برنامه شماره ۸۳۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۳ نوامبر ۲۰۲۰ - ۱۴ آبان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 878, Divan e Shams
صحرا خوشَست، لیک چو خورشید فَر(۱) دهد
بُستان خوشَست، لیک چو گلزار بَر دهد(۲)
خورشیدِ دیگریست که فرمان و حکمِ او
خورشید را برای مَصالح سفر دهد
بوسه به او رَسَد که رُخَش همچو زَر بُوَد
او را نمیرسد که رَوَد مال و زَر دهد
بنگر به طوطیان که پَر و بال میزنند
سویِ شِکَرلبی(۳) که به ایشان شِکَر دهد
هر کَس شِکَرلبی بُگزیدهست در جهان
ما را شِکَرلَبیست که چیزی دگر دهد
ما را شِکَرلبیست، شِکَرها گدایِ اوست
ما را شَهَنشَهیست که مُلک(۴) و ظَفَر(۵) دهد
همّت بلند دار اگر شاه زادهای
قانع مَشو ز شاه که تاج و کَمر دهد
بَرکَن تو جامهها و در آبِ حیات رو
تا پارههایِ خاکِ تو لَعل و گُهَر دهد
بُگریز سویِ عشق و بپرهیز از آن بُتی
کاو دلبری نماید و خونِ جگر دهد
در چشمِ من نیاید خوبیِّ هیچ خوب
نقّاشِ جسم جان را غیبی صُوَر(۶) دهد
کی آبِ شور نوشَد با مرغهایِ کور؟
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد
خود پُر کند دو دیدهٔ ما را به حُسنِ خویش
گر ماه آن ببیند در حال سَر دهد
در دیدهٔ گدایِ تو آید نگارِ خاک(۷)؟
حاشا ز دیدهیی که خدایش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوکه(۸) عقلِ کُل
ما را ز عقلِ جزوی راه و عِبَر(۹) دهد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #881
صد جَوالِ(۱۰) زر بیآری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۱۱)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1620, Divan e Shams
چه شِکَرفروش دارم که به من شِکَر فروشد
که نگفت عذر روزی که: برو شِکَر ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2483, Divan e Shams
جملۀ تَن شِکَر شود، آنکه بِدو شِکَر دهی
لقمه کند دو کَوْن(۱۲) را، آنکه تواَش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شِکَر مگر تو را
با تو مِکیس(۱۳) چون کُنم؟ گر تو شِکَر گِران دهی
گَه بِکُشی، گِران دهی، گَه همه رایگان دَهی
یک نَفَسی چنین دهی، یک نَفَسی چنان دهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1708, Divan e Shams
می مالَم این دو چشم که خوابَست یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کاین منم
آری، منم ولیک برون رفته از مَنی(۱۴)
چون ماهِ نو ز بدرِ تو باریک می تَنَم
در تاجِ خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوقِ رویِ توست مَها، طوقِ گردنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 102, Divan e Shams
ز چاه و آب چَه رنجور گشتیم
روان کُن چشمههایِ کوثری را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #918
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کَی رود آن خو و طبعِ مُستطاب(۱۵)؟
گر گدا گشتم، گدارو کَی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نواَم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم بیت ۱۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الَْمنون(۱۶)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ١٢١٩
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1219, Divan e Shams
یار نخواهم که بُوَد بَدخو و غمخوار و تُرُش
چون لَحَد(١۷) و گورِ مُغان تَنگ و دل اَفشار(۱۸) و تُرُش(۱۹)
یار چو آیینه بُوَد، دوست چو لوزینه(۲۰) بُوَد
ساعتِ یاری نَبُوَد خایف(۲۱) و فرّار و تُرُش
هر که بُوَد عاشقِ خود پنج نشان دارد بَد
سخت دل و سُست قدم، کاهِل(۲۲) و بیکار و تُرُش
ور چشمش بیش بُوَد هم تُرُشی بیش کُند
دان مَثَلِ بیشی او سرکهٔ بسیار تُرُش
بس کُن شرحِ تُرُشان، این قدری بهرِ نشان
کی طَلبد در دو جهان طبعِ شِکَربار تُرُش؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #409
آنکه اَرزد صید را، عشق است و بس
لیک او کَی گنجد اندر دامِ کَس؟
تو مگر آییّ و صیدِ او شوی
دام بگذاری، به دامِ او رَوی
عشق میگوید به گوشم پَستْ پَست(۲۳)
صید بودن خوشتر از صیّادی است
گُولِ(۲۴) من کن خویش را و غِرّه(۲۵) شو
آفتابی را رها کن، ذَرّه شو
بر دَرَم ساکن شو و بیخانه باش
دعویِ شمعی مکُن، پروانه باش
تا ببینی چاشنیِّ زندگی
سلطنت بینی، نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه(۲۶) در جهان
تختهبندان(۲۷) را لقب گشته شَهان
بس طناب اندر گلو و تاجِ دار(۲۸)
بر وی انبوهی که: «اینک تاجدار»
همچو گورِ کافران، بیرون حُلَل(۲۹)
اندرون، قهرِ خدا عَزَّ وَ جَلّ(۳۰)
چون قبور آن را مُجَصَّص(۳۱) کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبعِ مسکینت مُجَصَّص از هنر
همچو نخلِ موم، بیبرگ و ثَمر
عطّار، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۲۶۴
Attar Peom (Qazal) # 264, Divan e Ashaar
تو صاحب نَفْسی ای غافل، میانِ خاک، خون می خور
که صاحبْ دل اگر زَهری خورَد، آن انَگبین(۳۲) باشد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1603
صاحبِ دل را ندارد آن زیان
گر خورَد او زَهرِ قاتل را عِیان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2153
پس خلیفه ساخت صاحبْسینهای
تا بُوَد شاهیش را آیینهای
پس صفایِ بیحدودش داد او
وآنگه از ظلمت ضِدش بنْهاد او
دو عَلَم بر ساخت، اسپید و سیاه
آن یکی آدم، دگر ابلیسِ راه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1604
زآنکه صحّت یافت و از پرهیز رَست
طالبِ مسکین، میانِ تب، دَر است
گفت پیغمبر که ای طالبْ جِری(۳۳)
هان مکن با هیچ مطلوبی مِری(۳۴)
در تو نَمرودی است، آتش در مَرو
رفت خواهی، اوّل ابراهیم شو
چون نِهای سَبّاح(۳۵) و نَی دریاییی
در میفکن خویش از خودْراییی
او ز قعرِ(۳۶) بَحر، گوهر آوَرَد
از زیانها سود بر سَر آوَرَد
کاملی گر خاک گیرد، زَر شود
ناقص ار زَر بُرد، خاکستر شود
چون قبولِ حق بُوَد آن مردِ راست
دست او در کارها، دستِ خداست
دستِ ناقص، دست شیطان است و دیو
زآنکه اندر دامِ تکلیف است و ریو(۳۷)
جهل آید پیشِ او، دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رَوَد
هر چه گیرد عِلَّتی(۳۸)، علّت شود
کفر گیرد کاملی، مِلَّت(۳۹) شود
ای مِری کرده پیاده با سوار
سَر نخواهی بُرد، اکنون پای دار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بِرویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَررویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهٔ نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوهٔ پیشینش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #2996
ساخت موسی قدس در، بابِ صَغیر
تا فرود آرند سر قومِ زَحیر(۴۰)
زآنکه جَبّاران(۴۱) بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفت و گویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 228, Divan e Shams
بیار آن که قرین(۴۲) را سویِ قرین کَشَدا
فرشته را ز فلک جانبِ زمین کَشَدا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1924
میشنیدم فُحش و خر میراندم
رَبِّ یَسِّرْ زیرِ لب میخواندم
ناسزاهای تو را می شنیدم ولی خر خود را می راندم، یعنی کار خود را می کردم و زیر لب می خواندم: پروردگارا کارم را آسان فرما.
قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه، ۲۶و۲۵
Quran, Sooreh Ta-Ha(#20), Line #25,26
« قَالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِی.»(۲۵)
« گفت: پروردگارا گشاده گردان دلم را.»
« وَيَسِّرْ لِي أَمْرِی.»(۲۶)
« و آسان گردان کارم را.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که: بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3644
هست مهمانخانه این تَن ای جوان
هر صباحی ضَیفِ(۴۳) نو آید دَوان
هین مگو کین مانْد اندر گردنم
که هم اکنون باز پَرَّد در عَدم
هرچه آید از جهانِ غَیبوَش(۴۴)
در دلت ضَیف ست، او را دار خَوش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3689
هفت سال ایّوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضَیفِ خدا
تا چو وا گردد بلایِ سخترُو
پیشِ حق گوید به صد گُون شُکر او
کز محبّت، با منِ محبوب کُش
رو نکرد ایّوب یک لحظه تُرُش
از وفا و خجلتِ علمِ خدا
بود چون شیر و عسل او با بَلا
فکر در سینه درآید نو به نو
خَندْخندان(۴۵) پیشِ او تو باز رَوْ
که اَعِذْنی(۴۶) خالِقی مِنْ شَرِّهِ
لا تُحَرِّمْنی اَنِل(۴۷) مِن بِرِّهِ
بگو: ای آفریدگار من، مرا از شرّ اندیشه نو پناه ده. مرا از خیر و برکت اندیشه نو محروم مکن، بلکه خیر و برکت آنرا به من برسان.
رَبِّ اَوْزِعْنی(۴۸) لِشُکْرِ ما اَری
لا تُعَقِّبْ حَسرَةً لی اِنْ مَضی
پروردگارا، مرا به سپاسگزاری هرآنچه بینم الهام فرما و اگر نعمتی گذشت مرا دچار حسرت مفرما.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2278
من ز مَکرِ نَفْس دیدم چیزها
کو بَرَد از سِحرِ خود تمییزها(۴۹)
وعده ها بدْهد تو را تازه به دست
که هزاران بار، آنها را شکست
عُمر، گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانهٔ نو نَهَد
گرم گوید وعده هایِ سرد را
جادویِ مَردی، ببندد مرد را
ای ضیاءُ الْحَق حُسام الدّین بیا
که نَرویَد بی تو از شوره، گیا
از فلک آویخته شد پردهیی
از پیِ نفرینِ دلْ آزردهيی
این قضا را هم قضا داند عِلاج
عقلِ خَلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشت است آن مارِ سیاه
آنکه کِرمی بود افتاده به راه
اژدها و مار اندر دستِ تو
شد عصا ای جانِ موسی مستِ تو
حُکمِ خُذها لا تَخَفْ دادَت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا*
خدای تعالی به تو فرمان داده است: « بگیر آن را و مترس. »
هین یَدِ بَیضا(۵۰) نما ای پادشاه
صبحِ نو بگشا ز شب هایِ سیاه
دوزخی افروخت بر وی دَم فسون
ای دَمِ تو از دَمِ دریا فزون
بَحر، مَکّارست، بنموده کَفی
دوزخ است از مَکر بنموده تَفی(۵۱)
زآن نماید مختصر در چشمِ تو
تا زبون(۵۲) بینیش، جُنبَد خشمِ تو
* قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه ۲۱-۱۸
Quran, Sooreh Ta-Ha(#20), Line #18-21
« قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَىٰ غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَىٰ.» (١٨)
« گفت: اين عصاى من است. بر آن تكيه مىكنم و براى گوسفندانم با آن برگ مىريزم. و مرا با آن كارهاى ديگر است.»
« قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسَىٰ.» (١٩)
« گفت: اى موسى، آن را بيفكن.»
« فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعَىٰ.» (٢٠)
« بيفكندش. به ناگهان مارى شد كه مىدويد.»
« قَالَ خُذْهَا وَلَا تَخَفْ ۖ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الْأُولَىٰ.» (٢١)
« گفت: بگيرش، و مترس. بار ديگر آن را به صورت نخستينش بازمىگردانيم.»
(۱) فَرّ: شأن و شوکت، رفعت و شکوه
(۲) بَر دادن: بار دادن، ثمر دادن، حاصل و نتیجه دادن
(۳) شِکَرلب: شیرین لب، شیرین گفتار
(۴) مُلک: سرزمین، مملکت، پادشاهی
(۵) ظَفَر: پیروزی
(۶) صُوَر: جمعِ صورت، نقش ها
(۷) نگارِ خاک: صُوَرِ حسّی، صورتهای حسّی
(۸) بوکه: شاید که، تا شاید
(۹) عِبَر: جمعِ عبرت به معنی حکایت پندآموز، پندآموزی، عبور، گذر
(۱۰) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۱۱) مُنحَنی: خمیده، خمیده قامت، بیچاره و درمانده
(۱۲) کَوْن: گیتی، عالَم
(۱۳) مِکیس: چانه زدن در معامله
(۱۴) مَنی: انانیّت، خودبینی
(۱۵) مُستطاب: پاک و پاکیزه
(۱۶) رَیْبُ الَْمنون: حوادث ناگوار
(۱۷) لَحَد: گور، سنگی که بالای سر مرده بر روی گور نصب کنند.
(۱۸) دل اَفشار: دل آزار، آنکه دل را در فشار گذارد.
(۱۹) تُرُش: عبوس و ناگوار
(۲۰) لوزینه: حلوایی که از عسل و مغز بادام درست کنند.
(۲۱) خایف: ترسیده، ترسان
(۲۲) کاهِل: تنبل، سُست
(۲۳) پست پست: آهسته، آهسته
(۲۴) گول: ابله، نادان
(۲۵) غِّره: مفتون
(۲۶) بازگونه: وارونه، واژگون
(۲۷) تختهبندان: اسیران
(۲۸) تاجِ دار: سرِ دار، بالای دار
(۲۹) حُلَل: جمعِ حُلّه، به معنی زیورها، پیرایه ها
(۳۰) عَزَّ وَ جَلّ: گرامی و بزرگ است، از صفات خداوند
(۳۱) مُجَصَّص: گچ اندوده، گچ کاری شده
(۳۲) انَگبین: عسل، شهد، هر چیز شیرین
(۳۳) طالب جِری: خواستار جیره
(۳۴) مِری: ممال کلمه مراء، به معنی ستیز و جدال
(۳۵) سَبّاح: شناگر
(۳۶) ریو: حیله و نیرنگ
(۳۷) قعر: ته، گودی و ته چیزی
(۳۸) عِلَّتی: بیمار، منسوب به علّت به معنی بیماری و مرض
(۳۹) مِلَّت: دین و آیین
(۴۰) قومِ زَحیر: مردم بیمار و آزاردهنده
(۴۱) جَبّار: ستمگر، ظالم
(۴۲) قرین: نزدیک، مصاحب، همنشین
(۴۳) ضَیف: مهمان
(۴۴) جهانِ غَیبوَش: مراد جهان برین و یا عالَم عِلْوی است.
(۴۵) خَندْخندان: کسی که در حال خندیدن است.
(۴۶) اَعِذْنی: مرا پناه ده.
(۴۷) اَنِل: برسان
(۴۸) اَوْزِعْنی: مرا الهام كن.
(۴۹) تمییز: تشخیص، شناختن چیزها از یکدیگر
(۵۰) یَدِ بَیضا نمودن: معجزه کردن
(۵۱) تَف: گرمی، حرارت
(۵۲) زبون: حقیر، خوار و عاجز
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد
بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد
خورشید دیگریست که فرمان و حکم او
خورشید را برای مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمیرسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطیان که پر و بال میزنند
سوی شکرلبی که به ایشان شکر دهد
هر کس شکرلبی بگزیدهست در جهان
ما را شکرلبیست که چیزی دگر دهد
ما را شکرلبیست شکرها گدای اوست
ما را شهنشهیست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زادهای
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامهها و در آب حیات رو
تا پارههای خاک تو لعل و گهر دهد
بگریز سوی عشق و بپرهیز از آن بتی
کاو دلبری نماید و خون جگر دهد
در چشم من نیاید خوبی هیچ خوب
نقاش جسم جان را غیبی صور دهد
کی آب شور نوشد با مرغهای کور
خود پر کند دو دیده ما را به حسن خویش
گر ماه آن ببیند در حال سر دهد
در دیده گدای تو آید نگار خاک
خامش ز حرف گفتن تا بوکه عقل کل
ما را ز عقل جزوی راه و عبر دهد
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم
جمله تن شکر شود آنکه بدو شکر دهی
لقمه کند دو کون را آنکه تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی
یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
می مالم این دو چشم که خوابست یا خیال
آری منم ولیک برون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک می تنم
در تاج خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوق روی توست مها طوق گردنم
ز چاه و آب چه رنجور گشتیم
روان کن چشمههای کوثری را
کی رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوام
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
یار نخواهم که بود بدخو و غمخوار و ترش
چون لحد و گور مغان تنگ و دل افشار و ترش
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرار و ترش
هر که بود عاشق خود پنج نشان دارد بد
سخت دل و سست قدم کاهل و بیکار و ترش
ور چشمش بیش بود هم ترشی بیش کند
دان مثل بیشی او سرکه بسیار ترش
بس کن شرح ترشان این قدری بهر نشان
کی طلبد در دو جهان طبع شکربار ترش؟
آنکه ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عز و جل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پرده پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور
که صاحب دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
پس خلیفه ساخت صاحبسینهای
تا بود شاهیش را آیینهای
پس صفای بیحدودش داد او
وآنگه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
زآنکه صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودی است آتش در مرو
رفت خواهی اول ابراهیم شو
چون نهای سباح و نی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی
او ز قعر بحر گوهر آورد
از زیانها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد زر شود
ناقص ار زر برد خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطان است و دیو
زآنکه اندر دام تکلیف است و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رود
هر چه گیرد علتی علت شود
کفر گیرد کاملی ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد اکنون پای دار
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
از ره پنهان صلاح و کینهها
از قرین بیقول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
هست مهمانخانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیبوش
در دلت ضیف ست او را دار خوش
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخترو
پیش حق گوید به صد گون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
خندخندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اری
لا تعقب حسرة لی ان مضی
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آنها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه نو نهد
گرم گوید وعده های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی تو از شوره گیا
از پی نفرین دل آزردهيی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشت است آن مار سیاه
آنکه کرمی بود افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا ای جان موسی مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
هین ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب های سیاه
دوزخی افروخت بر وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکارست بنموده کفی
دوزخ است از مکر بنموده تفی
زآن نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش جنبد خشم تو
Privacy Policy
Today visitors: 778 Time base: Pacific Daylight Time