برنامه شماره ۹۶۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۲ تاریخ اجرا: ۶ ژوئن ۲۰۲۳ - ۱۷ خرداد
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۶۴ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۶۴ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۶۴ (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
فلوچارت مطرح شده در برنامه ۹۶۴ (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1391, Divan e Shams
تا کی به حبسِ این جهان من خویش زندانی کنم؟
وقت است جان پاک را تا میرِ میدانی کنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوَّتِ پالودگی(۱)
اورادِ خود را بعد ازین مقرونِ سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه، تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسمِ چوگانی کنم؟
آن پادشاهِ لَمْ یَزَل(۲) دادهست مُلکِ بیخَلَل(۳)
باشد بَتَر از کافری، گر یادِ دَربانی کنم
چون این بنا برکنده شد، آن گریههامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر، آهنگ دربانی کنم
ای دل مرا در نیمشب دادی ز دانایی خبر
اکنون به تو در خلوتم تا آنچه میدانی کنم
در چاه تخمی کاشتن، بیعقل را باشد روا
اینجا به دادِ عقلِ کُل، کِشتِ بیابانی کنم
دشوارها رفت از نظر، هر سَد شد زیر و زبر
بر جایِ پا چون رُست پر، دوران به آسانی کنم
در حضرتِ فردِ صمد، دل کی رود سویِ عدد؟
در خوانِ سلطانِ ابد، چون غیرِ سرخوانی کنم؟
تا چند گویم؟ بس کنم، کم یادِ پیش و پس کنم
اندر حضورِ شاهِ جان، تا چند خطخوانی کنم؟
(۱) پالودن: صاف کردن، پاک کردن، چیزی را از صافی یا غربال در کردن
(۲) لَمْ یَزَل: بیزوال، جاودان، از صفاتِ خداوند
(۳) بیخَلَل: بیعیب، درست و بیغل و غش
--------------
بیرون شدم ز آلودگی با قوِّتِ پالودگی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2034
این عجب که جان به زندان اندر است
وآنگهی مفتاحِ(۴) زندانش به دست
(۴) مفتاح: کلید
-------------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٩٨٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #982
این جهان زندان و ما زندانیان
حُفره کن زندان و خود را وارهان
حدیث
«اَلدُّنیا سِجْنُ الْمُؤمِنِ وَ جَنَّةُ الْکافِرِ.»
«دنیا زندانِ مؤمن و بهشتِ کافر است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2840, Divan e Shams
تو چو بازِ پایبسته، تَنِ تو چو کُنده بَرپا
تو به چنگِ خویش باید که گِرِه ز پا گشایی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۵)
(۵) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۶)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۶) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۷)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۷) حَدید: آهن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
چه چگونه بُد عدم را؟ چه نشان نهی قِدَم(۸) را؟
نگر اوّلین قَدَم را که تو بس نکو نهادی
(۸) قِدَم: دیرینگی، قدیم (مقابل حدوث)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #395
صفت طاوس و طبعِ او و سبب کشتنِ ابراهیم علیهالسَّلام، او را
آمدیم اکنون به طاوسِ دو رَنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همّتِ او صید خلق، از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهٔ آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضَرّ و چه نفع از گرفت(۹)؟
زین گرفتِ بیهدهش دارم شِگِفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و، بگْذاشتی
کارت این بودهست از وقتِ وِلاد(۱۰)؟
صیدِ مردم کردن از دامِ وِداد(۱۱)؟
زآن شکار و اَنْبُهیّ و باد و بود(۱۲)
دست در کُن(۱۳)، هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفتهست و بیگاه(۱۴) است روز
تو به جِد در صیدِ خلقانی هنوز
آن یکی میگیر و آن میهِل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لِئام(۱۵)
باز این را میهِل و میجُو دِگر
اینْتْ لَعبِ کودکانِ بیخبر
شب شود، در دامِ تو یک صید نی
دام بر تو جز صُداع(۱۶) و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
چون شکارِ خوک آمد صیدِ عام
رنجِ بیحد، لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را، عشق است و بس
لیک او کَی گنجد اندر دامِ کس؟
تو مگر آییّ و صیدِ او شوی
دام بگذاری، به دامِ او روی
عشق میگوید به گوشم پستپست(۱۷)
صید بودن خوشتر از صیّادی است
گُولِ(۱۸) من کن خویش را و غِرّه شو
آفتابی را رها کن، ذَرّه شو
بر دَرَم ساکن شو و بیخانه باش
دعویِ شمعی مکُن، پروانه باش
تا ببینی چاشنیِّ زندگی
سلطنت بینی، نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه(۱۹) در جهان
تختهبندان(۲۰) را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاجِ دار(۲۱)
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گورِ کافران، بیرون حُلَل(۲۲)
اندرون، قهرِ خدا عَزَّوَجَلّ(۲۳)
چون قبور آن را مُجَصَّص(۲۴) کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبعِ مسکینت مُجَصَّص از هنر
همچو نخلِ موم، بیبرگ و ثمر
(۹) گرفت: گرفتن، مؤاخذه کردن. در اینجا به معنی صید کردن است.
(۱۰) وِلاد: زاییدن، زاییده شدن و تولد
(۱۱) وِداد: دوستی
(۱۲) باد و بود: غرور و خودبینی، تکبر، شکوه و جلال ظاهری
(۱۳) دست در کُن: دست فرو کن، در اینجا یعنی جستجو کن.
(۱۴) بیگاه: دیر، بیهنگام، شبانگاه
(۱۵) لِئام: جمع لئیم بهمعنی پست و فرومایه
(۱۶) صُداع: سردرد
(۱۷) پستپست: آهستهآهسته
(۱۸) گُول: ابله، نادان
(۱۹) بازگونه: وارونه، واژگون
(۲۰) تختهبندان: اسیران
(۲۱) تاجِ دار: سرِ دار، بالای دار، لایق دار
(۲۲) حُلَل: زیورها، پیرایهها، جمع حُلّه
(۲۳) عَزَّوَجَلّ: گرامی و بزرگ است، از صفات خداوند
(۲۴) مُجَصَّص: گچاندوده، گچکاری شده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۶۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #642
گرچه مشغولم، چنان احمق نیام
که شِکَر افزون کشی تو از نِیام
چون ببینی مر شِکَر را ز آزمود
پس بدانی احمق و غافل که بود
مرغ زآن دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
گَر زِ نایِ چشم حَظّی میبَری
نه کباب از پهلویِ خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیر است و سَم
عشقت افزون میشود، صبرِ تو کم
مالِ دنیا، دامِ مرغانِ ضعیف
مُلکِ عُقْبیٰ(۲۵)، دامِ مرغانِ شریف
تا بدین مُلکی که او دامی است ژرف
در شکار آرند مرغانِ شگرف
من سلیمان مینخواهم مُلکتان
بلکه من بِرْهانَم از هر هُلکتان(۲۶)
کین زمان هستید خود مملوکِ مُلک
مالِکِ مُلک آنکه بجْهید او ز هُلک
بازگونه(۲۷)، ای اسیرِ این جهان
نامِ خود کردی امیرِ این جهان
ای تو بندهٔ این جهان، محبوسْجان
چند گویی خویش را خواجهٔ جهان؟
(۲۵) مُلکِ عُقْبیٰ: سلطنت آخرت
(۲۶) هُلک: هلاکی
(۲۷) بازگونه: واژگونه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1549
خُطوتَیْنی(۲۸) بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَت(۲۹) شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد،
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام.
(۲۸) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان میکند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید
که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.
(۲۹) شَست: قلّاب ماهیگیری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2627, Divan e Shams
عاشق شو، و عاشق شو، بگذار زحیری(۳۰)
سلطانبچهای(۳۱) آخر، تا چند اسیری؟
(۳۰) زحیری: دلپیچه، ناله
(۳۱) سلطانبچه: شاهزاده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #636, Divan e Shams
یکی تیشه بگیرید پیِ حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید، همه شاه و امیرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2336, Divan e Shams
یک دسته کلید است به زیرِ بغل عشق
از بهرِ گشاییدن ابواب(۳۲) رسیده
(۳۲) ابواب: درها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2405
تیشهٔ هر بیشهای کم زَن، بیا
تیشه زَن در کندنِ روزن، هلا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1388
قوّت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کَنَم این کوهِ قاف
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #333
گفت پیغمبر که جنّت از الٰه
گر همیخواهی، ز کَس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جَنَّتُالْـمَأوىٰ(۳۳) و دیدارِ خدا
(۳۳) جَنَّتُالْـمَأوىٰ: يکی از بهشتهای هشتگانه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظَنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3494
خلق در زندان نشسته، از هواست
مرغ را پَرها ببسته، از هواست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #359
غصّهها زندان شدهست و چارمیخ
غصّه بیخ است و، برویَد شاخ بیخ
بیرون شدم ز آلودگی با قوَّتِ پالودگی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۳۴) نو آید دوان
هین مگو کین مانْد اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدم
هر چه آید از جهانِ غَیبوَش
در دلت ضَیفست، او را دار خَوش
(۳۴) ضَیف: مهمان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۳۵)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۳۶)
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر(۳۷)؟
عاشقِ صُنعِ(۳۸) خدا با فَر(۳۹) بوَد
عاشقِ مصنوعِ(۴۰) او کافر بُوَد
(۳۵) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۳۶) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۳۷) گبر: کافر
(۳۸) صُنع: آفرینش
(۳۹) فَر: شکوهِ ایزدی
(۴۰) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3560
دردِ زِه(۴۱) گر رنجِ آبستن بُوَد
بر جَنین اشکستنِ زندان بُوَد
(۴۱) دردِ زِه: دردِ زایمان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1502, Divan e Shams
ز زندان خلق را آزاد کردم
روانِ عاشقان را شاد کردم
دهانِ اژدها را بردریدم
طریقِ عشق را آباد کردم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۴۲) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
(۴۲) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3698
پی پَیاپی میبَر ار دوری ز اصل
تا رگِ مَردیت آرَد سویِ وصل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2439, Divan e Shams
شُکر است در اوّل صفم، شمشیرِ هندی در کَفَم
در باغِ نُصرَت بشکفم، از فَرِّ(۴۳) گُلرُخسارهای(۴۴)
آن رفت کز رنج و غَمان، خَم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دستِ هر سَگسارهای(۴۵)
(۴۳) فَرّ: شکوه، برکت ایزدی
(۴۴) گُلرُخساره: گُلرُخسار، آن که رویش چون گلِ سرخ لطیف و سرخفام باشد
(۴۵) سَگساره: سگطبع
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1905, Divan e Shams
چو آدم توبه کن، وارو به جنّت
چَهْ و زندانِ آدم را رها کن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1442
جبر، باشد پَرّ و بالِ کاملان
جبر، هم زندان و بندِ کاهلان
مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، ترجیع چهلم
نه تو یوسفی به عالَم؟ بشنو یکی سؤالم
که میانِ چاه و زندان، تو به اختیار چونی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2620, Divan e Shams
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #78
از خدا جوییم توفیقِ ادب
بیادب محروم گشت از لطفِ رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق(۴۶) زد
(۴۶) آفاق: جمع اُفُق
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3218
دل نگه دارید ای بیحاصلان
در حضورِ حضرتِ صاحبدلان
پیشِ اهل تن، ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان، نهان را ساتِرست(۴۷)
پیشِ اهلِ دل، ادب بر باطن است
زآنکه دلْشان بر سَرایر(۴۸)، فاطِن(۴۹) است
(۴۷) ساتِر: پوشاننده، پنهان کننده
(۴۸) سَرایر: رازها، نهانیها، جمعِ سَریره
(۴۹) فاطِن: دانا و زیرک
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3705
وآنکه اندر وَهم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3008
چیست تعظیمِ(۵۰) خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحد سوختن
گر همیخواهی که بفْروزی چو روز
هستیِ همچون شبِ خود را بسوز
(۵۰) تعظیم: بزرگداشت، به عظمتِ خداوند پی بردن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4100
خواب چون در میرمد از بیمِ دلق
خوابِ نسیان کی بُوَد با بیمِ حَلق؟
لٰاتُؤاخِذ اِنْ نَسینا، شد گواه
که بُوَد نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمالِ تعظیم او نکرد
ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۲۸۶
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #286
«… رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا… .»
«… اى پروردگار ما، اگر فراموش كردهايم يا خطايى كردهايم، ما را بازخواست مكن … .»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2257
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شده ست
که بدان مفقود، مستیّات بُدهست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4105
همچو مستی، کو جنایتها کند
گوید او: معذور بودم من ز خَود
گویدش لیکن سبب ای زشتکار
از تو بُد در رفتنِ آن اختیار
بیخودی نآمَد به خود، توش خواندی
اختیارت خود نشد، توش راندی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #607, Divan e Shams
در عشقِ چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی درین میدان، یعنی بنمیارزد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4063
گر نه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کَی بُدی؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1373
ای شَهان، کُشتیم ما خصمِ بُرون
مانْد خصمی زو بَتَر در اندرون
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1389
سهل شیری دان که صفها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
آن پادشاهِ لَمْ یَزَل دادهست مُلکِ بیخَلَل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #370
پس بدان، بیامتحانی، که اِلٰه
شِکَّری نفْرستدت ناجایگاه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3406
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۵۱)
مانْد یوسف حبس در بِضْعَسِنین(۵۲)
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۴۲
Quran, Yusuf(#12), Line #42
«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ
فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.»
«و (یوسف) به يكى از آن دو كه مىدانست رها مىشود، گفت: «مرا نزد مولاى خود ياد كن.»
امّا شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد كند، و چند سال در زندان بماند.»
(۵۱) مُعین: یار، یاریکننده
(۵۲) بِضْعَسِنین: چند سال
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵١
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #51
باز در بستندش و، آن دَرپَرَست(۵۳)
بر همان اُمّید، آتشپا(۵۴) شدهست
(۵۳) دَرپرست: پرستندهٔ در، یعنی کسیکه مراقب و امیدوارِ گشوده شدنِ درِ مقصود است.
(۵۴) آتشپا: شتابان و تیزرو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2541
گفت: بهرِ سُخرهٔ(۵۵) شاهِ حَرون(۵۶)
خر همی گیرند امروز از بُرون
گفت: میگیرند کو خر، جانِ عَم(۵۷)؟
چون نِهیی خر، رو، تو را زین چیست غم؟
(۵۵) سُخره: بیگار، کار بیمزد، در اینجا به معنی مجّانی و مفت است.
(۵۶) حَرون: سرکش، اسب و استر نافرمان
(۵۷) عَم: عمو، برادر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1665, Divan e Shams
عاشقی بر من، پریشانت کنم
کم عمارت کن، که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آنکه خلق را حیران کنی
من بر آنکه مست و حیرانت کنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1445, Divan e Shams
هرگه که خَمُش(۵۸) باشم من خُمِّ خراباتم
هرگه که سخن گویم دربانِ خراباتم
(۵۸) خُم: کوزهٔ شراب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #141, Divan e Shams
هر کجا ویران بُوَد آن جا امیدِ گنج هست
گنجِ حق را مینجویی در دلِ ویران چرا؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #393
خُفته از احوالِ دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیبِ(۵۹) رب
(۵۹) تقلیب: برگردانیدن، واژگونه کردن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۵٣٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1532
بعد از این حرفیست پیچاپیچ و دور
با سُلیمان باش و دیوان را مشور
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #582, Divan e Shams
خُنُک جانی که بر بامَش همی چوبَک زَنَد(۶۰) امشب
شود همچون سَحَر خندان، عَطایِ بی عدد بیند
(۶۰) چوبَک زدن: پاسبانی کردن، نگهبانی کردن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #652, Divan e Shams
تَدبیر کند بنده و تَقدیر نداند
تَدبیر به تَقدیرِ خداوند نماند
بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند
حیلَت بکند، لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کاو راست نهادست
وانگاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکتِ عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلِکُالـمُوت(۶۱) رهاند
(۶۱) مَلِکُالـمُوت: فرشتهٔ مرگ، عزراییل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #499, Divan e Shams
بی رَهی، وَرنَه در رَهِ کوشش
هیچ کوشنده بی جِرایَت(۶۲) نیست
(۶۲) جِرایَت: جیره، مزد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #298
چون نَزَد بر وی نثارِ رَشِّ(۶۳) نور
او همه جسم است، بیدل چون قُشور(۶۴)
ور زِ رَشِّ نور، حق قسمیش داد
همچو رسمِ مِصر، سِرگین مرغ زاد
(۶۳) رَشّ: پاشیدن
(۶۴) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #189
چون که حق رَشَّ عَلَیْهِم نُورَهُ
مُفترِق هرگز نگردد نورِ او
چون که خداوند یک نور و هشیاری یکتاست و نور خویش را بر انسانها افشانده،
بنابراین نور خدا هرگز پراکنده نمیگردد.
«إِنَّ اللهَ تَعالیٰ خَلَقَ خَلْقَهُ فِی ظُلْمَةٍ فَاَلْقٰى عَلَيْهِمْ مِنْ نُورِهِ.
فَمَنْ أَصَابَهُ مِنْ ذٰلِکَ النُّورِ اهْتَدَىٰ وَ مَنْ اَخْطَأَهُ ضَلَّ.»
«همانا خداوندِ بلندمرتبه، آفریدگان را در تاریکی بیافرید. پس روشنیِ خود را بر آنان بتابانید.
هرکه را آن نور، برخورَد به راه راست آید، و هرکه را آن نور برنخورَد به گمراهی رود.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2558
دوزخ آن بود و، سیاستگاهِ سخت
بر شما شد باغ و بُستان و درخت
چون شما این نَفسِ دوزخخُوی(۶۵) را
آتشیِّ گَبرِ(۶۶) فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پُر صفا
نار را کُشتید از بهرِ خدا
(۶۵) نَفسِ دوزخخوُی: نَفسِ امّاره که صفتِ دوزخی دارد.
(۶۶) گَبر: کافر
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
تا کی به حبس این جهان من خویش زندانی کنم
وقت است جان پاک را تا میر میدانی کنم
بیرون شدم ز آلودگی با قوت پالودگی
اوراد خود را بعد ازین مقرون سبحانی کنم
نیزه به دستم داد شه تا نیزه بازیها کنم
تا کی به دست هر خسی من رسم چوگانی کنم
آن پادشاه لم یزل دادهست ملک بیخلل
باشد بتر از کافری گر یاد دربانی کنم
چون این بنا برکنده شد آن گریههامان خنده شد
چون در بنا بستم نظر آهنگ دربانی کنم
در چاه تخمی کاشتن بیعقل را باشد روا
اینجا به داد عقل کل کشت بیابانی کنم
در حضرت فرد صمد دل کی رود سوی عدد
در خوان سلطان ابد چون غیر سرخوانی کنم
تا چند گویم بس کنم کم یاد پیش و پس کنم
اندر حضور شاه جان تا چند خطخوانی کنم
وآنگهی مفتاح زندانش به دست
حفره کن زندان و خود را وارهان
تو چو باز پایبسته تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چه چگونه بد عدم را چه نشان نهی قدم را
نگر اولین قدم را که تو بس نکو نهادی
صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیهالسلام او را
آمدیم اکنون به طاوس دو رنگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایده آن بیخبر
دام را چه علم از مقصود کار
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت
زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودهست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زآن شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود
بیشتر رفتهست و بیگاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر و آن میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لئام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پستپست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پرده پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
گرچه مشغولم چنان احمق نیام
که شکر افزون کشی تو از نیام
چون ببینی مر شکر را ز آزمود
گر ز نای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری
این نظر از دور چون تیر است و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامی است ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنکه بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بنده این جهان محبوسجان
چند گویی خویش را خواجه جهان
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطانبچهای آخر تا چند اسیری
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
تیشه هر بیشهای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
گفت پیغمبر که جنت از اله
گر همیخواهی ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی من کفیلم مر تو را
جنتالـماوى و دیدار خدا
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
غصهها زندان شدهست و چارمیخ
غصه بیخ است و بروید شاخ بیخ
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هر چه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیفست او را دار خوش
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
درد زه گر رنج آبستن بود
بر جنین اشکستن زندان بود
روان عاشقان را شاد کردم
دهان اژدها را بردریدم
طریق عشق را آباد کردم
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
پی پیاپی میبر ار دوری ز اصل
تا رگ مردیت آرد سوی وصل
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گلرخسارهای
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهای
چو آدم توبه کن وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
نه تو یوسفی به عالم بشنو یکی سوالم
که میان چاه و زندان تو به اختیار چونی
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بلکه آتش در همه آفاق زد
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان نهان را ساترست
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زآنکه دلشان بر سرایر فاطن است
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
چیست تعظیم خدا افراشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
خواب چون در میرمد از بیم دلق
خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتواخذ ان نسینا شد گواه
که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شده ست
که بدان مفقود مستیات بدهست
همچو مستی کو جنایتها کند
گوید او معذور بودم من ز خود
از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود توش خواندی
اختیارت خود نشد توش راندی
در عشق چنان چوگان میباش به سر گردان
چون گوی درین میدان یعنی بنمیارزد
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
ای شهان کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
پس بدان بیامتحانی که اله
شکری نفرستدت ناجایگاه
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضعسنین
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان امید آتشپا شدهست
گفت بهر سخره شاه حرون
خر همی گیرند امروز از برون
گفت میگیرند کو خر جان عم
چون نهیی خر رو تو را زین چیست غم
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
هرگه که خمش باشم من خم خراباتم
هرگه که سخن گویم دربان خراباتم
هر کجا ویران بود آن جا امید گنج هست
گنج حق را مینجویی در دل ویران چرا
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجه تقلیب رب
با سلیمان باش و دیوان را مشور
خنک جانی که بر بامش همی چوبک زند امشب
شود همچون سحر خندان عطای بی عدد بیند
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند
وانگاه که داند که کجاهاش کشاند
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملکالـموت رهاند
بی رهی ورنه در ره کوشش
هیچ کوشنده بی جرایت نیست
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسم است بیدل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ زاد
چون که حق رش علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
چون که خداوند یک نور و هشیاری یکتاست و نور خویش را بر انسانها افشانده
بنابراین نور خدا هرگز پراکنده نمیگردد
دشوارها رفت از نظر هر سد شد زیر و زبر
بر جای پا چون رست پر دوران به آسانی کنم
دوزخ آن بود و سیاستگاه سخت
بر شما شد باغ و بستان و درخت
چون شما این نفس دوزخخوی را
آتشی گبر فتنهجوی را
جهدها کردید و او شد پر صفا
نار را کشتید از بهر خدا
Privacy Policy
Today visitors: 5775 Time base: Pacific Daylight Time