برنامه شماره ۹۷۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۵ سپتامبر ۲۰۲۳ - ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۷۷ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه ۹۷۷ با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه ریز مناسب پرینت
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF نسخه درشت
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #145, Divan e Shams
ای وصالت یک زمان بوده، فراقت سالها
ای به زودی بار کرده بر شتر اَحمالها(۱)
شب شد و درچین(۲) ز هجرانِ رخِ چون آفتاب
درفتاده در شبِ تاریک بس زلزالها(۳)
چون همیرفتی به سکتهٔ(۴) حیرتی، حیران بُدم
چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها
ور نه سکتهٔ بخت بودی مر مرا، خود آن زمان
چهره خونآلود کردی، بردریدی شالها(۵)
بر سرِ ره، جان و صد جان در شفاعت پیشِ تو
در زمان، قربان بکردی خود چه باشد مالها
تا بِگَشتی در شبِ تاریک ز آتش نالهها
تا چو احوالِ قیامت دیده شد اَهوالها(۶)
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گِریَد، اگر زان بشنود احوالها
قَدّها چون تیر بوده، گشته در هِجران کمان
اشک خونآلود گشت و جمله دلها دالها(۷)
چون درستیّ و تمامی شاهِ تبریزی بدید
در صفِ نقصان نشستست از حیا مثقالها(۸)
از برای جانِ پاکِ نورپاشِ(۹) مَهوَشت(۱۰)
ای خداوند شمسِ دین تا نشکنی آمالها(۱۱)
از مَقالِ(۱۲) گوهرینِ بحرِ بیپایانِ تو
لعل گشته سنگها و مُلک گشته(۱۳) حالها
حالهای کاملانی کآن ورایِ قالهاست(۱۴)
شرمسار از فرّ(۱۵) و تابِ(۱۶) آن نَوا در(۱۷) قالها
ذرّههایِ خاکِ هامون(۱۸) گر بیابد بویِ او
هر یکی عَنقا(۱۹) شود تا برگُشاید بالها
بالها چون برگُشاید، در دو عالم ننگرد
گِردِ خَرگاهِ(۲۰) تو گردد والهِ(۲۱) اِجمالها(۲۲)
دیدهٔ نقصانِ(۲۳) ما را خاکِ تبریزِ صفا
کُحل(۲۴) بادا(۲۵)، تا بیابد زان بسی اِکمالها(۲۶)
چونکه نورافشان کنی درگاهِ بخشش، روح را
خود چه پا دارد(۲۷) در آن دَم رونقِ اَعمالها؟
خود همان بخشش که کردی بیخبر اندر نهان
میکند پنهانِ پنهان جملهٔ اَفعالها
ناگهان بیضه شکافد، مرغِ معنی بَرپَرد
تا هُما(۲۸) از سایهٔ آن مرغ گیرد فالها
هم تو بنویس ای حُسامالدّین و میخوان مدحِ او
تا به رغمِ غم ببینی بر سعادت خالها
گرچه دستافزارِ(۲۹) کارَت شد ز دستت، باک نیست
دست شمسالدّین دهد مر پات را خَلخالها(۳۰)
(۱) اَحمال: جمعِ حِمل به معنی بار
(۲) درچیدن: هَرَس کردن، در اینجا قطع کردن و پایان دادن
(۳) زلزال: زلزله
(۴) سَکته: سکوت و خاموشی
(۵) شال: نوعی پارچهٔ پشمی که صوفیان پوشند، پارچهای که در کشمیر بافند.
(۶) اَهوال: جمعِ هول به معنی بیم و ترس
(۷) دال گشتن دلها: کنایه از پژمردگی دلها، چون حرفِ «دال» خمیده کمر است.
(۸) مثقال: واحدِ وزن، کنایه از ناچیزی و بیمقداری
(۹) نورپاش: نوربخش، نورپاشنده
(۱۰) مَهوَش: مانندِ ماه
(۱۱) آمال: آرزوها، امیدها
(۱۲) مَقال: گفتار
(۱۳) مُلک گشتن: در اختیار و تملّک قرار گرفتن
(۱۴) قال: گفتار، سخن
(۱۵) فَرّ: شکوه
(۱۶) تاب: تابش و درخشش
(۱۷) نَوا: برگ، توشه. نَوادر: جمعِ نادره به معنی هر چیز کمیاب و ارزشمند
(۱۸) هامون: بیابان، صحرا
(۱۹) عَنقا: سیمرغ
(۲۰) خَرگاه: خیمهٔ بزرگ، سراپرده
(۲۱) والِه: حیران
(۲۲) اِجمال: نیک کردن، زیبا گردانیدن
(۲۳) نقصان: در اینجا ناقص و معیوب
(۲۴) کُحل: سُرمهٔ چشم
(۲۵) بادا: باشد، الهی که بشود
(۲۶) اِکمال: کامل کردن، کمال بخشیدن
(۲۷) پا داشتن: تاب داشتن، طاقت داشتن، توان داشتن
(۲۸) هُما: پرندهٔ اقبال
(۲۹) دستافزار: ابزارِ دست
(۳۰) خَلخال: حلقهای فلزی که زنان برای زینت به مچِ پا میانداختند.
------------
چون همیرفتی به سکتهٔ حیرتی، حیران بُدم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1109
چشم باز و، گوش باز و، این ذَکا(۳۱)
خیرهام در چشمبندیِّ خدا
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۷۹
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #179
«…لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا ۚ
أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.»
«…ايشان را دلهايى است كه بدان نمىفهمند و چشمهايى است كه بدان نمىبينند و گوشهايى است
كه بدان نمىشنوند. اينان همانند چارپايانند حتى گمراهتر از آنهايند. اينان خود غافلانند.»
(۳۱) ذَکا: هوشیاری، تیزی طبع
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1649
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی میپَرَد با پَرِّ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3335
گر امین آیید سویِ اهلِ راز
وارهید از سَرکُلَه مانندِ باز
سَرْ کلاهِ چشمبندِ گوشبند
که ازو بازست مسکین و نَژَند
زآن کُلَه مر چشمِ بازان را سَد است
که همه میلش سویِ جنسِ خود است
چون بُرید از جنس، با شَه گشت یار
برگُشایَد چشمِ او را بازدار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2629
چون شوی تمییزدِه(۳۲) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۳۳) قبلهشناس
(۳۲) تمییزدِه: کسی که دهندهٔ قوّهٔ شناخت و معرفت است.
(۳۳) خَطْرَت: قوهٔ تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
تا چو احوالِ قیامت دیده شد اَهوالها
اشک خونآلود گشت و جمله دلها دالها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2894
بُعدِ تو مرگیست با درد و نَکال(۳۴)
خاصه بُعدی که بُوَد بَعْدَ الْوِصال
(۳۴) نَكال: عقوبت، كيفر
حالهای کاملانی کآن ورایِ قالهاست
شرمسار از فرّ و تابِ آن نَوادر قالها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1415
عاشقی تو بر من و، بر حالتی
حالت اندر دست نبود، یا فتی
پس نیَم کلّیِ مطلوبِ تو من
جزوِ مقصودم تو را اندر زَمَن
گِردِ خَرگاهِ تو گردد والهِ اِجمالها
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1309
عقلِ کُلّ را گفت: ما زاغَ الْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
عقلِ مازاغ است نورِ خاصگان
عقلِ زاغ استادِ گورِ مردگان
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم لغزش نكرد و از حد درنگذشت.»
دیدهٔ نقصانِ ما را خاکِ تبریزِ صفا
کُحل بادا، تا بیابد زان بسی اِکمالها
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #921
دیدهٔ ما چون بسی علّت(۳۵) دروست
رَوْ فنا کُن دیدِ خود در دیدِ دوست
دیدِ ما را دیدِ او نِعْمَ الْعِوَض(۳۶)
یابی اندر دیدِ او کُلِّ غَرَض
(۳۵) علّت: بیماری
(۳۶) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض
تا هُما از سایهٔ آن مرغ گیرد فالها
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1940, Divan e Shams
این زمین و این زمان، بیضهست و مرغی کاندر اوست
مُظلِم و اِشکستهپَر باشد حقیر و مُستَهان(۳۷)
کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را
واصِل و فارِق میانشان بَرْزَخٌ لایَبْغیان
بیضه را چون زیرِ پرِّ خویش پَروَرد از کَرَم
کفر و دین فانی شد و شد مرغِ وحدت پَرفِشان
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیات ۱۹ و ۲۰
Quran, Ar-Rahman(#55), Line #19-20
«مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ» (١٩)
«دو دريا را پيش راند تا به هم رسيدند،»
«بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ» (٢٠)
«ميانشان حجابى است تا به هم در نشوند.»
(۳۷) مستهان: خوار و ذلیل
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1480
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۳۸)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
چشمها چون شد گذاره(۳۹)، نورِ اوست
مغزها میبیند او در عینِ پوست
بیند اندر ذَرّه خورشیدِ بقا
بیند اندر قطره، کُلِّ بحر(۴۰) را
(۳۸) عُش: آشیانهٔ پرندگان
(۳۹) گذاره: آنچه از حدّ در گذرد، گذرنده.
(۴۰) بحر: دریا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1957
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول(۴۱)
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
(۴۱) سُفول: پستی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3072
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش(۴۲) نیست
لیک تو آیِس مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۱
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #41
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
(۴۲) قَلّاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3387
ناامیدیها به پیشِ او نهید
تا ز دردِ بیدوا بیرون جهید
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3836
ناامیدی را خدا گردن زدهست
چون گناه و معصیت طاعت شدهست
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۵۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #53
«قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللهِ
إِنَّ اللهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.»
«بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كردهايد، از رحمت خدا مأيوس مشويد.
زيرا خدا همه گناهان را مىآمرزد. اوست آمرزنده و مهربان.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2922
انبیا گفتند: نومیدی بَد است
فضل و رحمتهایِ باری بیحد است
از چنین مُحسِن نشاید ناامید
دست در فِتراکِ(۴۳) این رحمت زنید
ای بسا کارا، که اوّل صَعْب گشت
بعد از آن بگشاده شد، سختی گذشت
بعدِ نومیدی، بسی امّیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
(۴۳) فِتراک: تسمه و دَوالی که از پس و پیش زین اسب میآویزند و با آن چیزی به ترک میبندند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٩٨۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #984
گفت: از رَوْحِ خدا لاتَیْأَسُوا(۴۴)
همچو گمکرده پسر، رو سوبهسو
از رهِ حِسِّ دهان، پرسان شَوید
گوش را بر چارراهِ آن نهید
قرآن کریم، سورهٔ یوسف (۱۲)، آیهٔ ۸۷
Quran, Yusuf(#12), Line #87
«يَا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلَا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللهِ
إِنَّهُ لَا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ.»
«اى پسران من، برويد و يوسف و برادرش را بجوييد و از رحمت خدا مأيوس مشويد،
زيرا تنها كافران از رحمت خدا مأيوس مىشوند.»
(۴۴) لاتَیْأَسُوا: ناامید نشوید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #765, Divan e Shams
هله نومید نباشی که تو را یار برانَد
گَرَت امروز براند، نه که فردات بخوانَد؟
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آن جا
ز پسِ صبر تو را او به سَرِ صدر نشانَد
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
رهِ پنهان بنماید که کس آن راه ندانَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1614
«حکایتِ آن درویش که در کوه، خلوت کرده بود و بیانِ حلاوتِ انقطاع و خلوت
و داخل شدن در این منقبت که اَنَا جَلیُس مَنْ ذَکَرَنی وَ اَنیسُ مَنِ اسْتَأنَسَ بی
گر با همهای، چو بیمنی، بیهمهای
ور بیهمهای، چو با منی، با همهای»
بود درویشی به کُهساری مُقیم
خلوت او را بود همخواب و نَدیم
چون ز خالق میرسید او را شَمول
بود از اَنفاسِ مرد و زن، ملول
همچنانکه سهل شد ما را حَضَر(۴۵)
سهل شد هم قومِ دیگر را سفر
(۴۵) حَضَر: اقامت در شهر، منزل، محلّ حضور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1634
بقیهٔ قصه آن زاهدِ کوهی که نذر کرده بود که میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم
و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت که: بیفشان،
آن خورم کی باده افگنده باشد از درخت
اندر آن کُه بود اشجار(۴۶) و ثِمار(۴۷)
بس مُرودِ(۴۸) کوهی آنجا، بیشمار
گفت آن درویش: یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زَمَن(۴۹)
جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درختِ مُنتعش(۵۰)
مدتی بر نذرِ خود بودش وفا
تا درآمد امتحاناتِ قضا
زین سبب فرمود: استثنا کنید(۵۱)
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر مَیلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَناٰ شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم، و هیچ کاری از حیطهٔ مشیت من خارج نمیشود.
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۲۹
Quran, Ar-Rahman(#55), Line #29
« يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
« هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست، و
او هر لحظه در كارى جدید است.»
در حدیث آمد که دل همچون پَریست
در بیابانی اسیرِ صرصریست(۵۲)
باد، پَر را هر طرف رانَد گِزاف
گَه چپ و، گَه راست با صد اختلاف
حدیث
« إِنَّ هذَا القَلْبَ كَريشَةٍ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرْضِ يُقِيْمُهَا الرّيحُ ظَهْراً لِبَطْنٍ.»
« این قلب پَری را مانَد به هامون که باد، آن را زیر و زبر کند.»
در حدیثِ دیگر این دل دان چنان
کآبِ جوشان زآتش اندر قازغان(۵۳)
« لَقَلْبُ الْـمؤمِنِ اَشَدُّ تَقَلُّباً مِنَ الْقُدورِ فی غَلَیانِها.»
« مَثَلِ قلب مؤمن در دگرگونی هایش همانند دیگِ در حال جوش است.»
هر زمان دل را دگر رایی بُوَد
آن نَه از وَی، لیک از جایی بُوَد
پس چرا ایمن شوی بر رایِ دل
عهد بندی تا شوی آخِر خَجِل؟
این هم از تأثیرِ حکم است و قَدَر
چاه میبینیّ و، نتوانی حَذَر(۵۴)
نیست خود از مرغِ پَرّان این عجب
که نبیند دام و افتد در عَطَب(۵۵)
این عجب که دام بیند هم وَتَد(۵۶)
گر بخواهد، ور نخواهد، میفتد
سویِ دامی میپَرَد با پَرِّ خویش
(۴۶) اَشجار: جمعِ شجر، به معنی درختان
(۴۷) ثِمار: جمعِ ثمر، به معنی میوهها
(۴۸) مُرود: مخفّف اِمرود، به معنی گلابی
(۴۹) زَمَن: زمین
(۵۰) مُنتعش: سرزنده، با نشاط، سالم
(۵۱) استثنا کنید: انشاءالله بگویید، اگر خدا بخواهد بگویید.
(۵۲) صَرصَر: باد سرد و سخت، باد تند
(۵۳) قازغان: دیگ بزرگ، پاتیل
(۵۴) حَذَر: پرهیز کردن، دوری کردن
(۵۵) عَطَب: هلاک شدن، هلاکت
(۵۶) وَتَد: میخ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1672
«مضطر شدن فقیرِ نذر کرده به کندنِ اِمرود از درخت
و گوشمالِ حق رسیدن بیمهلت»
پنج روز آن باد، امرودی نریخت
ز آتشِ جُوعش صبوری میگریخت
بر سرِ شاخی مُرودی چند دید
باز صبری کرد و، خود را واکَشید
باد آمد، شاخ را سَرزیر کرد
طبع را بر خوردنِ آن، چیر کرد
جوع و ضعف و قوّتِ جذب قضا
کرد زاهد را ز نذرش بیوفا
چونکه از امرود بُن میوه سُکُست
گشت اندر نذر و عهدِ خویش سُست
هم در آن دم گوشمالِ حق رسید
چشمِ او بگشاد و، گوشِ او کَشید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1687
گفت: میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناهِ خویش را
من شکستم حرمتِ اَیمانِ او
پس یمینم بُرد دادِستانِ او
من شکستم عهد و، دانستم بَدست
تا رسید آن شومیِ جُرأت به دست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3746
تیغِ حِلمت(۵۷)، جانِ ما را چاک کرد
آبِ علمت، خاکِ ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرارِ هوست
زآنکه بیشمشیر کشتن کارِ اوست
صانعِ بیآلت و بیجارحه(۵۸)
واهبِ(۵۹) این هَدْیههایِ رابحه(۶۰)
صد هزاران میچشاند هوش را
که خبر نَبْوَد دو چشم و گوش را
بازگو، ای بازِ عرشِ خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردِگار؟
چشمِ تو، ادراکِ غیب آموخته
چشمهایِ حاضران، بردوخته
آن یکی، ماهی همی بیند عیان
و آن یکی، تاریک میبیند جهان
و آن یکی، سه ماه میبیند به هم
این سه کس، بنشسته یک موضع نَعَم
چشمِ هر سه باز و گوشِ هر سه تیز
در تو آویزان و، از من در گُریز
سِحرِ عین است این، عَجَب لطف خَفیست(۶۱)
بر تو نقشِ گُرگ و، بر من یوسفیست
(۵۷) حِلم: فضاگشایی
(۵۸) جارحه: عضو بدن انسان خصوصاً دست
(۵۹) واهب: بخشنده
(۶۰) رابحه: دارای سود
(۶۱) لطفِ خَفی: آن لطفی که سببش معلوم نباشد.
وا رهید از سَرکُلَه مانندِ باز
بر گُشایَد چشمِ او را بازدار
راند دیوان را حق از مِرصادِ(۶۲) خویش
عقلِ جُزوی را ز استبدادِ خویش
قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیهٔ ۱۴
Quran, Al-Fajr(#89), Line #14
«إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ»
«زيرا پروردگارت به كمينگاه است.»
که سَری کم کن نهای تو مستبِد
بلکه شاگردِ دلی و مستعِد
رو برِ دل، رو که تو جزوِ دلی
هین که بندهٔ پادشاهِ عادلی
بندگیّ او بِهْ از سلطانی است
که اَنا(۶۳) خَیْرٌ(۶۴) دمِ شیطانی است
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۲
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #12
«قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ ۖ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ …»
«خدا گفت: وقتى تو را به سجده فرمان دادم، چه چيز تو را از آن بازداشت؟ گفت: من از او بهترم، …»
فرق بین و برگُزین تو ای حبیس(۶۵)
بندگیِّ آدم از کِبرِ بلیس
گفت آنکه هست خورشیدِ رَه، او
حرفِ طُوبٰی(۶۶) هر که ذَلَّتْ نَفْسُهُ(۶۷)
سایهٔ طُوبی ببین و خوش بخسپ
سر بنه در سایه بی سَرکَش بخسپ
ظِلِّ(۶۸) ذَلَّتْ نَفْسُهُ خوش مَضْجَعیست(۶۹)
مستعدِّ آن صفا را مَهْجَعیست(۷۰)
سايه خاكساری و انکسار نفس، (کوچک کردن من ذهنی)، واقعاً خوابگاه خوبی است،
این خوابگاه برای کسی است، که لایق و مستعد آن صفا باشد.
خبر
خوشا به حال کسی که نفسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته و
درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزند خود از مردم دور کرده است.
گر ازین سایه رَوی سویِ مَنی
زود طاغی(۷۱) گردی و رَه گُم کنی
(۶۲) مِرصاد: کمینگاه
(۶۳) اَنا: من
(۶۴) خَیْر: بهتر
(۶۵) حبیس: محبوس
(۶۶) طُوبٰی: درختی است در بهشت
(۶۷) ذَلَّتْ نَفْسُهُ: خار شد نفسِ او
(۶۸) ظِلّ: سایه
(۶۹) مَضجَع: خوابگاه
(۷۰) مَهْجَع: خوابگاه
(۷۱) طاغی: سرکش، طغیانکننده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۴۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2341
«بیانِ آنکه عمارت در ویرانی است، و جمعیّت در پراکندگی است،
و درستی در شکستگی است، و مراد در بیمرادی است،
و وجود در عدم است و عَلیٰ هٰذٰا بَقیَّةُ الْاَضدادِ والْاَزْواجِ»
آن یکی آمد، زمین را میشکافت
ابلهی فریاد کرد و برنتافت
کاین زمین را از چه ویران میکنی
میشکافی و پریشان میکنی؟
گفت: ای ابله برو، بر من مَران(۷۲)
تو عمارت از خرابی باز دان
کی شود گُلزار و گندمزار، این
تا نگردد زشت و ویران این زمین؟
کِی شود بُستان و کشت و برگ و بَر
تا نگردد نظمِ او زیر و زَبَر؟
تا بِنَشکافی به نشتر ریشِ چَغْز(۷۳)
کی شود نیکو و کی گردید نغز؟
تا نشوید خِلطهایت از دوا
کِی رَوَد شورش، کجا آید شفا؟
پاره پاره کرده دَرزی(۷۴) جامه را
کس زند آن دَرزیِ عَلّامه را؟
که چرا این اطلسِ بگزیده را
بَردَریدی؟ چه کنم بِدْریده را؟
هر بنایِ کهنه کآبادان کنند
نه که اوّل کهنه را ویران کنند؟
همچنین نجّار و حدّاد(۷۵) و قصاب
هستشان پیش از عمارتها خراب
آن هلیله، و آن بَلیله(۷۶) کوفتن
زآن تَلَف، گردند معموریِّ(۷۷) تن
تا نکوبی گندم اندر آسیا
کی شود آراسته زآن، خوانِ ما؟
آن تقاضا کرد آن نان و نمک
که ز شَستت(۷۸) وارَهانَم ای سَمَک(۷۹)
گر پذیری پندِ موسی، وارهی
از چنین شَستِ بدِ نامُنْتَهی
بس که خود را کردهیی بندهٔ هوا(۸۰)
کِرمکی را کردهیی تو اژدها
اژدها را اژدها آوردهام
تا به اصلاح آورم من دَم به دَم
تا دَم آن از دَمِ این بشکند
مارِ من آن اژدها را برکَنَد
گر رضا دادی، رهیدی از دو مار
ورنه از جانَت برآرد آن، دمار(۸۱)
گفت: اَلْحق سخت اُستا جادويی
که در افگندی به مکر اینجا دویی
خلقِ یکدِل را تو کردی دو گروه
جادویی رخنه کند در سنگ و کوه
گفت: هستم غرقِ پیغامِ خدا
جادویی کی دید با نامِ خدا؟
غفلت و کفرست مایهٔ جادُوی
مَشعَلهٔ(۸۲) دین است جانِ موسوی
من به جادویان چه مانَم ای وقیح؟
کز دَمم پُررَشک میگردد مسیح
من به جادویان چه مانم ای جُنُب(۸۳)؟
که ز جانم نور میگیرد کُتُب
چون تو با پَرِّ هوا بر میپَری
لاجَرَم(۸۴) بر من گُمان آن میبَری
هر که را افعالِ دام و دَد بُوَد
بر کریمانَش گُمانِ بَد بُوَد
چون تو جُزوِ عالمَی هر چون بُوی(۸۵)
کُلّ را بر وصفِ خود بینی غَوی(۸۶)
گر تو برگردی و برگردد سَرَت
خانه را گَردنده بیند مَنظرت
ور تو در کشتی روی بَر یَم(۸۷) روان
ساحلِ یَمْ را همی بینی دوان
گر تو باشی تنگدل از مَلْحَمه(۸۸)
تنگ بینی جوِّ دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کامِ دوستان
این جهان بنمایدت چون گُلْسِتان
ای بسا کس رفته تا شام و عراق
او ندیده هیچ جز کفر و نفاق
وی بسا کس رفته تا هند و هَریٰ(۸۹)
او ندیده جز مگر بیع و شِریٰ(۹۰)
وی بسا کس رفته ترکستان و چین
او ندیده هیچ جز مکر و کمین
چون ندارد مُدرَکی(۹۱) جز رنگ و بو
جملهٔ اقلیمها را گو بجو
گاو در بغداد آید ناگهان
بگذرد او زین سَران تا آن سران
از همه عیش و خوشیها و مزه
او نبیند جز که قِشرِ خربزه
که بُوَد افتاده بر رَه، یا حَشیش(۹۲)
لایق سَیران(۹۳) گاوی یا خَریش
خشک بر میخِ طبیعت چون قَدید(۹۴)
بستهٔ اسباب، جانش لایَزید(۹۵)
و آن فضایِ خَرْقِ(۹۶) اسباب و علل
هست ارضُالله، ای صدرِ اَجَل(۹۷)
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۱۰
Quran, Az-Zumar(#39), Line #10
«… وَأَرْضُ اللهِ وَاسِعَةٌ… .»
«… و زمين خدا پهناور است… .»
هر زمان مُبْدَل شود چون نقشِ جان
نو به نو بیند جهانی در عِیان
گر بُوَد فردوس و اَنهارِ(۹۸) بهشت
چون فسردهٔ یک صفت شد، گشت زشت
(۷۲) بر من مَران: با من مخالفت مكن، عكسِ «با من بران» كه به معنی «با من همراهی و موافقت کن» است.
(۷۳) ریشِ چَغْز: زخم سربسته و چرکین
(۷۴) دَرزی: خیاط
(۷۵) حدّاد: آهنگر
(۷۶) هلیله و بَلیله: نوعی میوه که مصرفِ دارویی دارند.
(۷۷) معمور: آبادان، تعمیر شده
(۷۸) شَست: قلّاب ماهیگیری
(۷۹) سَمَک: ماهی
(۸۰) هوا: خواستههای من ذهنی
(۸۱) از جان دمار برآوردن: جان را به عذاب و هلاک دچار کردن
(۸۲) مَشعَله: مَشعل
(۸۳) جُنُب: کسی که آلوده به نجاست باشد.
(۸۴) لاجَرَم: به ناچار
(۸۵) بُوی: باشی
(۸۶) غَوی: گمراه
(۸۷) یَم: دریا
(۸۸) مَلْحَمه: جنگِ خانمان برانداز، حادثهٔ ناگوار
(۸۹) هَریٰ: هرات
(۹۰) بیع و شریٰ: خرید و فروش
(۹۱) مُدرَک: ادراکشده، در اینجا به معنی مطلوب و مراد است.
(۹۲) حَشیش: گیاه خشک، علف
(۹۳) سَیران: سیر و گردش، در اینجا به معنی التذاذ و خوش آمدن است.
(۹۴) قَدید: گوشت خشکیدهٔ نمک سود
(۹۵) لایَزید: افزون نمیشود
(۹۶) خَرْق: پاره کردن
(۹۷) صدرِ اَجَل: وزیر اعظم، بزرگترین وزیر
(۹۸) اَنهار: جمعِ نهر به معنی جوی آب
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3276
یَوْمِ دین که زُلْزِلَت زِلْزالَها
این زمین باشد گُواهِ حالها
روز قیامت که زمین، سخت به لرزه در میآید،
با این حرکتها و جنبشهایش احوالِ بندگان را گُواهی میدهد.
کو تُحَدِّث جَهْرَةً اَخْبارَها
در سخن آید زمین و خارها
زیرا زمین، آشکارا، خبرهای خود را بازگو میکند و زمین و خارها به نطق میآیند.
قرآن كريم، سورهٔ زلزال (۹۹)، آيات ۱ تا ۸
Quran, Az-Zalzala(#9), Line #1-8
«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا» (١)
آنگاه كه زمين لرزانده شود به سختترين لرزههايش،»
«وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا» (٢)
«و زمين بارهاى سنگينش را بيرون ريزد،»
«وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا» (٣)
«و آدمى بگويد كه زمين را چه رسيده است؟»
«يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا» (۴)
«در اين روز زمين خبرهاى خويش را حكايت مىكند»
«بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَىٰ لَهَا» (۵)
«از آنچه پروردگارت به او وحى كرده است.»
«يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ» (۶)
«در آن روز مردم پراكنده از قبرها بيرون مىآيند تا اعمالشان را به آنها بنمايانند.»
«فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ» (۷)
«پس هر كس به وزن ذرهاى نيكى كرده باشد آن را مىبيند.»
«وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (۸)
«و هر كس به وزن ذرهاى بدى كرده باشد آن را مىبيند.»
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمالها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک بس زلزالها
چون همیرفتی به سکته حیرتی حیران بدم
ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خونآلود کردی بردریدی شالها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی خود چه باشد مالها
تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نالهها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوالها
قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشستست از حیا مثقالها
از برای جان پاک نورپاش مهوشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمالها
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو
لعل گشته سنگها و ملک گشته حالها
حالهای کاملانی کآن ورای قالهاست
شرمسار از فر و تاب آن نوا در قالها
ذرههای خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بالها
بالها چون برگشاید در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد واله اجمالها
دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمالها
چونکه نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمالها
میکند پنهان پنهان جمله افعالها
ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد
تا هما از سایه آن مرغ گیرد فالها
هم تو بنویس ای حسامالدین و میخوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خالها
گرچه دستافزار کارت شد ز دستت باک نیست
دست شمسالدین دهد مر پات را خلخالها
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیرهام در چشمبندی خدا
سوی دامی میپرد با پر خویش
گر امین آیید سوی اهل راز
وارهید از سرکله مانند باز
سر کلاه چشمبند گوشبند
که ازو بازست مسکین و نژند
زآن کله مر چشم بازان را سد است
که همه میلش سوی جنس خود است
چون برید از جنس، با شه گشت یار
برگشاید چشم او را بازدار
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبلهشناس
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قالها
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندر زمن
عقل کل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
دیده ما چون بسی علت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
مظلم و اشکستهپر باشد حقیر و مستهان
واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم
کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
بانگ گرگی دان که او مردم درد
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
ناامیدیها به پیش او نهید
تا ز درد بیدوا بیرون جهید
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمتهای باری بیحد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی امیدهاست
گفت از روح خدا لاتیأسوا
همچو گمکرده پسر رو سوبهسو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چارراه آن نهید
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
حکایت آن درویش که در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت
و داخل شدن در این منقبت که انا جلیس من ذکرنی و انیس من استأنس بی
گر با همهای چو بیمنی بیهمهای
ور بیهمهای، چو با منی با همهای
بود درویشی به کهساری مقیم
خلوت او را بود همخواب و ندیم
چون ز خالق میرسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول
همچنانکه سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر
بقیه قصه آن زاهد کوهی که نذر کرده بود که میوه کوهی از درخت باز نکنم
و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت که بیفشان
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرود کوهی آنجا بیشمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا درآمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
کل اصباح لنا شأن جدید
کل شیء عن مرادی لایحید
در هر بامداد کاری تازه داریم و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمیشود
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گَه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان زآتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم از تأثیر حکم است و قدر
چاه میبینی و نتوانی حذر
نیست خود از مرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد میفتد
مضطر شدن فقیر نذر کرده به کندن امرود از درخت
و گوشمال حق رسیدن بیمهلت
پنج روز آن باد امرودی نریخت
ز آتش جوعش صبوری میگریخت
بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را واکشید
باد آمد شاخ را سرزیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد
جوع و ضعف و قوت جذب قضا
چونکه از امرود بن میوه سکست
گشت اندر نذر و عهد خویش سست
هم در آن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید
گفت میدانم سبب این نیش را
میشناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم بدست
تا رسید آن شومی جرأت به دست
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست
زآنکه بیشمشیر کشتن کار اوست
صانع بیآلت و بیجارحه
واهب این هدیههای رابحه
که خبر نبود دو چشم و گوش را
بازگو ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بردوخته
آن یکی ماهی همی بیند عیان
و آن یکی تاریک میبیند جهان
و آن یکی سه ماه میبیند به هم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
وا رهید از سرکله مانند باز
چون برید از جنس با شه گشت یار
بر گشاید چشم او را بازدار
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش
که سری کم کن نهای تو مستبد
بلکه شاگرد دلی و مستعد
رو بر دل رو که تو جزو دلی
هین که بندهٔ پادشاه عادلی
بندگی او به از سلطانی است
که انا خیر دم شیطانی است
فرق بین و برگزین تو ای حبیس
بندگی آدم از کبر بلیس
گفت آنکه هست خورشید ره او
حرف طوبی هر که ذلت نفسه
سایه طوبی ببین و خوش بخسپ
سر بنه در سایه بی سرکش بخسپ
ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست
مستعد آن صفا را مهجعیست
سايه خاكساری و انکسار نفس (کوچک کردن من ذهنی) واقعا خوابگاه خوبی است
این خوابگاه برای کسی است که لایق و مستعد آن صفا باشد
درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزند خود از مردم دور کرده است
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
بیان آنکه عمارت در ویرانی است و جمعیت در پراکندگی است
و درستی در شکستگی است و مراد در بیمرادی است
و وجود در عدم است و علی هذا بقیه الاضداد والازواج
آن یکی آمد زمین را میشکافت
میشکافی و پریشان میکنی
گفت ای ابله برو بر من مران
کی شود گلزار و گندمزار این
تا نگردد زشت و ویران این زمین
کی شود بستان و کشت و برگ و بر
تا نگردد نظم او زیر و زبر
تا بنشکافی به نشتر ریش چغز
کی شود نیکو و کی گردید نغز
تا نشوید خلطهایت از دوا
کی رود شورش کجا آید شفا
پاره پاره کرده درزی جامه را
کس زند آن درزی علامه را
که چرا این اطلس بگزیده را
بردریدی چه کنم بدریده را
هر بنای کهنه کآبادان کنند
نه که اول کهنه را ویران کنند
همچنین نجار و حداد و قصاب
آن هلیله و آن بلیله کوفتن
زآن تلف گردند معموری تن
کی شود آراسته زآن خوان ما
که ز شستت وارهانم ای سمک
گر پذیری پند موسی وارهی
از چنین شست بد نامنتهی
بس که خود را کردهیی بنده هوا
کرمکی را کردهیی تو اژدها
تا به اصلاح آورم من دم به دم
تا دم آن از دم این بشکند
مار من آن اژدها را برکند
گر رضا دادی رهیدی از دو مار
ورنه از جانت برآرد آن دمار
گفت الحق سخت استا جادويی
خلق یکدل را تو کردی دو گروه
گفت هستم غرق پیغام خدا
جادویی کی دید با نام خدا
غفلت و کفرست مایه جادوی
مشعله دین است جان موسوی
من به جادویان چه مانم ای وقیح
کز دمم پررشک میگردد مسیح
من به جادویان چه مانم ای جنب
که ز جانم نور میگیرد کتب
چون تو با پر هوا بر میپری
لاجرم بر من گمان آن میبری
هر که را افعال دام و دد بود
بر کریمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی غوی
گر تو برگردی و برگردد سرت
خانه را گردنده بیند منظرت
ور تو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان
گر تو باشی تنگدل از ملحمه
تنگ بینی جو دنیا را همه
ور تو خوش باشی به کام دوستان
این جهان بنمایدت چون گلستان
وی بسا کس رفته تا هند و هری
او ندیده جز مگر بیع و شری
چون ندارد مدرکی جز رنگ و بو
جمله اقلیمها را گو بجو
بگذرد او زین سران تا آن سران
او نبیند جز که قشر خربزه
که بود افتاده بر ره یا حشیش
لایق سیران گاوی یا خریش
خشک بر میخ طبیعت چون قدید
بسته اسباب جانش لایزید
و آن فضای خرق اسباب و علل
هست ارضالله ای صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو به نو بیند جهانی در عیان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده یک صفت شد گشت زشت
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
روز قیامت که زمین سخت به لرزه در میآید
با این حرکتها و جنبشهایش احوال بندگان را گواهی میدهد
کو تحدث جهره اخبارها
زیرا زمین آشکارا خبرهای خود را بازگو میکند و زمین و خارها به نطق میآیند
Privacy Policy
Today visitors: 503 Time base: Pacific Daylight Time