برنامه شماره ۸۸۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۱ - ۲۴ شهریور
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2553, Divan e Shams
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی؟ نمیگویی؟*
کسی را کاو به جان و دل تو را جویَد، نمیجویی؟
دل افکاری که رویِ خود به خونِ دیده میشویَد
چرا از وی نمیداری، دو دستِ خود نمیشویی؟
مثالِ تیرِ مژگانت، شدم من راست یکسانَت
چرا ای چشمِ بختِ من تو با من کَژ چو ابرویی؟
چه با لذّت جفاکاری که میبُکْشی بدین زاری؟
پس آنگه عاشقِ کشته تو را گوید: چو خوش خویی
ز شیران جمله آهویان گریزان دیدم و پویان
دلا جویانِ آن شیری، خدا داند چه آهویی
دلا گر چه نزاری تو، مقیمِ کویِ یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کَزان کویی
به پیشِ شاهِ خوش میدو، گَهی بالا و گَه در گَوْ(۱)
ازو ضربت، ز تو خدمت، که او چوگان و تو گویی
دلا جُستیم سَرتاسَر، ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر، اگر گویم که تو اویی
غلامِ بیخودی زانَم، که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سویِ خود، من این سویَم تو آن سویی
خمش کن، کز ملامت او بِدان مانَد که میگوید
زبانِ تو نمیدانم که من تُرکم، تو هِندویی
(۱) گَوْ: گودال، گودی
----------------
*۱ قرآن کریم، سوره غافر(۴۰)، آیه ۶۰
Quran, Sooreh Al-Ghaafir(#40), Line #60
« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي(۲) أَسْتَجِبْ(۳) لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ(۴)
عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ(۵) جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ(۶).»
« پروردگارتان گفت: بخوانيد مرا تا شما را پاسخ گويم. آنهايى كه
از پرستش من سركشى مىكنند زودا كه در عين خوارى به جهنم درآيند.»
(۲) اُدْعُونی: بخوانید مرا
(۳) اَسْتَجِبْ: اجابت کنم
(۴) يَسْتَكْبِرُون: استکبار میورزند.
(۵) سَيَدْخُلُون: به زودی داخل می شوند.
(۶) داخِرِين: جمعِ داخِر، خوار، ذلیل
*۲ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۵۵
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #55
« ادْعُوا(۷) رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا(۸) وَخُفْيَةً ۚ(۹) إِنَّهُ لَا يُحِبُّ(۱۰)
الُمْعْتَدِينَ(۱۱).»
« پروردگارتان را با تضرع و در نهان بخوانيد، زيرا او
متجاوزان سركش را دوست ندارد.»
(۷) ادْعُوا: بخوانید
(۸) تَضَرُّع: زاری و خاکساری نشان دادن
(۹) خُفیَة: نهانی
(۱۰) لَا يُحِبُّ: دوست نمی دارد.
(۱۱) مُعْتَدين: متجاوزان
*۳ قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۵
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #205
« وَاذْكُرْ(۱۲) رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً(۱۳) وَدُونَ الْجَهْرِ(۱۴)
مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ(۱۵) وَالْآصَالِ(۱۶) وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ.»
« پروردگارت را در دل خود به تضرع و ترس، بىآنكه صداى خود
بلند كنى، هر صبح و شام ياد كن و از غافلان مباش.»
(۱۲) اُذْكُر: یاد کن.
(۱۳) خيفَة: ترس
(۱۴) جَهْر: آشکار کردن. اَلْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی صدا را بلند کردن.
دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی ادا کردن ذکر یا هر سخنی پایین تر
از حدّ جهر.
(۱۵) غُدُوّ: جمعِ غُدوَة، به معنی بامدادان
(۱۶) آصال: جمعِ اصیل، به معنی شامگاهان
---------------------------
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٩٢١
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921
دیده ما چون بسی علّت(۱۷) دَروست
رو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوست
دیدِ ما را دیدِ او نِعْمَالْعِوَض(۱۸)
یابی اندر دیدِ او کلِّ غرض
(۱۷) علّت: بیماری
(۱۸) نِعْمَ الْعِوَض: نکو عوضی است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #562
سایهٔ خود از سرِ من برمَدار
بیقرارم، بیقرارم، بیقرار
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1778
عاشقم بر رنجِ خویش و دردِ خویش
بهرِ خشنودیِّ شاهِ فردِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1570
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
بوالْعَجَب، من عاشقِ این هر دو ضد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #409
آنکه ارزد صید را، عشق است و بس
لیک او کَی گنجد اندر دامِ کَس؟
تو مگر آییّ و صیدِ او شوی
دام بگذاری، به دامِ او رَوی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیّادی است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2465
لحظهای ماهم کند، یک دَم سیاه
خود چه باشد غیرِ این، کارِ اِله؟
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
قرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ۸۲
Quran, Sooreh Yaseen(#36), Line #82
« إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.»
« چون بخواهد چيزى را بيافريند، فرمانش اين است كه مىگويد:
موجود شو، پس موجود مىشود.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۱۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1113
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویش را بینی در آن شهرِ کهن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
« همانطور که عظمت بی نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده
شویم. ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان
ندارد. باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3774
او تو است، امّا نه این تو آن تو است
که در آخِر، واقفِ بیرون شو است
تویِ آخِر سویِ تویِ اَوَّلَت
آمدهست از بهرِ تَنبیه و صِلَت(۱۹)
تویِ تو در دیگری آمد دَفین(۲۰)
من غلامِ مَردِ خودبینی چنین
(۱۹) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن
(۲۰) دَفین: مدفون، دفن شده
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1735
من کَسی(۲۱) در ناکَسی دریافتم
پس کَسی در ناکَسی دربافتم(۲۲)
(۲۱) کَسی: کَس بودن، شخصیت داشتن
(۲۲) دربافتن: آمیختن، درآمیختن
مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهٔ ۱۷۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 1729, Divan e Shams
ای دل تو دَمی مطیعِ سبحان نشدی
وز کار بَدَت هیچ پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #249
« حکایت غلامِ هندو کی به خداوندزادهٔ خود پنهان هوای آورده
بود چون دختر را با مهتر زادهای عقد کردند، غلام خبر یافت
رنجور شد و میگداخت، و هیچ طبیب علّتِ او را درنمییافت
و او را زَهرهٔ گفتن نه.»
خواجهیی را بود هندو بندهیی
پروریده، کرده او را زندهیی
علم و آدابش تمام آموخته
در دلش شمعِ هنر افروخته
پروریدش از طفولیّت به ناز
در کنارِ لطف آن اِکرامساز(۲۳)
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیمْاندامی، گَشی(۲۴)، خوشگوهری
چون مُراهِق(۲۵) گشت دختر، طالبان
بذل میکردند کابینِ گِران
میرسیدش از سویِ هر مهتری
بهرِ دختر دَم به دَم خوازهگری(۲۶)
گفت خواجه: مال را نَبْوَد ثبات
روز آید شب رَوَد اندر جِهات
حُسنِ صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخمِ خار
سهل باشد نیز مهترزادگی
که بُوَد غِرّه به مال و بارگی(۲۷)
ای بسا مهتربچه کز شور و شر
شد ز فعلِ زشتِ خود ننگِ پدر
پُرهنر را نیز اگر باشد نفیس
کم پَرَست و عبرتی گیر از بِلیس
علم بودَش چون نبودش عشقِ دین
او ندید از آدم اِلّا نقشِ طین(۲۸)
گرچه دانی دقّتِ علم ای امین
ز آنْت نگْشاید دو دیدهٔ غیبْبین
او نبیند غیر دستاری و ریش
از مُعَرِّف پُرسد از بیش و کَمیش
عارفا تو از مُعَرِّف فارغی
خود همی بینی، که نورِ بازِغی(۲۹)
کار، تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالَم فلاح
کرد یک دامادِ صالح اختیار
که بُد او فخرِ همه خَیل(۳۰) و تَبار(۳۱)
پس زنان گفتند: او را مال نیست
مهتری و حُسن و استقلال نیست
گفت: آنها تابعِ زُهدند و دین
بیزر، او گنجی ست بر رویِ زمین
چون به جِدّ تزویجِ(۳۲) دختر گشت فاش
دستْ پیمان(۳۳) و نشانی(۳۴) و قُماش(۳۵)
پس غلامِ خُرد کاندر خانه بود
گشت بیمار و ضعیف و زار زود
همچو بیمارِ دِقی(۳۶) او میگداخت
علّتِ او را طبیبی کم شناخت
عقل میگفتی که رنجَش از دل است
دارویِ تن در غمِ دل باطل است
آن غلامک دَم نزد از حالِ خویش
کز چه میآید بر او در سینه نیش
گفت خاتون را شبی شوهر که تو
بازپُرسَش در خَلا از حالِ او
تو به جای مادری او را، بُوَد
که غمِ خود پیشِ تو پیدا کند
چونکه خاتون کرد در گوش این کلام
روزِ دیگر رفت نزدیکِ غلام
پس سرش را شانه میکرد آن سَتی(۳۷)
با دو صد مهر و دَلال(۳۸) و آشتی
آنچنانکه مادرانِ مهربان
نرم کردش، تا درآمد در بیان
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانهٔ عَنود(۳۹)
خواجهزادهٔ ما و ما خستهجگر
حیف نبود کو رَوَد جایِ دگر؟
خواست آن خاتون، ز خشمی کآمدش
که زند وز بام زیر اندازدش
کو که باشد هندویِ مادرغَری(۴۰)
که طمع دارد به خواجه دختری؟
گفت: صبر اَولی بود، خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گَرّائکی(۴۱) خاین بود
ما گمان برده که هست او مُعتمد
(۲۳) اِکرامساز: بخشنده، سخاوتمند
(۲۴) گَش: خوب، خوش، زیبا
(۲۵) مُراهِق: بالغ
(۲۶) خوازهگر: خواستگار
(۲۷) بارگی: در اینجا مراد جاه و جلال ظاهری است.
(۲۸) طین: گِل
(۲۹) بازِغ: تابان، رخشان
(۳۰) خَیل: قبیله، طایفه
(۳۱) تَبار: اصل، نژاد
(۳۲) تزویج: ازدواج، همسر گرفتن
(۳۳) دستْ پیمان: مَهریّه، شیربها
(۳۴) نشانی: زیوری نظیر حلقه و انگشتری که داماد
به هنگام عروسی به عروس میدهد.
(۳۵) قُماش: پارچه، لباس، متاع
(۳۶) دِق: ناتوانی شدید که بر اثر افسردگی و اندوه پدید میآید.
(۳۷) سَتی: بانو
(۳۸) دَلال: ناز و کرشمه
(۳۹) عَنود: ستیزه گر، لجوج
(۴۰) غَر: فاحشه، زن بدکار
(۴۱) گَرّائک: غلامک، بندهٔ کوچک
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #284
« صبر فرمودنِ خواجه مادر دختر را که غلام را زجر مکن،
من او را بیزجر ازین طمع بازآورم کی نه سیخ سوزد نه
کباب خام ماند.»
گفت خواجه: صبر کن با او بگو
که ازو بُبْریم و بِدهیمَش به تو
تا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم
تو دلش خوش کن، بگو: میدان درست
که حقیقت دخترِ ما جفتِ توست
ما ندانستیم ای خوشْ مشتری
چونکه دانستیم، تو اَولی تری
آتشِ ما هم در این کانونِ ما
لیلی آنِ ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکرِ خوش بر وی زند
فکرِ شیرین مَرد را فَربِه کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #6
قُوّتِ جِبْریل از مَطْبَخ نبود
بود از دیدارِ خَلّاقِ وجود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #290
جانور فَربه شود، لیک از علف
آدمی فَربه ز عِزّست و شرف
آدمی فَربه شود، از راه گوش
جانور فَربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون: از این ننگِ مَهین(۴۲)
خود دهانم کی بجنبد اندر این؟
این چنین ژاژی چه خایم(۴۳) بهرِ او؟
گو بمیر آن خاینِ ابلیسخُو
گفت خواجه: نی، مترس و دَم دَهش(۴۴)
تا رَود علّت ازو زین لطفِ خَوش
دفعِ او را دلبرا بر من نویس
هِل(۴۵) که صحّت یابد آن باریکْریس(۴۶)
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
مینگنجید از تَبَخْتُر(۴۷) بر زمین
زَفت(۴۸) گشت و فَربه و سرخ و شِگُفت
چون گُلِ سرخ و هزاران شُکر گفت
گَه گَهی میگفت: ای خاتونِ من
که مبادا باشد این دستان و فَن
خواجه جمعیّت بکرد و دعوتی
که: همیسازم فَرَج را وصلتی
تا جماعت عِشوه میدادند(۴۹) و گال(۵۰)
کِای فَرَج بادت مبارک اتّصال
تا یقینتر شد فَرج را آن سُخُن
علّت از وی رفت، کُلّ از بیخ و بُن
بعد از آن اندر شبِ گِردَک(۵۱) به فن
اَمْرَدی(۵۲) را بست حَنّا همچو زن
پُرنگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان، دادش خروس
مقنعه و حُلّهٔ(۵۳) عروسانِ نکو
کِنگِ اَمْرَد(۵۴) را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کُشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرهٔ مرد و زن
کرد پنهان نعرهٔ آن نعرهزن
تا به روز آن هندُوَک را میفشارْد
چون بُوَد در پیشِ سگ انبانِ آرد؟
زود آوردند طاس و بوغِ زفت(۵۵)
رسمِ دامادان، فرج حمام رفت
رفت در حمّام او رنجورْجان
کون دریده همچو دلقِ تونیان(۵۶)
آمد از حمّام در گِردَک فسوس
پیشِ او بنشست دختر چون عروس
مادرش آنجا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عِناد(۵۷)
آنگهان با هر دو دستش دَه بِداد(۵۸)
گفت: کَس را خود مبادا اتّصال
با چو تو ناخوش عروسِ بَدفِعال
روز رویَت رویِ خاتونانِ تر
… زشتت، شب بتر از … خر
همچنان جملهٔ نعیمِ این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان
مینماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک، باشد آن سَراب
گَنده پیرست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرورِ آن گُلگُونهاش
نوشِ نیشآلودهٔ او را مَچَش
صبر کن کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۵۹)
تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج(۶۰)
آشکارا دانه، پنهان دامِ او
خوش نماید ز اوّلت اِنعامِ او
(۴۲) مَهین: خوار، بی ارزش
(۴۳) ژاژ خاییدن: سخنان بیهوده گفتن
(۴۴) دَم دادن: فریفتن، فریب دادن
(۴۵) هِلیدن: ترک کردن، فروگذاشتن
(۴۶) باریکْریس: لاغر، ظریف
(۴۷) تَبَخْتُر: به خود بالیدن، سرمستی
(۴۸) زَفت: درشت، فربه
(۴۹) عِشوه دادن: فریب دادن
(۵۰) گال دادن: بازی دادن، فریب دادن
(۵۱) شبِ گِردَک: حجلهٔ عروسی
(۵۲) اَمْرَد: جوانی که هنوز صورتش مو درنیاورده
باشد، بیریش
(۵۳) حُلّهٔ: جامه، لباس نو
(۵۴) کِنگِ اَمْرَد: در اصل اَمْرَدِ کِنگ بوده است، به معنی
نامردِ ستبر و عظیم الجثه.
(۵۵) بوغِ زفت: بقچه بزرگ، فوطه و لُنگ حمّام
(۵۶) تون: آتشدان حمّام
(۵۷) عِناد: بغض و ستیزه، لجاج
(۵۸) دَه دادن: ده انگشت گشاده به سوی کسی فرود
آوردن به معنی خاک بر سرت باد.
(۵۹) کِالصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید نجات است.
(۶۰) حَرَج: تنگی و فشار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #322
« در بیان آنکه این غرور تنها آن هندو را نبود، بلکه هر آدمی ای
به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای، اِلّا مَنْ عَصَمَهُ اللهُ.»
چون بپیوستی بِدآن ای زینهار
چند نالی در ندامت زارِ زار
نام، میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جاندهی
بنده باش و بر زمین رو چون سَمَند
چون جِنازه نه، که بر گردن بَرَند
قرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۶۳
Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #63
« وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا…»
« بندگان خداى رحمان كسانى هستند كه در روى زمين به
فروتنى راه مىروند…»
جمله را حمّالِ خود خواهد کَفور(۶۱)
چون سوارِ مُرده آرَندَش به گور
بر جنازه هر که را بینی به خواب
فارِسِ(۶۲) منصب شود، عالی رِکاب
زآنکه آن تابوت بر خلق است بار
بار بر خلقان فکندند این کِبار(۶۳)
بارِ خود بر کَس مَنِه، بر خویش نِهْ
سَروری را کم طلب، درویش بِهْ
مَرکَبِ اَعناقِ(۶۴) مردم را مَپا(۶۵)
تا نیاید نِقرست اندر دو پا
مَرکَبی را کآخرش تو دَه دِهی
که به شهری مانی و ویراندِهی
دَه دِهش اکنون که چون شَهرت نمود
تا نباید رَخت در ویران گشود
دَه دِهش اکنون که صد بُستانت هست
تا نگردی عاجز و ویرانپرست
گفت پیغمبر که جنّت از اله
گر همیخواهی، ز کَس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جَنَّتُ الَمْأوىٰ(۶۶) و دیدارِ خدا
حدیث
« وَ مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ.»
«و هر كه بر خدا توكّل كند، خدا او را كافى است.»
آن صَحابی زین کَفالت شد عَیار
تا یکی روزی که گشته بُد سوار
تازیانه از کَفَش افتاد راست
خود فرو آمد ز کَس آن را نخواست
آنکه از دادش نیاید هیچ بَد
داند و بیخواهشی خود میدهد
ور به امرِ حق بخواهی، آن رواست
آنچنان خواهش، طریقِ انبیاست
بَد نمانَد چون اشاره کرد دوست
کفر ایمان شد، چو کفر از بهرِ اوست
هر بَدی که امرِ او پیش آورد
آن ز نیکوهایِ عالَم بگذرد
زآن صدف گر خسته گردد نیز پوست
دَه مَده که صد هزاران دُر دَر اوست
این سخن پایان ندارد، بازگرد
سویِ شاه و هممزاجِ باز، گرد
باز رو در کان چو زرِّ دَهدَهی(۶۷)
تا رَهَد دستانِ تو از دَهدِهی
صورتی را چون بدل ره میدهند
از ندامت آخرش دَه میدهند
توبه میآرند هم پروانهوار
باز نِسیان میکَشَدشان سویِ کار
همچو پروانه ز دور آن نار را
نور دید و بست آن سو بار را
چون بیآمد، سوخت پَرّش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و مِلْح ریخت(۶۸)
بارِ دیگر بر گُمان طمعِ سود
خویش زد بر آتشِ آن شمع، زود
بارِ دیگر سوخت هم واپس بجَست
باز کردش حرصِ دل ناسیّ و مست
آن زمان کز سوختن وامیجهد
همچو هندو شمع را دَه میدهد
کای رُخَت تابان چون ماهِ شبْفروز
وِایْ به صحبت کاذب و مغرورسوز
باز از یادش رود توبه و اَنین(۶۹)
کاَوْهَنَ الرَّحْمنُ کَیدَالْکاذِبین
دوباره توبه و ناله را فراموش کند، زیرا که خداوند مهربان
نیرنگ دروغگویان را سست کند.
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۲۸
Quran, Sooreh Al-An'aam(#7), Line #96
« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا
نُهُوا عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»
« نه، آنچه را كه از اين پيش پوشيده مىداشتند اكنون برايشان
آشكار شده، اگر آنها را به دنيا بازگردانند، باز هم به همان كارها
كه منعشان كرده بودند باز مىگردند. اينان دروغگويانند.»
قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۸
Quran, Sooreh Al-Anfaal(#8), Line #18
«… وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ.»
«… و خدا سستكننده حيله كافران است.»
(۶۱) کَفور: بسیار ناسپاس
(۶۲) فارِس: سوار بر اسب، در اینجا یعنی کسی که به مسند
و مقامی رسد.
(۶۳) کِبار: جمعِ کبیر، بزرگان، اعیان و اشراف
(۶۴) اَعناق: جمعِ عُنُق، گردن ها
(۶۵) مپا: نایست، پای مفشار، از مصدر پاییدن
(۶۶) جَنَّتُ الَمْأوىٰ: يکی از بهشت های هشتگانه
(۶۷) زرِّ دَهدَهی: طلای خالص، زر ناب
(۶۸) مِلْح ریختن: نمک ریختن، ملاحت
(۶۹) اَنین: ناله و مویه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #353
« در عمومِ تأویلِ این آیت که کُلَّما اَوْقَدُوا ناراً لِلْحَرْبِ.»
کُلَّما(۷۰) هُمْ اَوْقَدُوا(۷۱) نارَالْوَغی(۷۲)
أطْفَأَ(۷۳) الله نارَهُمْ حَتَّی انْطَفا(۷۴)
عزم کرده که دلا آنجا مَایست
گشته ناسی(۷۵) زآنکه اهلِ عزم نیست
هرگاه که آنان شعله جنگ برافروختند، خداوند آتش آنان را خموش
ساخت تا آنکه بکلّی خاموش شد.
قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۶۴
Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #64
«… كُلَّمَا أَوْقَدُوا نَارًا لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللَّهُ ۚ وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا ۚ
وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ.»
«… هرگاه كه آتش جنگ را افروختند خدا خاموشش ساخت. و آنان
در روى زمين به فساد مىكوشند، و خدا مفسدان را دوست ندارد.»
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق برو نسیانِ آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهٔ (۷۶) دل میزند
آن سِتارَش را کفِ حق میکُشد
(۷۰) کُلَّما: هرگاه که، هر وقت که
(۷۱) اَوْقَدُوا: برافروختند
(۷۲) وَغی: جنگ، داد و قال
(۷۳) أطْفَأَ: خاموش کرد.
(۷۴) اِنْطَفَا: خاموش شد.
(۷۵) ناسی: فراموشکار
(۷۶) آتشزنه: سنگ چخماق
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #357
« قصّهای هم در تقریرِ این.»
شَرفَهیی(۷۷) بشنید در شب مُعتمد
برگرفت آتشزنه کآتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته(۷۸) میکرد پست
مینهاد آنجا سرِ انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
خواجه میپنداشت کز خود میمُرَد
این نمیدید او که دزدی میکشد
خواجه گفت: این سوخته نمناک بود
میمُرَد استاره از تَرّیش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
میندید آتشکُشی را پیشِ خویش
این چنین آتشکُشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عَمَش(۷۹)
چون نمیداند دلِ دانندهای
هست با گردنده گردانندهای؟
چون نمیگویی که روز و شب به خَود
بیخداوندی کی آید؟ کی رود؟
گِردِ معقولات میگردی ببین
این چنین بیعقلیِ خود ای مَهین
خانه با بنّا بود معقولتر
یا که بیبنّا؟ بگو ای کمهنر
خطّ، با کاتب بود معقولتر
یا که بیکاتب؟ بِیَندیش ای پسر
جیمِ گوش و عَینِ چشم و میمِ فم
چون بود بیکاتبی؟ ای مُتَّهم
شمعِ روشن بی ز گیرانندهای(۸۰)
یا بگیرانندهٔ دانندهای؟
صنعتِ خوب از کفِ شَلِّ ضَریر(۸۱)
باشد اَولی یا به گیرایی بصیر؟
پس چو دانستی که قهرت میکند
بر سَرت دَبُّوسِ مِحنت(۸۲) میزند
پس بکن دفعش، چو نمرودی به جنگ
سویِ او کَش در هوا تیری خَدَنگ(۸۳)
همچو اِسپاهِ مُغُل بر آسمان
تیر میانداز دفعِ نَزعِ جان(۸۴)
یا گُریز از وی اگر توانی بِرَو
چون رَوی؟ چون در کفِ اویی گِرَو
در عدم بودی، نَرَستی از کَفَش
از کفِ او چون رَهی ای دستخَوش(۸۵)؟
آرزو جُستن، بود بگریختن
پیشِ عدلش خونِ تقوی ریختن
این جهان دامست و دانه ش آرزو
در گریز از دام ها، روی آر، زُو
چون چنین رفتی، بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضدِّ آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت اِسْتَفْتُوا الْقُلوب
گر چه مُفتی تان برون گوید خُطُوب(۸۶)
« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلُمْفْتونَ.»
« از قلب خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبسِ او در گُلشنش
دَم به دَم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غَوی(۸۷)
ور ببندی چشمِ خود را ز اِحتجاب(۸۸)
کارِ خود را کی گذارد آفتاب؟
(۷۷) شَرفَه: صدای پا
(۷۸) سوخته: فتیله ای که قابلیت اشتعال زیادی دارد. آتشزا
(۷۹) عَمَش: ضعف بینایی با ریزش اشک چشم.
(۸۰) گیراننده: شعله ور سازنده
(۸۱) ضَریر: نابینا، کور
(۸۲) دَبُّوسِ مِحنت: بلایی که مانند گُرز کوبنده است.
(۸۳) تیر خَدَنگ: تیری که از چوب درخت خدنگ می سازند.
(۸۴) نَزعِ جان: کندن جان، جان کندن
(۸۵) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد.
(۸۶) خُطُوب: جمعِ خَطْب، به معنی خطابه خواندن
(۸۷) غَویّ: گمراه
(۸۸) اِحتجاب: پوشیدگی، حجاب
مجموع لغات:
دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْل: یعنی ادا کردن ذکر یا هر سخنی پایین تر از حدّ جهر.
(۶۲) فارِس: سوار بر اسب، در اینجا یعنی کسی که به
مسند و مقامی رسد.
-----------------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی*
کسی را کاو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
دل افکاری که روی خود به خون دیده میشوید
چرا از وی نمیداری دو دست خود نمیشویی
مثال تیر مژگانت شدم من راست یکسانت
چرا ای چشم بخت من تو با من کژ چو ابرویی
چه با لذت جفاکاری که میبکشی بدین زاری
پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوش خویی
دلا جویان آن شیری خدا داند چه آهویی
دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کزان کویی
به پیش شاه خوش میدو گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت ز تو خدمت که او چوگان و تو گویی
دلا جستیم سرتاسر ندیدم در تو جز دلبر
مخوان ای دل مرا کافر اگر گویم که تو اویی
غلام بیخودی زانم که اندر بیخودی آنم
چو بازآیم به سوی خود من این سویم تو آن سویی
خمش کن کز ملامت او بدان ماند که میگوید
زبان تو نمیدانم که من ترکم تو هندویی
« وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ
عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ.»
« ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ
الُمْعْتَدِينَ.»
« وَاذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعًا وَخِيفَةً وَدُونَ الْجَهْرِ
مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ وَلَا تَكُنْ مِنَ الْغَافِلِينَ.»
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعمالعوض
یابی اندر دید او کل غرض
سایه خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
صید بودن خوشتر از صیادی است
لحظهای ماهم کند یک دم سیاه
خود چه باشد غیر این کار اله
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
خویش را بینی در آن شهر کهن
اول و آخر تویی ما در میان
او تو است اما نه این تو آن تو است
که در آخر واقف بیرون شو است
توی آخر سوی توی اولت
آمدهست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
پروریده کرده او را زندهیی
در دلش شمع هنر افروخته
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف آن اکرامساز
سیماندامی گشی خوشگوهری
چون مراهق گشت دختر طالبان
بذل میکردند کابین گران
میرسیدش از سوی هر مهتری
بهر دختر دم به دم خوازهگری
گفت خواجه مال را نبود ثبات
روز آید شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخم خار
که بود غره به مال و بارگی
شد ز فعل زشت خود ننگ پدر
پرهنر را نیز اگر باشد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس
علم بودش چون نبودش عشق دین
او ندید از آدم الا نقش طین
گرچه دانی دقت علم ای امین
ز آنت نگشاید دو دیده غیببین
از معرف پرسد از بیش و کمیش
عارفا تو از معرف فارغی
خود همی بینی که نور بازغی
کار تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح
کرد یک داماد صالح اختیار
که بد او فخر همه خیل و تبار
پس زنان گفتند او را مال نیست
مهتری و حسن و استقلال نیست
گفت آنها تابع زهدند و دین
بیزر او گنجی ست بر روی زمین
چون به جد تزویج دختر گشت فاش
دست پیمان و نشانی و قماش
پس غلام خرد کاندر خانه بود
همچو بیمار دقی او میگداخت
علت او را طبیبی کم شناخت
عقل میگفتی که رنجش از دل است
داروی تن در غم دل باطل است
آن غلامک دم نزد از حال خویش
بازپرسش در خلا از حال او
تو به جای مادری او را بود
که غم خود پیش تو پیدا کند
روز دیگر رفت نزدیک غلام
پس سرش را شانه میکرد آن ستی
با دو صد مهر و دلال و آشتی
آنچنانکه مادران مهربان
نرم کردش تا درآمد در بیان
که دهی دختر به بیگانه عنود
خواجهزاده ما و ما خستهجگر
حیف نبود کو رود جای دگر
خواست آن خاتون ز خشمی کامدش
کو که باشد هندوی مادرغری
که طمع دارد به خواجه دختری
گفت صبر اولی بود خود را گرفت
این چنین گرائکی خاین بود
ما گمان برده که هست او معتمد
گفت خواجه صبر کن با او بگو
که ازو ببریم و بدهیمش به تو
تو دلش خوش کن بگو میدان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
ما ندانستیم ای خوش مشتری
چونکه دانستیم تو اولی تری
آتش ما هم در این کانون ما
لیلی آن ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزست و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون از این ننگِ مهین
این چنین ژاژی چه خایم بهر او
گو بمیر آن خاین ابلیسخو
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت ازو زین لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد آن باریکریس
مینگنجید از تبختر بر زمین
زفت گشت و فربه و سرخ و شگفت
چون گل سرخ و هزاران شکر گفت
گه گهی میگفت ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که همیسازم فرج را وصلتی
تا جماعت عشوه میدادند و گال
کای فرج بادت مبارک اتّصال
تا یقینتر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت کل از بیخ و بن
بعد از آن اندر شب گردک به فن
امردی را بست حنا همچو زن
پرنگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان دادش خروس
مقنعه و حله عروسان نکو
کنگ امرد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت
هندوک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضرب دف و کف و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعرهزن
تا به روز آن هندوک را میفشارد
چون بود در پیش سگ انبان آرد
زود آوردند طاس و بوغ زفت
رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجورجان
کون دریده همچو دلق تونیان
آمد از حمام در گردک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
ساعتی در وی نظر کرد از عناد
آنگهان با هر دو دستش ده بداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با چو تو ناخوش عروس بدفعال
روز رویت روی خاتونان تر
… زشتت شب بتر از … خر
همچنان جمله نعیمِ این جهان
چون روی نزدیک باشد آن سراب
گنده پیرست او و از بس چاپلوس
هین مشو مغرور آن گلگونهاش
نوش نیشآلوده او را مچش
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه پنهان دام او
خوش نماید ز اولت انعام او
چون بپیوستی بدآن ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نه که بر گردن برند
جمله را حمال خود خواهد کفور
چون سوار مرده آرندش به گور
فارس منصب شود عالی رکاب
بار بر خلقان فکندند این کبار
بار خود بر کس منه بر خویش نه
سروری را کم طلب درویش به
مرکب اعناق مردم را مپا
تا نیاید نقرست اندر دو پا
مرکبی را کاخرش تو ده دهی
که به شهری مانی و ویراندهی
ده دهش اکنون که چون شهرت نمود
تا نباید رخت در ویران گشود
ده دهش اکنون که صد بستانت هست
گفت پیغمبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
جنت الماوى و دیدار خدا
آن صحابی زین کفالت شد عیار
تا یکی روزی که گشته بد سوار
تازیانه از کفش افتاد راست
خود فرو آمد ز کس آن را نخواست
آنکه از دادش نیاید هیچ بد
ور به امر حق بخواهی آن رواست
آنچنان خواهش طریق انبیاست
بد نماند چون اشاره کرد دوست
کفر ایمان شد چو کفر از بهر اوست
هر بدی که امر او پیش آورد
آن ز نیکوهای عالم بگذرد
ده مده که صد هزاران در در اوست
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هممزاج باز گرد
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از دَهدِهی
از ندامت آخرش ده میدهند
باز نسیان میکشدشان سوی کار
چون بیامد سوخت پرش را گریخت
باز چون طفلان فتاد و ملح ریخت
بار دیگر بر گمان طمع سود
خویش زد بر آتش آن شمع زود
بار دیگر سوخت هم واپس بجست
باز کردش حرص دل ناسی و مست
همچو هندو شمع را ده میدهد
کای رخت تابان چون ماه شبْفروز
وای به صحبت کاذب و مغرورسوز
باز از یادش رود توبه و انین
کاوهن الرحمن کیدالکاذبین
کلما هم اوقدوا نارالوغی
اطفا الله نارهم حتی انطفا
عزم کرده که دلا آنجا مایست
گشته ناسی زآنکه اهل عزم نیست
چون نبودش تخم صدقی کاشته
حق برو نسیان آن بگماشته
گرچه بر آتشزنه دل میزند
آن ستارش را کف حق میکشد
شرفهیی بشنید در شب معتمد
برگرفت آتشزنه کاتش زند
چون گرفت آن سوخته میکرد پست
مینهاد آنجا سر انگشت را
تا شود استاره آتش فنا
خواجه میپنداشت کز خود میمرد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
میمرد استاره از تریش زود
میندید آتشکشی را پیش خویش
این چنین آتشکشی اندر دلش
دیده کافر نبیند از عمش
چون نمیداند دل دانندهای
هست با گردنده گردانندهای
چون نمیگویی که روز و شب به خود
بیخداوندی کی آید کی رود
گرد معقولات میگردی ببین
این چنین بیعقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقولتر
یا که بیبنا بگو ای کمهنر
خط با کاتب بود معقولتر
یا که بیکاتب بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بیکاتبی ای متهم
شمع روشن بی ز گیرانندهای
یا بگیراننده دانندهای
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا به گیرایی بصیر
بر سرت دبوس محنت میزند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغل بر آسمان
تیر میانداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رَهی ای دستخوش
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
در گریز از دام ها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتی تان برون گوید خطوب
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گُلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب
Privacy Policy
Today visitors: 2431 Time base: Pacific Daylight Time