برنامه شماره ۸۸۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۹ کتبر ۲۰۲۱ - ۲۸ مهر
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مولوی، ديوان شمس، غزل ۲۵۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2533, Divan e Shams
برآ بر بام، ای عارف، بکن هر نیمشب زاری
کبوترهایِ دلها را تویی شاهينِ اشکاری
بُوَد(۱) جانهایِ پابسته، شوند از بندِ تن رَسته
بُوَد دلهایِ افسرده ز حَرِّ(۲) تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها، که بنهادند در گِلها
همیپایند باران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوریِّ دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغِ مُزمِن(۳) را به پرواز و به طیّاری(۴)
ز بالا الصّلایی(۵) زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقیِّ اقطاری(۶)
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خَوش
نه ز آبِ چشمه جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاکِ پایِ تو امشب، مبند از پرسشِ من لب
بیا ای خوبِ خوش مذهب، بکن با روح سَیّاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخِر رهِ مستی
که سلطانِ قوی دستی و هُش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خوابِ من؟ برایِ نیکویی کردن
ازیرا گنجِ پنهانی و اندر قصدِ اظهاری*
زهی بیخوابیِ شیرین، بهیتر(۷) از گل و نسرین
فزون از شهد و از شِکَّر به شیرینیّ و خوشخواری
به جان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی(۸)
که جان از سوزِ مشتاقی ندارد هیچ صبّاری(۹)
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریفِ من
ازیرا مردِ خواب افکن، درآمد شب به کرّاری(۱۰)
بر این گردش حسد آرد، دوارِ چرخِ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیش من شب و روز اندرین مستی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خَمّاری(۱۱)
حریف من شو ای سلطان، به رغم دیدهی شیطان
که تا بینی رخِ خوبان سرِ آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی رهانیده ز بیماری
به گردِ بام میگردم، که جامِ حارسان(۱۲) خوردم
تو هم میگرد گردِ من، گرت عزم است میخواری
چو با مستانِ او گردی، اگر مسّی تو، زر گردی
وگر پایی تو سر گردی، وگر گنگی شوی قاری(۱۳)
در این دل موجها دارم، سرِ غوّاص میخارم
ولی کو دامنِ فهمی سزاوارِ گهرباری؟
دهان بستم، خمش کردم، اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن، در این آتش به ستّاری(۱۴)
*حدیث قدسی:
«کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیّاً فَأحبَبْتُ أَن أُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِکَیْ أُعرَف»
«گنجی نهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، مخلوق را آفریدم که شناخته شوم.»
(۱) بُوَد: شاید، باشد که
(۲) حَرّ: گرما، حرارت
(۳) مُزمِن: عاجز، زمینگیر
(۴) طیّاری: پرواز
(۵) الصّلا: ندا دادن، آواز دادن، آتشی که در صحرا می افروختند تا گمشدگان
راهشان را بیابند.
(۶) اقطار: آفاق، کرانهها
(۷) بهی: خوبی، نیکی، نیکویی، خوب، زیبا
(۸) عاقی: نافرمانی
(۹) صبّاری: صبر، بردباری
(۱۰) کرّار: بسیار حمله کننده در جنگ، برگردنده
(۱۱) مستی و خمّاری: کیفیت مست شدن و مستی بخشیدن
(۱۲) حارسان: نگهبانان
(۱۳) قاری: خواننده، منظور گوینده و سخنور
(۱۴) ستّار: پوشاننده، رازپوش، عیبپوش
—————————————
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1323
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 770, Divan e Shams
خِرَدم بگفت برپر ز مسافرانِ گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد؟
چو پرید سویِ بامت ز تنم کبوترِ دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پیِ کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد؟
برو ای تنِ پریشان تو و آن دلِ پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۱۳۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1333
اندک اندک آب، بر آتش بزن
تا شود نارِ تو نور، ای بوالْحَزَن(۱۵)
تو بزن یا رَبَّنا آبِ طَهور(۱۶)
تا شود این نارِ عالَم، جمله نور
(۱۵) بوالْحَزَن: اندوهگین
(۱۶) طَهور: پاک و پاک کننده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1770
رنج کی مانَد دَمی که ذُوالْمِنَن(۱۷)
گویدت: چونی؟ تو ای رنجورِ من
(۱۷) ذُوالمنن: صاحب نعمتها، خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #364
کُنْتُ کَنْزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّة
فَابْتَعَثْتُ اُمَّةً مَهْدیَّة
من گنجینهی رحمت و مهربانیِ پنهان بودم. پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3028
بهرِ اظهارست این خلقِ جهان
تا نمانَد گنجِ حکمتها نهان
کُنْتُ کَنزاً گفت مَخْفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2862
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اَطلَسپوش کرد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2404
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3094
خانهای را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهای(۱۸) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
(۱۸) فُرجه: تماشا، فضاگشایی
حافظ، دیوان غزلیات، غزل ۱۲۲
Hafez Poem(Qazal)# 122, Divan e Qazaliat
گرت هواست که معشوق نگسلد(۱۹) پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
(۱۹) گسلیدن: پاره کردن، جدا کردن
مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 393, Divan e Shams
جمع باشید ای حریفان زانک وقت خواب نیست
هر حریفی کو بخسبد والله از اصحاب نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۶۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1643
لیک حاضر باش در خود، ای فتی(۲۰)
تا به خانه او بیابد مر تو را
ورنه خِلعت(۲۱) را بَرَد او بازپس
که نیابیدم به خانه هیچکس
(۲۰) فتی: جوانمرد، جوان
(۲۱) خِلعت: لباس
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کُنی مَر غیر را حَبْر(۲۲) و سَنی(۲۳)
خویش را بَدخو و خالی میکُنی
مُتَّصِل چون شُد دِلَت با آن عَدَن(۲۴)
هین بِگو مَهْراس(۲۵) از خالی شُدن
امر قُل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ(۲۶)
هین تَلَف کَم کُن که لبْخُشک است باغ
(۲۲) حَبر: دانا، دانشمند
(۲۳) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
(۲۴) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت
(۲۵) مَهراس: نترس
(۲۶) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنصِتُوا
تا زبانتان من شوم در گفتوگو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان نَیْ جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
کودک اوّل چون بزاید شیرْنوش(۲۷)
مدتی خاموش باشد، جمله گوش
مدّتی میبایدش لبْ دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی(۲۸) میکند
خویشتن را گُنگِ گیتی میکند
کَرّ اصلی، کِش نبود آغاز گوش
لال باشد، کَی کند در نطق، جُوش؟
زآنکه اوّل سمع باید نطق را
سوی منطق از رَهِ سمع اندر آ
(۲۷) شیرْنوش: شيرخوار، نوشندهی شیر
(۲۸) تیتی: کلمهای که مرغان را بدان خوانند، زبان کودکانه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #577
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوشدار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2467
رنگ و بویِ سبزهزار آن خر شنید
جمله حجّتها ز طبعِ او رمید
تشنه محتاجِ مَطَر(۲۹) شد، و ابر نَه
نَفْس را جُوعُالْبَقَر(۳۰) بُد صبر، نَه
اِسپرِ آهن بُوَد صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاءَالظَّفَر
صد دلیل آرَد مُقَلِّد در بیان
از قیاسی گوید آن را نه از عیان
مُشک آلودهست، الّا مُشک نیست
بویِ مُشکستش، ولی جز پُشک(۳۱) نیست
تا که پُشکی مُشک گردد ای مُرید
سالها باید در آن روضه چرید
کَهْ نباید خورد و جو، همچون خران
آهوانه در خُتن چَر اَرْغَوان(۳۲)
جز قَرَنْفُل(۳۳) یاسَمَن یا گُل مَچَر
رَوْ به صحرای خُتن با آن نفر
معده را خُو کن بدان ریحان و گُل
تا بیابی حکمت و قوتِ رُسُل
خویِ معده زین کَه و جَو باز کن
خوردنِ رَیحان و گُل آغاز کن
معدهٔ تن سویِ کَهْدان میکَشَد
معدهٔ دل سویِ رَیحان میکَشَد
هر که کاه و جو خورَد، قربان شود
هر که نورِ حق خورَد، قرآن شود
نیمِ تو مُشکست و، نیمی پُشک، هین
هین میفزا پُشک، افزا مُشکِ چین
آن مُقَلِّد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد، ندارد هیچ جان
چونکه گوینده ندارد جان و فَر
گفتِ او را کَی بود برگ و ثمر؟
میکند گستاخ مردم را به راه
او به جان لرزانتر است از برگِ کاه
قرآن کریم، سورهی منافقون (۶۳) آیه ۴
Quran, Al-Munafiqun(#63), Line #4
« وَإِذَا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسَامُهُمْ ۖ وَإِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ ۖ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ ۖ
يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ ۚ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ ۚ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ ۖ أَنَّىٰ يُؤْفَكُون. »
« چون آنها را ببينى تو را از ظاهرشان خوش مىآيد، و چون سخن بگويند به
سخنشان گوش مىدهى. گويى چوبهايى هستند به ديوار تكيه داده. هر آوازى را
بر زيان خود مىپندارند. ايشان دشمنانند. از آنها حذر كن. خدايشان بكُشد. به كجا منحرف مىشوند؟»
پس حدیثش گرچه بس با فَر بود
در حدیثش لرزه هم مُضمَر(۳۴) بود
(۲۹) مَطَر: باران
(۳۰) جُوعُالْبَقَر: نوعی بیماری که بیمار از خوردن احساس سیری نکند.
(۳۱) پُشک: مدفوع
(۳۲) اَرْغَوان: درختی است سرخ رنگ که گُلهای بسیار معطّر دارد.
(۳۳) قَرَنْفُل: گیاهی است از دستهی میخکها که گُلهای آن جبنبهی زینتی دارد
و در باغچه کاشته میشود.
(۳۴) مُضمَر: پنهان، پوشیده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2484
« فرقِ میانِ دعوتِ شیخِ کاملِ واصل و میانِ سخن ناقصان فاضلِ فضلِ
تحصیلیِ بَربَسته(۳۵). »
(۳۵) بَربَسته: در لغت به معنی جامد و در اصطلاح به شخص غیر اصیل و
عارفنما گفته شود.
شیخِ نورانی ز رَه آگه کند با سخن، هم نور را همره کند
جهد کن تا مست و نورانی شوی
تا حدیثت را شود نورش رَوی(۳۶)(۳۷)
هر چه در دوشاب(۳۸) جوشیده شود در عَقیده(۳۹) طعمِ دوشابش بود
از جَزَر(۴۰)، وز سیب و بِهْ، وز گِردَکان(۴۱) لذّتِ دوشاب یابی تو از آن
علم اندر نور چون فَرْغَرده(۴۲) شد پس ز علمت نور یابد قومِ لُدّ(۴۳)
قرآن کریم، سوره مریم(۱۹)، آیه ۹۷
Quran, Maryam(#19), Line #97
« فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ الْمُتَّقِينَ وَتُنْذِرَ بِهِ قَوْمًا لُدًّ. »
« اين قرآن را بر زبان تو آسان كرديم تا پرهيزگاران را مژده و ستيزهگران را تحت
تاثير قرار دهی. »
هر چه گوئی، باشد آن هم نورْناک کآسمان هرگز نبارد غیرِ پاک
آسمان شو، ابر شو، باران ببار ناودان بارِش کند، نبْود به کار
آب اندر ناودان عاریتیست آب اندر ابر و دریا فطرتیست
فکر و اندیشهست مثلِ ناودان وَحْی(۴۴) و مکشوف(۴۵) است ابر و آسمان
آبِ باران باغِ صد رنگ آورد ناودان، همسایه در جنگ آورد
خر دو سه حمله(۴۶) به روبه بحث کرد چون مُقِّلد بُد، فریب او بخَورد
طَنْطَنهٔ(۴۷) ادراکِ بینایی نداشت دَمْدَمهٔ(۴۸) رُوبه برو سَکته گماشت
حرصِ خوردن آنچنان کردش ذلیل که زبونش گشت با پانصد دلیل
(۳۶) رَوِیّ: سیراب کننده
(۳۷) رَوی: مخفّف راوی به معنی روایت کننده
(۳۸) دوشاب: شیره انگور و خرما
(۳۹)عَقیده: شیرهی غلیظ و سفت، منظور از آن در اینجا مربّاست.
(۴۰) جَزَر: هویج
(۴۱) گِردَکان: گردو
(۴۲) فَرْغَرده: پرورده
(۴۳) لُدّ: دشمنِ سرسخت، دشمنی و خصومت شدید
(۴۴) وَحی: كلامی که ادراک آن از حواس ظاهری آدمی پوشیده است. در لفظ به
معنی اشاره سریع و پنهان است.
(۴۵) مکشوف: مکاشفات روحی، الهامات ربّانی
(۴۶) حمله: بار، دفعه
(۴۷) طَنْطَنه: کرّ و فرّ، شکوه و جلال
(۴۸) دَمْدَمه: نیرنگ و افسون
———————————————————
مجموع لغات :
(۳) مزمن: عاجز، زمینگیر
(۷) بهی: خوبی ، نیکی ، نیکویی ، خوب، زیبا
(۳۹) عَقیده: شیرهی غلیظ و سفت، منظور از آن در اینجا مربّاست.
(۴۴) وَحی: كلامی که ادراک آن از حواس ظاهری آدمی پوشیده است. در لفظ
به معنی اشاره سریع و پنهان است.
----------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
برآ بر بام ای عارف بکن هر نیمشب زاری
کبوترهای دلها را تویی شاهين اشکاری
بود جانهای پابسته شوند از بند تن رسته
بود دلهای افسرده ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دلها که بنهادند در گلها
همیپایند باران را به دعوتشان بکن یاری
به کوری دی و بهمن بهاری کن برین گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی بیخوابی شیرین بهیتر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی و خوشخواری
به جان پاکت ای ساقی که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روز بر روزن بگردیم ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن درآمد شب به کراری
بر این گردش حسد آرد دوار چرخ گردونی
ز روز و شب رهیدم من بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان به رغم دیدهی شیطان
که تا بینی رخ خوبان سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
به گرد بام میگردم که جام حارسان خوردم
تو هم میگرد گرد من گرت عزم است میخواری
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
در این دل موجها دارم، سر غواص میخارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن، در این آتش به ستاری
حدیث قدسی:
«گنجی نهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، مخلوق را آفریدم که شناخته
شوم.»
جز خضوع و بندگی و اضطرار
خردم بگفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور
رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
اصل دین ای بنده روزن کردن است
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
این به دست توست بشنو ای پدر
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
لیک حاضر باش در خود ای فتی
ورنه خلعت را برد او بازپس
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لبخشک است باغ
پس شما خاموش باشید انصتوا
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد جمله گوش
مدتی میبایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تیتی میکند
خویشتن را گنگ گیتی میکند
کر اصلی کش نبود آغاز گوش
لال باشد کی کند در نطق جوش
زآنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
رنگ و بوی سبزهزار آن خر شنید
جمله حجتها ز طبع او رمید
تشنه محتاج مطر شد و ابر نه
نفس را جوعالبقر بد صبر نه
اسپر آهن بود صبر ای پدر
حق نبشته بر سپر جاءالظفر
صد دلیل آرد مقلد در بیان
مشک آلودهست الا مشک نیست
بوی مشکستش ولی جز پشک نیست
تا که پشکی مشک گردد ای مرید
که نباید خورد و جو همچون خران
آهوانه در ختن چر ارغوان
جز قرنفل یاسمن یا گل مچر
رو به صحرای ختن با آن نفر
معده را خو کن بدان ریحان و گل
تا بیابی حکمت و قوت رسل
خوی معده زین که و جو باز کن
خوردن ریحان و گل آغاز کن
معده تن سوی کهدان میکشد
معده دل سوی ریحان میکشد
هر که کاه و جو خورد قربان شود
هر که نور حق خورد قرآن شود
نیم تو مشکست و نیمی پشک هین
هین میفزا پشک افزا مشک چین
آن مقلد صد دلیل و صد بیان
در زبان آرد ندارد هیچ جان
چونکه گوینده ندارد جان و فر
گفت او را کی بود برگ و ثمر
او به جان لرزانتر است از برگ کاه
سخنشان گوش مىدهى. گويى چوبهايى هستند به ديوار تكيه داده. هر آوازى را بر زيان خود مىپندارند. ايشان دشمنانند. از آنها حذر كن. خدايشان بكُشد.
به كجا منحرف مىشوند؟»
پس حدیثش گرچه بس با فر بود
در حدیثش لرزه هم مضمر بود
تحصیلیِ بَربَسته »
شیخ نورانی ز ره آگه کند با سخن، هم نور را همره کند
تا حدیثت را شود نورش روی
هر چه در دوشاب جوشیده شود در عقیده طعم دوشابش بود
از جزر وز سیب و به وز گردکان لذت دوشاب یابی تو از آن
علم اندر نور چون فرغرده شد پس ز علمت نور یابد قوم لد
« اين قرآن را بر زبان تو آسان كرديم تا پرهيزگاران را مژده و ستيزهگران را
تحت تاثير قرار دهی. »
هر چه گوئی باشد آن هم نورناک کآسمان هرگز نبارد غیر پاک
آسمان شو ابر شو باران ببار ناودان بارش کند نبود به کار
فکر و اندیشهست مثل ناودان وحی و مکشوف است ابر و آسمان
آب باران باغ صد رنگ آورد ناودان همسایه در جنگ آورد
خر دو سه حمله به روبه بحث کرد چون مقلد بد فریب او بخورد
طنطنه ادراک بینایی نداشت دمدمه روبه برو سکته گماشت
حرص خوردن آنچنان کردش ذلیل که زبونش گشت با پانصد دلیل
Privacy Policy
Today visitors: 2320 Time base: Pacific Daylight Time