برنامه شماره ۸۴۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۹ دسامبر ۲۰۲۰ - ۱۰ دی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2443, Divan e Shams
ای تو مَلول از کارِ من، من تشنه تر هر ساعتی
آخر چه کم گَردد ز تو کز تو برآید حاجتی؟
بر تو زیانی کِی شود، از تو عدم گَر شی شود
مَعدوم(۱) یابد خلعتی(۲)، گیرد زِ هستی رایتی
یا مُستَحقِّ(۳) مرحمت یابد مقام و مَرتبَت
بَرخوانَد اندر مَکتَبَت از لوحِ مَحفوظ(۴) آیتی
ای رَحْمَةً لِلْعالَمین(۵) بخشی زِ دریایِ یقین*
مر خاکیان را گوهری، مر ماهیان را راحتی
موجَش گَهی گوهر کند، لطفش گَهی کَشتی کَشَد
چندین خلایق اندرو، مر هر یکی را حالتی
خود پیشتر اجزایِ او در سجده همچون شاکران
وز بهرِ خدمت موجِ او گَهْ گَهْ نماید قامتی(۶)
در پیشِ دریایِ نهان، این هفت دریایِ جهان
چون واهِب(۷) اندر بخششی، چون راهِب(۸) اندر طاعتی
دریایِ پُر مرجانِ ما، عُمرِ دراز و جانِ ما
پس عُمرِ ما بیحد بُوَد، ما را نباشد غایَتی
ای قطره گَر آگَه شوی، با سِیلها هَمرَه شوی
سِیلَت سویِ دریا بَرَد، در ره نبینی آفَتی
ور سَرکشی، غافل شوی، آن سیلِ عشقِ مُستَوی(۹)
گوشِ تو گیرد، میکَشَد کاو بر تو دارد رأفَتی(۱۰)
مُسْتَفْعِلُن مُسْتَفْعِلُن، اکنون شِکَر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اَندَم غارتی
شِکَّر نگر تو نو به نو، آوازِ خاییدن(۱۱) شنو
نی این شِکَر را صورتی، نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر، کان نایَد اندر نیشکر
طوطی و حلقومِ بَشَر آن را ندارد طاقتی
چون شمسِ تبریزی که او گُنجا ندارد در فلک
کان مَطلَعِ(۱۲) خورشیدِ او دارد عجایب ساحَتی(۱۳)
* قرآن کریم، سوره انبیا(۲۱)، آیه ۱۰۷
Quran, Sooreh Al-Anbiyaa(#21), Line #107
« وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.»
« و نفرستاديم تو را، جز آنكه مىخواستيم به مردم جهان رحمتى ارزانى داريم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر
زآنکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2481, Divan e Shams
با همگان فُضولَکی، چون که به ما مَلولَکی؟
رو که به دینِ عاشقی سخت عَظیم گولَکی
ای تو فُضول در هوا، ای تو مَلول در خدا
چون تو از آنِ قان(۱۴) نِهای رو، که یکی مغولَکی
مَستَکِ خویش گشتهای، گَهْ تُرُشَک، گَهی خوشک
نازک و کِبْرَکَت که چه؟ در هُنَرَک نُغولَکی(۱۵)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1359
پس فرو رفت او به خود، اندر نُغول
شد ملول ازصورتِ خوابش فَضول
گَر تو کتاب خانهای(۱۶) طالِبِ باغِ جان نِهای
گرچه اَصیلَکی، ولی خواجه، تو بیاُصولَکی
رو تو به کیمیایِ جان، مِسِّ وجود خَرج کُن
تا نَشَوی ازو چو زَر، در غَمِ نیم پولَکی
گفتم با ضمیرِ خود چند خیالِ جِسمیان
یا تو ز هر فسردهیی سویِ دِلَم رَسولَکی
نورِ خدایگانِ جان در تبریز شَمسِ دین
کرد طریقِ سالِکان(۱۷) ایمن، اگر تو غولَکی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #604
« در تفسیرِ قولِ رسول علیهالسَّلام ما ماتَ مَنْ ماتَ اِلّا وَ تَمَنّی
اَنْ یَموتَ قَبْلَ ما ماتَ اِنْ کانَ بَرّاً لِیَکونَ اِلی وُصُولِ الْبِرِّ اَعْجَلَ
وَ اِنْ کانَ فاجِراً لِیَقلَّ فُجُورُهُ.»
هر که می میرد، پس از مرگ آرزو می کند که ای کاش زودتر مرده بود.
اگر نیکوکار باشد، برای اینکه زودتر به سوی نیکی بشتابد. اگر تبهکار
(من ذهنی) باشد، برای اینکه از تبهکاریهایش بکاهد.
زین بفرموده ست آن آگه رسول
که هر آنکه مُرد و کرد از تن نزول
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1966
اُشتر آمد این وجودِ خارْخوار
مصطفی زادی برین اُشتر سوار
اُشترا، تنگِ(۱۸) گُلی بر پشتِ توست
کز نسیم اش در تو صد گُلزار رُست
میلِ تو، سویِ مُغیلان(۱۹) است و ریگ
تا چه گُل چینی ز خارِ مُرده ریگ(۲۰)؟
ای بگشته زین طلب از کو به کو
چند گویی کین گلستان کو و کو؟
پیش از آن کین خارِ پا بیرون کُنی
چشم تاریک است، جولان چون کنی؟
آدمی کو مینگنجد در جهان
در سرِ خاری همی گردد نهان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #605
نَبْود او را حسرتِ نُقلان(۲۱) و موت
لیک باشد حسرتِ تقصیر و فوت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #590
گر گریزی بر امیدِ راحتی
ز آن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کُنجی بی دَد و بی دام نیست
جز به خلوت گاهِ حق، آرام نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #606
هر که میرد خود تمنّی باشدش
که بُدی زین پیش نقلِ مقصدش
گر بُوَد بَد، تا بَدی کمتر بُدی
ور تقی، تا خانه زوتر آمدی
گوید آن بَد: بیخبر میبودهام
دَم به دَم من پرده میافزودهام
گر ازین زُوتر مرا مَعبَر(۲۲) بُدی
این حجاب و پردهام کمتر بُدی
از حریصی کم دران رویِ قُنوع(۲۳)
وز تکبّر کم دران چهرهٔ خُشوع(۲۴)
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #569
صاف خواهی چشم و عقل و سَمع(۲۵) را
بر دَران تو پردهایِ طَمْع(۲۶) را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #611
همچنین از بُخل کم دَر رُویِ جود
وز بلیسی چهرهٔ خوبِ سُجود*
بر مَکن آن پَرِّ خُلد(۲۷) آرای را
بر مکَن آن پَرِّ رهپیمای را
چون شنید این پند در وی بنگریست
بعد از آن در نوحه آمد، میگریست
نوحه و گریهٔ درازِ دردمند
هر که آنجا بود، بر گریهش فکند
وآنکه میپرسید: پَر کندن ز چیست؟
بیجوابی شد پشیمان، میگریست
کز فضولی، من چرا پرسیدمش؟
او ز غم پُر بود، شورانیدمش
میچکید از چشمِ تَر بر خاک، آب
اندر آن هر قطره، مُدْرَج(۲۸) صد جواب
گریهٔ با صدق بر جان ها زند
تا که چرخ و عرش را گریان کند
* قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۳۴
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #34
« وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ أَبَىٰ
وَاسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ الْكَافِرِينَ.»
« و به فرشتگان گفتيم: آدم را سجده كنيد. همه سجده كردند
جز ابليس، كه سرباز زد و برترى جست. و او از كافران بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #383
ریزه ریزه صدقِ هر روزه چرا
جمع مینآید درین انبارِ ما؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2684
« تعیین کردنِ زن، طریقِ طلبِ روزی، کدخدایِ خود را
و قبول کردنِ او.»
گفت زن: یک آفتابی تافته ست
عالمَی زو روشنایی یافته ست
نایبِ رحمان، خلیفهٔ کردگار
شهرِ بغداد است از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شَه، شَه شَوی
سویِ هر اِدبیر(۲۹) تا کی میروی؟
همنشینی مقبلان(۳۰)، چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی، خود کجاست؟
چشمِ احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق، صِدّیقی شده
گفت: من شه را پذیرا چون شوم؟
بی بهانه، سویِ او من چون رَوَم؟
نسبتی باید مرا یا حیلتی
هیچ پیشه راست شد بیآلتی؟
همچو آن مجنون که بشنید از یکی
که مرض آمد به لیلی اندکی
گفت: آوَه(۳۱) بی بهانه چون رَوَم؟
ور بمانم، از عیادت چون شَوَم؟
لَیْتَنی کُنْتُ طَبیباً حاذِقاً
کُنْتُ اَمْشی نَحوَ لَیْلی سابِقاً
« ای کاش، پزشکی چیره و ماهر می بودم، و با شتاب و
سرعت تمام به سوی لیلی می رفتم.»
یَقُولُونَ لَیلی بِالعراقِ مَریضَةٌ فَیالَیْتَنی کُنْتُ الطَّبیبُ الْمداوِیا
« گویند که لیلی، در عراق، بیمار است، ای کاش طبیبی حاذق بودم.»
قُلْ تَعالَوْا گفت حق ما را بدآن
تا بود شرماِشکنی ما را نشان
« خداوند از آنرو به ما فرمود «بیایید» که شرم ما را فرو ریزد
و بتوانیم به وصال او برسیم.»
شبپَران(۳۲) را گر نظر و آلت بُدی
روزشان جَولان و خوش حالت بُدی
گفت: چون شاهِ کَرَم میدان رود
عینِ هر بیآلتی، آلت شود
زآنکه آلت دعوی است و هستی است
کار، در بیآلتی و پستی است
گفت: کی بیآلتی سَودا(۳۳) کنم
تا نه من بیآلتی پیدا کنم؟
پس گواهی بایدم بر مُفلِسی(۳۴)
تا مرا رحمی کند در مُفلِسی
تو گواهی غیر گفت و گو و رنگ
وانما، تا رحم آرَد شاهِ شَنگ(۳۵)
کین گواهی که ز گفت و رنگ بُد
نزدِ آن قاضِی القُضاة(۳۶) آن، جَرح شد
صدق میخواهد گواهِ حالِ او
تا بتابد نورِ او بی قالِ او
گفت زن: صدق آن بُوَد کز بودِ خویش
پاک برخیزند از مجهودِ(۳۷) خویش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #619
عقل و دل ها بیگمانی عرشیاند
در حجاب از نورِ عرشی میزیَند
(۱) مَعدوم: نیست شده، نابود شده
(۲) خلعت: جامه، لباس
(۳) مُستَحق: سزاوار، شایسته، لایق
(۴) لوحِ مَحفوظ: لوحی که هر چیز که در این عالم بود، هست و خواهد بود، همه در آن مکتوب است.
(۵) رَحْمَةً لِلْعالَمین: مایه رحمت به مردم جهان
(۶) نماید قامتی: مجازاً خود را نشان دادن، خودنمایی کردن
(۷) واهِب: بخشنده، عطا کننده
(۸) راهِب: پارسا و عابد، دِیرنشین
(۹) مُستَوی: راست و درست، کامل
(۱۰) رأفَت: مهربانی، شفقت
(۱۱) خاییدن: چیزی را با دندان نرم کردن، جویدن
(۱۲) مَطلَع: جای برآمدن
(۱۳) ساحَت: پهنه، حدّ، گستره
(۱۴) قان: قاآن، کلمه مغولی است به معنی شاهنشاه.
(۱۵) نُغول: عمیق و کامل، ژرف، غور و نهایت کاری
(۱۶) کتاب خانه: محل مخصوص کتاب، حامل علوم و فنون
(۱۷) سالِک: پارسا، زاهد
(۱۸) تنگ: بارِ ستوران
(۱۹) مُغیلان: درختی خاردار که در ریگستان می روید.
(۲۰) مُرده ریگ: میراث مردگان، در اینجا کنایه از امری پست و خوار است.
(۲۱) نُقلان: جا به جا شدن، انتقال یافتن
(۲۲) مَعبَر: محل عبور، گذرگاه
(۲۳) قُنوع: قناعت کردن، تکدّی
(۲۴) خُشوع: فروتنی ، تواضع
(۲۵) سَمع: گوش
(۲۶) طَمْع: حرص، آز
(۲۷) خُلد: بهشت
(۲۸) مُدْرَج: درج شده، مندرج
(۲۹) اِدبیر: اماله شده ادبار است، و ادبار به معنی بدبختی و بی دولتی است.
(۳۰) مقبل: نیک بخت، صاحب اقبال
(۳۱) آوَه: آه، وای، دریغا
(۳۲) شبپَره: خفّاش
(۳۳) سَودا: خرید و فروش، تجارت
(۳۴) مُفلِس: تهیدست، بی چیز
(۳۵) شَنگ: ظریف و خوش منش
(۳۶) قاضِی القُضاة: در اینجا مقصود حضرت حق است.
(۳۷) مجهود: چیزی که برای بدست آوردن آن کوشش و تلاش شده.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای تو ملول از کار من من تشنه تر هر ساعتی
آخر چه کم گردد ز تو کز تو برآید حاجتی
بر تو زیانی کی شود از تو عدم گر شی شود
معدوم یابد خلعتی گیرد ز هستی رایتی
یا مستحق مرحمت یابد مقام و مرتبت
برخواند اندر مکتبت از لوح محفوظ آیتی
ای رحمة للعالمین بخشی ز دریای یقین*
مر خاکیان را گوهری مر ماهیان را راحتی
موجش گهی گوهر کند لطفش گهی کشتی کشد
چندین خلایق اندرو مر هر یکی را حالتی
خود پیشتر اجزای او در سجده همچون شاکران
وز بهر خدمت موج او گه گه نماید قامتی
در پیش دریای نهان این هفت دریای جهان
چون واهب اندر بخششی چون راهب اندر طاعتی
دریای پر مرجان ما عمر دراز و جان ما
پس عمر ما بیحد بود ما را نباشد غایتی
ای قطره گر آگه شوی با سیلها همره شوی
سیلت سوی دریا برد در ره نبینی آفتی
ور سرکشی غافل شوی آن سیل عشق مستوی
گوش تو گیرد میکشد کاو بر تو دارد رأفتی
مستفعلن مستفعلن اکنون شکر پنهان کنم
کز غیب جوقی طوطیان آورده اندم غارتی
شکر نگر تو نو به نو آواز خاییدن شنو
نی این شکر را صورتی نی طوطیان را آلتی
دارد خدا قندی دگر کان ناید اندر نیشکر
طوطی و حلقوم بشر آن را ندارد طاقتی
چون شمس تبریزی که او گنجا ندارد در فلک
کان مطلع خورشید او دارد عجایب ساحتی
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو از آن قان نهای رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشتهای گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه در هنرک نغولکی
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول ازصورت خوابش فضول
گر تو کتاب خانهای طالب باغ جان نهای
گرچه اصیلی ولی خواجه تو بیاصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسردهیی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
که هر آنکه مرد و کرد از تن نزول
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی زادی برین اشتر سوار
اشترا تنگ گلی بر پشت توست
کز نسیم اش در تو صد گلزار رست
میل تو سوی مغیلان است و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مرده ریگ
چند گویی کین گلستان کو و کو
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریک است جولان چون کنی
در سر خاری همی گردد نهان
نبود او را حسرت نقلان و موت
لیک باشد حسرت تقصیر و فوت
گر گریزی بر امید راحتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
هر که میرد خود تمنی باشدش
که بدی زین پیش نقل مقصدش
گر بود بد تا بدی کمتر بدی
ور تقی تا خانه زوتر آمدی
گوید آن بد بیخبر میبودهام
دم به دم من پرده میافزودهام
گر ازین زوتر مرا معبر بدی
این حجاب و پردهام کمتر بدی
از حریصی کم دران روی قنوع
وز تکبر کم دران چهره خشوع
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بر دران تو پردهای طمع را
همچنین از بخل کم در روی جود
وز بلیسی چهره خوب سجود*
بر مکن آن پر خلد آرای را
بر مکن آن پر رهپیمای را
بعد از آن در نوحه آمد میگریست
نوحه و گریه دراز دردمند
هر که آنجا بود بر گریهش فکند
وآنکه میپرسید پر کندن ز چیست
بیجوابی شد پشیمان میگریست
کز فضولی من چرا پرسیدمش
او ز غم پر بود شورانیدمش
میچکید از چشم تر بر خاک آب
اندر آن هر قطره مدرج صد جواب
گریه با صدق بر جان ها زند
ریزه ریزه صدق هر روزه چرا
جمع میناید درین انبار ما
گفت زن یک آفتابی تافته ست
عالمی زو روشنایی یافته ست
نایب رحمان خلیفه کردگار
شهر بغداد است از وی چون بهار
گر بپیوندی بدان شه شه شوی
سوی هر ادبیر تا کی میروی
همنشینی مقبلان چون کیمیاست
چون نظرشان کیمیایی خود کجاست
چشم احمد بر ابوبکری زده
او ز یک تصدیق صدیقی شده
گفت من شه را پذیرا چون شوم
بی بهانه سوی او من چون روم
هیچ پیشه راست شد بیآلتی
گفت آوه بی بهانه چون روم
ور بمانم از عیادت چون شوم
لیتنی کنت طبیبا حاذقا
کنت امشی نحو لیلی سابقا
قل تعالوا گفت حق ما را بدآن
تا بود شرماشکنی ما را نشان
شبپران را گر نظر و آلت بدی
روزشان جولان و خوش حالت بدی
گفت چون شاه کرم میدان رود
عین هر بیآلتی آلت شود
کار در بیآلتی و پستی است
گفت کی بیآلتی سودا کنم
تا نه من بیآلتی پیدا کنم
پس گواهی بایدم بر مفلسی
تا مرا رحمی کند در مفلسی
وانما تا رحم آرد شاه شنگ
کین گواهی که ز گفت و رنگ بد
نزد آن قاضی القضاة آن جرح شد
صدق میخواهد گواه حال او
تا بتابد نور او بی قال او
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزند از مجهود خویش
در حجاب از نور عرشی میزیند
Privacy Policy
Today visitors: 319 Time base: Pacific Daylight Time