تمامی اشعار برنامه ،PDF
مولوی، دیوان شمس، شماره ۱۹۵۴
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا بدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد خلق را در حقه کرد
بازرستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
تا بدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، سطر ۴۴۴۹
جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو بزن کردی کای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا از بهر صید
رو پی مرغی شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخکام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی دهدله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمهست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستمکاری شو شرحم دهی
گفت قاضی ای صنم معمول چیست
گفت خانهٔ این کنیزک بس تهیست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آبخورد
اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
اتی وبالم در ربیع و در خریف
من چه دارم که فداات نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان
من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین
عاشقی کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان
آن سری که نیست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان
این سخن پایان ندارد قاضیش
گفت ای حمال و ای صندوقکش
از من آگه کن درون محکمه
نایبم را زودتر با این همه
تا خرد این را به زر زین بیخرد
همچنین بسته به خانهٔ ما برد
از هزاران یک کسی خوشمنظرست
که بداند کو به صندوق اندرست
آنک هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور
از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوی عُلا
در قفسها میرود از جا به جا
فُرجه صندوق نَو نَو مُسْکِرست
در نیابد کو به صندوق اندرست
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها
نایب آمد گفت صندوقت به چند
گفت نهصد بیشتر زر میدهند
من نمیآیم فروتر از هزار
گر خریداری گشا کیسه بیار
گفت شرمی دار ای کوتهنمد
قیمت صندوق خود پیدا بود
گفت بیریت شری خود فاسدیست
بیع ما زیر گلیم این راست نیست
بر گشایم گر نمیارزد مخر
تا نباشد بر تو حیفی ای پدر
ماجرا بسیار شد در من یزید
داد صد دینار و آن از وی خرید
هر دمی صندوقیی ای بدپسند
هاتفان و غیبیانت میخرند
بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفهٔ پار را تجدید کن
پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن
زن بر قاضی در آمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش
یاد ناید از بلای ماضیش
هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار ترا با او قرار
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمام
گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر شش درم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
Privacy Policy
Today visitors: 863 Time base: Pacific Daylight Time