مولوی، دیوان شمس، شماره ۱۳۸۷
هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران
هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم
مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم
آن جا همیخواهد دلم زیرا که من آن جاییم
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بیخویشتر
خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم
آن برف گوید دم به دم بگدازم و سیلی شوم
غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم
تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم
تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم
برف آب را بگذار هین فقاعهای خاص بین
می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم
چون عقل بیپر می پرم زیرا چو جان بالاییم
بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر
که چون نیم بیپا و سر در پنجه آن ناییم
گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن
تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم
ای بینوایان را نوا جان ملولان را دوا
پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم
من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این
من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم
Privacy Policy
Today visitors: 952 Time base: Pacific Daylight Time