برنامه شماره ۸۲۱ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۹ ژوئن ۲۰۲۰ - ۱۰ تیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2455, Divan e Shams
بَرگُذری، دَرنِگری، جُز دلِ خوبان نَبَری
سَر مَکش ای دل که ازو هر چه کُنی، جان نَبَری
تا نشوی خاکِ دَرَش، دَر نَگُشاید به رضا
تا نَکَشی خارِ غَمَش گُل ز گُلِستان نَبَری
تا نَکَنی کوه بَسی، دست به لَعْلی نرسد
تا سویِ دریا نروی، گوهر و مَرجان نَبَری
سَر نَنَهد چَرخْ تو را، تا که تو بیسَر نَشوی
کَس نَخَرَد نَقدِ تو را، تا سویِ میزان(۱) نَبَری
تا نشویِ مَستِ خدا، غم نشود از تو جُدا
تا صِفَتِ گُرگ دَری، یوسُفِ کَنعان نَبَری
تا تو اَیازی(۲) نکُنی، کِی همه محمود(۳) شَوی؟
تا تو زِ دیوی نَرَهی، مُلکِ سُلیمان نَبَری
نعمتِ تَن خام کُند، مِحنتِ(۴) تَن رام کُند
مِحنتِ دین تا نَکشی، دولتِ ایمان نَبَری
خیره مَیا، خیره مَرو، جانبِ بازارِ جهان
زانکه دَرین بِیْع و شَری'(۵)، این ندهی، آن نَبَری
خاک که خاکی نَهِلَد(۶)، سوسن و نسرین نشود
تا نَکَنی دَلْقِ(۷) کُهَن، خَلعَتِ(۸) سُلطان نَبَری
آه گِدارو(۹) شُده ای، خاطرِ تو خوش نشود
تا نَکُنی کافریی، مالِ مسلمان نَبَری
هیچ نَبُردَست کسی مُهره زِ اَنبانِ(۱۰) جهان
رَنجه مَشو، زان که تو هم مُهره ز اَنبانْ نَبَری
مُهره زِ اَنْبان نَبَرَم، گوهرِ ایمان بِبَرم
گَر تو به جان بُخل(۱۱) کُنی، جان بَرِ جانان نَبَری
ای کِششِ عشقِ خدا، مینَنِشینَد کَرَمَت
دست نداری زِ کِهان(۱۲) تا دل ازیشان نَبَری
هین بِکِشان هین بِکِشان، دامَنِ ما را به خوشان
زانکه دلی که تو بَری، راهِ پریشان(۱۳) نَبَری
راست کُنی وَعده خود، دست نداری ز کِشِش
تا همه را رَقص کُنان جانِبِ میدان نَبَری*
هیچ مگو ای لبِ من، تا دلِ من باز شود
زانکه تو تا سنگ دلی، لَعْلِ(۱۴) بَدَخشان(۱۵) نَبَری
گر چه که صد شَرط کُنی، بی همه شَرطی بِدَهی
زانکه تو بَس بی طَمَعی، زَر به حُرُمْدان(۱۶) نَبَری
* قرآن کریم، سوره انشقاق(۸۴)، آیه ۶
Quran, Sooreh Al-Inshiqaq(#84), Line #6
« يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ.»
« اى انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مىكشى؛
پس پاداش آن را خواهى ديد.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2841
محو میباید نه نحو اینجا، بدان
گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آبِ دریا مُرده را بر سَر نَهَد
ور بُوَد زنده ز دریا کِی رَهَد؟
چون بِمُردی تو ز اوصافِ بَشَر
بحرِ اسرارَت نَهَد بر فرقِ سَر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 322, Divan e Shams
جان و روانِ من تویی، فاتحه خوانِ(۱۷) من تویی
فاتحه شو تو یکسری تا که به دل بخوانَمَت
صیدِ منی، شکارِ من، گر چه ز دام جَستهای(۱۸)
جانبِ(۱۹) دام باز رو، وَر نَروی برانَمت(۲۰)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1723, Divan e Shams
هزار ابرِ عنایت بر آسمانِ رضاست
اگر بِبارَم از آن ابر بر سَرَت بارَم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۲۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2284, Divan e Shams
خسرو جانی و جهان وز جهتِ کوهکَنان
با تو کُلندی است گِران جُز که به فرهاد مده
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1247, Divan e Shams
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #122
هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاسْت کرد
هر که با ناراستان هَمسَنگ(۲۱) شد
در کَمی افتاد و عقلش دَنگ(۲۲) شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1420
ساعتی گرگی در آید در بشر
ساعتی یوسفْرُخی همچون قَمَر
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صَلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3182
فعلِ توست این غُصّههای دَم به دَم
این بُوَد معنیِ قَد جَفَّ الْقَلَم*
که نگردد سُنّتِ ما از رَشَد(۲۳)
نیک را نیکی بُوَد بَد راست بَد
کار کُن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او بُرَّنده است
* حدیث
« جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
« خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۸۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1896
ای اَیاز از عشق تو گَشتم چو موی
ماندم از قِصّه، تو قصّهٔ من بگوی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3353
ای اَیاز از تو غلامی نور یافت
نورَت از پَستی سویِ گردون شتافت
حسرت آزادگان شد بندگی
بندگی را چون تو دادی زندگی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1211
شرع بهرِ دفعِ شَرّ رایی زَنَد
دیو را در شیشهٔ حُجّت کُنَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 945, Divan e Shams
ندایِ فَاعْتَبِروا(۲۴) بشنوید اُولُوالْابْصار(۲۵)*
نه کودکیت، سرِ آستین چه میخایید(۲۶)؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن؟
هلا، ز جو بجهید آن طرف، چو بُرنایید(۲۷)
* قرآن کریم، سوره حشر(۵۹)، آیه ۲
Quran, Sooreh Al-Hashr(#59), Line #2
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2897
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن به دام شکر شاه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1463
مشتریِّ ماست اللهُ اشْتَری
از غمِ هر مُشتری هین برتر آ
کسی که فرموده است: « خداوند می خرد »، مشتری ماست.
بهوش باش از غم مشتریانِ فاقد اعتبار بالاتر بیا.
مشتریی جُو که جُویانِ تو است
عالِمِ آغاز و پایانِ تو است
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست
عشقْبازی با دو معشوقه بَد است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #552
چونکه عمرت بُرد دیو فاضِحه
بینمک باشد اَعُوذ و فاتحه
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۱۶
Hafez Poem(Qazal)# 316, Divan e Qazaliat
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3151
معنی جَفَّ الْقَلَم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را، هم جفا جَفَّ الْقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّ الْقَلَم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #918
گر قَضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مُستَطاب؟
گر گدا گشتم، گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وَی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1906
چون قضای حق رضایِ بنده شُد
حُکمِ او را بندهٔ خواهَنده شُد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1985
لا بُوَد، چون او نشد از هست نیست
چونکه طَوْعاً لا نشد، کُرْهاً بسی است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4471
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
اِئْتیا کَرْهاً مهار عاقلان
اِئْتیا طَوْعاً بهار بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسار عاقلان است، اما از
روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.
قرآن کریم، سوره فصلت(۴۱)، آيه ١١
Quran, Sooreh Al-Fussilat(#41), Line #11
«… فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«… پس به آسمان و زمين گفت: چه از روی ميل و چه از روی
اجبار بياييد. گفتند: فرمانبردارانه آمديم.»
قرآن کریم، سوره انشقاق(۸۴)، آیه ۶
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2724
اَنْصِتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1911
از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟
خاک شو، تا گل برویی رنگ رنگ
سال ها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را، یک زمانی خاک باش
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2873, Divan e Shams
رو رو ای جانِ سَبُک خیزِ غَریبِ سَفَری
سویِ دریایِ مَعانی که گرامی گُهَری
بَرگُذشتی زِ بَسی منزل اگر یادت هست
مَکُن اِستیزه، کَزین مَصْطَبه هم بَرگُذَری
پَر فُرو شوی ازین آب و گِل و باش سَبُک
پیِ یارانِ پَریده چه کُنی که نَپَری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3071, Divan e Shams
رَوان چرات نَیابَد، چو پَرّ و بالِ وِیی؟
نظر چرات نَبینَد، چو مایهٔ نظری؟
چه زَهره دارد توبه، که با تو توبه کُند؟
خبر که باشد تا با تو مانَدَش خبری؟
کِیَست آن مِسِ مِسکین چو کیمیا آید
که او فَنا نَشود از مِسی به وَصفِ زَری؟
کِیَست دانهٔ مِسکین چو نوبهار آید
که دانَگیش نگردد فَنا پیِ شَجری؟
کِیَست هیزمِ مِسکین که چون دراُفتَد نار(۲۹)
بَدَل نگردد هیزم به شعلهٔ شَرَری(۳۰)؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتابِ جهانی، که پَرده شان بِدَری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصلِ تَموز(۳۱)
اثر نَمانَد ازو، چون تو شاهْ بر اثری
کیَم بگو منِ مِسکین که با تو من مانَم؟
فَنا شَوَم من و صد من، چو سویِ من نِگَری
کمالِ وصفِ خداوندْ شمسِ تبریزی
گذشته است زِ اوهامِ(۳۲) جَبَری و قَدَری(۳۳)
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2456, Divan e Shams
چند فَلَک گشت قَمَر، تا به خودش راه دَهی(۳۴)
چند گُدازید(۳۵) شِکَر تا تو بِدو دَرنِگری
چند جُنون کرد خِرَد، در هَوَسِ سِلسلهیی
چند صِفَت گشت دلم، تا تو بَرو بَرگُذری
آن قَدَحِ شاده بِده، دَم مَده(۳۶) و باده بِده
هین که خروسِ سَحری مانده شد(۳۷) از ناله گَری(۳۸)
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه(۳۹) نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
گَر به خَراباتِ بُتان هر طَرَفی لاله رُخیست
لاله رُخا، تو زِ یکی لاله سِتانی دِگَری
هم تو جُنون را مَدَدی، هم تو جمالِ خِرَدی
تیرِ بَلا از تو رسد، هم تو بَلا را سِپَری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 408, Divan e Shams
آن شنیدی که خَضِر تختهٔ کشتی بشکست؟
تا که کشتی ز کََفِ ظالمِ جَبّار بِرَست(۴۰)
قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۶۹و۶۸
Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #68,69
« وَكَيْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا.» (۶۸)
« و چگونه در برابر چيزى كه بدان آگاهى نيافتهاى
صبر خواهى كرد؟»
« قَالَ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِي لَكَ أَمْرًا.» (۶۹)
« گفت: اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهى يافت آنچنان
كه در هيچ كارى تو را فرمانى نكنم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #979
در طلب زن دایماً تو هر دو دست
که طلب در راه، نیکو رهبر است
لنگ و لوک(۴۱) و خفته شکل(۴۲) و بیادب
سوی او میغیژ(۴۳) و او را میطلب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1819
دوست دارد یار، این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
آنکه او شاه است، او بی کار نیست
ناله، از وی طُرفه(۴۴)، کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر:
کُلُّ یَومٍ هُوَ فِی شَأن ای پسر
ای پسر معنوی، برای همین است که حضرت رحمان
فرمود: او در هر روز به کاری است.
اندرین ره، میتراش و میخراش
تا دم آخر، دمی فارغ مباش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1842
« صبرکردن لقمان چون دید که داود حلقهها میساخت از سؤال
کردن، با این نیت که صبر از سؤال موجب فرج باشد.»
رفت لقمان سویِ داودِ صَفا
دید کو میکرد ز آهن حلقهها
جمله را با هم دگر در میفگند
ز آهنِ پولاد، آن شاهِ بلند
صنعتِ زَرّاد(۴۵) او کم دیده بود
درعجب میماند، وَسواسش فزود
کین چه شاید بود؟ وا پُرسم ازو
که: چه میسازی ز حلقه تُو به تُو؟
باز با خود گفت: صبر اولیتر است
صبر تا مقصود زوتر رهبر است
چون نپرسی، زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرّانتر بُوَد
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سَهل از بی صبریت مشکل شود
چونکه لقمان تَن بِزَد(۴۶)، هم در زمان
شد تمام از صنعتِ داود آن
پس زِرِه سازید و در پوشید او
پیش لقمانِ کریمِ صبرخُو
گفت: این نیکو لباس است ای فَتی
در مَصاف(۴۷) و جنگ، دفعِ زخم را
گفت لقمان: صبر هم نیکو دمی ست(۴۸)
که پناه و دافعِ هر جا غَمی ست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخِرِ وَالْعَصر را آگَه بخوان*
صد هزاران کیمیا، حق آفرید
کیمیایی همچو صبر، آدم ندید
* قرآن کریم، سوره العصر (۱۰۳)، آیه ۳-۱
Quran, Sooreh Al-Asr(#103), Line #1-3
وَالْعَصْرِ (۱)
سوگند به عصر.
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ (۲)
كه آدمى در زیانکاری است.
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا
بِالصَّبْرِ. (۳)
مگر آنها كه ايمان آوردند و كارهاى نیک كردند و يكديگر
را به حق و صبر سفارش كردند.
(۱) میزان: ترازو، مقیاس، معیار
(۲) اَیازی: اَیازی: مثل ایاز بودن و اطاعت کردن از اوامر سلطان بجای اوامر من ذهنی.
(۳) محمود: ستوده، ستایش کرده شده
(۴) مِحنت: سختی، بلا، رنج
(۵) بِیْع و شَری': خرید و فروش، معامله
(۶) هلیدن: گذاشتن، هشتن
(۷) دَلق: خرقه، پوستین، جامۀ درویشی
(۸) خلعت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود. هدیه، پاداش.
(۹) گدارو: سِمِج، پُررو، بسیار حریص
(۱۰) اَنبان: کیسۀ بزرگ که از پوست دباغیشدۀ بز یا گوسفند درست کنند. توشه دان.
(۱۱) بُخل: حسد، رشک، بخیل بودن
(۱۲) کِهان: جمع کِه به معنی کوچک، خُرد، حقیر
(۱۳) راهِ پَریشان: راه پراکنده و آشفته، راه غلط، کوره راه
(۱۴) لعل: نوعی سنگ قیمتی از ترکیبات آلومینیوم به رنگ سرخ.
(۱۵) بَدَخشان: نام شهری در افغانستان که لعل آن معروف است.
(۱۶) حُرُمْدان: کیسهای چرمی که در آن زر و سیم ریخته و به کمر میبستند.
(۱۷) فاتحه خوان: کسی که سوره فاتحه را برای شفا بر سر بیمار بخوانَد.
(۱۸) جَستن: رهایی یافتن، خلاص شدن
(۱۹) جانِب: سوی، جهت
(۲۰) راندَن: روان کردن، جاری ساختن
(۲۱) هَمسَنگ: هم وزن، همتایی، مصاحبت
(۲۲) دَنگ: احمق، بیهوش
(۲۳) رَشَد: هدايت، به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن
(۲۴) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید
(۲۵) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشن بین
(۲۶) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن
(۲۷) بُرنا: جوان
(۲۸) مَصْطَبه: سکویی که بر آن نشینند، دنیا، جایگاه مردم
(۲۹) نار: آتش
(۳۰) شَرَر: جرقّه، آنچه از آتش به هوا میپرد.
(۳۱) تَموز: ماه دهم از ماههای رومی که برابر مرداد شمسی است.
(۳۲) اوهام: جمعِ وَهم، به معنی خیال، گمان، پندار
(۳۳) جَبَری و قَدَری: جبری فرقه ای است که معتقد است همه اعمال انسان از روی اجبار است و انسان در آن مختار نیست. قدری فرقه ای است در قبال آنان که معتقد به اختیار انسانند.
(۳۴) تا به خودش راه دهی: تا او را به خود راه دهی
(۳۵) گُدازیدن: گداختن، ذوب شدن، آب شدن
(۳۶) دَم دادن: فریب دادن
(۳۷) مانده شدن: از کار فرو ماندن، در تَعب افتادن
(۳۸) ناله گَری: ناله و فغان کردن بسیار
(۳۹) شیوه: راه و روش
(۴۰) رَستن: رها شدن، خلاص شدن
(۴۱) لوک: آن که از شدت ضعف و سستی به زانو و دست راه رود، عاجزی و زبونی
(۴۲) خفته: خوابیده، خمیده
(۴۳) غیژیدن: خزیدن، چهار دست و پا مانند کودکان راه رفتن، به روی زانو نشسته راه رفتن
(۴۴) طُرفه: شگفتی آور، عجیب
(۴۵) زَرّاد: زره ساز، زره گر
(۴۶) تن زدن: خاموش بودن و خاموش شدن
(۴۷) مَصاف: جمع مَصَف به معنی جای صف کشیدن، آوردگاه
(۴۸) نیکو دم: دم و نفس خوب و خوش
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که ازو هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
سر ننهد چرخ تو را تا که تو بیسر نشوی
کس نخرد نقد تو را تا سوی میزان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زانکه درین بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شده ای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو زان که تو هم مهره ز انبان نبری
مهره ز انبان نبرم گوهر ایمان ببرم
گَر تو به جان بخل کنی جان بر جانان نبری
ای کشش عشق خدا میننشیند کرمت
دست نداری ز کهان تا دل ازیشان نبری
هین بکشان هین بکشان دامن ما را به خوشان
زانکه دلی که تو بری راه پریشان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری*
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
زانکه تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
گر چه که صد شرط کنی بی همه شرطی بدهی
زانکه تو بس بی طمعی زر به حرمدان نبری
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یکسری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جستهای
جانب دام باز رو ور نروی برانمت
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
خسرو جانی و جهان وز جهت کوهکنان
با تو کلندی است گران جز که به فرهاد مده
هم ترازو را ترازو کاست کرد
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
از ره پنهان صلاح و کینهها
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم*
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصه من بگوی
ای ایاز از تو غلامی نور یافت
نورت از پستی سوی گردون شتافت
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشه حجت کند
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار*
نه کودکیت سر آستین چه میخایید
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
مشتری ماست الله اشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان تو است
عالم آغاز و پایان تو است
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقْبازی با دو معشوقه بد است
چونکه عمرت برد دیو فاضحه
بینمک باشد اعوذ و فاتحه
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
معنی جف القلم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جَف القلم
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوام
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بنده خواهنده شد
لا بود چون او نشد از هست نیست
چونکه طوعا لا نشد کرها بسی است
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
از بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل برویی رنگ رنگ
سال ها تو سنگ بودی دلخراش
آزمون را یک زمانی خاک باش
رو رو ای جان سبک خیزِ غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری
برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کزین مصطبه هم برگذری
پر فرو شوی ازین آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری
روان چرات نیابد چو پر و بال ویی
نظر چرات نبیند چو مایه نظری
چه زهره دارد توبه که با تو توبه کند
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری
کیست آن مس مسکین چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری
کیست دانه مسکین چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری
کیست هیزم مسکین که چون درافتد نار
بدل نگردد هیزم به شعله شرری
تو آفتاب جهانی که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو چون تو شاه بر اثری
کیم بگو من مسکین که با تو من مانم
فنا شوم من و صد من چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
چند فلک گشت قمر تا به خودش راه دهی
چند گدازید شکر تا تو بدو درنگری
چند جنون کرد خرد در هوس سلسلهیی
چند صفت گشت دلم تا تو برو برگذری
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
گر به خرابات بتان هر طرفی لاله رخیست
لاله رخا تو ز یکی لاله ستانی دگری
هم تو جنون را مددی هم تو جمال خردی
تیر بلا از تو رسد هم تو بلا را سپری
آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبر است
لنگ و لوک و خفته شکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
دوست دارد یار این آشفتگی
آنکه او شاه است او بی کار نیست
ناله، از وی طرفه کو بیمار نیست
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
اندرین ره میتراش و میخراش
تا دم آخر دمی فارغ مباش
رفت لقمان سوی داود صفا
ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او کم دیده بود
درعجب میماند وسواسش فزود
کین چه شاید بود وا پرسم ازو
که چه میسازی ز حلقه تو به تو
باز با خود گفت صبر اولیتر است
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پرانتر بود
سهل از بی صبریت مشکل شود
چونکه لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو
گفت این نیکو لباس است ای فتی
در مصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکو دمی ست
که پناه و دافع هر جا غمی ست
آخر والعصر را آگه بخوان*
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
Privacy Policy
Today visitors: 683 Time base: Pacific Daylight Time