برنامه شماره ۸۶۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲۵ می ۲۰۲۱ - ۵ خرداد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 823, Divan e Shams
عُمر بر اومیدِ فردا میرود
غافلانه سویِ غوغا میرود
روزگارِ خویش را امروز دان
بِنگَرش تا در چه سودا میرود
گَه به کیسه، گَه به کاسه عُمر رفت
هر نَفَس از کیسهٔ ما میرود
مرگ یک یک میبَرَد وز هیبَتَش
عاقلان را رنگ و سیما میرود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزمِ تماشا میرود
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطرِ غافل کجاها میرود؟
تَن مَپَرور، زانکه قربانیست تَن
دل بِپَرور، دل به بالا میرود
چرب و شیرین کم دِه این مُردار را
زانکه تَن پَروَرْد(١) رسوا میرود
چرب و شیرین دِه ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا میرود
حکمتت از شه صلاح الدّین رسید
آنکه چون خورشید یکتا میرود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2983
بس بلا و رنج میباید کشید
عامه را تا فرق را تانند دید
کین حروفِ واسطه ای یارِ غار
پیشِ واصل خار باشد، خار، خار
بس بلا و رنج بایست و وُقوف
تا رَهد آن روحِ صافی از حُروف
لیک بعضی زین صدا کَرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2967
خود، طوافِ آنکه او شَهبین بُوَد
فوقِ قهر و لطف و کفر و دین بُوَد
زآن نیآمد یک عبارت در جهان
که نهان ست و نهان ست و نهان
زآنکه این اَسما و الفاظِ حمید
از گِلابهٔ آدمی آمد پدید
عَلَّمَ اَلَاْسْما بُد آدم را اِمام
لیک نه اندر لباسِ عَین و لام
چون نهاد از آب و گِل بر سَر کلاه
گشت آن اسمایِ جانی رُوسیاه
که نقابِ حرف و دَم در خود کشید
تا شود بر آب و گِل معنی پدید
گرچه از یک وَجه منطق کاشف است
لیک از دَه وَجه، پَرده و مُکنِف است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #4064
بهرِ صورت ها مَکَش چندین زَحیر(۲)
بیصُداعِ(۳) صورتی، معنی بگیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1266
این دو روزَک را که زورت هست زود
پَرّافشانی(۴) بکُن از راهِ جُود(۵)
این قَدَر تُخمی که ماندستت بباز
تا برویَد زین دو دَم، عُمرِ دراز
تا نَمُردست این چراغِ با گُهر
هین فَتیلش ساز و روغن زودتر
هین مگو فردا، که فرداها گذشت
تا بکلّی نگذرد ایّامِ کَشت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2459
کی فرستادی دَمی بر آسمان
نیکیی، کز پی نیآمد مثلِ آن ؟
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دَم پاسخِ کردار تو
چون مراقب باشی و گیری رَسَن
حاجتت ناید قیامت آمدن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَند
مُرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیِّ الصَّمَد
زندهيی زین مُرده بیرون آورد
مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند
بی نیاز که زنده را از مُرده بیرون می آورد، زنده ای را از
مُرده تو بیرون آورد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #133
صوفی اِبْنُ الْوَقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود، مردِ صوفی نیستی
هست را از نَسیه خیزد نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1425
آنکه او موقوفِ حال است، آدمی ست
گه به حال افزون و، گاهی در کمی ست
صوفی، ابنُ الوقت باشد در مثال
لیک صافی، فارغ است از وقت و حال
حال ها موقوفِ عزم و رایِ او
زنده از نَفْخِ مسیحْآسایِ او
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بود
نیست معبود خلیل، آفِل بود
وآنکه آفِل باشد و گه آن و این
نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #504
عَجِّلُوا اَصْحابَنا کَیْ تَرْبَحُوا
عقل میگفت از درون: لا تَفْرَحُوا(۶)*
خواجه به یاران و کسانش می گفت: ای یاران و خویشان بشتابید
تا سود ببرید. ولی عقل دوراندیش از درون ندا می داد: نباید
شادمانی کنید.
مِنْ رِباحِ اللهِ کُونُوا رابِحین
اِنَّ ربّی لا یُحِبُّ الْفَرِحین**
عقل به این جمع سرمست می گفت: از سودهای الهی بهره مند
شوید که پروردگار من، سرمستان را دوست نمی دارد.
اِفرَحُوا هَوْناً(۷) بِما آتاکُمُ
کُلُّ آتٍ مُشغِلٍ(۸) اَلْهاکُمُ
بدانچه خداوند به شما بخشیده اندکی شادمانی کنید( مبادا دچار
سرمستی و غرور و افراط در شادمانی شوید.) هر چیز سرگرم کننده
که نصیب شما می شود شما را از خدا غافل و به خود مشغول می دارد.
شاد از وی شو، مشو از غیرِ وی
او بهارست و دگرها، ماهِ دی
هر چه غیرِ اوست، اِستدراجِ توست***
گرچه تخت و ملک توست و تاجِ توست
* قرآن کریم، سوره حدید(۵۷)، آیه ۲۳
Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #23
« لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ ۗ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ
كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ.»
« تا بر آنچه از دستتان مىرود اندوهگين نباشيد و بدانچه به
دستتان مىآيد شادمانى نكنيد. و خدا هيچ متكبر خودستايندهاى
را دوست ندارد.»
** قرآن کریم، سوره قصص(۲۸)، آیه ۷۶
Quran, Sooreh Al-Qasas(#28), Line #76
«… إِذْ قَالَ لَهُ قَوْمُهُ لَا تَفْرَحْ ۖ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ.»
«… آنگاه كه قوم قارون به او گفتند: سرمست مباش، زيرا خدا
سرمستان را دوست ندارد.»
*** قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۸۱و۱۸۲
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #182,181
« وَالَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ.» (١٨٢)
« و آنان را كه آيات ما را دروغ انگاشتند، از راهى كه خود نمىدانند
به تدريج خوارشان مىسازيم (به تدريج به لب پرتگاه می کشانیم)،
(به تدريج به افسانه من ذهنی می کشانیم).»
« وَمِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَبِهِ يَعْدِلُونَ.» (١٨١)
« از آفريدگان ما گروهى هستند كه به حق راه مىنمايند و به
عدالت رفتار مىكنند.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام
پَسْت بنشین(۹) یا فرود آ، وَالسَّلام(۱۰)
قرآن کریم، سوره مومنون(۲۳)، آیه ۵۶و۵۵
Quran, Sooreh Al-Muminoon(#23), Line #55,56
« أَيَحْسَبُونَ أَنَّمَا نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مَالٍ وَبَنِينَ.» (۵۵)
« آيا مىپندارند كه آن مال و فرزند كه ارزانيشان مىداريم،»
« نُسَارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْرَاتِ ۚ بَلْ لَا يَشْعُرُونَ.» (۵۶)
« براى آن است كه مىكوشيم خيرى به آنها برسانيم؟
نه، كه آنان در نمىيابند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #509
شاد از غم شو، که غم دامِ لقاست
اندرین ره، سویِ پستی ارتقاست
غم یکی گنجی است و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
کودکان چون نامِ بازی بشنوند
جمله با خرگور، هم تگ میدوند
ای خرانِ کور، این سو(۱۱) دام هاست
در کمین، این سوی، خونآشام هاست
تیرها پَرّان، کمان پنهان ز غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شَیب(۱۲)
گام در صحرایِ دل باید نهاد
زآنکه در صحرایِ گِل نَبْوَد گشاد
ایمن آبادست دل، ای دوستان
چشمهها و گُلْسِتان در گُلْسِتان
عُجْ(۱۳) اِلَی الْقَلْبِ وَ سِرْ(۱۴) یا ساریَه(۱۵)
فیهِ اَشْجارٌ وَ عَیْنٌ جاریَه
ای شب رو به سوی عالم قلب بگرا و ره بسپار که در آنجا درختان
و چشمه سارانی روان است.[ عالم قلب و جهان معنا گلشنی است
آکنده از اشجار معرفت و انهار حکمت.]
دِه مرو، دِه مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
قولِ پیغمبر شنو ای مُجتبی
گورِ عقل آمد وطن در روستا*
هر که در رُستا(۱۶) بُوَد روزیّ و شام
تا به ماهی عقلِ او نَبْوَد تمام
تا به ماهی احمقی با او بُوَد
از حشیشِ(۱۷) دِه جز اینها چه دْرَوَد
وآنکه ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عَما(۱۸)
دِه چه باشد، شیخِ واصل ناشده
دست در تقلید و حجّت در زده
پیشِ شهرِ عقلِ کُلّی این حواس
چون خَرانِ چشمبسته در خرآس(۱۹)
* حدیث
« لا تَسْكُنِ الْكُفورَ فَاِنَّ ساكنَ الْكُفورِ كَساكِنِ الْقُبورِ»
« در روستا منزل مگزین که ساکن در روستا همچون
ساکن در قبر است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #42
سر ببُر این چار مرغِ زنده را
سَرمَدی کُن خلقِ ناپاینده را
بَطّ و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خُلق اندر نُفوس
بَطّ، حرصست و خروس آن شهوتست
جاه، چون طاوس و زاغ اُمنیّتست
مُنْیَتَش(۲۰) آنکه بود امّیدساز
طامعِ(۲۱) تَأبید(۲۲) یا عمرِ دراز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #765
این سخن را نیست پایان و فَراغ
ای خلیلِ حق چرا کُشتی تو زاغ؟
بهرِ فرمان، حکمتِ فرمان چه بود؟*
اندکی ز اسرارِ آن باید نمود
کاغْ کاغ(۲۳) و نعره زاغِ سیاه
دایماً باشد به دنیا عُمْرخواه(۲۴)
هَمچو اِبلیس از خدای پاکِ فرد(۲۵)
تا قیامت عمرِ تَن درخواست کرد
گفت: اَنظِرنی اِلی یَومِ الْجَزا
کاشکی گفتی که: تُبْنا(۲۶) رَبَّنا**
* قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۲۶۰
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #260
«… خُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ…»
«… گفت: چهار پرنده برگير…»
** قرآن کریم، سوره ص(۳۸)، آیه ۷۹
Quran, Sooreh Saad(#38), Line #79
« قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ.»
« گفت: اى پروردگار من، مرا تا روزى كه از نو زنده
شوند مهلت ده.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4053
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمت هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقل ست و خصمِ جان و کیش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #770
عمرِ بی توبه، همه جان کندن است
مرگِ حاضر، غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد*
بیخدا آبِ حیات آتش بُوَد
آن هم از تأثیرِ لعنت بود کو
در چنان حضرت همی شد عُمرْجُو
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظَّنِ افزونی ست و کُلّی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضورِ شیر، روبَهشانگی(۲۷)
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مَهْلَم(۲۸) افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بُوَد
بَد کسی باشد که لعنتْجُو بود
عُمرِ خوش، در قُرب(۲۹)، جان پروردن است
عمرِ زاغ از بهرِ سِرگین(۳۰) خوردن است
عمرِ بیشم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم دِه که بس بَدگوهرم
گرنه گُه خوارست آن گَنده دهان
گویدی کز خویِ زاغم وارهان(۳۱)
* قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۶۲
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #162
« قُلْ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ »
« بگو: نماز من و قربانى من و زندگى من و مرگ من براى
خدا آن پروردگار جهانيان است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2660, Divan e Shams
تویی فرزندِ جان، کارِ تو عشق است
چرا رفتی تو و هر کاره(۳۲) گشتی؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #588
عشق، آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی، جمله سوخت
تیغِ لا در قتلِ غیرِ حق براند
دَرنگر زآن پس که بعدِ لا چه ماند؟
ماند اِلَّا الله، باقی جمله رفت
شاد باش ای عشقِ شرکتسوزِ زَفت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1450
راست گفته است آن سپهدارِ بشر
که هر آنکه کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غَبنِ(۳۳) موت*
بلکه هستش صد دریغ از بهرِ فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را؟
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حَوَل
ان خیالاتی که گم شد در اَجَل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زانست کاندر نقش ها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جُنبَد و یابَد عَلف
« ما مِنْ أَحَدٍ يَمُوتُ إِلاّ نَدِمَ إِنْ كانَ مُحسِناً نَدِمَ اِنْ لا يَكُونَ
ازْدادَ وَ إِنْ كانَ مُسيئاً نَدِمَ اَنْ لا يَكُونَ نُزِعَ.»
« هیچکس نمیرد جز آنکه پشیمان شود. اگر نکوکار باشد
از آن پشیمان گردد که چرا بر نکوکاری هایش نیفزود، و اگر
بدکار باشد از آنرو پشیمان شود که چرا از تباهکاری بازش نداشته اند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #124
عمرِ تو مانند هَمیانِ(۳۴) زرست
روز و شب مانندِ دینار اشمرست
میشمارد، میدهد زر بی وقوف(۳۵)
تا که خالی گردد و آید خُسوف(۳۶)
گر ز کُه بستانی و ننهی به جای
اندر آید کوه ز آن دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا زِ وَاسْجُد وَاقْتَرِب یابی غرض*
بنابراین به جای هر لحظه ای که از عمر از دست می دهی، از
سجده و قرب به حضرت حق و مابه ازایی برای آن بگمار و تا
از این طریق به مقصود حقیقی برسی.
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بُوَد در دین، مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهایت اَبتَر(۳۷) و نانِ تو خام
و آن عمارت کردنِ گور و لَحَد(۳۸)
نه به سنگ است و به چوب و نه لُبَد(۳۹)**
بلکه خود را در صفا گوری کنی
در مَنیِّ او کنی دفنِ مَنی
خاکِ او گردی و مدفونِ غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قُبّهها(۴۰) و کنگره
نبود از اصحابِ معنی آن سَره
بنگر اکنون زنده اطلسپوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را؟
در عذابِ مُنکَرست آن جانِ او
کژدمِ غم در دلِ غَمدانِ او
از برون، بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون، ز اندیشهها او زار زار
وآن یکی بینی در آن دَلقِ کُهَن
چون نبات اندیشه و شِکَّر سُخَن
* قرآن کریم، سوره علق(۹۶)، آیه ۱۹
Quran, Sooreh Al-Alaq(#96), Line #19
« كَلَّا لَا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ.»
« نه، هرگز، از او پيروى مكن و سجده كن و به خدا نزديك شو.»
** قرآن کریم، سوره بلد(۹۰)، آیه ۶
Quran, Sooreh Al-Balad(#90), Line #6
« يَقُولُ أَهْلَكْتُ مَالًا لُبَدًا.»
« گوید: مال بسیار به کار بردم.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #559
تا گشاید عقدهٔ اِشکال را
در حَدَث کرده ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای مُنْتَهی
عقده یی سخت ست بر کیسهٔ تهی
در گشادِ عقدهها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقدهیی که آن بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خَسی یا نیکبخت؟
حَلِّ این اِشکال کُن، گر آدمی
خرج این کُن دَم، اگر آدم دمی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3833
تو مکن تهدید از کُشتن که من
تشنهٔ زارم به خونِ خویشتن
عاشقان را هر زمانی مُردنی ست
مردنِ عشّاق، خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جانِ هُدی(۴۱)
وآن دوصد را میکند هر دم فِدی
هر یکی جان را ستاند دَه بها
از نُبی(۴۲) خوان: عَشرَةُ اَمثالِها
عاشق در برابر هر جانی که فدای حضرت معشوق می کند، ده برابر
عوض می گیرد. از قرآن کریم این مطلب را بخوان که: هر عمل نیکی،
ده برابر پاداش دارد.
گر بریزد خونِ من آن دوسترُو(۴۳)
پایکوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگِ من در زندگی ست
چون رَهَم زین زندگی، پایندگی ست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2102, Divan e Shams
چیست با عشق آشنا بودن؟
به جُز از کامِ دل جدا بودن
خون شدن، خونِ خود فرو خوردن
با سگان بر درِ وفا بودن
کاین شهیدان ز مرگ نَشکیبند(۴۴)
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قَضا(۴۵) گریزی تو
ترسِ ایشان ز بی بلا بودن
شَشَه(۴۶) میگیر و روزِ عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1364
باز فرمود او که اندر هر قَضا
مَر مسلمان را رضا باید، رضا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2675, Divan e Shams
بیاموز از پیَمبَر کیمیایی
که هر چِت حق دَهَد، می دِه رضایی
همان لحظه درِ جَنّت گُشاید
چو تو راضی شَوی دَر اِبتِلایی(۴۷)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4608
کارْ آن کارست ای مُشتاقِ مَست
کَاندر آن کار، ار رَسَد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گَر نَشُد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بِجو اِکمالِ دین
هر که اندر کارِ تو شد مرگدوست
بر دلِ تو، بی کراهت دوست، اوست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4384
اندرین فَسخِ عَزایِم، وین هِمَم
در تماشا بود در رَه هر قدم
خانه آمد، گنج را او باز یافت
کارش از لطفِ خدایی ساز یافت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، شماره ۸۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #832
کی نَظاره اهلِ بِخْریدن بُوَد
آن نَظاره گول گردیدن بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2202
« تصوّراتِ مردِ حازم.»
آنچنانکه ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بُردن؟ ببین
تو همان اندیش ای استادِ دین
میکشد شیرِ قضا در بیشهها
جانِ ما مشغولِ کار و پیشهها
آنچنان کز فقر میترسند خلق
زیرِ آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندی از آن فقرآفرین
گنجهاشان کشف گشتی در زمین*
جملهشان از خوفِ غم در عینِ غم
در پیِ هستی فتاده در عدم
* قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۹۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #96
« وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىٰ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ
السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ…»
« و چنانچه مردم شهر و دیارها همه ایمان آورده و پرهیزکار
میشدند همانا ما درهای برکاتی از آسمان و زمین را بر روی
آنها میگشودیم…»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1327
گاو، گر واقف(۴۸) ز قصّابان بُدی
کی پیِ ایشان بدآن دُکّان شدی؟
یا بخوردی از کفِ ایشان سُپوس(۴۹)
یا بدادی شیرِشان از چاپلوس؟
ور بخوردی، کی علف هضمش شدی؟
گر ز مقصود علف واقف بُدی
پس ستون این جهان، خود غفلت است
چیست دولت، کین دَوادَو(۵۰) با لَت(۵۱) است
اولش دَوْ دَوْ، به آخر لَت بخَور
جز درین ویرانه نبود مرگِ خر
تو به جِد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شده ست
زآن همی تانی به دادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
همچنین هر فکر که گرمی در آن
عیب آن فکرت شده ست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شَین(۵۲)
زو رمیدی جانْت بُعدَالَْمشرِقَین(۵۳)
قرآن کریم، سوره زخرف(۴۳)، آیه ۳۸
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #38
« حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ
الْقَرِينُ.»
« تا آنگاه كه نزد ما آيد، مىگويد: اى كاش دورى من و تو دورى
مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدى بودى.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3741
چشمِ کودک، همچو خَر در آخُر است
چشمِ عاقل، در حسابِ آخِر است
او در آخُر، چرب میبیند علف
وین ز قصّاب آخِرش بیند تلف
آن علف تلخ ست کین قصّاب داد
بهرِ لَحمِ(۵۴) ما، ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف، کان را خدا
بی غرض داده ست از محضِ عطا
فهمِ نان کردی، نه حکمت ای رهی
زآنچه حق گفتت: کُلُوا مِنْ رِزْقِهِ(۵۵)*
رزقِ حق، حکمت بُوَد در مرتبت
کآن گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمههایِ راز شد
گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری
در فِطامِ(۵۶) او، بسی نعمت خوری
* قرآن کریم، سوره ملک(۶۷)، آیه ۱۵
Quran, Sooreh Al-Mulk(#67), Line #15
« هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ ذَلُولًا فَامْشُوا فِي مَنَاكِبِهَا وَكُلُوا
مِنْ رِزْقِهِ ۖ…»
« اوست كه زمين را رام شما گردانيد. پس بر روى آن سير
كنيد، و از رزق خدا بخوريد…»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1730
لب فرو بند از طعام و از شراب
سویِ خوانِ آسمانی کُن شتاب
دَم به دَم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دَم به دَم از آسمان میآیَدَت
آب و آتش رِزق میافزایَدَت
گر تو را آنجا بَرَد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگانِ خداست
زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست
جَهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاهِ تَن بیرون شود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1639
گر تو این انبان، ز نان خالی کُنی
پُر ز گوهرهای اِجلالی کُنی
طفلِ جان، از شیرِ شیطان باز کن
بعد از آنَش با مَلَک اَنْباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیرهای
دان که با دیوِ لعین همشیرهای
(۱) تَن پَروَرْد: مخفّفِ تن پرورده
(۲) زَحیر: ناله ای که از خستگی و آزردگی برآید.
(۳) صُداع: سر درد، زحمت
(۴) پَرّافشانی: منظور آثار گمراهی و تَن پرستی را مانند پرهای
فاسد و فرسوده پرندگان دور ریختن است. عادات بد خود را از بین بردن.
(۵) جُود: بخشش، کَرَم، جوانمردی
(۶) اتَفْرَحُوا: شادی مکنید.
(۷) هَوْن: آسانی، در اینجا منظور مقدار اندک است.
(۸) مُشغِل: سرگرم کننده، بازدارنده
(۹) پَسْت بنشین: عقب تر بنشین
(۱۰) اَلسَّلام: سلام بر تو باد
(۱۱) این سو: منظور دنیاست
(۱۲) شَیب: پیری، در اینجا به معنی مُشیب یعنی پیر کننده آمده است.
(۱۳) عُج: فعل امر مفرد از عاجَ یَعُوجُ به معنی بگرا، میل کن، منعطف شو
(۱۴) سِرْ: فعل مفرد از سارَ یَسرُ به معنی حرکت کن.
(۱۵) ساریَه: اسم فاعل از سَری یَسْری به معنی شب رو، آنکه شب ها
راه می سپارد.
(۱۶) رُستا: مخفّف روستا
(۱۷) حشیش: گیاه خشک
(۱۸) عَما: کوری، عدم بصیرت
(۱۹) خرآس: آسیابی که با خر و چاروا گردانند.
(۲۰) مُنْیَة: آرزو، خواسته
(۲۱) طامع: طمع کننده، آزمند
(۲۲) تَأبید: جاوید کردن، جاودانه ساختن
(۲۳) کاغْ کاغ: بانگ کلاغ، قار قار
(۲۴) عُمْرخواه: عُمر خواهنده
(۲۵) فرد: یگانه، بی همتا، بی نظیر
(۲۶) تُبْنا: توبه کردیم
(۲۷) روبَهشانگی: حیله و تزویر
(۲۸) مَهْل: مهلت دادن، درنگ و آهستگی
(۲۹) قُرب: نزدیک شدن، نزدیکی
(۳۰) سرگین: فضله چارپایان
(۳۱) وارهان: آزاد کن، رهاکن
(۳۲) هر کاره: کسی که هر کاری را بر اساس انگیزه های من ذهنی اش
انجام دهد، همه کاره
(۳۳) غَبنِ: زیان آوردن در معامله، زیان دیدن در داد و ستد
(۳۴) هَمیان: کیسه پول
(۳۵) بی وقوف: بی توقف
(۳۶) خُسوف: ماه گرفتگی
(۳۷) اَبتَر: ناتمام، ناقص، بیفرزند
(۳۸) لَحَد: گور
(۳۹) لُبَد: کثیر و بسیار
(۴۰) قُبّه: بنایی که سقف آن گرد و برآمده باشد
(۴۱) هُدی: هدایت، در اینجا اسم فاعل به معنی هدایت کننده
(۴۲) نُبی: قرآن
(۴۳) دوسترُو: آشنا، دوست، یار مهربان
(۴۴) شَکیبیدن: آرام و قرار گرفتن، صبر کردن
(۴۵) قَضا: تقدیر و حکم الهی
(۴۶) شَشَه: شش روز اول بعد از عید فطر
(۴۷) اِبتلا: آزمایش، امتحان، بلا
(۴۸) واقف: آگاه
(۴۹) سُپوس: سَبوس، پوست گندم و یا جو
(۵۰) دَوادَو: اسم مرکب به معنی دویدن، دوندگی دائم
(۵۱) لَت: سیلی
(۵۲) شَین: زشتی، عیب، بدی
(۵۳) بُعدَالَْمشرِقَین: فاصله میان مشرق و مغرب
(۵۴) لَحم: گوشت
(۵۵) کُلُوا مِنْ رِزْقِه: از رزق او بخورید.
(۵۶) فِطام: از شیر گرفتن کودک، جدا کردن چیزی از چیز دیگر.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
عمر بر اومید فردا میرود
غافلانه سوی غوغا میرود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
گه به کیسه گَه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما میرود
مرگ یک یک میبرد وز هیبتش
خواجه بر عزم تماشا میرود
خاطر غافل کجاها میرود
تن مپرور زانکه قربانیست تن
دل بپرور دل به بالا میرود
چرب و شیرین کم دِه این مردار را
زانکه تن پرورد رسوا میرود
حکمتت از شه صلاح الدین رسید
کین حروف واسطه ای یار غار
پیش واصل خار باشد، خار خار
بس بلا و رنج بایست و وقوف
تا رَهد آن روح صافی از حروف
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
خود طواف آنکه او شهبین بود
فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
زآن نیامد یک عبارت در جهان
زآنکه این اسما و الفاظ حمید
از گلابه آدمی آمد پدید
علم الاسما بد آدم را امام
لیک نه اندر لباس عین و لام
چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه
گشت آن اسمای جانی روسیاه
که نقاب حرف و دم در خود کشید
تا شود بر آب و گل معنی پدید
گرچه از یک وجه منطق کاشف است
لیک از ده وجه پرده و مکنف است
بهر صورت ها مکش چندین زحیر
بیصداع صورتی معنی بگیر
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
این دو روزک را که زورت هست زود
پرافشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکیی کز پی نیامد مثل آن
بینی هر دم پاسخ کردار تو
چون مراقب باشی و گیری رسن
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زندهيی زین مرده بیرون آورد
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
آنکه او موقوف حال است آدمی ست
گه به حال افزون و گاهی در کمی ست
صوفی ابن الوقت باشد در مثال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حال ها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنکه یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الافلین
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل میگفت از درون لا تفرحوا*
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین**
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو مشو از غیر وی
او بهارست و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست استدراج توست***
گرچه تخت و ملک توست و تاج توست
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
شاد از غم شو که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
لیک کی درگیرد این در کودکان
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور هم تگ میدوند
ای خران کور این سو دام هاست
در کمین این سوی خونآشام هاست
تیرها پران کمان پنهان ز غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زآنکه در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آبادست دل ای دوستان
چشمهها و گلستان در گلستان
عج الی القلب و سر یا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
قول پیغمبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا*
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز اینها چه درود
روزگاری باشدش جهل و عما
ده چه باشد شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت در زده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشمبسته در خرآس
سر ببر این چار مرغ زنده را
سرمدی کن خلق ناپاینده را
بط و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خلق اندر نفوس
بط حرصست و خروس آن شهوتست
جاه چون طاوس و زاغ امنیتست
منیتش آنکه بود امیدساز
طامع تابید یا عمر دراز
این سخن را نیست پایان و فراغ
ای خلیل حق چرا کشتی تو زاغ
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود*
اندکی ز اسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعره زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاک فرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرنی الی یوم الجزا
کاشکی گفتی که تبنا ربنا**
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمت هاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقل ست و خصم جان و کیش
عمر بی توبه همه جان کندن است
مرگ حاضر غایب از حق بودن است
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود*
بیخدا آب حیات آتش بود
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چنان حضرت همی شد عمرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونی ست و کلی کاستن
در حضور شیر روبهشانگی
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسی باشد که لعنتجو بود
عمر خوش در قرب جان پروردن است
عمر زاغ از بهر سرگین خوردن است
عمر بیشم ده که تا گه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوارست آن گنده دهان
گویدی کز خوی زاغم وارهان
تویی فرزند جان کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هر کاره گشتی
عشق آن شعلهست کو چون بر فروخت
هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
راست گفته است آن سپهدار بشر
نیستش درد و دریغ و غبنِ موت*
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
ان خیالاتی که گم شد در اجل
کف ز دریا جنبد و یابد علف
عمر تو مانند همیان زرست
روز و شب مانند دینار اشمرست
میشمارد میدهد زر بی وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی به جای
تا ز واسجد واقترب یابی غرض*
جز به کاری که بود در دین مکوش
کارهایت ابتر و نان تو خام
و آن عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگ است و به چوب و نه لبد**
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
گورخانه و قبهها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
هیچ اطلس دست گیرد هوش را
در عذاب منکرست آن جان او
کژدم غم در دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز اندیشهها او زار زار
وآن یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن
تا گشاید عقده اشکال را
در حدث کرده ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقده یی سخت ست بر کیسه تهی
در گشاد عقدهها گشتی تو پیر
عقده چندی دگر بگشاده گیر
که بدانی که خسی یا نیکبخت
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم دمی
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنه زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنی ست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وآن دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
آزمودم مرگ من در زندگی ست
چون رهم زین زندگی پایندگی ست
چیست با عشق آشنا بودن
به جز از کام دل جدا بودن
خون شدن خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
کاین شهیدان ز مرگ نشکیبند
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی بلا بودن
ششه میگیر و روز عاشورا
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید رضا
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
کار آن کارست ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
گَر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست
اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت
کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود
او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
میکشد شیر قضا در بیشهها
جان ما مشغول کار و پیشهها
زیر آب شور رفته تا به حلق
جملهشان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدآن دکان شدی
یا بخوردی از کف ایشان سپوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی
گر ز مقصود علف واقف بدی
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت کین دوادو با لت است
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعدالمشرقین
چشم کودک همچو خر در آخر است
چشم عاقل در حساب آخر است
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخ ست کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بی غرض داده ست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زآنچه حق گفتت کلوا من رزقه*
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورنده لقمههای راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام او بسی نعمت خوری
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تو را آنجا برد نبود عجب
کین طلب در تو گروگان خداست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
دان که با دیو لعین همشیرهای
Privacy Policy
Today visitors: 2358 Time base: Pacific Daylight Time