برنامه شماره ۶۱۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۵ تاریخ اجرا: ۲۷ ژوئن ۲۰۱۶ ـ ۸ تیر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 65, Divan e Shams
ببین ذرّات روحانی که شد تابان از این صحرا
ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا
ببین عذرا و وامق(۱) را، در آن آتش خلایق را
ببین معشوق و عاشق را، ببین آن شاه و آن طُغرا(۲)
چو جوهر قُلزُم(۳) اندر شد، نه پنهان گشت و نی تر شد
ز قُلزُم آتشی برشد در او هم لا و هم الا
چو بیگاهست آهسته، چو چشمت هست بربسته
مزن لاف و مشو خسته، مگو زیر و مگو بالا
که سوی عقل کژبینی درآمد از قضا کینی
چو مَفلوجی(۴)، چو مسکینی بماند آن عقل هم برجا
اگر هستی تو از آدم، در این دریا فروکش دم
که اینت واجبست ای عَم(۵)، اگر امروز اگر فردا
ز بحر این در خجل باشد، چه جای آب و گل باشد؟
چه جان و عقل و دل باشد؟ که نبود او کف دریا
چه سودا میپزد این دل؟ چه صفرا میکند این جان؟
چه سرگردان همیدارد؟ تو را این عقل کارافزا
زهی ابر گهربیزی ز شمس الدین تبریزی
زهی امن و شکرریزی میان عالم غوغا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1272
ما چو کشتیها بهم بر میزنیم
تیره چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آبِ آب
آب را آبیست کو میرانَدَش
روح را روحیست کو میخواندش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 30
جمله معشوق است و عاشق پردهای
زنده معشوق است و عاشق مردهای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1905, Divan e Shams
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن
وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4298
گفت مادر: تا جهان بوده ست از این
کارافزایان بُدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود، کایشان ریش خود بر میکَنَند(۶)
وقت تنگ و میرود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ، شاخ
شهره کاریزی(۷) ست پُر آب حیات
آب کش، تا بَردَمد از تو نبات
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 1208, Divan e Shams
صد قیامت در بلای عشق اوست
درنگر امروز و از فردا مپرس
ای خیال اندیش دوری سخت دور
سر او از طبع کارافزا مپرس
چند پرسی شمس تبریزی کی بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1960
عقل دو عقل ست: اول مَکسَبی(۸)
که در آموزی چو در مکتب صَبی(۹)
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی، وز علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشی، اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست، کو زین درگذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده، نه دیرینه، نه زرد
ور ره نَبْعَش(۱۰) بود بسته چه غم؟
کو همیجوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جوی ها
کآن رود در خانهای از کوی ها
راه آبش بسته شد، شد بینوا
از درون خویشتن جو چشمه را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 857, Divan e Shams
گفتی که: «در چه کاری» با تو چه کار ماند؟!
کاری که بیتو گیرم والله که زار ماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 652, Divan e Shams
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهادست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) # 984, Divan e Shams
هین که هنگام صابران آمد
وقت سختی و امتحان آمد
این چنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
عهد و سوگند سخت سست شود
مرد را کار چون به جان آمد
هله ای دل تو خویش سست مکن
دل قوی کن که وقت آن آمد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 154
کس به زیر دُمّ خر خاری نهد
خر نداند دفع آن، بر میجهد
بر جهد وان خار محکمتر زند
عاقلی باید که خاری برکند
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
جفته میانداخت صد جا زخم کرد
آن حکیم خارچین استاد بود
دست میزد جابجا میآزمود
گر خَمر(۱۱) خُلد(۱۲) نوشم با جامهای زرین
جمله صُداع(۱۳) گردد، جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بیتو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند، والله نه تار ماند
تو جوی بیکرانی، پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند
عالم چهار فصلست، فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند؟!
پیش آ، بهار خوبی! تو اصل فصلهایی
تا فصلها بسوزد جمله بهار ماند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3145
صبر کردن جان تَسْبیحات توست
صبر کن، کآن است تَسْبیح دُرُست
هیچ تَسْبیحی ندارد آن دَرَج(۱۴)
صبر کن، اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج(۱۵)
صبر چون پول صِراط، آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای(۱۶) زشت
تا ز لالا میگریزی، وَصل نیست
زانک لالا را ز شاهد(۱۷) فَصل نیست
(۱) عَذرا و وامِق: عاشق و معشوق جسمی
(۲) طُغرا: فرمان، حکم
(۳) قُلزُم: دریا
(۴) مَفلوج: کسی که به بیماری فلج مبتلا باشد، فلجشده
(۵) عَم: عمو
(۶) ریش برکَندن: تشویش بی فایده کردن
(۷) کاریز: قنات، آب رو، مجرای آب در زیر زمین. در اینجا منظور چشمه و جویبار است.
(۸) مَکسَبی: منسوب به مکسب به معنی آنچه از کسب به دست آید.
(۹) صَبی: کودک
(۱۰) نَبْع: جوشیدن آب از چشمه، برآمدن آب از چاه
(۱۱) خَمر: شراب
(۱۲) خُلد: بهشت
(۱۳) صُداع: دردسر
(۱۴) دَرَج: درجه
(۱۵) اَلصَّبْرُ مِفْتاحُ الْفَرَج: صبر کلید رستگاری است
(۱۶) لالا: لَلـه، غلام و بنده، مربی مرد، مرد پیری که مربی بزرگ زادگان باشد.
(۱۷) شاهد: زیبارو
Privacy Policy
Today visitors: 3289 Time base: Pacific Daylight Time