برنامه شماره ۹۸۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۲۸ نوامبر ۲۰۲۳ - ۸ آذر ۱۴۰۲
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #222, Divan e Shams
رَویم و خانه بگیریم پهلویِ دریا
که دادِ اوست جواهر، که خویِ اوست سَخا
بدان که صحبت، جان را همیکُنَد همرنگ
ز صحبتِ فلک آمد ستاره، خوشسیما
نه تن به صحبتِ جان، خوبروی و خوشفعل است؟
چه میشود تنِ مسکین چو شد ز جان عَذرا(۱)؟
چو دست مُتّصلِ توست، بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا، اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنرِ تو؟ نه که همان دستی؟
نه این زمانِ فِراق است و آن زمانِ لقا؟
پس الله الله، زنهار(۲)، نازِ یار بِکَش
که نازِ یار بُوَد صد هزار مَن حلوا
فراق را بِنَدیدی، خدات مَنما یاد
که این دعاگو بِهْ ز این نداشت هیچ دعا
ز نَفْسِ کُلّی چون نَفْسِ جزوِ ما بِبُرید
به اِهْبِطُوا(۳) و فرود آمد از چُنان بالا*
مثالِ دستِ بُریده ز کارِ خویش بمانْد
که گشت طعمهٔ گُربه، زِهی ذلیل و بلا
ز دستِ او همه شیران شِکستهپَنجه بُدند
که گُربه میکَشَدش سو به سو ز دستِ قضا
امیدِ وصل بُوَد تا رگیش میجُنبد(۴)
که یافت دولتِ وَصلت هزار دستِ جدا
مدار این عجب از شهریارِ خوشپیوند(۵)
که پاره پارهٔ دود از کَفَش شدهست سما(۶) **
شَهِ جهانی و هم پارهدوز استادی
بکن نظر سویِ اجزایِ پاره پارهٔ ما
چو چنگِ ما بشکستی، بساز و کَش سویِ خود
ز الست زخمه(۷) همیزن، همیپذیر بلا
بلا(۸) کنیم ولیکن بلیِّ اوّل کو؟
که آن چو نعرهٔ روح است و این ز کوه، صَدا
چو نایِ ما بشکستی شکسته را بَربَند
نیازِ این نیِ ما را ببین بدان دمها
که نایِ پارهٔ ما پاره(۹) میدهد صد جان
که کی دَمَم دهد او تا شَوَم لطیفادا(۱۰)
* قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۸
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #38
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«گفتيم: همه از بهشت فرو شويد؛ پس اگر از جانب من راهنمايى برايتان آمد،
بر آنها كه از راهنمايى من پيروى كنند بيمى نخواهد بود و خود اندوهناک نمىشوند.»
** قرآن کریم، سورهٔ فُصِّلَت (۴۱)، آیهٔ ۱۱
Quran, Fussilat(#41), Line #11
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود.
پس به آسمان و زمين گفت: «خواه يا ناخواه بياييد.» گفتند: «فرمانبردار آمديم.»»
(۱) عَذرا: دوشیزه، باکره، در اینجا به معنی تنها و جدا
(۲) زنهار: آگاه باش
(۳) اِهْبِطُوا: فرود آیید. اشاره به آیهٔ ۳۸ سورهٔ بقره
(۴) جنبیدنِ رگ: کنایه از لطف و عنایت کردن
(۵) خوشپیوند: آن کس که به خوبی و شایستگی، جداییها را پیوند میدهد.
(۶) سما: سماء، آسمان
(۷) زخمه: مضراب
(۸) بلا: بلیٰ، بلی
(۹) پاره: پولی که به عنوان رشوه میدهند تا کارشان بر وفق مراد انجام گیرد.
(۱۰) لطیفادا: خوشنوا
------------
چه میشود تنِ مسکین چو شد ز جان عَذرا؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3624
رحمتی، بیعلّتی بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
الـلَّه الـلَّه، گِردِ دریابار(۱۱) گَرد
گرچه باشند اهلِ دریابار زرد
تا که آید لطفِ بخشایشگری
سرخ گردد رویِ زرد از گوهری
(۱۱) دریابار: کنارِ دریا، ساحلِ دریا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2234
سوی دریا عزم کُن زین آبگیر
بحر جو و تَرکِ این گِرداب گیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2834, Divan e Shams
به مبارکی و شادی بِسِتان ز عشق جامی
که ندا کند شَرابش که کجاست تلخکامی؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #163, Divan e Shams
به مبارکی و شادی چو نگارِ من درآید
بنشین نظاره میکن، تو عجایبِ خدا را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2842, Divan e Shams
بتِ من ز در درآمد، به مبارکی و شادی
به مرادِ دل رسیدم، به جهانِ بیمرادی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #762
بر کَنَم من میخِ این منحوسدام
از پیِ کامی نباشم تلخکام
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #764
بِسکُل(۱۲) این حبلی(۱۳) که حرص است و حسد
یاد کن: فی جیدِهٰا حَبْلٌ مَسَد
قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیات ۳ تا ۵
Quran, Al-Masad(#111), Line #3-5
سَيَصْلَىٰ نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (٣)
زودا كه به آتشى شعلهور درافتد.
وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (۴)
و زنش هيزمكش است.
فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ (۵)
و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.
(۱۲) بِسکُل: بگسل، پاره کن
(۱۳) حَبْل: ریسمان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1960
همچو مُسْتَسقی(۱۴) کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بِالله مَایست
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بُگذار، صدرِ توست راه
(۱۴) مُسْتَسقی: آنکه بیماری استسقا دارد و هرچقدر آب مینوشد، تشنگیاش برطرف نمیگردد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3010
پس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّار(۱۵) گو
گر دلی داری، برو دلدار جو
«پس تو نیز به حقیقت این ضربالمثل ایمان آور و آن را بخوان:
«اول همسایه، بعد خانه.» بنابراین تو که از جنس هشیاری حضور هستی،
ببین که اکنون همسایهات یک منذهنیست یا خدا، مولانا و فضای گشودهشده؟»
(۱۵) اَلْجارُ ثُمَّ الدّار: اوّل همسایه بعد خانه (مَثَل)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3072
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش(۱۶) نیست
لیک تو آیِس(۱۷) مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۱
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #41
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا.»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
(۱۶) قَلّاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
(۱۷) آیس: ناامید، مایوس
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1788
همچو قومِ موسی اندر حَرِّ(۱۸) تیه(۱۹)
ماندهیی بر جای، چل سال ای سَفیه(۲۰)
میروی هرروز تا شب هَروَله(۲۱)
خویش میبینی در اول مرحله
نگذری زین بُعد(۲۲)، سیصد ساله تو
تا که داری عشقِ آن گوساله تو
(۱۸) حَرّ: گرما، حرارت
(۱۹) تیه: بیابانِ شنزار و بی آب و علف؛ صحرای تیه بخشی از صحرای سینا است.
(۲۰) سَفیه: نادان، بیخرد
(۲۱) هَروَله: تند راه رفتن، حالتی بین راه رفتن و دویدن
(۲۲) بُعد: دوری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۲۳)
(۲۳) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۲۴)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۲۴) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۲۵)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۲۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۲۶)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۲۶) بِساط: هر چیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست.»
تا «جز آنچه به ما آموختی.» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۲۷) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۲۷) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417
چون ز بیصبری قرینِ غیر شد
در فِراقش پُر غم و بیخیر(۲۸) شد
صُحبتت چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۲۹)
پیشِ خاین چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کامانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول و از عُتُو(۳۰)
با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانتهای تو از فقدان و تعدّی در امان باشد.
خوی با او کن که خُو را آفرید
خویهای انبیا را پَرورید
(۲۸) بیخیر: بیبهره
(۲۹) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب
(۳۰) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به معنی تعدّی و تجاوز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۵۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3576
چون دومبار آدمیزاده، بزاد
پایِ خود بر فرقِ علّتها نهاد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1111
شمس باشد بر سببها مُطَّلِع
هم از او حبلِ(۳۱) سببها مُنْقَطِع
(۳۱) حبل: ریسمان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2752
جهل را بیعلّتی، عالِم کند
علم را علّت، کژ و ظالم کند
پس الله الله، زنهار، نازِ یار بِکَش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2894
بُعدِ تو مرگیست با درد و نَکال(۳۲)
خاصه بُعدی که بُوَد بَعْدَالْوِصال
(۳۲) نَكال: عقوبت، كيفر
به اِهْبِطُوا و فرود آمد از چُنان بالا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۱۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2166
یک بَدَست(۳۳) از جمع رفتن یک زمان
مَکر شیطان باشد، این نیکو بدان
(۳۳) یک بَدَست: یک وجب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1936
جزو از کل قطع شد، بیکار شد
عضو از تن قطع شد، مُردار شد
تا نپیوندد به کل بارِ دِگَر
مُرده باشد، نبودش از جان خبر
ور بجنبد، نیست آن را خود سَنَد
عضوِ نوبُبْریده هم جنبش کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۳۴) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشسرشت
حدیث
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او رَواست؟
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکستِ عاشقان؟
عاقلان، اشکستهاش از اضطرار
عاشقان، اشکسته با صد اختیار
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
اِئْتِیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
«از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسار عاقلان است،
اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.»
قرآن كريم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آيهٔ ۱۱
« ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
(۳۴) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1400
دیو چون عاجز شود در اِفتِتان(۳۵)
اِستِعانَت(۳۶) جوید او زین اِنسیان(۳۷)
که شما یارید با ما، یاریای
جانبِ مایید جانب داریای
(۳۵) افتِتان: گمراه کردن
(۳۶) استِعانَت: یاری خواستن
(۳۷) اِنسیان: آدمیان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042
قُلْ(۳۸) اَعُوذَت(۳۹) خوانْد باید کِای اَحَد
هین ز نَفّاثات(۴۰)، افغان وَز عُقَد(۴۱)
در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که
ای خداوند یگانه، به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها.
میدمند اندر گِرِه آن ساحرات
اَلْغیاث(۴۲) اَلْمُستغاث(۴۳) از بُرد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند. ای خداوندِ دادرس به فریادم
رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا.
لیک برخوان از زبانِ فعل نیز
که زبانِ قول سُست است ای عزیز
(۳۸) قُلْ: بگو
(۳۹) اَعُوذُ: پناه میبرم
(۴۰) نَفّاثات: بسیار دمنده
(۴۱) عُقَد: جمعِ عقده، گرهها
(۴۲) اَلْغیاث: کمک، فریاد رسی
(۴۳) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نامهای خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4326
تو چو عزم دین کنی با اِجتِهاد
دیو، بانگت بر زند اندر نَهاد
که مَرو زآن سو، بیندیش ای غَوی(۴۴)
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی، ز یاران وابُری
خوار گردیّ و پشیمانی خوری
تو ز بیمِ بانگِ آن دیوِ لعین
واگُریزی در ضَلالت(۴۵) از یقین
(۴۴) غَوی: گمراه
(۴۵) ضَلالت: گمراهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1418
صحبتت چون هست زَرِّ دَهدهی(۴۶)
پیشِ خاین(۴۷) چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کاَمانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول و از عُتُو(۴۸)
خوی با او کن که خو را آفرید
(۴۶) زَرِّ دَهدهی: طلای خالص
(۴۷) خاین: خیانتکار
(۴۸) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به معنی تعدّی و تجاوز
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۲۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1299
قعرِ چَهْ بگْزید هرکه عاقل است
زآنکه در خلوت، صفاهایِ دل است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #444
رو بخواهم کرد آخِر در لَحَد(۴۹)
آن بِهْ آید که کنم خو با اَحَد
(۴۹) لَحَد: قبر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2015
چونکه اخوان را دلِ کینهور است
یوسفم را قعرِ چاه اَولیٰتر است
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2232
نیست وقتِ مشورت، هین راه کُن
چون علی تو آه اندر چاه کن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2014
چون بخواهم کز سِرَت آهی کنم
چون علی سَر را فرو چاهی کنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #623, Divan e Shams
از هر دو جهان بگذر، تنها زن و تنها خَور
تا مُلک و مَلَک گویند: تنهات مبارک باد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ١٣٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1300
ظُلْمَتِ چَهْ، بِهْ که ظلمتهایِ خلق
سر نَبُرْد آن کس که گیرد پایِ خلق
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۵۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1536
وایِ آن زنده که با مُرده نشست
مُرده گشت و زندگی از وی بجَست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #124
رُو اَشِدّاءُ عَلَی الْکُفّار باش
خاک بر دلداریِ اَغیار پاش
برو نسبت به کافران، سخت و با صلابت باش و بر سر
عشق و دوستی نامحرمانِ بَدنَهاد، خاک بپاش.
قرآن کریم، سورهٔ فتح (۴۸)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Farh(#48), Line #29
«… أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ…»
«… بر کافران سختگیر و با خود شفیق و مهربان …»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1491
چون بکاری، در زمینِ اصل کار
تا برویَد هر یکی را صد هزار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #586
کار، او دارد که حق را شد مُرید
بهرِ کارِ او زِ هر کاری بُرید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4608
کار آن کار است، ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار، اَر رسد مرگت خوش است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2120
تا بدانی هر که را یزدان بخواند
از همه کارِ جهان، بیکار ماند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رُو، هر که غمِ دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1557, Divan e Shams
خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً
از لفظِ رسول خوانده استم
«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ
بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»
«هر کس غمهایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی او را از
میان میبرد. و اگر کسی غمهای مختلفی داشته باشد. خداوند به او اعتنایی نمیدارد
که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #42, Divan e Shams
کار تو داری صنما(۵۰)، قدر تو باری(۵۱) صنما
ما همه پابستهٔ(۵۲) تو، شیرشکاری صنما
(۵۰) صنم: بت، دلبر، معشوق. صنما: ای معشوق
(۵۱) باری: میبارانی، نازل میکنی
(۵۲) پابسته: اسیر، محبوس
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2121
هر که را باشد ز یزدان، کار و بار
یافت بار آنجا، بیرون شد ز کار
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2372, Divan e Shams
تو از آن بار نداری، که سبکسار چو بیدی
تو از آن کار نداری، که شدستی همهکاره
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #263
در زمینِ مردمان، خانه مکُن
کارِ خود کن، کارِ بیگانه مکُن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #123
هرکه با ناراستان هَمْسَنگ(۵۳) شد
در کمی افتاد و، عقلش دَنْگ(۵۴) شد
(۵۳) هَمسَنگ: هم وزن، همتایی، در اینجا مصاحبت
(۵۴) دَنگ: احمق، بیهوش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۵۵)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی. او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد
و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی، من نیز بر راه بندگانت
به کمین مینشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
(۵۵) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1413
هرکه مُسْتَوحِش(۵۶) بُوَد، پُر غصّه جان
کرده باشد با دَغایی(۵۷) اِقتران(۵۸)
(۵۶) مُسْتَوْحِش: بيمناک
(۵۷) دَغا: مكار، حيله گر
(۵۸) اِقتران: همنشین شدن، قرین شدن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #779
ای سلیمان در میانِ زاغ و باز
حِلمِ(۵۹) حق شو، با همۀ مرغان بساز
(۵۹) حِلم: فضاگشایی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #251
آدمیخوارند اغلب مردمان
از سلامْ عَلّیکِشان کم جو امان
خانهٔ دیو است دلهایِ همه
کم پذیر از دیوْ مردم دَمْدَمه(۶۰)
(۶۰) دَمدَمه: مکر، فریب، گول زدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2596
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3406
پس جزایِ آنکه دید او را مُعین(۶۱)
مانْد یوسف حبس در بِضْعَ سِنین(۶۲)
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۴۲
Quran, Yusuf(#12), Line #42
«وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ.»
«و (یوسف) به يكى از آن دو كه مىدانست رها مىشود، گفت: مرا نزد مولاى خود ياد كن.
اما شيطان از خاطرش زدود كه پيش مولايش از او ياد كند، و چند سال در زندان بماند.»
(۶۱) مُعین: یار، یاریکننده
(۶۲) بِضْعَ سِنین: چند سال
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2631
که در آن دَم که بِبُرّی زین مُعین(۶۳)
مبتلا گردی تو با بِئْسَ الْقَرین(۶۴)
قرآن کریم، سوره زخرف (۴۳)، آیهٔ ۳۸
Quran, Az-Zukhruf(#43), Line #38
«حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ؛»
«تا آنگاه که نزد ما آید، میگوید: «ایکاش دوریِ من و تو،
دوریِ مشرق و مغرب بود و تو چه همراه بدی بودی.»»
(۶۳) مُعین: یار، یاری کننده
(۶۴) بِئْسَ الْقَرین: همنشینِ بد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4067
طُمطراقِ(۶۵) این عدو مشنو، گریز
کو چو ابلیس است در لَجّ و ستیز
(۶۵) طُمطراق: سروصدا، نمایش شکوه و جلال، آوازه، خودنمایی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2225
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گُریز از شیر و اژدرهایِ نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1430
هرکه او بی سَر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبشِ کژدُم بود
کَژرُو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ(۶۶) اَجسامِ پاک
سَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَد
خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
(۶۶) خَستَن: آزردن، زخمی کردن، در اینجا مراد نیش زدن است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵٢١
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1521
این جفایِ خلق با تو در جهان
گر بدانی، گنجِ زر آمد نهان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکَشَد به بیجَهاتَت(۶۷)
(۶۷) بیجَهات: موجودی که برتر از جا و جهت است، عالَم الهی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2634
حقِّ ذاتِ پاکِ اللهُ الصَّمَد(۶۸)
که بُوَد بِهْ مارِ بَد از یارِ بَد
مارِ بَد جانی ستاند از سَلیم
یارِ بَد آرَد سویِ نارِ مقیم
(۶۸) صَمَد: بینياز، از صفات خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #399
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و، بگْذاشتی
حافظ، دیوان غزلیّات، غزل شمارهٔ ۵
Hafez Poem(Qazal) #5, Divan e Qazaliat
آسایشِ دو گیتی، تفسیرِ این دو حرف است
با دوستان مروّت(۶۹)، با دشمنان مدارا
(۶۹) مروّت: جوانمردی، نرمدلی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #400
کارت این بودهست از وقتِ وِلاد(۷۰)
صیدِ مردم کردن از دامِ وِداد(۷۱)
(۷۰) وِلاد: زاییدن، زاییده شدن و تولد
(۷۱) وِداد: دوستی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴٠۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #408
چون شکارِ خوک آمد صیدِ عام
رنجِ بیحد، لقمه خوردن زو حرام
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #805
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1498
عاقبت زینها بخواهی ماندن
هین که را خواهی در آن دَم خواندن؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1384
یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
هین ازو بگریز و کم کن گفتوگو
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #136
باز، اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1385
برکَن از بیخش، که گر سَر برزند
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یارِ بَد خَرُّوبِ(۷۲) هر جا مسجد است
(۷۲) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #806
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی(۷۳)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
(۷۳) اَوْحَد: یگانه، یکتا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #587
غیرِ معشوق ار تماشایی بُوَد
عشق نَبْوَد، هرزه سودایی بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #711
جان فدا کردن برایِ صیدِ غیر
کفرِ مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیشِ طوطیان
بلکه زَهری شو، شو ایمن از زیان
یا برایِ شادباشی(۷۴) در خطاب
خویش چون مُردار کن پیشِ کِلاب(۷۵)
(۷۴) شادباش: کلمه تحسین به جای تبریک و تهنیت. امر به شاد بودن یعنی خوش باش، آفرین
(۷۵) کِلاب: سگان، جمع کَلب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #866
بس سرایِ پُر ز جمع و اَنْبُهی
پیشِ چشمِ عاقبتبینان تُهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3039
داده بودش صُنعِ حق جمعیّتی
که همی زد یک تنه بر اُمَّتی
چشمِ من چون دید رویِ آن قُباد
کَثرتِ اَعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و، خورشید ار یکیست
پیشِ او بنیادِ ایشان مُنْدَکیست(۷۶)
گر هزاران موش پیش آرند سَر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان؟ ای فلان
نیست جمعیّت درونِ جانشان
هست جمعیّت به صورتها فُشار(۷۷)
جمعِ معنی خواه، هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاریِّ جسم
جسم را بر باد قایم دان، چو اسم
در دلِ موش ار بُدی جمعیّتی
جمع گشتی چند موش از حَمْیَتی(۷۸)
بر زدندی چون فدایی حملهای
خویش را بر گربهٔ بیمُهلهای(۷۹)
آن یکی چشمش بکَندی از ضِراب(۸۰)
وآن دگر گوشش دریدی هم به ناب(۸۱)
وآن دگر سوراخ کردی پهلوَش
از جماعت گم شدی بیرونْشُوَش(۸۲)
لیک جمعیّت ندارد جانِ موش
بِجْهَد از جانش به بانگِ گربه هوش
خشک گردد موش زآن گربهٔ عیار(۸۳)
گر بُوَد اعدادِ موشان صد هزار
(۷۶) مُنْدَک: متلاشی شده
(۷۷) فُشار: بیهوده، سخن یاوه
(۷۸) حَمْیَت: غیرت
(۷۹) بیمُهله: بدون معطّلی
(۸۰) ضِراب: زد و خورد، حمله
(۸۱) ناب: دندان نیش
(۸۲) بیرونْشُو: مَخْلَص، محلّ خروج، گریزگاه
(۸۳) عیار: مخفّفِ عیّار به معنی حیله گر، زیرک، چالاک و گُربُز
-------------------------
مجموع لغات:
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همیکند همرنگ
ز صحبت فلک آمد ستاره خوشسیما
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوشفعل است
چه میشود تن مسکین چو شد ز جان عذرا
چو دست متصل توست بس هنر دارد
چو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا
کجاست آن هنر تو نه که همان دستی
نه این زمان فراق است و آن زمان لقا
پس الله الله زنهار ناز یار بکش
که ناز یار بود صد هزار من حلوا
فراق را بندیدی خدات منما یاد
که این دعاگو به ز این نداشت هیچ دعا
ز نفس کلی چون نفس جزو ما ببرید
به اهبطوا و فرود آمد از چنان بالا
مثال دست بریده ز کار خویش بماند
که گشت طعمه گربه زهی ذلیل و بلا
ز دست او همه شیران شکستهپنجه بدند
که گربه میکشدش سو به سو ز دست قضا
امید وصل بود تا رگیش میجنبد
که یافت دولت وصلت هزار دست جدا
مدار این عجب از شهریار خوشپیوند
که پاره پاره دود از کفش شدهست سما
شه جهانی و هم پارهدوز استادی
بکن نظر سوی اجزای پاره پاره ما
چو چنگ ما بشکستی بساز و کش سوی خود
ز الست زخمه همیزن همیپذیر بلا
بلا کنیم ولیکن بلی اول کو
که آن چو نعره روح است و این ز کوه صدا
چو نای ما بشکستی شکسته را بربند
نیاز این نی ما را ببین بدان دمها
که نای پاره ما پاره میدهد صد جان
که کی دمم دهد او تا شوم لطیفادا
رحمتی بیعلتی بیخدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
الـله الـله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
تا که آید لطف بخشایشگری
سرخ گردد روی زرد از گوهری
سوی دریا عزم کن زین آبگیر
بحر جو و ترک این گرداب گیر
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین نظاره میکن تو عجایب خدا را
بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم به جهان بیمرادی
بر کنم من میخ این منحوسدام
از پی کامی نباشم تلخکام
بسکل این حبلی که حرص است و حسد
یاد کن فی جیدها حبل مسد
سيصلى نارا ذات لهب
زودا كه به آتشى شعلهور درافتد
وامراتته حماله الحطب
و زنش هيزمكش است
فی جيدها حبل من مسد
و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله مایست
صدر را بگذار صدر توست راه
پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو
پس تو نیز به حقیقت این ضربالمثل ایمان آور و آن را بخوان
اول همسایه بعد خانه بنابراین تو که از جنس هشیاری حضور هستی
ببین که اکنون همسایهات یک منذهنیست یا خدا مولانا و فضای گشودهشده
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
همچو قوم موسی اندر حر تیه
ماندهیی بر جای چل سال ای سفیه
میروی هرروز تا شب هروله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
چون ز بیصبری قرین غیر شد
در فراقش پر غم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خاین چون امانت مینهی
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو
با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانتهای تو از فقدان و تعدی در امان باشد
خویهای انبیا را پرورید
چون دومبار آدمیزاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
شمس باشد بر سببها مطلع
هم از او حبل سببها منقطع
جهل را بیعلتی عالم کند
علم را علت کژ و ظالم کند
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعدالوصال
یک بدست از جمع رفتن یک زمان
مکر شیطان باشد این نیکو بدان
جزو از کل قطع شد بیکار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد به کل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نوببریده هم جنبش کند
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
پس کسی باشد که کام او رواست
لیک کو خود آن شکست عاشقان
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید افسار عاقلان است
اما از روی رضا و خرسندی بیایید بهار عاشقان است
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاریای
جانب مایید جانب داریای
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
در اینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که
ای خداوند یگانه به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند ای خداوند دادرس به فریادم
رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا
لیک برخوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو، بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زآن سو بیندیش ای غوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
واگریزی در ضلالت از یقین
صحبتت چون هست زر دهدهی
خوی با او کن کامانتهای تو
قعر چه بگزید هرکه عاقل است
زآنکه در خلوت صفاهای دل است
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چونکه اخوان را دل کینهور است
یوسفم را قعر چاه اولیتر است
نیست وقت مشورت هین راه کن
چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک و ملک گویند تنهات مبارک باد
ظلمت چه به که ظلمتهای خلق
سر نبرد آن کس که گیرد پای خلق
وای آن زنده که با مرده نشست
مرده گشت و زندگی از وی بجست
رو اشداء علی الکفار باش
خاک بر دلداری اغیار پاش
برو نسبت به کافران سخت و با صلابت باش و بر سر
عشق و دوستی نامحرمان بدنهاد خاک بپاش
چون بکاری در زمین اصل کار
تا بروید هر یکی را صد هزار
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
کار آن کار است ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
از همه کار جهان بیکار ماند
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
خود من جعل الـهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
کار تو داری صنما قدر تو باری صنما
ما همه پابسته تو شیرشکاری صنما
هر که را باشد ز یزدان کار و بار
یافت بار آنجا بیرون شد ز کار
تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی
تو از آن کار نداری که شدستی همهکاره
در زمین مردمان خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
هرکه با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان، دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد
و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
از سلام علیکشان کم جو امان
خانه دیو است دلهای همه
کم پذیر از دیو مردم دمدمه
پس جزای آنکه دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلا گردی تو با بئس القرین
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیس است در لج و ستیز
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
این جفای خلق با تو در جهان
گر بدانی گنج زر آمد نهان
تا بازکشد به بیجهاتت
حق ذات پاک الله الصمد
که بود به مار بد از یار بد
مار بد جانی ستاند از سلیم
یار بد آرد سوی نار مقیم
با دو صد دلداری و بگذاشتی
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
کارت این بودهست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
هین که را خواهی در آن دم خواندن
یار بد چون رست در تو مهر او
باز اگر باشد سپید و بینظیر
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تو را و مسجدت را برکند
یار بد خروب هر جا مسجد است
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبود هرزه سودایی بود
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب
بس سرای پر ز جمع و انبهی
پیش چشم عاقبتبینان تهی
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همی زد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکیست
پیش او بنیاد ایشان مندکیست
گر هزاران موش پیش آرند سر
کی به پیش آیند موشان ای فلان
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
خویش را بر گربه بیمهلهای
آن یکی چشمش بکندی از ضراب
وآن دگر گوشش دریدی هم به ناب
وآن دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرونشوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زآن گربه عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
Privacy Policy
Today visitors: 452 Time base: Pacific Daylight Time