
و آن ز دم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کین
میرهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشمشوخ
ما چو روباهیم و پای ما کرام
حیله باریک ما چون دم ماست
عشقها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا به افسون مالک دلها شویم
این نمیبینیم ما کاندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغزجایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسهگاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجااَت خاستهست
در هوای آنکه گویندت زهی
بستهای در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
ای دلا منظور حق آنگه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همی گوید نظرمان بر دل است
نیست بر صورت که آن آب و گل است
تو همی گویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نی به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زآن آبت نشاید آبدست
زآنکه گر آب است مغلوب گل است
پس دل خود را مگو کین هم دل است
آن دل ابدال یا پیغمبر است
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل ماندهست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدان مفقود مستیات بدهست
جز به اندازه ضرورت زین مگیر
حاجت غیری ندارم واصلم
آنچنانکه آب در گل سرکشد
که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
کو بود در عشق شیر و انگبین
لطف شیر و انگبین عکس دل است
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایه دل، چون بود دل را غرض
یا زبون این گل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
میپرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وآنگاه کور
نی دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدام است آن کدام
ریزه دل را بهل دل را بجو
دل محیط ست اندرین خطه وجود
زر همیافشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامتها نثار
میکند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درست است و معد
آن نثار دل بدآن کس میرسد
دامن تو آن نیاز است و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زآن سنگها
سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ، سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نی از برون نی از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه میگویند آن اهل کرم
رفته بودند از مقام خود تمام
نی به چپ نی راست نی بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
درها بودند گویی آب گشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه
در تحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما
مثل غوطه ماهیان در آب جو
سالها در حسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شدهست ای مرد خام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر چند چند
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو میگو به جان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق بر استجب
« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ
عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ.»
هر که را دل پاک شد از اِعتلال
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
سایه و نور بایدت هر دو بهم ز من شنو
سر بنه و دراز شو پیش درخت اتقوا
Privacy Policy
Today visitors: 2007 Time base: Pacific Daylight Time