برنامه شماره ۸۵۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۹ تاریخ اجرا: ۹ مارس ۲۰۲۱ - ۲۰ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1699, Divan e Shams
دل را ز من بپوشی، یعنی که من ندانم
خط را کُنی مسلسل(۱)، یعنی که من نخوانم
بر تختهٔ خیالات آن را نه من نِبِشتم؟
چون سرِّ دل ندانم کاندر میانِ جانم؟
از آفتاب بیشَم، ذرّاتِ روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سویِ گُهرفشانم(۲)
گر نور خود نبودی، ذرّات کی نمودی؟
ای ذرّه، چون گریزی از جذبهٔ عیانم؟
پروانه وار عالم پَرّان به گِردِ شمعم
فَرّیش می فرستم، پَرّیش می ستانم
در خلوتست عشقی زین شرحِ شَرحه شَرحه
گر شرحِ عشق خواهی، پیشِ وِیَت نشانم
ور زآنکه در گمانی، نقشِ گمان ز من دان
زان نقش مُنکران را در قَعر می کشانم
ور زآنکه در یقینی، دامِ یقین ز من بین
زان دام مُقبلان(۳) را از کُفر می رَهانم
ور درد و رنج داری، در من نظر کن از وی
کان تیرِ رنج نَجْهَد الّا که از کَمانم
ور رنج گشت راحت، در من نگر همان دَم
می بین که آن نشانهست از لطفِ بینشانم
هر جا که این جمالست، داد و ستد حلالست
وانجا که ذوالجَلالست من دَم زدن نَتانم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1429
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب
تا قلاوزت نجنبد تو مَجُنب
هر که او بی سر بجنبد دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبش کژدم بُوَد
کژرو و شب کور و زشت و زهرناک
پیشهٔ او خَستَن اجسام پاک
سَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَد
خُلق و خوی مستمرّش این بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #917
بس گُریزند از بلا سویِ بلا
بس جَهند از مار، سویِ اژدها
حیله کرد انسان و حیله اش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
در بِبَست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون، زین افسانه بود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #550
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتَند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #921
دیدهٔ ما چون بسی علّت دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض
یابی اندر دید او کل غَرَض
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shams
چو آن عُمرِ عزیز آمد، چرا عشرَت(۴) نمیسازی؟
چو آن استادِ جان آمد، چرا تخته نمیشویی(۵)؟
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۷
Hafez Poem(Qazal)# 387, Divan e Qazaliat
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #433
هست این ذرّاتِ جسمی ای مفید
پیشِ این خورشیدِ جسمانی پدید
هست ذرّاتِ خَواطِر(۶) و افتِکار(۷)
پیشِ خورشیدِ حقایق آشکار
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اَندر سینهات بِنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1071
که اَلَمْ نَشْرَح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۸)؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4235
از مقاماتِ تَبَتُّل(۹) تا فنا(۱۰)
پایه پایه تا ملاقاتِ خدا
به هر روزی دَرین خانه یکی حُجرهٔ نُوی یابی
تو یکتو(۱۱) نیستی ای جان، تَفَحُّص(۱۲) کُن که صد تویی(۱۳)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1689, Divan e Shams
صد بار مُردم ای جان، وین را بیازمودم
چون بویِ تو بیامد، دیدم که زنده بودم
صد بار جان بِدادم، وز پای دَرفتادم
بارِ دگر بِزادم، چون بانگِ تو شنودم
تا روی تو بدیدم، از خویش نابَدیدم
ای ساخته چو عیدم، وی سوخته چو عودم
دامیست در ضمیرم، تا بازِ عشق گیرم
آن بازِ بازگونه چون مرغ دَررُبودم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
ای شعلههایِ گردان در سینههایِ مردان
گَردان به گِردِ ماهت چون گنبدِ کبودم(۱۴)
آن ساعتِ خجسته تو عهدها بِبَسته
من توبهها شکسته، بودم چنانکه بودم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 24, Divan e Shams
باشد که آن شاهِ حَرون(۱۵)، زان لطفِ از حدها برون
منسوخ گرداند کنون، آن رسم اسْتِغْفار(۱۶) را
عقلم بِبُرد از ره کز من رَسی تو در شَه
چون سویِ عقل رفتم، عقلم نداشت سودم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2667
« حکایتِ شیخ محمّدِ سَرْرَزیِ غزنوی قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ.»
زاهدی در غزنی، از دانش مَزی
بُد محمّد نام و کُنیت(۱۷) سَرْرَزی
بود اِفطارش سَرِ رَز(۱۸) هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاهِ وجود
لیک مقصودش جمالِ شاه بود
بر سَرِ کُه رفت آن از خویش سیر
گفت: بنما، یا فتادم من به زیر
گفت: نآمد مهلتِ آن مَکرمَت(۱۹)
ور فرو افتی، نمیری، نکشمت
او فرو افکند خود را از وَداد(۲۰)
در میانِ عمقِ آبی اوفتاد
چون نَمُرد از نَکْس(۲۱)، آن جانسیرْ مَرد
از فراقِ مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی مینمود
کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب میکرد او کَدی(۲۲)
اِنَّ فی مَوتی حَیاتی میزدی
همانا زندگانی من در مرگ من است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3837
گر بریزد خونِ من آن دوسترُو
پایکوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگِ من در زندگی ست
چون رَهَم زین زندگی، پایندگی ست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2676
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاکِ جانِ خود یکدل شده
سَیف و خنجر چون علی، ریحانِ او
نرگس و نسرین عدویِ جانِ او
بانگ آمد: رَوْ ز صحرا سویِ شهر
بانگِ طُرفه(۲۳) از وَرایِ سِرّ و جَهْر(۲۴)
گفت: ای دانایِ رازَم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت؟ بگو
گفت: خدمت آنکه بهرِ ذُلِّ نَفْس(۲۵)
خویش را سازی تو چون عبّاسِ دَبْس
مدّتی از اَغنیا(۲۶) زَر میستان
پس به درویشانِ مِسکین میرسان
خدمتت این ست تا یک چند گاه
گفت: سَمْعاً طاعةً ای جانپناه
ای پناهِ جانها می شنوم و اطاعت می کنم.
بس سؤال و بس جواب و ماجَرا
بُد میانِ زاهد و رَبُّ الْوَری(۲۷)
که زمین و آسمان پُر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد(۲۸) هر خَسی اسرار را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2749
« رفتنِ آن شیخ در خانهٔ امیری بهرِ کُدیه، روزی چهار
بار به زنبیل به اشارتِ غیب، و عتاب کردنِ امیر، او را
بِدان وقاحت و عذر گفتنِ او، امیر را.»
شیخ روزی چار کَرَّت(۲۹) چون فَقیر
بهرِ کُدیه(۳۰) رفت در قصرِ امیر
در کَفَش زنبیل و شَی لِله زَنان
خالقِ جان میبِجویَد تایِ نان
نعل هایِ بازگونهست(۳۱) ای پسر
عقلِ کُلّی را کند هم خیرهسَر
چون امیرش دید گفتش: ای وَقیح(۳۲)
گویَمت چیزی مَنِه نامم شَحیح(۳۳)
این چه سَغْری(۳۴) و چه روی است و چه کار؟
که به روزی اندر آیی چار بار
کیست اینجا شیخ اندر بَندِ تو؟
من ندیدم نَرگدا(۳۵) مانندِ تو
حُرمَت و آبِ گدایان بُردهای
این چه عَبّاسیِّ(۳۶) زشت آوردهای؟
غاشیه بر دوشِ(۳۷) تو عبّاسِ دَبْس
هیچ مُلْحِد(۳۸) را مَباد این نَفْسِ نَحْس
گفت: امیرا بنده فرمانم، خموش
زآتشم آگَه نِهای، چندین مَجوش
بهرِ نان در خویش حرصی دیدَمی
اِشکَمِ نانخواه را بِدْریدَمی
هفت سال از سوزِ عشقِ جِسمْپَز
در بیابان خوردهام من برگِ رَز(۳۹)
تا ز برگِ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگِ تَنَم
تا تو باشی در حجابِ بوالْبَشَر
سَرسَری در عاشقان کمتر نگر
زیرَکان که مویها بشکافتند
علمِ هیأت را به جان دریافتند
علم نارنجات و سِحْر و فلسفه
گرچه نشناسَند حقّ الَمْعْرِفَه(۴۰)
لیک کوشیدند، تا امکانِ خود
برگذشتند از همه اَقرانِ(۴۱) خود
عشق، غیرت کرد و زیشان درکشید
شد چنین خورشید زیشان ناپدید
نورِ چشمی کو به روز اِستاره دید
آفتابی چون ازو رُو درکشید؟
زین گذر کن، پَند من بپذیر، هین
عاشقان را تو به چشمِ عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رَصَد(۴۲)
با تو نتوان گفت آن دَم عُذرِ خَود
فهم کن، موقوفِ آن گفتن مباش
سینههایِ عاشقان را کَم خَراش
نه گمانی بُردهیی تو زین نَشاط؟
حَزْم(۴۳) را مگذار، میکُن احتیاط
واجبست و جایزست و مُسْتَحیل(۴۴)
این وسط را گیر در حَزْم، ای دَخیل(۴۵)
این بگفت و گریه دَر شُد های های
اشک، غلطان بر رُخِ او جای جای
صدقِ او هم بر ضمیرِ میر زد
عشق هر دَم طُرفه دیگی میپَزَد
صدقِ عاشق بر جمادی میتَنَد
چه عجب گر بر دلِ دانا زَنَد؟
صدقِ موسی بر عصا و کوه زد*
بلکه بر دریایِ پُر اِشکوه زد
صدقِ احمد بر جمالِ ماه زد
بلکه بر خورشیدِ رخشان راه زد
رُو به رُو آورده، هر دو در نَفیر
گشته گریان، هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بِگریستند
گفت میر او را که: خیز ای ارجمند
هر چه خواهی، از خزانه بَرگُزین
گرچه اِستِحقاق(۴۶) داری صد چنین
خانه آنِ توست هر چِت میل هست
بَرگُزین، خود هر دو عالَم اندک است
گفت: دستوری ندادَندَم چنین
که به دستِ خویش چیزی بَرگُزین
من ز خود نَتْوانم این کردن فُضول
که کنم من این دَخیلانه(۴۷) دُخول
این بهانه کرد و مُهره دَررُبود
مانع، آن بُد کآن عَطا صادق نبود
نه، که صادق بود و پاک از غِلّ(۴۸) و خشم
شیخ را هر صِدق مینآمد به چشم
گفت: فرمانم چنین دادهست اِله
که گدایانه برو نانی بِخواه
تا دو سال این کار کرد آن مَردِ کار
بعد از آن اَمر آمدَش از کردگار
بعد از این میدِه، ولی از کَس مَخواه
ما بِدادیمَت زِ غیب این دستگاه(۴۹)
هر که خواهد از تو، از یک تا هزار
دست در زیرِ حصیری کن، بَرآر
هین ز گنجِ رحمتِ بیمَر(۵۰) بِده
در کفِ تو خاک گردد زَر، بدِه
هر چه خواهندَت، بدِه مَندیش از آن
دادِ یزدان(۵۱) را تو بیش از بیش دان
در عطایِ ما نه تَحشیر(۵۲) و نه کم
نه پشیمانی نه حسرت زین کَرَم
دست زیرِ بوریا(۵۳) کن ای سَنَد(۵۴)
از برایِ رویْپوشِ چشمِ بَد
پس ز زیرِ بوریا پُر کُن تو مُشت
دِه به دستِ سایلِ(۵۵) بشکسته پُشت
بعد ازین از اَجرِ ناممنون بِده**
هر که خواهد، گوهرِ مَکنون(۵۶) بِده***
رَو، یَدُاللهْ فَوْقَ اَیْدیهِمْ تو باش
همچو دستِ حق گِزافی رِزق پاش
تو برو دستِ برتر حق تعالی باش، و مانند دست
حق، بی حساب روزی نثار کن.
وام داران را ز عُهده وارَهان
همچو باران سبز کن فرشِ جهان
بود یک سالِ دگر کارَش همین
که بِدادی زَر ز کیسهٔ رَبِّ دین
زَر شدی خاکِ سیه، اندر کَفَش
حاتمِ طایی گدایی در صَفَش
حاجتِ خود گر نگفتی آن فقیر
او بِدادی و بدانستی ضمیر
آنچه در دل داشتی آن پُشتخَم
قدرِ آن دادی بِدو، نه بیش و کم
پس بگفتندی: چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد؟ ای عمو
او بگفتی: خانهٔ دل خلوت است
خالی از کدیه، مثالِ جنّت است
اندر او جز عشقِ یزدان کار نیست
جز خیالِ وصلِ او دَیّار(۵۷) نیست
خانه را من رُوفتم از نیک و بد
خانهام پُرَّست از عشقِ اَحد
هرچه بینم اندر او غیرِ خدا
آنِ من نَبْوَد، بُوَد عکسِ گدا
گر در آبی نَخْل یا عُرجون(۵۸) نمود
جز ز عکسِ نَخلهٔ بیرون نبود
در تگِ آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فَتی
لیک تا آب از قَذیٰ(۵۹) خالی شدن
تَنقیه(۶۰) شرطست در جویِ بَدَن
تا نمانَد تیرگی و خَس در او
تا امین گردد، نماید عکسِ رُو
جز گِلابه در تَنَت کو ای مُقِل(۶۱)؟
آب، صافی کن ز گِل ای خصمِ دل
تو بر آنی هر دَمی کز خواب و خَور
خاک ریزی اندرین جُو بیشتر
* قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۵۰
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #50
« وَإِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنَاكُمْ وَأَغْرَقْنَا آلَ فِرْعَوْنَ
وَأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ.»
« و آن هنگام را كه دريا را برايتان شكافتيم و شما
را رهانيديم و فرعونيان را در برابر چشمانتان غرقه ساختيم.»
** قرآن کریم، سوره تین(۹۵)، آیه ۶
Quran, Sooreh At-Tin(#95), Line #6
« إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ.»
« مگر آنان كه ايمان آوردهاند و كارهاى شايسته كردهاند
كه پاداشى بىپايان دارند.»
*** قرآن کریم، سوره واقعه(۵۶)، آیه ۲۳
Quran, Sooreh Al-Waaqia(#56), Line #23
« كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ.»
« همانند مرواريدهايى در صدف.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۷۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2716
عاشقی کز عشقِ یزدان خورد قُوت
صد بدن پیشش نَیَرزَد تَرّهتوت(۶۲)
وین بدن که دارد آن شیخِ فِطَن(۶۳)
چیز دگر گشت، کم خوانَش بدن
عاشقِ عشقِ خدا وانگاه مُزد؟
جبرئیلِ مؤتَمَن(۶۴)، وآنگاه دُزد؟
عاشقِ آن لیلیِ کور و کبود(۶۵)
مُلکِ عالَم پیشِ او یک تَرّه(۶۶) بود
پیشِ او یکسان شده بُد خاک و زَر
زَر چه باشد، که نَبُد جان را خطر
شیر و گرگ و دَد از او واقف شده
همچو خویشان گِردِ او گِرد آمده
کین شده ست از خویِ حیوان پاکِ پاک
پُر ز عشق و لَحْم(۶۷) و شَحْمش(۶۸) زَهرناک
زَهرِ دَد باشد شِکرریزِ خِرَد
زآنکه نیکِ نیک باشد ضدِّ بَد
لَحمِ عاشق را نیارَد خورد دَد
عشق معروفست پیشِ نیک و بَد
ور خورد خود فِیالمَثَل دام و دَدَش
گوشتِ عاشق زَهر گردد، بُکْشَدَش
هر چه جز عشقست، شد مأکولِ(۶۹) عشق
دو جهان یک دانه پیشِ نَوْلِ(۷۰) عشق
دانهیی مر مرغ را هرگز خورَد؟
کاهْدان مر اسب را هرگز چَرَد(۷۱)؟
بندگی کن تا شوی عاشق لَعَلّ(۷۲)
بندگی کَسبی ست، آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جَدّ(۷۳)
عاشق آزادی نخواهد تا ابد
بنده دایم خِلعَت(۷۴) و ادرارجُوست(۷۵)
خلعتِ عاشق همه دیدارِ دوست
دَرنَگنجد عشق در گفت و شنید
عشق، دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههایِ بَحر را نتْوان شمرد
هفت دریا پیشِ آن بحر است خُرد
(۱) خط را کُنی مسلسل: درهم و برهم و شکسته نوشتن خط چنانکه خوانده نشود.
(۲) گُهرفشاندن: عمل افشاندن گوهر، گُهرفشانی
(۳) مُقبل: صاحب اقبال، نیکبخت
(۴) عشرَت: خوشگذرانی، خوشی
(۵) تخته شسن: خیالات تباه و نقوش علوم رسمی را از لوح دل و جان زدودن، پاک کردن مرکز انسان از من ذهنی
(۶) خَواطِر: جمع خاطر، اندیشه ها
(۷) اِفتِکار: اندیشیدن
(۸) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
(۹) تَبَتُّل: بُریدن و اِخلاص داشتن
(۱۰) فنا: نهایت سیر اِلَی الله
(۱۱) یکتو: ساده، بَسیط، مجازاً فقط من ذهنی داشتن
(۱۲) تَفَحُّص: جستجو کردن، تحقیق کردن
(۱۳) صد تو: پیچیده، مرکّب، مجازاً باز کردن فضای درون و توهای مختلف پیدا کردن
(۱۴) گنبدِ کبود: فلک، آسمان
(۱۵) حَرون: سرکش، نافرمان.
(۱۶) استغفار: طلب مغفرت کردن، آمرزش خواستن، توبه کردن.
(۱۷) کُنیت: کُنیه، لقب
(۱۸) رَز: درخت انگور، تاکستان، باغ انگور
(۱۹) مَکرمَت: بزرگی، جوانمردی
(۲۰) وَداد: دوستی، محبت
(۲۱) نَکْس: واژگونی و سرنگون کردن، در اینجا یعنی آسیب و گزند
(۲۲) کَدی: گدایی کردن، تکدّی
(۲۳) طُرفه: تازه و شگفت، نادر
(۲۴) سِرّ و جَهْر: عالم غيب، عالم بی تعیّن، جَهْر: آشکار، صدای بلند
(۲۵) ذُلِّ نَفْس: خواری نفس امّاره که موجب کمال روحی شخص شود.
(۲۶) اَغنیا: جمعِ غنی، به معنی توانگران، مالداران
(۲۷) رَبُّ الْوَری: پروردگار آفریدگان
(۲۸) ننوشد: گوش نکند، نشنود
(۲۹) کَرَّت: بار، دفعه، مرتبه
(۳۰) کُدیه: سماجت در گدایی
(٣۱) نعلِ بازگونه: برای مصلحتی، امری را جز آنچه هست نمودن.
(۳۲) وَقیح: بی شرم، گستاخ
(۳۳) شَحیح: بخیل، تنگ چشم
(۳۴) سَغْری: مخفف ساغری به معنی پوست خر و اسب. کنایه از پوست کلفت و ضخیم.
(۳۵) نَرگدا: گدای سمج و پُررو
(۳۶) عبّاسی: در اینجا به معنی گدایی است.
(۳۷) غاشیه بر دوش: خادم، چاکر
(۳۸) مُلْحِد: بی دین، کافر
(۳۹) رَز: انگور
(۴۰) حقّ الَمْعْرِفَه: معرفت حقیقی، شناخت آنطور که یابد.
(۴۱) اَقران: جمعِ قِرْن، به معنی نظیر، همتا، مانند
(۴۲) رَصَد: مراقب، نگهبان، مترصّد
(۴۳) حَزْم: دوراندیشی
(۴۴) مُسْتَحیل: محال، ممتنع
(۴۵) دَخیل: در اینجا مراد از آن سالک مبتدی است که تازه به اهل سلوک پیوسته است.
(۴۶) اِستِحقاق: شایستگی، سزاواری
(۴۷) دَخیلانه: مانند دخیل
(۴۸) غِلّ: کینه، دشمنی
(۴۹) دستگاه: سرمایه، قدرت، جاه و جلال
(۵۰) بیمَرّ: بی شمار، بی حساب
(۵۱) دادِ یزدان: عطای خداوند
(۵۲) تَحشیر: بسیار جمع کردن ، گرد آوردن، تنگ داشتن نفقه بر اهل و فرزندان و غیره.
(۵۳) بوریا: حصیر
(۵۴) سَنَد: تکیه گاه، در اینجا شخص مورد اعتماد
(۵۵) سایل: گدا، متکدّی
(۵۶) مَکنون: پوشیده، پنهان، گرانبها
(۵۷) دَیّار: ساکن دیر، کسی
(۵۸) عُرجون: شاخه درخت خرما
(۵۹) قَذیٰ: خس و خاشاک
(۶۰) تَنقیه: پاک کردن، لایروبی جوی و قنات
(۶۱) مُقِلّ: فقیر و تهیدست
(۶۲) تَرّهتوت: توت کال و نارس
(۶۳) فِطَن: هوشمند و زیرک
(۶۴) مؤتَمَن: امین، مورد اعتماد
(۶۵) کور و کبود: ناقص، زشت و نادلپذیر
(۶۶) تَرّه: هر نوع تره بار، گندنا، مجازاً هر چیز حقیر
(۶۷) لَحم: گوشت
(۶۸) شَحم: پیه
(۶۹) مأکول: خورده شده
(۷۰) نول: منقار
(۷۱) چَرَد: بچَرد، چَرا کند.
(۷۲) لَعَلّ: شاید
(۷۳) جَدّ: نصیب، بخت و اقبال
(۷۴) خِلعَت: جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.
(۷۵) ادرار: مستمرّی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دل را ز من بپوشی یعنی که من ندانم
خط را کنی مسلسل یعنی که من نخوانم
بر تخته خیالات آن را نه من نبشتم
چون سر دل ندانم کاندر میان جانم
از آفتاب بیشم ذرات روح پیشم
رقصان و ذکرگویان سوی گهرفشانم
گر نور خود نبودی ذرات کی نمودی
ای ذره چون گریزی از جذبه عیانم
پروانه وار عالم پران به گرد شمعم
فریش می فرستم پریش می ستانم
در خلوتست عشقی زین شرح شرحه شرحه
گر شرح عشق خواهی پیش ویت نشانم
ور زآنکه در گمانی نقش گمان ز من دان
زان نقش منکران را در قعر می کشانم
ور زآنکه در یقینی دام یقین ز من بین
زان دام مقبلان را از کفر می رهانم
ور درد و رنج داری در من نظر کن از وی
کان تیر رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت در من نگر همان دم
می بین که آن نشانهست از لطف بینشانم
هر جا که این جمالست داد و ستد حلالست
وانجا که ذوالجلالست من دم زدن نتانم
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاوزت نجنبد تو مجنب
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
بس گریزند از بلا سوی بلا
بس جهند از مار سوی اژدها
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون زین افسانه بود
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتَند
دیده ما چون بسی علت دروست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمیسازی
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمیشویی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
به هر روزی درین خانه یکی حجره نوی یابی
تو یکتو نیستی ای جان تفحص کن که صد تویی
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم
چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم
صد بار جان بدادم وز پای درفتادم
بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم
تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم
ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم
دامیست در ضمیرم تا باز عشق گیرم
آن باز بازگونه چون مرغ درربودم
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
ای شعلههای گردان در سینههای مردان
گَردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم
آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته
من توبهها شکسته بودم چنانکه بودم
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه
چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر رز هر شبی
بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
موت را از غیب میکرد او کدی
ان فی موتی حیاتی میزدی
گر بریزد خون من آن دوسترو
آزمودم مرگ من در زندگی ست
چون رهم زین زندگی پایندگی ست
با هلاک جان خود یکدل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت: ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آنکه بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر میستان
پس به درویشان مسکین میرسان
گفت سمعا طاعة ای جانپناه
بس سوال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوری
که زمین و آسمان پر نور شد
تا ننوشد هر خسی اسرار را
شیخ روزی چار کرت چون فقیر
بهر کدیه رفت در قصر امیر
در کفش زنبیل و شی لله زنان
خالق جان میبجوید تای نان
نعل های بازگونهست ای پسر
عقل کلی را کند هم خیرهسر
چون امیرش دید گفتش: ای وقیح
گویمت چیزی منه نامم شحیح
این چه سغری و چه روی است و چه کار
کیست اینجا شیخ اندر بند تو
من ندیدم نرگدا مانند تو
حرمت و آب گدایان بردهای
این چه عباسی زشت آوردهای
غاشیه بر دوش تو عباس دبس
هیچ ملحد را مباد این نفس نحس
گفت امیرا بنده فرمانم خموش
زآتشم آگه نهای چندین مجوش
بهر نان در خویش حرصی دیدمی
اشکم نانخواه را بدریدمی
هفت سال از سوز عشق جسمپز
در بیابان خوردهام من برگ رز
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم
سبز گشته بود این رنگ تنم
تا تو باشی در حجاب بوالبشر
سرسری در عاشقان کمتر نگر
زیرکان که مویها بشکافتند
علم هیات را به جان دریافتند
علم نارنجات و سحر و فلسفه
گرچه نشناسند حق المعرفه
لیک کوشیدند، تا امکان خود
برگذشتند از همه اقران خود
نور چشمی کو به روز استاره دید
آفتابی چون ازو رو درکشید
زین گذر کن پند من بپذیر هین
عاشقان را تو به چشم عشق بین
وقت نازک باشد و جان در رصد
با تو نتوان گفت آن دم عذر خود
فهم کن موقوف آن گفتن مباش
سینههای عاشقان را کم خراش
نه گمانی بردهیی تو زین نشاط
حزم را مگذار میکن احتیاط
واجبست و جایزست و مستحیل
این وسط را گیر در حزم ای دخیل
این بگفت و گریه در شد های های
اشک غلطان بر رخ او جای جای
صدق او هم بر ضمیر میر زد
عشق هر دم طرفه دیگی میپزد
صدق عاشق بر جمادی میتند
چه عجب گر بر دل دانا زند
صدق موسی بر عصا و کوه زد*
بلکه بر دریای پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلکه بر خورشید رخشان راه زد
رو به رو آورده هر دو در نفیر
گشته گریان هم امیر و هم فقیر
ساعتی بسیار چون بگریستند
گفت میر او را که خیز ای ارجمند
هر چه خواهی از خزانه برگزین
گرچه استحقاق داری صد چنین
خانه آنِ توست هر چت میل هست
برگزین خود هر دو عالم اندک است
گفت دستوری ندادندم چنین
که به دست خویش چیزی برگزین
من ز خود نتوانم این کردن فضول
که کنم من این دخیلانه دخول
این بهانه کرد و مهره درربود
مانع آن بد کان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شیخ را هر صدق مینامد به چشم
گفت فرمانم چنین دادهست اله
که گدایانه برو نانی بخواه
تا دو سال این کار کرد آن مرد کار
بعد از آن امر آمدش از کردگار
بعد از این میده ولی از کس مخواه
ما بدادیمت ز غیب این دستگاه
هر که خواهد از تو از یک تا هزار
دست در زیر حصیری کن برآر
هین ز گنج رحمت بیمر بده
در کف تو خاک گردد زر بده
هر چه خواهندت بده مندیش از آن
داد یزدان را تو بیش از بیش دان
در عطای ما نه تحشیر و نه کم
نه پشیمانی نه حسرت زین کرم
دست زیر بوریا کن ای سند
از برای رویپوش چشم بد
پس ز زیر بوریا پر کن تو مشت
ده به دست سایل بشکسته پشت
بعد ازین از اجر ناممنون بده**
هر که خواهد گوهر مکنون بده***
رو یدالله فوق ایدیهم تو باش
همچو دست حق گزافی رزق پاش
وام داران را ز عهده وارهان
همچو باران سبز کن فرش جهان
بود یک سال دگر کارش همین
که بدادی زر ز کیسه رب دین
زر شدی خاک سیه اندر کفش
حاتم طایی گدایی در صفش
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
او بدادی و بدانستی ضمیر
آنچه در دل داشتی آن پشتخم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو
او بگفتی خانه دل خلوت است
خالی از کدیه مثال جنت است
اندر او جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانهام پرست از عشق احد
هرچه بینم اندر او غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخله بیرون نبود
در تگ آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
لیک تا آب از قذی خالی شدن
تنقیه شرطست در جوی بدن
تا نماند تیرگی و خس در او
تا امین گردد نماید عکس رو
جز گلابه در تنت کو ای مقل
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیشتر
عاشقی کز عشق یزدان خورد قوت
صد بدن پیشش نیرزد ترهتوت
وین بدن که دارد آن شیخ فطن
چیز دگر گشت کم خوانش بدن
عاشق عشق خدا وانگاه مزد
جبرئیل موتمن وآنگاه دزد
عاشق آن لیلی کور و کبود
ملک عالم پیش او یک تره بود
پیش او یکسان شده بد خاک و زر
زر چه باشد که نبد جان را خطر
شیر و گرگ و دد از او واقف شده
همچو خویشان گرد او گرد آمده
کین شده ست از خوی حیوان پاک پاک
پر ز عشق و لحم و شحمش زهرناک
زهر دد باشد شکرریز خرد
زآنکه نیک نیک باشد ضد بد
لحم عاشق را نیارد خورد دد
عشق معروفست پیش نیک و بد
ور خورد خود فیالمثل دام و ددش
گوشت عاشق زهر گردد بکشدش
هر چه جز عشقست شد ماکول عشق
دو جهان یک دانه پیش نول عشق
دانهیی مر مرغ را هرگز خورد
کاهدان مر اسب را هرگز چرد
بندگی کن تا شوی عاشق لعل
بندگی کسبی ست آید در عمل
بنده آزادی طمع دارد ز جد
بنده دایم خلعت و ادرارجوست
خلعت عاشق همه دیدار دوست
درنگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریایی ست قعرش ناپدید
قطرههای بحر را نتوان شمرد
هفت دریا پیش آن بحر است خرد
Privacy Policy
Today visitors: 2257 Time base: Pacific Daylight Time