برنامه شماره ۸۰۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۴ فوریه ۲۰۲۰ - ۶ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 945, Divan e Shams
ندا رسید به جانها که چند میپایید(۱)؟
به سویِ خانۀ اصلیِّ خویش بازآیید
چو قافِ قربتِ(۲) ما زاد و بودِ(۳) اصل شماست
به کوهِ قاف(۴) بپّرید خوش، چو عَنقایید(۵)
ز آب و گِل چو چنین کُنده یی(۶) است بر پاتان
به جهد کُنده ز پا پاره پاره بگشایید
سفر کنید از این غربت و به خانه روید
ازین فراق مَلولیم(۷) عزم فرمایید
به دوغِ گَنده(۸) و آب چَه و بیابانها
حیاتِ خویش به بیهوده چند فرسایید(۹)؟
خدای پَرِّ شما را ز جهد ساخته است
چو زندهاید بجنبید و جهد بنمایید
به کاهلی پر و بالِ امید میپوسد
چو پرّ و بال بریزد، دگر چه را شایید(۱۰)؟
از این خلاص ملولید، از بُن(۱۱) چَه نی
هلا، مبارک، در قعرِ چاه میپایید
ندایِ فَاعْتَبِروا(۱۲) بشنوید اُولُوالْابْصار(۱۳)*
نه کودکیت، سرِ آستین چه میخایید(۱۴)؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن(۱۵)؟
هلا، ز جو بجهید آن طرف، چو بُرنایید(۱۶)
درونِ هاونِ شهوت چه آب میکوبید(۱۷)
چو آبتان نَبْوَد بادِ لاف(۱۸) پیمایید
حُطام(۱۹) خواند خدا این حشیشِ(۲۰) دنیا را**
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ میلایید(۲۱)
هلا، که باده بیامد، ز خُم برون آیید
پیِ قَطایف(۲۲) و پالوده(۲۳) تن بپالایید(۲۴)
هلا، که شاهدِ جان آینه همی جوید
به صیقل آینهها را ز زنگ بِزُدایید(۲۵)
نمیهِلند(۲۶) که مَخلَص(۲۷) بگویم اینها را
ز اصلِ چشمه بجویید آن چو جویایید
* قرآن کریم، سوره حشر(۵۹)، آیه ۲
Quran, Sooreh Al-Hashr(#59), Line #2
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
** قرآن کریم، سوره حدید(۵۷)، آیه ۲۰
Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #20
«… وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ »
«... و زندگى دنيا جز متاعى فريبنده نيست.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 950, Divan e Shams
سپاس آن عَدَمی(۲۸) را که هستِ ما بِرُبود
ز عشقِ آن عدم آمد جهانِ جان به وجود
به هر کجا عدم آید، وجود گُم گردد
زهی عدم که چو آمد ازو وجود فزود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1387, Divan e Shams
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بیخویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
به سالها بِرُبودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بِرُبود
رَهَد(۲۹) ز خویش و ز پیش و ز جانِ مرگ اندیش
رَهَد ز خوف(۳۰) و رجا(۳۱) و رَهَد ز باد و ز بود(۳۲)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 34, Divan e Shams
آمد شرابِ آتشین، ای دیوِ غم کنجی نشین
ای جانِ مرگ اندیش(۳۳)، رو، ای ساقیِ باقی درآ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2912, Divan e Shams
مرغِ مرگ اندیش را غم میدهی
بلبلان را مست و گویا میکنی
کُهِ وجود چو کاهَست پیشِ بادِ عدم
کدام کوه که او را عدم چو کَه نَرُبود؟
وجود چیست و عدم چیست، کاه و کُه چه بُوَد؟
شُه(۳۴) ای عبارت از در برون، ز بام فرود(۳۵)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1418, Divan e Shams
دلا، مشتاقِ دیدارم، غریب و عاشق و مَستم
کنون عزمِ لِقا(۳۶) دارم، من اینک رَخت بربستم
مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، شماره ۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)# 18, Divan e Shams
نامه رسید زان جهان بهرِ مراجعت برم
عزمِ رجوع میکنم، رخت به چرخ میبرم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 97
گفتم: ای دل آینهٔ کُلّی بجو
رَوْ به دریا، کار بر ناید به جُو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1014
سبلت(۳۷) تزویر دنیا بَرکَنَند
خیمه را بر باروی(۳۸) نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی(۳۹) شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را، گر اَکْمَه(۴۰) نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب، آنجا سُهاست(۴۱)
در عدم، هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتْ بدان
که عدم آمد امید عابدان
قرآن کریم، سوره روم (۳۰)، آیه ۱۹
Quran, Sooreh Ar-Room(#30), Line #19
« يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَيُحْيِي
الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا ۚ وَكَذَٰلِكَ تُخْرَجُونَ.»
« خداوند زنده را از مرده بیرون کشد. بدان که عدم مایه
امیدواری پرستشگران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۴۲)
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد
مُرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیِّ(۴۳) الصَّمَد
زندهيی زین مُرده بیرون آورد
« مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند
بی نیاز که زنده را از مُرده بیرون می آورد، زنده ای را از
مُرده تو بیرون آورد.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1020
مَردِ کارنده که انبارش تهی ست
شاد و خوش نه بر امید نیستی ست؟
که بروید آن ز سویِ نیستی
فهم کن گر واقفِ معنی ستی
دم به دم از نیستی، تو منتظِر
که بیابی فهم و ذوق، آرام و بِر(۴۴)
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم اَبْخاز(۴۵) را
پس خزانهٔ صُنع(۴۶) حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مُبدِع(۴۷) آمد حق و مُبْدِع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سَنَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2933
دل فرو بسته و ملول آن کس بُوَد
کز فراقِ یار در مَحْبَس(۴۸) بُوَد
دلبر و مطلوب، با ما حاضر است
در نثارِ رحمتش، جان شاکر است
در دلِ ما لالهزار و گُلشنی ست
پیری و پَژمُردگی را راه نیست
دایماً تَرّ(۴۹) و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیشِ ماصدسال ویکساعت یکی ست
که دراز و کوته از ما مُنفکی ست
آن دراز و کُوتَهی در جسم هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سالِ آن اصحابِ کهف
پیششان یک روزِ بی اندوه و لَهْف(۵۰)
وآنگهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب با ماه و سال
کَی بُوَد سیریّ و پیریّ و ملال؟
در گلستانِ عَدَم چون بیخودی ست
مستی از سَغْراقِ(۵۱) لطفِ ایزدی ست
لَمْ یَذُقْ لَمْ یَدْرِ هر کس کو نَخَورد
کَی به وهم آرد جُعَلْ(۵۲) اَنْفاسِ وَرْد؟
« به فحوای ضرب المثلِ مَنْ لَمْ یَذُقْ لَمْ يَدْرِ هر کس
که از ساغر عشق الهی ننوشیده باشد، ذوق و لذّتِ
آن را نمی تواند احساس کند. چنانکه مثلاً کی
«سرگینْ گَردانَک » می تواند بویِ دلاویز گُل را تصوّر کند؟»
نیست موهوم، اَر بُدی موهوم، آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وَهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد رویِ خوب از خوکِ زشت؟
هین گلوی خود مَبُر، هان ای مُهان(۵۳)
این چنین لقمه رسیده تا دهان
راه های صعب، پایان بردهایم
رَه بر اهلِ خویش، آسان کردهایم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1401
گر بدانی رحمِ این محمودِ راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر، آن محمودِ توست ای بیمْدل
کم شنو زین مادرِ طبعِ مُضِل(۵۴)
چون شکارِ فقر گردی تو، یقین
همچو کودک اشک باری یومِ دین
گرچه اندر پرورش، تن مادر است
لیک از صد دشمنت دشمنترست
تن چو شد بیمار، داروجُوت کرد
ور قوی شد، مر ترا طاغُوت(۵۵) کرد
چون زِرِه دان این تنِ پُر حَیْف(۵۶) را
نی شِتا(۵۷) را شاید و نه صَیْف(۵۸) را
یارِ بد نیکوست بهرِ صبر را
که گشاید صبر کردن صدر(۵۹) را
صبرِ مَه با شب، منوّر دارَدَش
صبرِ گُل با خار اَذْفَر(۶۰) دارَدَش
صبرِ شیر اندر میانِ فَرْث(۶۱) و خون*
کرده او را ناعِشِ(۶۲) اِبْنُ اللَّبون(۶۳)
صبرِ جملهٔ انبیا با مُنکران
کردشان خاصِ حق و صاحِبْقِران(۶۴)
هر که را بینی یکی جامه دُرُست
دان که او آن را به صبر و کسب جُست
هرکه را دیدی برهنه و بینوا
هست بر بیصبریِ او آن گوا
هرکه مُسْتَوْحِش(۶۵) بُوَد، پُر غصّه جان
کرده باشد با دَغایی(۶۶) اِقتران
« مثال دیگر، هر کس بیمناک و اندوهگین باشد
قطعاً با شخص مکّار دوستی و همنشینی کرده است.»
صبر اگر کردی و اِلْفِ(۶۷) با وفا
ار فِراق او نخوردی این قَفا
خُوی(۶۸) با حق ساختی، چون انگبین
با لَبَن که لا اُحِبُّ الْآفِلین**
« بلکه با حضرت حق الفت می کرد، چنانکه شیر و عسل
در هم آمیزد. و میگفت: « من معبودهای آفل را دوست نمی دارم.»
لاجَرَم تنها نماندی همچنان
کآتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی صبری قرینِ غیر شد
در فِراقش پُر غم و بیخیر(۶۹) شد
صُحبتت چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۷۰)
پیشِ خاین چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کامانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول و از عُتُو(۷۱)
« با کسی الفت و دوستی داشته باش که امانت های
تو از فقدان و تعدّی در امان باشد.»
خوی با او کن که خُو را آفرید
خوی های انبیا را پَرورید
* قرآن کریم، سوره نحل(۱۶)، آیه ۶۶
Quran, Sooreh An-Nahl(#17), Line #66
« وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً ۖ نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ
مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِينَ »
« براى شما در چارپايان پندى است. از شير خالصى
كه از شكمشان از ميان سرگين و خون بيرون مىآيد
سيرابتان مىكنيم. شيرى كه به كام نوشندگانش گواراست.»
** قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه۷۹و۷۶
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #76,79
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ
فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ » (۷۶)
« چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين
است پروردگار من. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان
را دوست ندارم.»
« إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ
حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ » (٧٩)
« من از روى اخلاص روى به سوى كسى آوردم كه
آسمانها و زمين را آفريده است، و من از مشركان نيستم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1442
جبر، باشد پَرّ و بالِ کاملان
جبر، هم زندان و بندِ کاهلان
همچو آبِ نیل دان این جبر را
آب، مؤمن را و خون مر گَبْر را
بال، بازان را سویِ سلطان بَرَد
بال، زاغان را به گورستان بَرَد
باز گرد اکنون تو در شرحِ عَدَم
که چو پازهرست و پنداریش سَم
همچو هندوبچّه هین ای خواجهتاش(۷۲)
رَوْ، ز محمودِ عَدَم تَرسان مباش
از وجودی ترس که اکنون در وَی ای
آن خیالت لا شَی و تو لاشی ای
لاشیی بر لاشیی عاشق شده ست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زده ست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان
(۱) پاییدن: درنگ کردن، پایدار ماندن
(۲) قربت: نزدیکی
(۳) زاد و بود: کنایه از هست و نیست و تمام سرمایه و اسباب
(۴) کوهِ قاف: نام کوهی در افسانهها، که میپنداشتند سیمرغ بر فراز آن آشیانه دارد.
(۵) عَنقا: سیمرغ
(۶) کُنده: هیزم، قسمت پایین درخت، قطعه چوبی که برای شکنجه به پای زندانیان می بستند.
(۷) مَلول: اندوهگین، دلتنگ
(۸) گَنده: بدبو
(۹) فرساییدن: فرسودن، نابود کردن
(۱۰) شاییدن: شایسته و سزاوار بودن.
(۱۱) بُن: تَه، قعر
(۱۲) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید
(۱۳) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشن بین
(۱۴) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن
(۱۵) جَستن: جهیدن، خیز کردن
(۱۶) بُرنا: جوان
(۱۷) آب در هاون کوبیدن: کار بیهوده کردن
(۱۸) لاف: گفتار بیهوده و گزاف
(۱۹) حُطام: خرده و ریزۀ گیاه که زیر پا میریزد. مجازاً مال و ثروت.
(۲۰) حشیش: گیاه خشک، مال بی ارزش دنیا
(۲۱) ژاژ لاییدن: سخنان بیمزه، بیهوده، و بیمعنی گفتن.
(۲۲) قَطایف: نوعی حلوا
(۲۳) پالوده: فالوده، نوعی خوراکی شیرین
(۲۴) پالودن: پاک کردن، صاف کردن
(۲۵) زُدودن: پاکیزه ساختن، صاف و روشن کردن
(۲۶) هِلیدن: اجازه دادن، گذاشتن
(۲۷) مَخلَص: خلاصه کلام، چکیده سخن
(۲۸) عَدَم: نیستی
(۲۹) رَهیدن: رها شدن، خلاص شدن
(۳۰) خوف: ترس
(۳۱) رجا: امید
(۳۲) باد و بود: من ذهنی و آثار آن، بود و نبود
(۳۳) مرگ اندیش: آن که پیوسته در اندیشه مردن باشد. مجازاً، من ذهنی که با اندیشیدن و عمل به آن خودش را تباه می ساز
(۳۴) شُه: کلمه ای که در مورد نفرت و کراهت به کار رود.
(۳۵) ز بام فرود: از اوج خود فرود آی، بلند پروازی را کنار بگذار.
(۳۶) لِقا: دیدار، ملاقات
(۳۷) سبلت: سبیل
(۳۸) بارو: دیوار قلعه، حصار
(۳۹) غازی: جنگجو، پیکارگر، مجاهد
(۴۰) اَکْمَه: کور مادر زاد، جمع: کُمه
(۴۱) سُها: ستاره کوچک
(۴۲) رَشَد: به راه راست رفتن، هدایت
(۴۳) مُخْرِجُ الْحَیّ: بیرون آورنده زنده
(۴۴) برّ: نیکی
(۴۵) اَبْخاز: محلی است در کوه های قفقاز که عده ای از نصاری در آنجا سکونت دارند.
(۴۶) صُنع: آفرینش
(۴۷) مُبدِع: آفریننده، پدیدآورندۀ هست از نیست، هستیبخش
(۴۸) مَحْبَس: زندان
(۴۹) تَرّ: شاداب
(۵۰) لَهْف: دریغ، اندوهگین شدن، حسرت خوردن
(۵۱) سَغْراق: کاسه و کوزه لوله دار
(۵۲) جُعَلْ: جانوری شبیه سوسک های سیاه که در جاهای کثیف زندگی می کند.
(۵۳) مُهان: خوار، ذلیل
(۵۴) مُضِل: گمراه کننده
(۵۵) طاغُوت: بسیار طغیان کننده
(۵۶) حَیْف: ستم، ستم کردن. « پر حیف » پُر ستم، ستمکار
(۵۷) شِتا: مخففِ شِتاء به معنی زمستان
(۵۸) صَیْف: تابستان
(۵۹) صدر: سینه، دل، مرکز انسان
(۶۰) اَذْفَر: بوی تند و تیز، اينجا داراى بوى خوش
(۶۱) فَرْث: سرگین، مدفوع
(۶۲) ناعِش: حیات دهنده، نشاط آور
(۶۳) اِبْنُ اللَّبون: بچه شتر
(۶۴) صاحِبْقِران: نیک طالع، خوش اقبال، کسی که ولادتش در وقت اجتماعِ زُحَل و مشتری باشد.
(۶۵) مُسْتَوْحِش: بیمناک
(۶۶) دَغا: حیله گر
(۶۷) اِلْف: دوستی. جمع: آلاف
(۶۸) خُوی: عادت. در اینجا به معنی اُنس و اُلفت آمده است.
(۶۹) بیخیر: بی بهره
(۷۰) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب
(۷۱) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به معنی تعدّی و تجاوز
(۷۲) خواجهتاش: همخواجه، دو غلامی که یک صاحب داشته باشند.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ندا رسید به جانها که چند میپایید؟
به سوی خانۀ اصلی خویش بازآیید
چو قافِ قربت ما زاد و بود اصل شماست
به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید
ز آب و گل چو چنین کنده یی است بر پاتان
به جهد کنده ز پا پاره پاره بگشایید
ازین فراق ملولیم عزم فرمایید
به دوغ گنده و آب چه و بیابانها
حیات خویش به بیهوده چند فرسایید؟
خدای پر شما را ز جهد ساخته است
به کاهلی پر و بال امید میپوسد
چو پر و بال بریزد دگر چه را شایید؟
از این خلاص ملولید از بن چه نی
هلا مبارک در قعر چاه میپایید
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار*
نه کودکیت سر آستین چه میخایید؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن؟
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
درون هاون شهوت چه آب میکوبید
چو آبتان نبود باد لاف پیمایید
حطام خواند خدا این حشیش دنیا را**
درین حشیش چو حیوان چه ژاژ میلایید
هلا، که باده بیامد ز خم برون آیید
پی قطایف و پالوده تن بپالایید
هلا که شاهد جان آینه همی جوید
به صیقل آینهها را ز زنگ بزدایید
نمیهلند که مخلص بگویم اینها را
ز اصل چشمه بجویید آن چو جویایید
سپاس آن عدمی را که هست ما بربود
ز عشق آن عدم آمد جهان جان به وجود
به هر کجا عدم آید وجود گم گردد
به سالها بربودم من از عدم هستی
عدم به یک نظر آن جمله را ز من بربود
رهد ز خویش و ز پیش و ز جان مرگ اندیش
رهد ز خوف و رجا و رهد ز باد و ز بود
آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
مرغ مرگ اندیش را غم میدهی
که وجود چو کاهست پیش باد عدم
کدام کوه که او را عدم چو که نربود؟
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود؟
شه ای عبارت از در برون ز بام فرود
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع میکنم رخت به چرخ میبرم
گفتم ای دل آینه کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید به جو
سبلت تزویر دنیا برکنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
که ببین ما را گر اکمه نیستی
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
مرده شو تا مخرج الحی الصمد
مرد کارنده که انبارش تهی ست
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنی ستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهٔ صنع حق باشد عدم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لالهزار و گلشنی ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
که دراز و کوته از ما منفکی ست
آن دراز و کوتهی در جسم هاست
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی اندوه و لهف
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بیخودی ست
مستی از سغراق لطف ایزدی ست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
راه های صعب پایان بردهایم
ره بر اهل خویش آسان کردهایم
گر بدانی رحم این محمود راد
فقر آن محمود توست ای بیم دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر گردی تو یقین
همچو کودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادر است
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون*
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جملهٔ انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحبقران
هر که را بینی یکی جامه درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هست بر بیصبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق ساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الآفلین**
لاجرم تنها نماندی همچنان
چون ز بی صبری قرین غیر شد
در فراقش پر غم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خاین چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خوی های انبیا را پرورید
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهرست و پنداریش سم
همچو هندوبچه هین ای خواجهتاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس که اکنون در وی ای
آن خیالت لا شی و تو لاشی ای
گشت نامعقول تو بر تو عیان
Privacy Policy
Today visitors: 2024 Time base: Pacific Daylight Time