برنامه شماره ۸۹۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۴ دسامبر ۲۰۲۱ - ۲۴ آذر
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۶ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 492, Divan e Shams
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدهست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شدهست؟
فَسرده چند نشینی میانِ هستیِ خویش؟
تنورِ آتشِ عشق و زبانه را چه شدهست؟
به گردِ آتشِ عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقرهی صافی، میانه را چه شدهست؟
ز دُردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
جمالِ یار و شرابِ مُغانه(۱) را چه شدهست؟
اگرچه سردْ وجودیتْ(۲) گرم درپیچید
به ره کُنش(۳) به بهانه، بهانه را چه شدهست؟
شکایت ار ز زمانه کند، بگو تو وُرا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شدهست؟
درختوار چرا شاخشاخ وسوسهای
یگانه باش چو بیخ(۴) و یگانه را چه شدهست؟
در آن خُتَن(۵) که در او شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چهکس است و فلانه را چه شدهست؟
نشانِ عشق شد این دل ز شمسِ تبریزی
ببین ز دولتِ عشقش نشانه را چه شدهست؟
(۱) مُغانه: منسوب به مُغان،
شرابِ مُغانه: شرابی که زرتشتیان به عمل آورند.
(۲) سرد: خامی، بی ذوقی، سرد وجودیت: سردی وجود تو را
(۳) به ره کردن: بیرون کردن، از سر باز کردن
(۴) بیخ: ریشه
(۵) خُتَن: مجازاً عالم جان
----------------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #378
این جهان دامَست و دانهاش آرزو
در گریز از دامها، روی آر، زو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3977
مرغِ جانش، موش شد، سوراخْجو
چون شنید از گربگان او عَرِّجُوا(۶)
(۶) عَرِّجُوا: عروج کنید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 728, Divan e Shams
دشمنِ خویشیم و یارِ آنکه ما را میکُشد
غرقِ دریاییم و ما را موجِ دریا میکُشد
دیوان حافظ، غزل شمارهٔ ۳۷
Poem(Qazal)# 37, Divan e Hafez
بیا که قصرِ اَمَل(۷) سَختْ سُستْبُنیادَست
بیار باده که بُنیادِ(۸) عُمرْ بر بادَست
غلامِ هِمَّتِ آنَم که زیرِ چرخِ کَبود
زِ هر چه رنگِ تَعلُّق پذیرد آزادست
چه گویَمَت که به میخانه دوش مَست و خراب
سُروشِ(۹) عالَمِ غیبم چه مُژدهها دادهست
که ای بلندنَظَرْ شاهبازِ سِدْرهنشین(۱۰)
نِشیمَنِ تو نه این کُنجِ(۱۱) مِحْنَتْآبادَست(۱۲)(۱۳)
تو را زِ کُنگِرهی عرش میزنند صَفیر(۱۴)
نَدانَمَت که در این دامْگه چه افتادهست
نصیحتی کُنَمَت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیرِ طریقتم یادَست
مَجو درستیِ عَهد از جهانِ سُستْنهاد
که این عَجوزه(۱۵) عروسِ هزار دامادَست
غمِ جهان مَخور و پَندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهی عشقم ز رَهروی یادَست
رضا به داده بده وَز جَبین(۱۶) گِرِه بُگْشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نَگْشادهست
(۷) اَمَل: امید، آرزو
(۸) بُنیاد: بیخ، پایه، اصل
(۹) سُروش: پیامآور
(۱۰) سِدْرهنشین: مجازاً فرشتگان مُقَرَّب
(۱۱) کُنج: گوشه
(۱۲) مِحْنَتْآباد: ماتَمسرا، جای پر از مِحْنَتْ و مَشِقَّت
(۱۳) کُنجِ مِحْنَتْآباد: مجازاً دنیا
(۱۴) صَفیر زدن: صدا زدن، سوت کشیدن
(۱۵) عجوزه: پیرزن، کنایه از دنیای کهنه و عالَمِ پُر محنت است.
(۱۶) جَبین: پیشانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1138, Divan e Shams
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آبِ دیده و خونِ جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آنکه دشمنِ جانِ خودست، بسمِ الله
صَلایِ(۱۷) دادنِ جان و صَلایِ کشتنِ زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتنِ دلدار
چو آبِ نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهلِ خویش چو آب و به غیرِ او خونْخوار
چو عود و شمع نسوزد، چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کُندهی خار
چو زخمِ تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرقِ حیز(۱۸) و مُخَنَّث(۱۹) ز رستم و جاندار(۲۰)
به پیشِ رستم آن تیغ خوشتر از شِکَرست
نثارِ تیر برِ او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوسِ او دوان قطار قطار
شکارِ کشته به خون، اندرون همی زارَد
که از برایِ خدایم بکُش تو دیگر بار
دو چشمِ کُشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فَسردهی غافل، بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشاراتِ عشق معکوسَست
نهان شوند معانی، ز گفتنِ بسیار
(۱۷) صَلا: دعوت عمومی، آواز دادن، صدا زدن
(۱۸) حیز: نامرد، در اینجا به معنی ترسو
(۱۹) مُخَنَّث: مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد،
زنمانند، در اینجا به معنی ترسو
(۲۰) رستم و جاندار: سلحشور و نگاهبان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوشتر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش، که دارد صد خطر
ایمنْآبادست آن راهِ نیاز
تَرکِ نازش گیر و، با آن ره بساز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071
که اَلَم نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز؟(۲۱)
قرآن کریم، سوره انشراح(۹۴)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #1-3
« أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ. وَوَضَعْنَا عَنْكَ وِزْرَكَ. الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ.»
« آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانَت را از پشتت برنداشتيم؟
بارى كه بر پشتِ تو سنگينى مىكرد؟»
(۲۱) کُدیهساز: گدایی کننده، تکّدی کننده
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حُکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط
که: بگویید از طریقِ انبساط
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3090, Divan e Shams
ز بهر پختنِ تو آتشیست روحانی
چو پس جَهی چو زنان، خامِ قلتبان باشی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4217
جبرئیلا گر چه یاری میکنی
چون برادر پاسداری میکنی
ای برادر من بر آذر(۲۲) چابُکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
(۲۲) آذر: آتش
ز دُردیِ غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
جمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شدهست؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3457
یا تو پنداری که تو نان میخوری
زَهرِ مار و کاهشِ جان میخوری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کرش
اگرچه سردْ وجودیتْ گرم درپیچید
به ره کُنش به بهانه، بهانه را چه شدهست؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1211
شرعْ بهرِ دفعِ شرّ رایی زند
دیو را در شیشهی حجّت کند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1502
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
دیوان حافظ، غزل شمارهٔ ۴۲۸
Poem(Qazal)# 428, Divan e Hafez
سَحَرگاهان که مَخْمورِ(۲۳) شبانه
گرفتم باده با چَنگ و چَغانه(۲۴)
نَهادم عقل را رَهتوشه(۲۵) از می
زِ شهرِ هستیاش کردم رَوانه
نِگارِ مِیْفروشم عشوهیی داد
که ایمِن گشتم از مَکرِ زمانه
(۲۳) مَخْمور: مست، خمارآلوده
(۲۴) چَغانه: نوعی سازِ موسیقی
(۲۵) رَهتوشه: آذوقهی مسافر، توشهی راه
درختوار چرا شاخشاخِ وسوسهای؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدهست؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3288
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ(۲۶) و رِمّ(۲۷)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
(۲۶) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۲۷) رِمّ: زمین و خاک
(منظور از طِمّ و رِمّ در اینجا، آرزوهای دنیوی است.)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4088
« جواب گفتن مهمان، ایشان را و مَثَل آوردن، به دفع کردن
حارسِ کِشت به بانگ دَفّ از کشت، شتری را که کوسِ
محمودی بر پشتِ او زدندی.»
گفت: ای یاران از آن دیوان نیَم
که ز لاحَوْلی(۲۸) ضعیف آید پِیَم(۲۹)
کودکی کو حارِس(۳۰) کِشتی بُدی
طبلکی در دفعِ مُرغان میزدی
تا رمیدی مرغ زآن طبلک ز کشت
کِشت از مرغانِ بَد بیخوف گشت
چونکه، سلطان، شاه محمودِ کریم
برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم
با سپاهی همچو اِستارهی اَثیر(۳۱)
اَنبُه(۳۲) و پیروز و صَفْدَر(۳۳) مُلْکگیر
اُشتری بُد کو بُدی حَمّالِ کوس
بُختیی(۳۴) بُد پیشرَوْ همچون خروس
بانگِ کوس و طبل بر وَی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مَزرع درآمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظِ بُر(۳۵)
عاقلی گفتش: مزن طبلک که او
پختهی طبل است، با آنْش است خُو
پیش او چه بْوَد تَبوراکِ(۳۶) تو طفل؟
که کَشد او طبلِ سلطان، بیست کِفل(۳۷)
عاشقم من، کُشتهی قربانِ لا
جانِ من نوبتگَهِ(۳۸) طبلِ بَلا
خود تَبوراک است این تهدیدها
پیشِ آنچه دیده است این دیدها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی در این رَه بیستَم(۳۹)
من چو اسماعیلیانم، بیحَذَر(۴۰)
بل چو اسماعیل، آزادم ز سَر
فارغم از طُمطُراق(۴۱) و از ریا
قُل تَعالوا گفت جانم را بیا
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۵۱
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #151
« قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ…»
« بگو: بياييد تا آنچه را كه پروردگارتان بر شما حرام
كرده است برايتان بخوانم.»
گفت پیغمبر که جادَ فِی السَّلَف
بِالْعَطِیَّة مَنْ تَیَقَّنْ بِالْخَلَف
پیامبر فرموده است: هر کس که به عوض در آخرت
یقین داشته باشد، در دنیا بخشندگی میکند.
هر که بیند مر عطا را صد عِوض
زود دربازَد عطا را زین غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد، مال خود دهند
زر در انبان ها، نشسته منتظر
تا که سود آید، به بذل آید مُصِر(۴۲)
چون ببیند کالهيی(۴۳) در رِبح(۴۴)، بیش
سرد گردد عشقش از کالایِ خویش
گرم زان ماندهست با آن، کو ندید
کالههایِ خویش را رِبح و مَزید
همچنین علم و هنرها و حِرَف(۴۵)
چون ندید افزون از آنها، در شَرَف
تا بِهْ از جان نیست، جان باشد عزیز
چون بِهْ آمد، نامِ جان شد چیزِ لیز(۴۶)
لُعبَتِ(۴۷) مُرده، بُوَد جانْ طفل را
تا نگشت او در بزرگی، طفلْزا(۴۸)
این تصوّر، وین تخیّل لُعبَت است
تا تو طفلی، پس بدآنَت حاجت است
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۳۲
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #32
« وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ۖ وَلَلدَّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ
لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ ۗ أَفَلَا تَعْقِلُونَ.»
« و زندگىِ دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست و پرهيزگاران
را سراىِ آخرت بهتر است. آيا به عقل نمىيابيد؟»
قرآن کریم، سوره عنکبوت(۲۹)، آیه ۶۴
Quran, Sooreh Al-Ankaboot(#29), Line #64
« وَمَا هَٰذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ ۚ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ
لَهِيَ الْحَيَوَانُ ۚ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ.»
« زندگانى اين دنيا چيزى جز لهو و لعب نيست.
اگر بدانند، سراى آخرت سراى زندگانى است.»
قرآن کریم، سوره محمد(۴۷)، آیه ۳۶
Quran, Sooreh Muhammad(#47), Line #36
« إِنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ ۚ وَإِنْ تُؤْمِنُوا وَتَتَّقُوا يُؤْتِكُمْ
أُجُورَكُمْ وَلَا يَسْأَلْكُمْ أَمْوَالَكُمْ.»
« جز اين نيست كه زندگىِ اينجهانى، بازيچه و بيهودگى است.
و اگر ايمان بياوريد و پرهيزگارى كنيد خدا پاداشهايتان را
خواهد داد، و از شما اموالتان را نمىطلبد.»
قرآن کریم، سوره حدید(۵۷)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #20
« اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِينَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَيْنَكُمْ وَتَكَاثُرٌ
فِي الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ ۖ كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرَاهُ
مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطَامًا ۖ وَفِي الْآخِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ
وَرِضْوَانٌ ۚ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ.»
« بدانيد كه زندگى اين جهانى بازيچه است و بيهودگى و آرايش و
فخرفروشى و افزونجويى در اموال و اولاد. همانند بارانى به وقت
است كه روييدنيهايش كافران را به شگفت افكند. سپس پژمرده
مىشود و بينى كه زرد گشته است و خاشاك شده است. و در
آخرت، نصيب گروهى، عذاب سخت است و نصيبِ گروهى، آمرزش
خدا و خشنودى او. و زندگى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.»
چون ز طفلی رَست جان، شد در وصال
فارغ از حِسّ است و تصویر و خیال
نیست مَحرَم، تا بگویم بینفاق
تن زدم، وَاللهُ اَعْلَم بِالْوِفاق(۴۹)
مال و تن برفاند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اَللهُ اشْتَری'
قرآن كريم، سوره توبه(٩)، آيه ١١١
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #111
« إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة…»
« یقیناً خدا از مؤمنان جانها و اموالشان را به
بهای آنکه بهشت برای آنان باشد خریده…»
برف ها زآن از ثَمَن(۵۰) اولیسْتَت
که تویی در شک، یقینی نیستَت
وین عجب ظَنّ است در تو ای مَهین(۵۱)
که نمیپَرَّد به بُستانِ یقین
هر گمان تشنهی یقین است ای پسر
میزند اندر تَزایُد(۵۲) بال و پر
چون رسد در علم، پس پَر، پا شود
مر یقین را عِلمِ او بویا شود
زآنکه هست اندر طریقِ مُفْتَتَن(۵۳)
علم، کمتر از یقین و فوقِ ظن
علم، جویایِ یقین باشد بدان
و آن یقین جویایِ دیدست و عیان
اندر اَلها'کُمْ(۵۴) بجُو این را کنون
از پسِ کَلّا(۵۵)، پسِ لَوْ تَعْلَمُون
قرآن كريم، سوره تكاثر(۱۰۲)، آيات ۱ تا ۸
Quran, Sooreh At-Takathur(#102), Line #1-8
« أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ.»(۱)
« انباشتگی و همهویت شدن با آنها شما را به خود سرگرم کرد.»
« حَتَّىٰ زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ.»(۲)
« تا جایی که گورها را دیدار کردید.»
« كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.»(۳)
« نه چنین است [که شما میپندارید]، در آینده خواهید دانست.»
« ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.»(۴)
« باز هم، نه چنین است [که شما میپندارید]، در آینده خواهید دانست.»
« كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.»(۵)
« نه چنین است، اگر به علم یقینی میدانستید.»
« لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ.»(۶)
« البته که دوزخ را خواهید دید.»
« ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ.»(۷)
« سپس آن را عیناً خواهید دید.»
« ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.»(۸)
« آن گاه شما در آن روز از نعمتها بازپُرسی خواهید شد.»
میکَشَد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی، ببینندی جَحیم(۵۶)
دید زایَد از یقین بیاِمتهال(۵۷)
آنچنانک از ظَنّ میزاید خیال
اندر اَلها'کُمْ بیانِ این ببین
که شود عِلمُ الْیَقین، عَینُ الْیَقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت برنمیگردد سَرَم(۵۸)
قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۵۴
Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #54
«…يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ…»
« در راه خدا جهاد مىكنند و از ملامت هيچ ملامتگرى نمىهراسند.»
چون دهانم خورد از حلوایِ او
چشمْروشن گشتم و بینایِ او
پا نهم گستاخ، چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
آنچه گُل را گفت حق، خندانْش کرد
با دلِ من گفت و، صد چندانْش کرد
آنچه زد بر سَرْو و قَدّش راست کرد
وآنچه از وی نرگس و نسرین بخَورد
آنچه نِی را کرد شیرین جان و دل
و آنچه خاکی یافت ازو نقش چِگِل(۵۹)
آنچه ابرو را چنان طَرّار(۶۰) ساخت
چهره را گُلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وآنکه کان را داد زَرِّ جعفری(۶۱)
چون درِ زَرّادخانه(۶۲) باز شد
غَمْزهایِ(۶۳) چشم، تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شُکر و شِکَرخاییم کرد
عاشقِ آنم که هر آن، آنِ اوست
عقل و جان، جاندارِ(۶۴) یک مرجانِ اوست
من نلافم، ور بلافم، همچو آب
نیست در آتشْکُشیّام اضطراب
چون بدزدم؟ چون حَفیظِ(۶۵) مخزن اوست
چون نباشم سخترو؟ پشتِ من اوست
هر که از خورشید باشد پشتْگرم
سختْرو باشد، نه بیم او را، نه شرم
همچو رویِ آفتابِ بیحَذَر
گشت رویش خصمْسوز و پَردهدَر
هر پیمبر سختْرُو بُد در جهان
یکسواره کوفت بر جَیشِ(۶۶) شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یک تنه تنها بزد بر عالَمی
سنگ باشد سختْرو و چشمْشوخ(۶۷)
او نترسد از جهانِ پُر کلوخ
کآن کلوخ از خشتْزن، یک لَخْت(۶۸) شد
سنگ از صُنعِ خدایی، سخت شد
گوسفندان گر بروناند از حساب
ز انبُهیشان کی بترسد آن قصاب؟
کُلُّکُم راعٍ، نبی چون راعی(۶۹) است
خلق مانند رَمه، او ساعی(۷۰) است
حدیث
« کُلُّکُم راعٍ و کُلُّکُم مَسؤُلٌ عَن رَعیَّتِهِ.»
« جملگیِ شما چوپانید و جملگیِ شما مسئول رمهی خود هستید.»
از رَمه، چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بُوَد از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر، او بر رَمه
دان ز مِهرست آن، که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بختِ نو
که تو را غمگین کنم، غمگین مشو
من تو را غمگین و گریان، زآن کنم
تا کِت از چشم بَدان، پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خویِ تو
تا بگردد چشمِ بَد از رویِ تو
نه تو صیّادی و جویایِ منی؟
بنده و افگندهی رایِ منی؟
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جُستنِ من بیکسی
چاره میجوید پیِ من، دردِ تو
میشنودم دوش، آهِ سردِ تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم، بنمایمت راهِ گذار
تا ازین گردابِ دَوْران، وارهی
بر سرِ گنجِ وِصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر(۷۱)
هست بر اندازهی رنجِ سفر
آنگه از شهر و ز خویشان برخوری
کز غریبی رنج و محنتها بَری
(۲۸) لاحَوْل: منظور لاحَوْلَ و لا قُوَّة اِلّا بِالله به معنی
نیست نیرویی به جز نیروی خدا
(۲۹) پی: بنیان، شالوده، پایه
(۳۰) حارِس: نگهبان
(۳۱) اَثیر: آسمان، کُره آتش که بالای کُره هواست
(۳۲) اَنبُه: انبوه، بی شمار
(۳۳) صَفْدَر: صف شکن
(۳۴) بُختی: شتر قوی هیکل دو کوهانه، نوعی شترِ قوی و سرخ رنگ
(۳۵) بُر: گندم
(۳۶) تَبوراکِ: طبل کوچکی که کشاورزان برای راندن
جانوران از مزرعه می زنند.
(۳۷) کِفل: بهره، قسمت، واحدِ وزن
(۳۸) نوبتگه: جایی که طبل و نقاره و دهل می زنند.
(۳۹) بیستَم: توقف کنم
(۴۰) حَذَر: ترس، بیم
(۴۱) طُمطُراق: کرّوفرّ، نمایش شکوه و جلال، خودنمایی، سروصدا
(۴۲) مُصِر: کسی که در امری اصرار و پافشاری کند، اصرارکننده.
(۴۳) کاله: کالا
(۴۴) رِبح: نفع، سود، بهره
(۴۵) حِرَف: حرفهها، جمع حرفه
(۴۶) لیز: سُر خوردنده، لغزنده
(۴۷) لُعبَت: هرچیزی که با آن بازی کنند، بازیچه، اسبابْبازی، عروسک
(۴۸) طفلْزا: زاینده کودک، در اینجا منظور رسیدن به حدِّ بلوغ
و رشدِ عقلانی است.
(۴۹) وَاللهُ اَعْلَم بِالْوِفاق: خدا به حقیقتِ وصال داناتر است.
(۵۰) ثَمَن: قیمت، بها، منظور در اینجا بهشت و یا لقای ذاتِ الهی است.
(۵۱) مَهین: خوار و ذليل
(۵۲) تَزایُد: زیاد شدن، افزون شدن، افزونی، افزایش
(۵۳) مُفْتَتَن: مورد امتحان قرار گرفته، آزمون شده
(۵۴) اَلها'کُمْ: سرگرم کرد شما را
(۵۵) کَلّا: نه چنین است
(۵۶) جَحیم: دوزخ، جهنم
(۵۷) اِمتهال: مهلت دادن
(۵۸) بر نمیگردد سرم: عقیدهام عوض نمی شود.
(۵۹) چِگِل: ناحیه ای در ترکستان که مردمی به غایت زیبا دارد،
در ادبِ پارسی به عنوان مظهر زیبایی به کار میرود.
(۶۰) طَرّار: دزد، جیب بُر
(۶۱) زَرِّ جعفری: زر ناب، طلای خالص
(۶۲) زَرّادخانه: اسلحه خانه
(۶۳) غَمز: در لغت به معنیِ اشاره با چشم و ابروست و در
اصطلاحِ صوفیه به ظهور و خفایِ حضرت معشوق اطلاق میشود.
(۶۴) جاندار: حافظ، نگهبان
(۶۵) حَفیظ: نگهدارنده، نگهبان، مراقبتکننده
(۶۶) جَیش: لشکر، سپاه، ارتش
(۶۷) چشمشوخ: بیحیا، بیشرم
(۶۸) لَخْت: سخت، پاره، قسمت
(۶۹) راعی: چوپان
(۷۰) ساعی: کوشنده، سعی کننده،
در اینجا به معنیِ نگهبان و مراقب آمده است.
(۷۱) مَقَر: جای قرار گرفتن و ماندن، جای قرار و آرام، قرارگاه
---------------------------
مجموع لغات:
(۴۸) طفلْزا: زاینده کودک، در اینجا منظور رسیدن
به حدِّ بلوغ و رشدِ عقلانی است.
-----------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدهست
به بام چند برآیی و خانه را چه شدهست
فسرده چند نشینی میان هستی خویش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدهست
به گرد آتش عشقش ز دور میگردی
اگر تو نقرهی صافی میانه را چه شدهست
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی
جمال یار و شراب مغانه را چه شدهست
اگرچه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدهست
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو ورا
زمانه بیتو خوش است و زمانه را چه شدهست
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شدهست
در آن ختن که در او شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چهکس است و فلانه را چه شدهست
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شدهست
این جهان دامست و دانهاش آرزو
در گریز از دامها روی آر زو
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربگان او عرجوا
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را میکشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
بیا که قصر امل سخت سستبنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادهست
که ای بلندنظر شاهباز سدرهنشین
نشیمن تو نه این کنج محنتآبادست
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادهست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
مجو درستی عهد از جهان سستنهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفهی عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادهست
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هر آنکه دشمن جان خودست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خونخوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد
که هیچ فرق نماند ز عود و کندهی خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همی زارد
که از برای خدایم بکش تو دیگر بار
دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسردهی غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوسست
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
ناز کردن خوشتر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمنآبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
که درون سینه شرحت دادهایم
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
« آيا سينهات را برايت نگشوديم؟ و بار گرانت را از پشتت برنداشتيم؟
بارى كه بر پشت تو سنگينى مىكرد؟»
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان خام قلتبان باشی
ای برادر من بر آذر چابکم
زهر مار و کاهش جان میخوری
تا به دیوار بلا نآید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
شرع بهر دفع شر رایی زند
دیو را در شیشهی حجت کند
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه
نهادم عقل را رهتوشه از می
ز شهر هستیاش کردم روانه
نگار میفروشم عشوهیی داد
که ایمن گشتم از مکر زمانه
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لاحولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
کشت از مرغان بد بیخوف گشت
چونکه سلطان شاه محمود کریم
با سپاهی همچو استارهی اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیشرو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
اندر آن مزرع درآمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهی طبل است با آنش است خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
عاشقم من کشتهی قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراک است این تهدیدها
پیش آنچه دیده است این دیدها
کز خیالاتی در این ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغمبر که جاد فی السلف
بالعطیة من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبان ها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر
چون ببیند کالهيی در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندهست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
همچنین علم و هنرها و حرف
چون ندید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
این تصور وین تخیل لعبت است
تا تو طفلی پس بدآنت حاجت است
« و زندگى دنيا چيزى جز بازيچه و لهو نيست و پرهيزگاران
را سراى آخرت بهتر است. آيا به عقل نمىيابيد؟»
« جز اين نيست كه زندگى اينجهانى، بازيچه و بيهودگى است.
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری
برف ها زآن از ثمن اولیستت
که تویی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زآنکه هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان
اندر الهاکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
« آن گاه شما در آن روز از نعمتها بازپرسی خواهید شد.»
میکشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بیامتهال
آنچنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهاکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
وز ملامت برنمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچه گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچه زد بر سرو و قدش راست کرد
وآنچه از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچه نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچه خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچه ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
وآنکه کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزهای چشم تیرانداز شد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشتگرم
سخترو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان
یک تنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کآن کلوخ از خشتزن یک لخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
کلکم راع نبی چون راعی است
خلق مانند رمه او ساعی است
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که تو را غمگین کنم غمگین مشو
من تو را غمگین و گریان زآن کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افگندهی رای منی
در فراق و جستن من بیکسی
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وارهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهی رنج سفر
کز غریبی رنج و محنتها بری
Privacy Policy
Today visitors: 1165 Time base: Pacific Daylight Time