برنامه شماره ۸۱۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۲۷ آوریل ۲۰۲۰ - ۹ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 32, Divan e Shams
دیدم سَحَر آن شاه(١) را بر شاهراهِ «هَلْ اَتی»*(٢)
در خوابِ غفلت بیخبر زو بوالْعلیّ و بوالْعَلا(٣)
زان مَی که در سر داشتم، من ساغری برداشتم
در پیشِ او میداشتم، گفتم که: «ای شاه! اَلصَّلا»(۴)!
گفتا: «چی است این ای فلان؟!» گفتم که: خونِ عاشقان!
جوشیده و صافی چو جان بر آتشِ عشق و وَلا»(۵)
گفتا: «چو تو نوشیدهای، در دیگِ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش کنم، ای باغِ اسرارِ خدا!»
آن دلبرِ سرمستِ من، بِستَد(۶) قَدَح(۷) از دستِ من
اندرکشیدش همچو جان، کان بود جان را جانْ فزا(۸)
از جان گذشته صد دَرَج(۹)، هم در طَرَب هم در فَرَج(۱۰)
میکرد اشارت آسمان: «کِای چشمِ بَد دور از شما»
* قرآن کریم، سوره انسان(۷۶)، آیه ۲و۱
Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #1,2
« هَلْ أَتَىٰ عَلَى الْإِنْسَانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَذْكُورًا.»(١)
« آیا (جز این است که) مدّت زمانی بر انسان گذشته است و
او چیز قابل ذکر (ذکر کردنی با ذهن) نبوده است؟! »
« إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا.» (٢)
« ما (جسم) انسان را از نطفهی آمیخته آفریدهایم، و او را
(ازجنبه و به لحاظ هشیاری عدم یا غیر قابل ذکر) شنوا و بینا، کردهایم.
و (هر لحظه) او را میآزمائیم، ( به بینیم که آیا او می خواهد با بینایی
ما (عدم) به بیند و با شنوایی ما (سکوت) بشنود.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 894
خاک را تصویرِ این کار از کجا؟
نطفه را خَصمیّ و انکار از کجا؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 897
پس مثالِ تو چو آن حلقهزنی ست
کز درونش خواجه گوید: خواجه نیست
حلقهزن زین نیست، دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هَلْ اَتی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 684
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مُخَنَّث(۱۱) در وَغا(۱۲) رُستم بدی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۷۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 746
امتحان بر امتحان است ای پدر
هین، به کمتر امتحان، خود را مَخَر(۱۳)
قرآن کریم، سوره انسان(۷۶)، آیه ۳و۲
Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #2,3
«...فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعًا بَصِيرًا.»(۲)
«...او را شنوا و بینا، کردهایم . و (هر لحظه) او را میآزمائیم.»
« إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا.» (٣)
« ما راه را بدو نشان داده ایم. چه او سپاسگزار باشد یا بسیار
ناسپاس.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۸۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2896
شُکر، جانِ نعمت و نعمت چو پوست
ز آنکه شُکر آرَد تو را تا کویِ دوست
نعمت آرد غفلت و شُکر اِنتِباه
صیدِ نعمت کُن به دامِ شُکرِ شاه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 914, Divan e Shams
ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل
خدای گفت که انسان لِرَّبِهِ لَکَنُود
قرآن کریم، سوره عادیات (۱۰۰)، آیه ۸-۶
Quran, Sooreh Al-Adiyat(#100), Line #6-8
«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»(۶)
« همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار نا سپاس است.»
«وَإِنَّهُ عَلَىٰ ذَٰلِكَ لَشَهِيدٌ.» (٧)
« و او خود بر اين گواه است.»
« وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ.» (٨)
« و او سخت به مال (همانیدگی) دلبستگی دارد.»
قرآن کریم، سوره انسان(۷۶)، آیه ۷-۴
Quran, Sooreh Al-Insan(#76), Line #4-7
« إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلْكَافِرِينَ سَلَاسِلَ وَأَغْلَالًا وَسَعِيرًا.» (۴)
« ما برای کافران (همانیده شدگان با چیزهای آفل
در ذهن) زنجیرها و غلّها و آتش فروزان دوزخ را آماده کردهایم.»
« إِنَّ الْأَبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا.» (۵)
« نیکان، (واهمانیده ها از چیزهای آفل در ذهن) جامهای
شرابی را سر میکشند و مینوشند که آمیخته به کافور است.»
« عَيْنًا يَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَهَا تَفْجِيرًا.» (۶)
« (این جامها پر میشود از) چشمهای که بندگان خدا از آن
مینوشند و هرجا که بخواهند با خود روان میکنند و میبرند.»
« يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَيَخَافُونَ يَوْمًا كَانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيرًا.» (٧)
«(بندگانی که ) به نذر خود وفا میکردند، و از روزی میهراسیدند
که شرّ و بلای آن گسترده و فراگیر است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 545, Divan e Shams
بیست(۱۴) چو خورشید اگر تابد اندر شبِ من
تا تو قدم در نَنَهی، خود سحری مینَشَود
دانه دل کاشتهای زیرِ چنین آب و گِلی
تا به بهارت نرسد، او شجری(۱۵) مینشود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 490, Divan e Shams
مرا چو زندگی از یادِ رویِ چون مهِ توست
همیشه سجده گَهَم آستانِ خرگهِ(۱۶) توست
به هر شبی کُشدم تا به روز زنده کند
نوایِ آن سگ کاو پاسبانِ درگهِ توست
ز پیش آب و گِل من بدید روح تو را
خِرَد بگفت که سجده کُنَش که او شه توست
سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
نهاده روی بر آن خاکِ خوش، که او رهِ توست
چه باشدَت اگر این شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازی(۱۷) که آن گذرگهِ توست
ایا دو دیده تبریز، شمسِ دینِ به حق
تو کهربایِ دلی، دل به عاشقی کَهِ توست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2492, Divan e Shams
هر بَشَری که صاف شد در دو جهان وِرا دِلی
دید غَرَض که فَقر بُد، بانگِ اَلَست(۱۸) را بَلی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2640, Divan e Shams
با دوست وفا کُن، که وفا وامِ اَلَست است
تَرسَم که بِمیری و در این وام بِمانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1694, Divan e Shams
من بندهٔ اَلَستَم، آنِ تو بوده اَستَم
آن خیره کُش فِراقَت، می راند خیرخیرَم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1832, Divan e Shams
بانگ رسید در عَدَم، گفت عَدَم: بَلی، نَعَم
می نهَم آن طرف قدَم، تازه و سبز و شادمان
مُستَمِعِ اَلَست شد، پای دَوان و مَست شد
نیست بُد او و هَست شد، لاله و بید و ضیمران
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2110
هر دَمی از وی همی آید اَلَست
جوهر و اَعراض می گردند هَست
گر نمی آید بَلی زیشان، وَلی
آمدنْشان از عَدَم، باشد "بَلی"
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۹۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1937
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رَوْ که بی یَسْمَع وَ بی یُبْصِر توی
سِر توی، چه جایِ صاحبْسِر توی
چون شدی مَنْ کانَ لِلَه از وَلَه(۱۹)
من تو را باشم که کان اللهُ لَه
حدیث
« مَنْ كانَ لَله كانَ اللهُ لَه »
« هر که برای خدا باشد، خدا نیز برای اوست.»
گه توی گویم تورا، گاهی منم
هر چه گویم، آفتابِ روشنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2327
چون کَفَم زین، حلّ و عقد او تهی ست
ای عجب این مُعجبیِّ(۲۰) من ز کیست؟
دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم
چون الف چیزی ندارم، ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عَنا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3212
هر که نقص خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال(۲۱) خود دو اسبه(۲۲) تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتّر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذُو دَلال(۲۳)
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این مُعجِبی بیرون رود
علت ابلیس انا خیری بده ست*
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین(۲۴) زیر جو
چون بشوراند ترا در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تگ(۲۵) جو هست سرگین ای فَتی'(۲۶)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فِطَن(۲۷)
جوی های نفس و تن را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهٔ خویش را
رو به جراحی سپار این ریش(۲۸) را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قُبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها و آن مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم(۲۹) بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر(۳۰)
تا که پندارد که صحت یافته ست
پرتو مرهم بر آنجا تافته ست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
و آن ز پرتو دان مدان از اصل خویش
* قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۲
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #12
«…قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ.»
«… ابلیس گفت: من از آدم بهترم، مرا از آتش و او را
از گل آفریدهای.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 893
حجّتِ انکار شد اِنشارِ(۳۱) تو
از دوا بدتر شد این بیمارِ تو
چون در آن دم بیدل و بیسِر بُدی
فِکرَت(۳۲) و انکار را منکر بُدی
از جَمادی چونکه انکارت بِرُست
هم ازین انکار، حَشرَت شد درست
پس هم انکارت مُبَیَّن(۳۳) میکند
کز جماد او حَشْر صَد فَن میکند
آب وگِل میگفت: خود اِنکار نیست
بانگ میزد بیخبر که اِخبار(۳۴) نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
(١) آن شاه: خدا، زندگی
(٢) شاهراه هَلْ اَتی: جاده ای است که در اثر تسلیم، انسان از هشیاری جسمی (من ذهنی) به هشیاری حضور (عشق یا وحدت هشیارانه با خدا) طی می کند. هَلْ اَتی: آیا نیامد…
(٣) بوالْعلیّ و بوالْعَلا: اشخاص نوعی و نامعیّن، این و آن
(۴) اَلصَّلا: کلمهای که در مقام دعوت عدهای از مردم برای طعام خوردن یا انجام دادن کاری گفته میشود.
(۵) وَلا: دوستی
(۶) ستاندن: گرفتن، باز پس گرفتن
(۷) قدح: ظرفی که در آن چیزی بیاشامند، کاسۀ بزرگ.
(۸) جان فزا: افزاینده جان، آنچه باعث نشاط شود.
(۹) دَرَج: مرتبه، پلّه
(۱۰) فَرَج: گشایش و آسایش
(۱۱) مُخَنَّث: نامرد، مردی که اطوار زنانه دارد
(۱۲) وَغا: جنگ و پیکار
(۱۳) خود را مَخَر: خودپسندی مکن، خواهان خود مشو
(۱۴) بیست: کنایه از کمیّت بسیار و مقدار نامحدود است.
(۱۵) شجر: درخت
(۱۶) خرگه: مخفّف خرگاه به معنی جا و محل وسیع، سراپرده ٔ بزرگ .
(۱۷) بازنوازی: به دیدار کسی رفتن، قدم رنجه کردن
(۱۸) اَلست: ازل، زمانی که ابتدا ندارد.
(۱۹) وَلَه: حیرت
(۲۰) مُعجِبی: خود بینی
(۲۱) اِستِکمال: به کمال رسانیدن، کمال خواهی
(۲۲) دو اسبه تاختن : کنایه از شتاب کردن و به شتاب
(۲۳) ذُو دَلال: صاحب ناز و کرشمه
(۲۴) سرگین: مدفوع چهارپایان
(۲۵) تَگ: ژرفا، عمق، پایین
(۲۶) فَتی': جوان، جوانمرد
(۲۷) فِطَن: جمع فِطنَه، به معنی زیرکی، هوشیاری، دانایی
(۲۸) ریش: زخم، جراحت
(۲۹) مرهم: دارویی که روی زخم می نهند
(۳۰) نفیر: ناله و زاری و فریاد
(۳۱) اِنشار: زنده کردن
(۳۲) فِکرَت: اندیشه
(۳۳)مُبَیَّن: بيان كرده شده
(۳۴) اِخبار: مخبر، خبر دهنده
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دیدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتی*
در خواب غفلت بیخبر زو بوالعلی و بوالعلا
زان می که در سر داشتم من ساغری برداشتم
در پیش او میداشتم گفتم که ای شاه الصلا
گفتا چی است این ای فلان گفتم که خون عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتش عشق و ولا
گفتاچو تو نوشیدهای در دیگ جان جوشیدهای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشیدش همچو جان کان بود جان را جان فزا
از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
میکرد اشارت آسمان کای چشم بد دور از شما
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا
پس مثال تو چو آن حلقهزنی ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
آب و گل انکار زاد از هل اتی
هر مخنث در وغا رستم بدی
هین به کمتر امتحان خود را مخر
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
ز آنکه شکر آرد تو را تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن به دام شکر شاه
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شب من
تا تو قدم در ننهی خود سحری مینشود
دانه دل کاشتهای زیر چنین آب و گلی
تا به بهارت نرسد او شجری مینشود
مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
همیشه سجده گهم آستان خرگه توست
به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند
نوای آن سگ کاو پاسبان درگه توست
ز پیش آب و گل من بدید روح تو را
خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست
نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست
چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازی که آن گذرگ توست
ایا دو دیده تبریز شمس دین به حق
تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بمیری و در این وام بمانی
من بنده الستم آن تو بوده استم
آن خیره کش فراقت می راند خیرخیرم
بانگ رسید در عدم گفت عدم بلی نعم
می نهم آن طرف قدم تازه و سبز و شادمان
مستمع الست شد پای دوان و مست شد
نیست بد او و هست شد لاله و بید و ضیمران
هر دمی از وی همی آید الست
جوهر و اعراض می گردند هست
گر نمی آید بلی زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
رو که بی یسمع و بی یبصر توی
سر توی چه جای صاحب سر توی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
گه توی گویم تو را گاهی منم
هر چه گویم آفتاب روشنم
چون کفم زین حل و عقد او تهی ست
ای عجب این معجبی من ز کیست
چون الف چیزی ندارم ای کریم
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
اندر استکمال خود دو اسبه تاخت
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذو دلال
تا ز تو این معجبی بیرون رود
آب صافی دان و سرگین زیر جو
در تگ جو هست سرگین ای فتی
هست پیر راهدان پر فطن
جوی خود را کی تواند پاک کرد
رو به جراحی سپار این ریش را
تا نبیند قبح ریش خویش کس
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چونکه انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس هم انکارت مبین میکند
کز جماد او حشر صد فن میکند
آب وگل میگفت خود اِنکار نیست
بانگ میزد بیخبر که اخبار نیست
Privacy Policy
Today visitors: 1803 Time base: Pacific Daylight Time