برنامه شماره ۷۲۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۶ اوت ۲۰۱۸ ـ ۱۶ مرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2606, Divan e Shams
مانده شدم از گفتن، تا تو برِ ما مانی
خویشِ من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیری است که میجوشد، خونی است نمیخسبد
خَربنده(۱) چرا گشتی؟ شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بِدْهد، زین واخردت این دم
آنکس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بی جهد نمیآید
کی آمدهای ای جان، زان خاک(۲) به آسانی؟
صد جا بتُرَنجیدی(۳)، گفتی: نروم زینجا
گوشِ تو کشان کردم، تا جوهرِ انسانی
در چرخ درآوردم، نُه گنبدِ نیلی را
اِستیزه چه میبافی، ای شیخِ لَت انبانی(۴)؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تُتماجی(۵)
کو نخوتِ(۶) کَرَّمنا*، کو همتِ سلطانی؟
تو مردِ لبِ قِدری(۷)، نی مردِ شبِ قدری
تو طفلِ سرِ خوانی، نی پیرِ پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استادِ دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو در این اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زانجا بکشانمشان، مانند تو تا اینجا
و اندر پسِ این منزل، صد منزلِ روحانی
چون بز همه را گویم: هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم، تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یک یک بکَنَم ریشت
ریشِ که رهید از من، تا تو دَبه(۸) برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی(۹) و هم زلفی، مِفتاحی(۱۰) و هم قُلفی
بیرنج چه میسُلفی(۱۱)؟ آواز چه لرزانی؟
خاموش کن از گفتن، هین بازیِ دیگر کن
صد بازیِ نو داری، ای نر بزِ لِحیانی(۱۲)
****
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تُتماجی
کو نخوتِ کَرَّمنا، کو همتِ سلطانی؟
* قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۷۰
Quran, Sooreh Esraa(#17), Line #70
وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَ فَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلً
ما فرزندان آدم را بس گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا بر مرکوب ها سوار کردیم و ایشان را از غذاهای پاکیزهها روزی دادیم. و آنان را بر بسیاری از آفریدگان برتری بخشیدیم.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3764
قصهٔ بَط بچگان که مرغ خانگی پروردشان
یک گَزی(۱۳) ره، که بدان سو میروی
همچو گَز، قطبِ مساحت میشوی
وآنکه لنگ و لوک(۱۴) آن سو میجهی
از همه لنگی و لوکی میرهی
تخمِ بَطّی(۱۵) گر چه مرغِ خانهات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادرِ تو بَطِّ آن دریا بُده ست
دایهات خاکی بُد و خشکیپرست
میلِ دریا، که دلِ تو اندرست
آن طبیعت، جانت را از مادرست
میلِ خشکی، مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بَدرایه(۱۶) است
دایه را بگذار بر خشک و بران
اندر آ در بحرِ معنی چون بَطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بَطی، بر خشک و بر تر زندهای
نی چو مرغِ خانه، خانه گَندهای
تو ز کَرَّْمنَا بَنی آدم** شَهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
تو به اقتضای قول حضرت حق تعالی: «ما آدمی زادگان را گرامی داشتیم.» پادشاه به شمار می روی، زیرا هم در خشکی گام می نهی و هم در دریا.
که حَمَلْنَاهُمْ علی الْبَحْرِ** به جان
از حَمَلْنَاهُمْ علی الْبَر، پیش ران
تو از حیث روح، مشمول معنای این آیه هستی: «آنان را بر دریا حمل کردیم.» از عالم خاک و ماده در گذر و به سوی دریای معنی بشتاب.
مر ملایک را سوی بَر(۱۷)، راه نیست
جنسِ حیوان هم ز بَحر، آگاه نیست
تو به تن حیوان، به جانی از مَلَک(۱۸)
تا رَوی هم بر زمین، هم بر فَلَک
تا به ظاهر مِثْلُکُمْ باشد بشر
با دلِ یُوحَی إلَیْهِ*** دیدهور
همینطور آن بصیر و روشن بینی که به او وحی می شود، بر حسب
ظاهر مانند همه شما آدمیان، آدمی معمولی بوده است.
قالبِ خاکی فتاده بر زمین
روحِ او گردان بر آن چرخِ بَرین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بَحر میداند زبانِ ما تمام
پس سلیمان، بَحر آمد، ما چو طَیر(۱۹)
در سلیمان تا ابد داریم سَیر
با سلیمان، پای در دریا بنه
تا چو داود آب، سازد صد زره
آن سلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکیّ و فضول
او به پیشِ ما و ما از وی مَلول(۲۰)
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سَعد(۲۱)
چشمِ او مانده ست در جوی روان
بی خبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرکبِ همّت سوی اسباب راند
از مَسَّبِب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَّبِب را عَیان
کی نهد دل بر سبب های جهان؟
**قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۷۰
وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلً
به راستی که فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا [بر مرکب] مراد روانه داشتیم و به ایشان از پاکیزهها روزی دادیم و آنان را بر بسیاری از آنچه آفریدهایم چنانکه باید و شاید برتری بخشیدیم.
*** قرآن کریم، سوره كهف(۱۸)، آیه ۱۱۰
Quran, Sooreh Kahf(#18), Line #110
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا
بگو: جز این نیست که من مانند شما بشری هستم که به من وحی میرسد که خدای شما خدای یکتاست، پس هر کس به لقای (رحمت) پروردگارش امیدوار است باید نیکوکار شود و هرگز در پرستش خدایش احدی را با او شریک نگرداند.
تو مردِ لبِ قِدری، نی مردِ شبِ قدری
قرآن کریم، سوره قدر(۹۷)
Quran, Sooreh Ghar(#97)
إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ (١)
ما در شب قدرش نازل كرديم.
وَمَا أَدْرَاكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ (٢)
و تو چه دانى كه شب قدر چيست؟
لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ (٣)
شب قدر بهتر از هزار ماه است.
تَنَزَّلُ الْمَلَائِكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ (۴)
در آن شب فرشتگان و روح به فرمان پروردگارشان براى انجام دادن كارها نازل مىشوند.
سَلَامٌ هِيَ حَتَّىٰ مَطْلَعِ الْفَجْرِ (۵)
آن شب تا طلوع بامداد همه سلام و درود است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 531
حاصل اندر یک زمان از آسمان
میرود، میآید، ایدر(۲۲) کاروان
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مَفازه(۲۳) زَفت(۲۴) آید با مُفاز(۲۵)
دل به کعبه میرود در هر زمان
جسم، طبعِ دل بگیرد ز امتِنان(۲۶)
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آنجا که خداست؟
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بی فَرسَخ(۲۷) و بی میل(۲۸) کرد
صد امیدست این زمان، بردار گام
عاشقانه ای فَتی(۲۹) خَلِّ الْکَلام(۳۰)
گرچه پيلهٔ(۳۱) چشم بر هم میزنی
در سفینه خفتهای، ره میکُنی
صد جا بتُرَنجیدی، گفتی: نروم زینجا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 364
کُنتُ کَنزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهدیَّةً
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم، پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3029
کُنتُ کَنزاً گفت مَخفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
اين قول را بشنو كه حضرت حق فرمود :"من گنجی مخفی بودم"
پس گوهر درونی خود را مپوشان بلکه آنرا آشکار کن.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ، خرگاهت(۳۲) زند
از کَرَم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۳۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3364
دعوی کردن آن شخص که: خدای تعالی مرا نمیگیرد به گناه و جواب گفتن شُعَیب، او را
آن یکی میگفت در عهدِ شُعَیب
که خدا از من بسی دیده ست عیب
چند دید از من گناه و جرم ها
وز کَرَم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالی گفت در گوشِ شُعَیب
در جوابِ او فَصیح از راهِ غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کَرَم نگرفت در جرمم اِله
عکس میگویی و مقلوب، ای سَفیه(۳۴)
ای رها کرده ره و، بگرفته تیه(۳۵)
چند چندت گیرم و، تو بیخبر
در سَلاسِل(۳۶) ماندهای پا تا به سر
زنگِ تو بر توت ای دیگِ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر دیگِ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زآنکه هر چیزی به ضِد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ، پس تاثیرِ دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟
مردِ آهنگر که او زنگی(۳۷) بُوَد
دود را با روش همرنگی بُوَد
مردِ رومی کو کند آهنگری
رویش اَبلَق(۳۸) گردد از دودآوری
پس بداند زود تاثیرِ گناه
تا بنالد زود گوید: ای اِله
چون کند اِصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشمِ اندیشه کند
توبه نندیشد دگر، شیرین شود
بر دلش آن جرم، تا بیدین شود
آن پشیمانی و یارب رفت ازو
شِست(۳۹) بر آیینه زنگِ پنج تُو(۴۰)
آهنش را زنگ ها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ، کم کردن گرفت
چون نویسی کاغذِ اِسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سرِ بنوشته خط
فهم ناید، خواندنش، گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و، معنیّی نداد
ور سوم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جانِ کافرش
پس چه چاره جز پناهِ چارهگر؟
ناامیدی مسّ و، اِکسیرش(۴۱) نظر
ناامیدی ها به پیشِ او نهید
تا ز دردِ بیدوا بیرون جهید
چون شُعَیب این نکتهها با وی بگفت
زآن دَمِ جان در دلِ او گل شکفت
جانِ او بشنید وحیِ آسمان
گفت: اگر بگرفت ما را، کو نشان؟
گفت: یا رب دفعِ من میگوید(۴۲) او
آن گرفتن را نشان میجوید او
گفت: سَتارم(۴۳)، نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای اِبتِلاش(۴۴)
یک نشانِ آنکه میگیرم ورا
آنکه طاعت دارد از صوم(۴۵) و دعا
وز نماز و از زکات و غیرِ آن
لیک یک ذرّه ندارد ذوقِ جان
میکند طاعات و افعالِ سَنی(۴۶)
لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نَغزست(۴۷) و، معنی نَغز نی
جَوزها(۴۸) بسیار و، در وی مغز نی
ذوق باید، تا دهد طاعات، بَر(۴۹)
مغز باید، تا دهد دانه، شَجَر(۵۰)
دانهٔ بیمغز کی گردد نهال؟
صورتِ بیجان نباشد جز خیال
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۸۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2870
صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش، رفت به چشمه تا آب خورد، تا باز آمدن شیر، جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود، که لطیف تر است. شیر طلب کرد، دل و جگر نیافت. از روبه پرسید که: کو دل و جگر؟ روبه گفت: اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی برِ تو بازآمدی؟ لَو کُنّا نَسمَعُ اَو نَعقِلُ ما کُنّا فی اَصحابِ السّعیرِ
قرآن کریم، سوره ملک(۶۷)، آیه ۱۰
Quran, Sooreh Molk(#67), Line #10
وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ
و (دوزخیان) گویند اگر (در دنیا سخنان انبیاء را) می شنیدیم یا به حکم عقل رفتار می کردیم (امروز) از دوزخیان نبودیم.
برد خر را روبَهَک تا پیشِ شیر
پارهپاره کردش آن شیرِ دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطانِ دَد(۵۱)
رفت سوی چشمه تا آبی خورَد
روبَهَک خورد آن جگربند(۵۲) و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خَور
جست در خر، دل، نه دل بد، نه جگر
گفت روبه را: جگر کو؟ دل چه شد؟
که نباشد جانور را زین دو بُد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدینجا آمدی بارِ دگر؟
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وآن ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی برِ تو آمدی؟
چون نباشد نورِ دل، دل نیست آن
چون نباشد روح، جز گِل نیست آن
آن زُجاجی(۵۳) کو ندارد نورِ جان
بول(۵۴) و قارورهست(۵۵) قِندیلَش(۵۶) مخوان
نورِ مصباح ست دادِ ذُوالجَلال(۵۷)
صنعتِ خلق ست آن شیشه و سُفال
لاجرم در ظرف باشد اِعتِداد(۵۸)
در لَهَب ها(۵۹) نبود الّا اتحاد
نورِ شش قِندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جُهود(۶۰) از ظرف ها مشرک شدهست
نور دید آن مؤمن و مُدرِک(۶۱) شدهست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شِیث را و نوح را
چونکه آبش هست، جو خود آن بود
آدمی آنست کو را جان بود
این نه مردانند، این ها صورت اند
مردهٔ نان اند و کشتهٔ شهوت اند
(۱) خَربنده: خرکچی، کسی که الاغ کرایه می دهد یا خدمت الاغ می کند.
(۲) خاک: زمین
(۳) تُرَنجیدن: درهم کشیده شدن روی
(۴) لَت انبان: حریص، بسیار خوار، کاهل
(۵) تُتماج: نوعی آش که از آرد می پختند. در این جا مراد غذايی است که من ذهنی از دنیا می گیرد (در مقابل شادی و خرد درون).
(۶) نخوت: تکبر کردن، فخر کردن، خودستایی
(۷) لبِ قِدر: کناره دیگ، کنایه از حریص به خوردن
(۸) دَبه: مردی که دچار بیماری فتق باشد، جر زن، دبه کردن: جر زدن، از قول برگشتن
(۹) فرق: سر، میانه سر
(۱۰) مِفتاح: کلید
(۱۱) سُلفیدن: سرفه کردن
(۱۲) لِحیانی: دارای ریش انبوه، ریش دراز
(۱۳) گَز: ذرع، وسیله ای از چوب یا آهن که بدان جامه و پارچه و زمین و جز آن را اندازه بگیرند.
(۱۴) لوک: حقیر، زبون، عاجز
(۱۵) بَطّ: مرغابی
(۱۶) بَدرایه: بداندیش
(۱۷) بَر: خشکی
(۱۸) مَلَک: فرشته
(۱۹) طَیر: پرنده
(۲۰) مَلول: افسرده، اندوهگین
(۲۱) سَعد: خجسته، مبارک
(۲۲) ایدر: اینجا، اکنون، زمین و عالم اَسفَل
(۲۳) مَفازه: بیابان
(۲۴) زَفت: درشت، فربه
(۲۵) مُفاز: پیروز گردانیده شده
(۲۶) اِمتِنان: سپاس داشتن، نعمت دادن
(۲۷) فَرسَخ: واحدی در مسافت
(۲۸) میل: واحدی در مسافت، حدود چهار هزار متر
(۲۹) فَتی: جوانمرد و سخی، کریم
(۳۰) خَلِّ الْکَلام: سخن را رها کن
(۳۱) پيله: پلک چشم. پيلهٔ چشم بر هم زدن کنایه از بیدار بودن است.
(۳۲) خرگاه: خیمه بزرگ، سراپرده
(۳۳) نَفَخْتُ: دمیدم
(۳۴) سَفیه: نادان
(۳۵) تیه: بیابان
(۳۶) سَلاسِل: زنجیرها، جمع سلسله
(۳۷) زنگی: سیاه پوست
(۳۸) اَبلَق: هر چیز دورنگ، سیاه و سپید
(۳۹) شِست: مخفف نشست
(۴۰) پنج تُو: پنج لا، بی نهایت
(۴۱) اِکسیر: کیمیا
(۴۲) دفع گفتن: جواب رد دادن
(۴۳) سَتار: بسیار پوشاننده
(۴۴) اِبتِلا: سختی، آزمایش، امتحان
(۴۵) صوم: روزه
(۴۶) سَنی: بلند، رفیع
(۴۷) نَغز: خوب، نیکو، لطیف
(۴۸) جَوز: گردو
(۴۹) بَر: بار درخت، میوه، محصول
(۵۰) شَجَر: درخت
(۵۱) دَد: جانور درنده مانند شیر، پلنگ و گرگ
(۵۲) جگربند: مجموع دل و جگر و شُش
(۵۳) زُجاج: شیشه
(۵۴) بول: ادرار
(۵۵) قاروره: شیشهای که ادرار بیمار را برای معاینه یا تجزیه در آن میریزند، شیشۀ شراب
(۵۶) قِندیل: چراغ. جمع: قَنادیل
(۵۷) ذُوالجَلال: صاحب جلال و بزرگواری، از صفات خداوند
(۵۸) اِعتِداد: تعدّد و کثرت
(۵۹) لَهَب: زبانه آتش
(۶۰) جُهود: کافر
(۶۱) مُدرِک: دریابنده، کسی که چیزی را درک میکند
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مانده شدم از گفتن تا تو برِ ما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
شیری است که میجوشد خونی است نمیخسبد
خربنده چرا گشتی شه زاده ارکانی
زر دارد و زر بدهد زین واخردت این دم
اشتر ز سوی بیشه بی جهد نمیآید
کی آمدهای ای جان زان خاک به آسانی
صد جا بترنجیدی گفتی نروم زینجا
گوش تو کشان کردم تا جوهرِ انسانی
در چرخ درآوردم نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی ای شیخ لت انبانی
چون دیگ سیه پوشی اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا* کو همت سلطانی
تو مرد لب قدری نی مرد شب قدری
تو طفل سرِ خوانی نی پیرِ پری خوانی
سخت است بلی پندت اما نگذارندت
سیلی زندت آرد استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد گردن ز که پیچانی
بنگر تو در این اجزا که همرهشان بودی
در خود بترنجیده از نامی و ارکانی
زانجا بکشانمشان مانند تو تا اینجا
و اندر پس این منزل صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی یک یک بکنم ریشت
ریش که رهید از من تا تو دبه برهانی
یک لحظه شدی شانه در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه چون حلقه گردانی
هم شانه و هم مویی هم آینه هم رویی
هم شیر و هم آهویی هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بزِ لحیانی
کو نخوت کرمنا کو همت سلطانی
یک گزی ره که بدان سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
وآنکه لنگ و لوک آن سو میجهی
تخم بطی گر چه مرغ خانهات
مادرِ تو بط آن دریا بده ست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندرست
آن طبیعت جانت را از مادرست
میلِ خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار کو بدرایه است
اندر آ در بحرِ معنی چون بطان
تو بطی بر خشک و بر تر زندهای
نی چو مرغ خانه خانه گَندهای
تو ز کرمنا بنی آدم** شهی
هم به خشکی هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر** به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحی إلیه*** دیدهور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان بر آن چرخ برین
بحر میداند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سعد
چشم او مانده ست در جوی روان
بی خبر از ذوق آب آسمان
مرکب هت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سبب های جهان
تو طفل سرِ خوانی نی پیر پری خوانی
میرود میآید ایدر کاروان
کی مفازه زفت آید با مفاز
جسم طبع دل بگیرد ز امتنان
چه دراز و کوته آنجا که خداست
رفتنش بی فرسخ و بی میل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
گرچه پيلهٔ چشم بر هم میزنی
در سفینه خفتهای ره میکنی
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کارِ او کن فیکون ست نه موقوف علل
پیش چوگانهای حکم کن فکان
آن یکی میگفت در عهد شعیب
وز کرم یزدان نمیگیرد مرا
حق تعالی گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
وز کرم نگرفت در جرمم اله
عکس میگویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند چندت گیرم و تو بیخبر
در سلاسل ماندهای پا تا به سر
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
جمع شد تا کور شد ز اسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
زآنکه هر چیزی به ضد پیدا شود
چون سیه شد دیگ پس تاثیرِ دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش همرنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
تا بنالد زود گوید ای اله
چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر شیرین شود
بر دلش آن جرم تا بیدین شود
شست بر آیینه زنگ پنج تو
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغذ اسپید بر
فهم ناید خواندنش گردد غلط
هر دو خط شد کور و معنیی نداد
پس سیه کردی چو جان کافرش
پس چه چاره جز پناه چارهگر
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
چون شعیب این نکتهها با وی بگفت
زآن دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را کو نشان
گفت یا رب دفع من میگوید او
گفت ستارم نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آنکه میگیرم ورا
آنکه طاعت دارد از صوم و دعا
لیک یک ذره ندارد ذوق جان
میکند طاعات و افعال سنی
طاعتش نغزست و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر
دانهٔ بیمغز کی گردد نهال
صورت بیجان نباشد جز خیال
برد خر را روبهک تا پیشِ شیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو دل چه شد
که نباشد جانور را زین دو بد
کی بدینجا آمدی بارِ دگر
بار دیگر کی برِ تو آمدی
چون نباشد نورِ دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گل نیست آن
آن زجاجی کو ندارد نورِ جان
بول و قارورهست قندیلش مخوان
نورِ مصباح ست داد ذوالجلال
صنعت خلق ست آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهب ها نبود الّا اتحاد
نورِ شش قندیل چون آمیختند
آن جهود از ظرف ها مشرک شدهست
نور دید آن مؤمن و مدرِک شدهست
پس دو بیند شیث را و نوح را
چونکه آبش هست جو خود آن بود
این نه مردانند این ها صورت اند
Privacy Policy
Today visitors: 2168 Time base: Pacific Daylight Time