برنامه شماره ۷۳۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۷ تاریخ اجرا: ۲۶ نوامبر ۲۰۱۸ ـ ۶ آذر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2555, Divan e Shams
چرا، چون ای حیاتِ جان درین عالم وطن داری
نباشد خاکِ رَه ناطِق(۱)، ندارد سنگ هشیاری؟
چرا زهری دهد تلخی؟ چرا خاری کند تیزی؟
چرا خشمی کند تندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گلزارِ روی او، عَجب میمانَدَم روزی
که خاری اندرین عالم کند در عهدِ او خاری
مگر حضرت(۲) نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن، برون ناید ز اَغیاری(۳)
مگر خود دیده عالم غلیظ و دُرد(۴) و قَلب(۵) آمد؟
نمیتاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری
دو چشمِ زشت رویان را لباسِ زشت میباید
و کی شاید که دَرپوشد(۶) لباسِ زشت آن عاری(۷)
که از عریانیِ لطفش لباسِ لطف شرمنده
که از شرمِ صفایِ او، عرقها میشود جاری
و او با این همه، جسمی فرو بُرّید(۸) و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد بَدیداری(۹)
فروپوشید لطفِ او، نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیدهها محروم و کُند از سَیر(۱۰) و سَیّاری(۱۱)
ولیک آن نورِ ناپیدا همی فرمایَدَت هر دَم
شرابِ(۱۲) می که بِفزاید ز بیهوشیت هشیاری
که خوبانِ به غایت را فراغت باشد از شیوه(۱۳)
ولیکن عشقشان دارد هزاران مَکر و عَیّاری(۱۴)
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان ِشهوانی
نباشی زان طَرَب غافل، اگر تو جانِ جان داری
درونِ خود طلب آن را، نه پیش و پس، نه بر گردون(۱۵)
نمیبینی که اَندَر خواب تو در باغ و گلزاری؟
کدامین سوی میدانی؟ کدامین سوی میبینی؟
تو آن باغی که میبینی به خواب اَندَر، به بیداری
چو دیده جان گشادی تو، بدیدی مُلکِ روحانی
از آن جا طفلِ ره باشی، چو رو زین سو به شَه آری
کدامین شه؟ نیارم(۱۶) گفت رمزی از صفاتِ او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمیخواهم که از دونی(۱۷) و طَمّاعی(۱۸)
سَر و سَروَر نمیجوید، هَمی جوید کُلَه داری(۱۹)
کُلَه بگذار و سَر می جو، کز آن سَر سَر به دست آید
به سر بنشین به بزمِ سر، ببین زان سر تو خَمّاری(۲۰)
ز جامی کز صفایِ آن نماید غیبها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حُجب(۲۱) و عَمّاری(۲۲)
به رویِ هر مَهی بینی تو داغی(۲۳) بس ظریف و کَش(۲۴)
نشانِ بندگیِّ شَه که فرد است او به دلداری
به نزدِ حُسنِ اِنس و جِنِّ مَخدومی(۲۵) شمسِ الدّین
زهی تبریزِ دریاوَش(۲۶) که بر هر ابر دُر باری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1241
تا نخوانی لا و اِلّاَ الله را
در نيابی مَنهَجِ(۲۷) این راه را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3963
گر نه فرزندِ بِلیسی ای عَنید(۲۸)
پس به تو میراثِ آن سگ چُون رسید؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 254
هر که در دنیا خورَد تَلبیسِ(۲۹) دیو
وز عدوِّ دوسترو تعظیم و ریو(۳۰)
در رهِ اسلام و بر پولِ(۳۱) صِراط
در سر آید همچو آن خر از خُباط(۳۲)
عشوههای یارِ بد مَنیوش(۳۳) هین
دام بین، ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیسِ لا حَول آر بین
آدما، ابلیس را در مار بین
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1220
از نُبی(۳۴) برخوان که شیطانانِ اِنس
گشتهاند از مَسخِ(۳۵) حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در اِفتِتان(۳۶)
اِستِعانَت(۳۷) جوید او زین اِنسیان(۳۸)
که شما یارید با ما، یاری ای
جانبِ مایید جانب داری ای
رامانا ماهاراشی: ذهن انسان مایا ( پرده پندار) است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 417
همچو گورِ کافران، بیرون حُلَل(۳۹)
اندرون، قهرِ خدا عَزَّ وَ جَلّ(۴۰)
چون قُبور آن را مُجَصَّص(۴۱) کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبعِ مِسکینت مُجَصَّص از هنر
همچو نخلِ موم، بیبرگ و ثَمَر(۴۲)
حافظ، غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۸
Hafez Poem(Qazal)# 178, Ghazaliat
هر که شد مَحرَمِ دل در حرمِ یار بماند
وان که این کار ندانست در اِنکار بماند
اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن
شُکرِ ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واسِتَدَند(۴۳) از گروِ مِی همه رَخت
دَلقِ(۴۴) ما بود که در خانه خَمّار(۴۵) بماند
بودا: ذهن انسان، دیر یا زود، ایجاد دوکخا، “Dukkha”، یعنی «درد» خواهد کرد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 591
هیچ کُنجی بی دَد(۴۶) و بی دام نیست
جز به خلوت گاهِ حق، آرام نیست
سعدی، مواعظ، قصاید، قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - موعظه و نصیحت
Sa'adi Poem(Ghasideh) # 6, Moezeh o Nasihat
چو نیک دَرنِگری آنکه میکند فریاد
ز دستِ خوی بدِ خویشتن به فریادست
سعدی، بوستان، باب سوم، گفتار اندر سماع اهلِ دل و تَقریرِ حق و باطل آن
Sa'adi Poem(Boostan) # 3, Samaae Ahle Del va Taghrire Hagh o Batele aan
تو را با حق آن آشنایی دهد
که از دستِ خویشت رهایی دهد
مسحیت: انسان دچار عوارض گناه اولیه است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 615
تو ز قرآن بازخوان تفسیرِ بیت
گفت ایزد: ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت
گر بپرّانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۷۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4579
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتی، فتنهای
صد هزاران خرمن اندر حَفْنهای(۴۷)
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 429, Divan e Shams
خودپرستی نامبارک حالتی ست
کاندر او ایمانِ ما انکارِ ماست
آنکه افلاطون و جالینوسِ توست
از مَنی(۴۸) پُر علّت و بیمارِ ماست
نوبهاری کو نُویِّ خود بدید
جانِ گلزار است اما زارِ ماست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2673
سر ببخشد، شُکر خواهد سجدهای
پا ببخشد، شُکر خواهد قَعدهای(۴۹)
قوم گفته: شُکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت مَلول
ما چنان پژمرده گشتیم از عطا
که نه طاعتمان خوش آید، نه خطا
ما نمیخواهیم نعمت ها و باغ
ما نمیخواهیم اسباب و فراغ
انبیا گفتند: در دل علّتی ست
که از آن در حقشناسی آفتی ست
نعمت از وی جملگی علّت شود
طعمه در بیمار، کی قوّت شود؟
چند خوش پیشِ تو آمد ای مُصِر(۵۰)
جمله ناخوش گشت و صافِ او کدر
تو عدوِّ این خوشی ها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی
هر که او شد آشنا و یارِ تو
شد حقیر و خوار در دیدارِ تو
هر که او بیگانه باشد با تو، هم
پیش تو او بس مه است و محترم
این هم از تاثیر آن بیماری است
زهر او در جمله جُفتان(۵۱) ساری(۵۲) ست
دفع آن علّت بباید کرد زود
که شِکَر با آن، حَدَث(۵۳) خواهد نمود
هر خوشی کاید به تو، ناخوش شود
آبِ حیوان گر رسد، آتش شود
کیمیای مرگ و جَسک(۵۴) است آن صفت
مرگ گردد ز آن، حیاتت عاقبت
بس غذایی که ز وی دل زنده شد
چون بیامد در تنِ تو، گَنده شد
بس عزیزی که به ناز اِشکار(۵۵) شد
چون شکارت شد، بَرِ تو خوار شد
آشنایی عقل با عقل، از صفا
چون شود هر دم فزون، باشد وَلا(۵۶)
آشنایی نفس با هر نفسِ پست
تو یقین میدان که دم دم کمتر است
ز آنکه نفسش گِردِ علّت میتند
معرفت را زود فاسد میکند
گر نخواهی دوست را فردا نَفیر(۵۷)
دوستی با عاقل و با عقل گیر
از سَمومِ(۵۸) نفس، چون با علّتی
هر چه گیری تو، مرض را آلتی
گر بگیری گوهری، سنگی شود
ور بگیری مِهرِ دل، جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بِکری لطیف
بعدِ دَرکت گشت بیذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم، کهنه شد
چیزِ دیگر گو بجز آن، ای عَضُد
چیزِ دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نَفیر
دفع علّت کن، چو علّت خَو(۵۹) شود
هرحدیثی کهنه پیشت نو شود
تا که آن کهنه برآرَد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گَو(۶۰)
ما طبیبانیم، شاگردان حق
بَحرِ قُلزُم(۶۱) دید ما را فَانْفَلَقْ(۶۲)*
انبیاء در پاسخ اهل هوی' گویند: ای بیماردلان و ای مریض باطنان، ما طبیب و شاگرد مکتب حضرت حق تعالی هستیم. دریای بیکران وقتی قدرت و اعجاز روحی ما را بیند از هم بشکافد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2709
هین صَلا(۶۳)، بیماریِ ناسور(۶۴) را
داروی ما یک به یک رنجور را
* قرآن كريم، سوره شعرا(۲۶)، آيه ۶۳
Quran, Sooreh Shoaraa(#26), Line #63
فَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ مُوسَىٰ أَنِ اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْبَحْرَ ۖ فَانْفَلَقَ فَكَانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ
ما به موسی وحی کردیم که عصایت را به دریا زن، پس دریا از هم بشکافت و هر پاره ای از آن همچون کوهی عظیم شد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 1507
کالهٔ(۶۵) معیوب بخْریده بُدم
شُکر کز عیبش پِگَه(۶۶) واقف شدم
پیش از آن کز دست، سرمایه شدی
عاقبت معیوب بیرون آمدی
مال رفته، عمر رفته، ای نَسیب(۶۷)
مال و جان داده پی کالهٔ مَعیب(۶۸)
رخت دادم، زرِّ قلبی(۶۹) بِسْتَدَم(۷۰)
شادِ شادان سویِ خانه میشدم
شُکر کین زر، قلب پیدا شد کنون
پیش از آنکه عُمر بگذشتی فزون
قلب ماندی تا ابد در گردنم
حیف بودی عمر ضایع کردنم
چون پگَهتر قلبیِ او رُو نمود
پایِ خود زُو واکَشَم من زود زود
یارِ تو چون دشمنی پیدا کُند
گَرِّ(۷۱) حِقد(۷۲) و رَشکِ او بیرون زند
تو از آن اِعراضِ(۷۳) او افغان مکن
خویشتن را ابله و نادان مکن
بلکه شُکرِ حق کن و نان بخش کُن
که نگشتی در جَوالِ(۷۴) او کَهُن
از جَوالش زود بیرون آمدی
تا بجُویی یارِ صدقِ سَرْمَدی(۷۵)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 769
پس تَضَرُّع(۷۶) کن که ای هادیِّ زیست
باز بودم بسته گشتم، این ز چیست؟
سختتر اَفشردهام در شر قدم
که لَفی خُسْرَم** ز قَهرت دم به دم
خدوندا من در طریق شرّ و بدی با گام های محکم تری حرکت می کنم.
چرا که به جهت قهر تو لحظه به لحظه در زیانکاری به سر برم.
از نصیحت های تو کر بودهام
بُتشکن دعوی و بتگر بودهام***
** قرآن کریم، سوره العصر(۱۰۳)
Quran, Sooreh Alasr(#103)
وَالْعَصْرِ (١)
سوگند به اين زمان،
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ (٢)
كه آدمى در زیانکاری است.
إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ (٣)
مگر آنها كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند و يكديگر را به حق سفارش كردند و يكديگر را به صبر سفارش كردند.
*** قرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۴۳
Quran, Sooreh Forghan(#25), Line #43
أَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ ؟…
آيا آن كس را كه هواى نفس را به خدايى گرفته بود ديدى؟…
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 772
یادِ صُنعت(۷۷) فرضتر یا یادِ مرگ؟
مرگ مانندِ خزان، تو اصلِ برگ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1337, Divan e Shams
گرم زیر و زبر کردی، به خود نزدیکتر کردی
که صِحَّت(۷۸) آید از دردی چو اَفشرده(۷۹) شود دُنبَل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1428, Divan e Shams
به دُنبَل(۸۰) دُنبه می گوید مرا نیشیست در باطِن
تو را بشکافم ای دُنبَل گر از آغاز بِنوازم
بِمالَم بر تو من خود را به نرمی، تا شوی ایمِن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فَن سازم
دهان مَگشای این ساعت، اَزیرا دُنبلِ خامی
چو وقت آید شوی پخته، به کارِ تو بپردازم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2684, Divan e Shams
از این شَهدی که صد گون نیش دارد
بجز دُنبَل ببین چیزی فزودی؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 2063
تا به دیوارِ بَلا ناید سَرَش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کَرَش
کودکان را حِرصِ گوزینه(۸۱) و شکر
از نصیحت ها کند دو گوش کر
چونکه دردِ دُنبَلَش آغاز شد
در نصیحت هر دو گوشش باز شد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۲۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4283
چون یَپُنْلُو(۸۲) در میان شهرها
از نواحی آید آنجا بهرها(۸۳)
کالهٔ(۸۴) معیوب قلب کیسهبُر(۸۵)
کالهٔ پُر سودِ مُستشرِف(۸۶) چو دُر
زین یَپُنْلُو هر که بازرگانتر است
بر سَرَه(۸۷) و بر قلبها دیدهور است
شد یَپُنْلُو مر ورا دارُالرَّباح(۸۸)
وآن دگر را از عَمی(۸۹) دارُالْجُناح(۹۰)
بازار عمومی برای افراد ماهر و تیزبین محل انتفاع و سود بردن است اما برای
دیگران به سبب نداشتن تیزبینی و مهارت محل زیانمندی و ضرر است.
هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غَبی بند است و بر استاد، فَک(۹۱)
بر یکی قند است و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطف است و بر دیگر چو قهر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1113
هر چه صورت می وَسیلَت سازدش
زان وَسیلَت بحر، دور اندازدش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1995
این همه که مرده و پژمرده ای
زان بُود که تَرکِ سَرور کرده ای
(۱) ناطِق: سخنگو، نطق کننده
(۲) حضرت: حق تعالی، خداوند پاک و منزّه
(۳) اَغیار: جمع غیر به معنی بیگانه
(۴) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد، لای
(۵) قَلب: تقلّبی
(۶) دَرپوشیدن: پوشیدن، به تن کردن
(۷) عاری: برهنه، لخت
(۸) فرو بُریدن: قطع کردن، ادامه ندادن
(۹) بَدیدار: پدیدار، آشکار
(۱۰) سَیر: رفتن و گردش کردن، راه رفتن، گردش
(۱۱) سَیّار: رونده، کسی میگردد و برای تماشا و تفرج سیر میکند
(۱۲) شراب: نوشیدن، آشامیدن
(۱۳) شیوه: عشوه، کرشمه
(۱۴) عَیّاری: حیله بازی و فریبندگی
(۱۵) گردون: عالَم، فلک
(۱۶) یارستن: توانستن، از عهده برآمدن
(۱۷) دونی: پستی و حقارت
(۱۸) طَمّاع: طمعکار، حریص، آزمند
(۱۹) کُلَه داری: سَروَری، فرمانروایی
(۲۰) خَمّار: شراب فروش
(۲۱) حُجب: شرم، حیا
(۲۲) عَمّاری: کجاوه، صندوق مانندی که برای نشستن سوار آن را بر روی پشت شتر و فیل
میگذارند
(۲۳) داغ: نشان و علامت
(۲۴) کَش: زیبا، نیک
(۲۵) مَخدوم: کسی که به او خدمت میکنند، سَرور
(۲۶) دریاوَش: دریا کردار، بخشنده و کریم، همانند دریا
(۲۷) مَنهَج: راه آشکار و روشن
(۲۸) عَنید: ستیزه گر
(۲۹) تَلبیس: فریب، حیله و نیرنگ
(۳۰) ریو: حیله
(۳۱) پول: پل
(۳۲) خُباط: افكار من ذهنی یا فکری که بر پایه من ذهنی است، شوریدگی مغز
(۳۳) مَنیوش: گوش مکن، نیوشیدن به معنی گوش کردن است
(۳۴) نُبی: قرآن
(۳۵) مَسخ: تغییر شکل یافته، به ویژه به شکل حیوان درآمده، زشت شده
(۳۶) اِفتِتان: گمراه کردن
(۳۷) اِستِعانَت: یاری خواستن
(۳۸) اِنسیان: آدمیان، جمع اِنس
(۳۹) حُلَل: زیورها، پیرایه ها، جمع حُلّه
(۴۰) عَزَّ وَ جَلّ: گرامی و بزرگ است، از صفات خداوند
(۴۱) مُجَصَّص: گچ اندوده، گچ کاری شده
(۴۲) ثَمَر: میوه، بر
(۴۳) واسِتَدَن: واستاندن، بازستاندن، بازگرفتن
(۴۴) دَلق: خرقه، پوستین، جامۀ درویشی
(۴۵) خَمّار: میفروش، شرابفروش
(۴۶) دَد: جانور درنده مانند شیر، پلنگ و گرگ
(۴۷) حَفْنه: مشتی از گندم و جو و نظیر آن
(۴۸) مَنی: انانیّت، تکبّر
(۴۹) قَعده: یکبار نشستن، قعود یعنی نشستن
(۵۰) مُصِر: اصرارکننده
(۵۱) جُفتان: جمع جُفت به معنی زوج، قرین، همنشین
(۵۲) ساری: سرایتکننده
(۵۳) حَدَث: مدفوع
(۵۴) جَسک: رنج و بلا
(۵۵) اِشکار: شکار
(۵۶) وَلا: وَلاء، دوستی و پیوستگی
(۵۷) نَفیر: رمیدن، ترسیدن، گریزان، متنفر
(۵۸) سَموم: باد گرم و مهلک، باد زهر آلود
(۵۹) خَو: کَندن و بریدن و درو کردن
(۶۰) گَو: گودال
(۶۱) بَحرِ قُلزُم: دریای سرخ، در اینجا به معنی دریای بیکران
(۶۲) اِنْفَلَقْ: شکافته شد
(۶۳) صَلا: آواز دادن، دعوت عمومی
(۶۴) ناسور: زخمی که آب کشیده و چرک و ورم کرده باشد، زخم چرکین
(۶۵) کاله: کالا
(۶۶) پِگَه: مخفّف پگاه، صبح زود
(۶۷) نَسیب: اصیل
(۶۸) مَعیب: عیب دار
(۶۹) قلبی: تقلبی
(۷۰) سِتاندن: گرفتن
(۷۱) گَرّ: کچل، در اینجا معیوب
(۷۲) حِقد: کینه
(۷۳) اِعراض: روی برگرداندن
(۷۴) جَوال: کیسه بزرگ
(۷۵) سَرمدی: ابدی، جاودانه
(۷۶) تَضَرُّع: زاری کردن
(۷۷) صُنع: آفرینش، آفریدن
(۷۸) صِحَّت: تندرستی، سلامتی
(۷۹) اَفشرده: فشار داده شده
(۸۰) دُنبَل: دُمَل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن گود می گردد
(۸۱) گوزینه: حلوایی که از مغز گردو می سازند.
(۸۲) یَپُنْلُو: میدان عمومی شهر که محل نزول کاروانیان و مرکز داد و ستد است. بازار عمومی
(۸۳) بَهر: قسمت، نصیب، در اینجا مراد کالا و اجناس است
(۸۴) کالهٔ: کالا
(۸۵) کیسهبُر: دزد، جیب بر
(۸۶) مُستشرِف: بلند قدر، گرانبها
(۸۷) سَرَه: خالص، برگزیده
(۸۸) دارُالرَّباح: رَباح یعنی سود بردن. دارُالرَّباح یعنی خانه سود بردن و انتفاع
(۸۹) عَمی: کوری، نابینایی
(۹۰) دارُالْجُناح: جُناح معرب گناه است، در اینجا مراد زیان و ضرر است. دارُالْجُناح یعنی خانه گناه و زیان
(۹۱) فَک: جدا کردن دو چیز از هم، خلاص کردن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چرا چون ای حیات جان درین عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری
در آن گلزارِ روی او عجب میماندم روزی
که خاری اندرین عالم کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قَلب آمد
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری
که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او عرقها میشود جاری
و او با این همه جسمی فرو برید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد بدیداری
فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیدهها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نورِ ناپیدا همی فرمایدت هر دم
شراب می که بِفزاید ز بیهوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جانرشهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری
کدامین سوی میدانی کدامین سوی میبینی
تو آن باغی که میبینی به خواب اندر به بیداری
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
خردهایی نمیخواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمیجوید همی جوید کله داری
کله بگذار و سر می جو کز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
ز جامی کز صفای آن نماید غیبها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری
تا نخوانی لا و الا الله را
در نيابی منهج این راه را
گر نه فرزند بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید
هر که در دنیا خورد تلبیس دیو
وز عدو دوسترو تعظیم و ریو
در ره اسلام و بر پول صراط
در سر آید همچو آن خر از خباط
عشوههای یارِ بد منیوش هین
دام بین ایمن مرو تو بر زمین
صد هزار ابلیسِ لا حول آر بین
آدما ابلیس را در مار بین
از نبی برخوان که شیطانانِ اِنس
گشتهاند از مسخ حق با دیو جنس
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما یاری ای
جانب مایید جانب داری ای
همچو گورِ کافران بیرون حلل
اندرون، قهرِ خدا عز و جل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکرِ ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گروِ می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
چو نیک درنگری آنکه میکند فریاد
ز دست خوی بد خویشتن به فریادست
که از دست خویشت رهایی دهد
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما رمیت اذ رمیتی فتنهای
صد هزاران خرمن اندر حفنهای
کاندر او ایمان ما انکار ماست
آنکه افلاطون و جالینوس توست
از منی پر علت و بیمار ماست
نوبهاری کو نوی خود بدید
جان گلزار است اما زار ماست
سر ببخشد شکر خواهد سجدهای
پا ببخشد شکر خواهد قعدهای
قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا
انبیا گفتند در دل علتی ست
نعمت از وی جملگی علت شود
طعمه در بیمار کی قوت شود
چند خوش پیش تو آمد ای مصر
جمله ناخوش گشت و صاف او کدر
تو عدو این خوشی ها آمدی
هر که او شد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
زهر او در جمله جفتان ساری ست
دفع آن علت بباید کرد زود
که شکر با آن حدث خواهد نمود
هر خوشی کاید به تو ناخوش شود
آب حیوان گر رسد آتش شود
کیمیای مرگ و جسک است آن صفت
مرگ گردد ز آن حیاتت عاقبت
چون بیامد در تن تو گنده شد
بس عزیزی که به ناز اشکار شد
چون شکارت شد برِ تو خوار شد
آشنایی عقل با عقل از صفا
چون شود هر دم فزون باشد ولا
آشنایی نفس با هر نفس پست
ز آنکه نفسش گرد علت میتند
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی
گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعدِ درکت گشت بیذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیزِ دیگر گو بجز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نفیر
دفع علت کن چو علت خو شود
تا که آن کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو
ما طبیبانیم شاگردان حق
بحر قلزم دید ما را فانفلق*
هین صلا بیماری ناسور را
کالهٔ معیوب بخریده بدم
شکر کز عیبش پگه واقف شدم
پیش از آن کز دست سرمایه شدی
مال رفته عمر رفته ای نسیب
مال و جان داده پی کالهٔ معیب
رخت دادم زر قلبی بستدم
شاد شادان سوی خانه میشدم
شکر کین زر قلب پیدا شد کنون
پیش از آنکه عمر بگذشتی فزون
چون پگهتر قلبی او رو نمود
پای خود زو واکشم من زود زود
گرِ حقد و رشک او بیرون زند
تو از آن اعراض او افغان مکن
بلکه شکرِ حق کن و نان بخش کن
که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی
تا بجویی یار صدق سرمدی
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم** ز قهرت دم به دم
بتشکن دعوی و بتگر بودهام***
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
گرم زیر و زبر کردی به خود نزدیکتر کردی
که صحت آید از دردی چو افشرده شود دنبل
به دنبل دنبه می گوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم
بمالم بر تو من خود را به نرمی تا شوی ایمِن
به ناگاهانت بشکافم که تا دانی چه فن سازم
دهان مگشای این ساعت ازیرا دنبل خامی
چو وقت آید شوی پخته به کار تو بپردازم
از این شهدی که صد گون نیش دارد
بجز دنبل ببین چیزی فزودی
تا به دیوارِ بلا ناید سرش
نشنود پند دل آن گوش کرش
کودکان را حرص گوزینه و شکر
چونکه درد دنبلش آغاز شد
چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آنجا بهرها
کالهٔ معیوب قلب کیسهبر
کالهٔ پر سود مستشرِف چو در
زین یپنلو هر که بازرگانتر است
بر سره و بر قلبها دیدهور است
شد یپنلو مر ورا دارالرباح
وآن دگر را از عمی دارالجناح
بر غبی بند است و بر استاد فک
هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
زان بود که ترک سرور کرده ای
Privacy Policy
Today visitors: 2118 Time base: Pacific Daylight Time