: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganje Hozour Program #567
برنامه شماره ۵۶۷ گنج حضور

Please rate this video
Out of 199 votes | 11015 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۵۶۷ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی

 ۱۳۹۴ تاریخ اجرا: ۳ آگست ۲۰۱۵ ـ ۱۳ مرداد 




    مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹


ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بُستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی؟ بیا!

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شورها، تا روضه گردد گورها

انگور گردد غورها، تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل، ای آفتاب از تو خجل

آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما؟

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها

تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد، خوش رو نمودی در جسد

تا ره بری سوی احد جان را ازین زندان ما

در دود غم بگشا طرب، روزی نما از عین شب

روزی غریب و بوالعجب، ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را، زَهره بدری زُهره را

سلطان کنی بی‌بهره را، شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو؟ تا دررسد در گرد تو

کو گوش هوش آورد تو؟ تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر

نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل

ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۱۷


آمد ترش رویی دگر، یا زَمهریر(۱) است او مگر؟

برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۶۹


قسمت حقست قومی در میان آفتاب

پای کوبانند و قومی در میان زَمهریر


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۲۲


اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر

زیرا برهنه‌ای تو و اندیشه زَمهریر


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۳۴


چو آن خورشید بر وی سایه انداخت

ز دوزخ ایمنست و زمهریرش


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۹


زمهریر ار پر کند آفاق را

چه غم آن خورشید با اشراق را


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۲۵


گه بهار و صیف(۲) هم‌چون شهد و شیر

گه سیاستگاه برف و زمهریر


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۷۰


لقمه‌ای را که ستون این تن است

دفع تیغ جوع(۳) نان چون جوشن است

چونکه حق قهری نهد در نان تو

چون خِناق(۴) آن نان بگیرد در گلو

این لباسی که ز سرما شد مُجیر(۵)

حق دهد او را مزاج زمهریر

تا شود بر تنت این جُبهٔ(۶) شگرف

سرد هم‌چون یخ گزنده هم‌چو برف

تا گریزی از وَشَق(۷) هم از حریر

زو پناه آری به سوی زمهریر


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۱۳


بقیهٔ قصّه عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا


ای سلیمان مسجد اقصی بساز

لشکر بلقیس آمد در نماز

چونکه او بنیاد آن مسجد نهاد

جن و انس آمد بدن در کار داد

یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد

همچنانکه در ره طاعت عباد

خلق دیوانند و شهوت سلسله

می‌کشدشان سوی دکان و غَله

هست این زنجیر از خوف و وَلَه(۸)

تو مبین این خلق را بی‌سلسله(۹)

می‌کشاندشان سوی کسب و شکار

می‌کشاندشان سوی کان و بِحار(۱۰)

می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد

گفت حق: فی جیدِها حَبْلُ المسَد*

قَدْ جَعَلْنَا الْحَبْلَ فِی اَعْناقِهِمْ

واتَّخَذْنَا الْحَبْلَ مِنْ اَخْلاقِهِمْ **

(ما بر گردن های مردم رسن نهاده ایم و

این رسن را از خلق و خوی آنان برگرفته و ساخته ایم.)

لَیْسَ مِنْ مُسْتَقْذَرٍ مُسْتَنْقِهِ

قَطُّ اِلا طایِرُه فی عُنْقِهِ ***

(هرگز هیچ انسان خوب یا بدی پیدا نمیشود

 مگر آنکه نامه اعمالش بر گردنش آویخته است.)

حرص تو در کار بد چون آتش ست

اخگر از رنگ خوش آتش خوش ست

آن سیاهی فَحْم(۱۱) در آتش نهان

چونکه آتش شد سیاهی شد عیان

اخگر از حرص تو شد فَحْمِ سیاه

حرص چون شد ماند آن فَحْمِ تباه

آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود

آن نه حسن کار، نار حرص بود

حرص کارت را بیآراییده بود

حرص رفت و ماند کار تو کبود

غوله‌یی(۱۲) را که بر آرایید غول

پخته پندارد کسی که هست گول(۱۳)

آزمایش چون نماید جان او

کُند گردد ز آزمون دندان او

از هوس آن دام دانه می‌نمود

عکس غول حرص و آن خود خام بود

حرص اندر کار دین و خیرجو

چون نماند حرص باشد نغزرو(۱۴)

خیرها نغزند نه از عکس غیر

تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر

تاب حرص از کار دنیا چون برفت

فحم باشد مانده از اخگر به تفت

کودکان را حرص می‌آرد غِرار(۱۵)

تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار

چون ز کودک رفت آن حرص بدش

بر دگر اطفال خنده آیدش

که چه می‌کردم چه می‌دیدم در این؟

خَل(۱۶) ز عکس حرص بنمود انگبین

آن بنای انبیا بی حرص بود

زان چنان پیوسته رونق ها فزود

ای بسا مسجد بر آورده کرام

لیک نبود مسجد اقصاش نام

کعبه را که هر دمی عِزّی(۱۷) فزود

آن ز اخلاصات ابراهیم بود

فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیست

لیک در بناش حرص و جنگ نیست

نه کُتُبْشان مثل کُتْب دیگران

نی مساجدشان نه کسب وخان و مان

نه اَدَبْشان نه غَضَبْشان نه نَکال(۱۸)

نه نُعاس(۱۹) و نه قیاس و نه مَقال

هر یکی شان را یکی فَرّی دگر

مرغ جانشان طایر(۲۰) از پَرّی دگر

دل همی لرزد ز ذکر حالشان

قبلهٔ افعال ما افعالشان

مرغشان را بیضه‌ها زرین بده ست

نیم‌شب جانشان سحرگه بین شده ست

هر چه گویم من به جان نیکوی قوم

نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم

مسجد اقصی بسازید ای کرام

که سلیمان باز آمد والسلام

ور ازین دیوان و پریان سر کشند

جمله را املاک(۲۱) در چنبر کشند

دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق(۲۲)

تازیانه آیدش بر سر چو برق

چون سلیمان شو که تا دیوان تو

سنگ بُرَّند از پی ایوان تو

چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو(۲۳)

تا تو را فرمان برد جنی و دیو

خاتم تو این دل ست و هوش دار

تا نگردد دیو را خاتم شکار

پس سلیمانی کند بر تو مدام

دیو با خاتم حَذَر کن، وَالسلام

آن سلیمانی دلا منسوخ نیست

در سر و سرت سلیمانی کنی ست

دیو هم وقتی سلیمانی کند

لیک هر جولاهه(۲۴) اطلس کی تند؟

دست جنباند چو دست او ولیک

در میان هر دوشان فرقی ست نیک


* قرآن کریم، سوره مسد (۱۱۱)، آیه ۱-۵


تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ (١)

مَا أَغْنَىٰ عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ (٢)

سَيَصْلَىٰ نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ (٣)

وَامْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ (٤)

فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ (٥)


ترجمه فارسی


محدود باد حیطه عمل پدر درد (پدر آتش) و فانی باد خود او. (۱)

مال و هرچه کسب کرده به کارش نخواهد آمد. (۲)

به زودی وارد فضای دردی سوزان خواهد شد. (۳)

و همسر او (و هر کس که با او بده و بستان دارد) 

هیزم کش معرکه درد او خواهد شد. (۴)

و ریسمانی از لیف خرما (نه زندگی بلکه ظواهر زندگی

 ـ نه آفرینندگی بلکه از آفریده ها) به گردن او بسته شده است. (۵)


ترجمه انگلیسی


Perish the hands of the Father of Flame! Perish he!(1)

No profit to him from all his wealth, and all his gains!(2)

Burnt soon will he be in a Fire of Blazing Flame!(3)

His wife shall carry the (crackling) wood - As fuel!(4)

A twisted rope of palm-leaf fibre round her (own) neck!(5)


** قرآن کریم، سوره يس (۳۶)، آیه ۸-۹


إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ (٨)


وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ (٩)


ترجمه فارسی


مسلماً ما غل هایی بر گردنشان نهاده ایم که تا چانه هایشان قرار دارد

به طوری که سرهایشان بالا مانده است(٨)

و از پیش رویشان حایلی و از پشت سرشان [نیز] حایلی قرار داده ایم،

و به صورت فراگیر دیدگانشان را فرو پوشانده ایم، به این خاطر حقایق را نمی بینند(٩)


ترجمه انگلیسی


We have put yokes round their necks right up to their chins, 

so that their heads are forced up (and they cannot see). (8)


And We have put a bar in front of them and a bar behind them, 

and further, We have covered them up; so that they cannot see. (9)


*** قرآن کریم، سوره اسراء (۱۷)، آیه ۱۳


وَكُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ فِي عُنُقِهِ ۖ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنْشُورًا.


ترجمه فارسی


و نامه اعمال هر انسانى را به گردنش آويخته‌ايم، و در رستاخیز 

نامه‌اى براى او بيرون آريم كه در برابر خود گشوده ‌بيند. 


ترجمه انگلیسی


Every man's fate We have fastened on his own neck: 

On the Day of Judgment We shall bring out for him a scroll, 

which he will see spread open.

(۱) زمهریر: سرمای سخت

(۲) صیف: تابستان

(۳) جوع:‌ گرسنگی

(۴) خِناق: خُناق یا دیفتری مرضی است که بواسطه بروز پرده 

سفیدی در حلق باعث قطع تنفس و خفگی می شود.

(۵) مُجیر: پناه دهنده

(۶) جُبه: جامه گشاد و بلند که روی جامه های دیگر به تن کنند.

(۷) وَشَق: حیوانی به اندازه سگ و شبیه پلنگ که از پوستش 

پالتو و پوستین گرم و زیبا درست می کنند. 

در اینجا به معنی پوستین گرم و نرم است.

(۸) وَلَه: حیرت، سرگردانی

(۹سلسله: زنجیر

(۱۰) بِحار: دریاها، جمع بَحر

(۱۱) فَحْم: زغال

(۱۲) غوله: غوره

(۱۳) گول: احمق، نادان

(۱۴) نغز: نیکو، پسندیده

(۱۵) غِرار: گول خوردن

(۱۶) خَل:‌ سرکه

(۱۷) عِزّ: ارجمندی، شکوه و جلال

(۱۸) نَکال: مجازات سخت، عقوبت

(۱۹) نُعاس: خواب

(۲۰) طایر: پرواز کننده

(۲۱) املاک: جمع مَلَک به معنی فرشتگان

(۲۲) زرق: حیله و تزویر

(۲۳

shahrokh najafiComment by: shahrokh najafi
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار ما را وا رهان
طعمه بنموده بما وان بوده شست
آنچنان بنما بما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان
این سزای آنک یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیزد از گزاف
گر بداند قیمت آن جو


shahrokh najafiComment by: shahrokh najafi
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر...........

و فرمود که سر و سّری سلیمانی در تو هست که منسوخ نگردیده !!........و سزا این است که این سر را در آب !!جوی او نهی


Back

Privacy Policy

Today visitors: 2131

Time base: Pacific Daylight Time