برنامه شماره ۸۶۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۱۸ می ۲۰۲۱ - ۲۹ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2028, Divan e Shams
گرچه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آبِ وصلم با یار تا به گردن
گفتم که: تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که: سر قدم کن، تا قعرِ عشق میرو
زیرا که راست نایَد این کار تا به گردن
گفتم: سرِ من ای جان نَعلینِ(۱) توست لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا: تو کم ز خاری کز انتظارِ گلها
در خاک بود نُه مَه آن خار تا به گردن؟
گفتم که: خار چه بْوَد؟ کز بهر گُلسِتانَت
در خون چو گُل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا: به عشق رَستی(٢) از عالمِ کََشاکَش
کانجا همی کشیدی بیگار تا به گردن
رَستی ز عالم امّا از خویشتن نَرَستی
عارست هستیِ تو، وین عار تا به گردن
عیّاروار کم نِهْ تو دام و حیله کم کن
در دامِ خویش ماند عیّار تا به گردن
دامیست دامِ دنیا کز وی شَهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مُردار(۳) تا به گردن
دامیست طُرفهتر(۴) زین، کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کَعب(۵) و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر کان دَم بُوَد بُریده
کز تاسِه(۶) نَبْوَد آخر گفتار تا به گردن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3259
من غلامِ آنکه اندر هر رِباط(۷)
خویش را واصِل نداند بر سِماط(۸)
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1366
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام
پَسْت بنشین(۹) یا فرود آ، وَالسَّلام(۱۰)
قرآن کریم، سوره مومنون(۲۳)، آیه ۵۹-۵۵
Quran, Sooreh Al-Muminoon(#23), Line #55-59
« أَيَحْسَبُونَ أَنَّمَا نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مَالٍ وَبَنِينَ.» (۵۵)
« آيا مىپندارند كه آن مال و فرزند كه ارزانيشان مىداريم،»
« نُسَارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْرَاتِ ۚ بَلْ لَا يَشْعُرُونَ.» (۵۶)
« براى آن است كه مىكوشيم خيرى به آنها برسانيم؟
نه، كه آنان در نمىيابند.»
« إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ.» (۵۷)
« آنهايى كه از خوف پروردگارشان لرزانند،»
« وَالَّذِينَ هُمْ بِآيَاتِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ.» (۵۸)
« و آنهايى كه به آيات پروردگارشان ايمان مىآورند،»
« وَالَّذِينَ هُمْ بِرَبِّهِمْ لَا يُشْرِكُونَ.» (۵۹)
« و آنهايى كه به پروردگارشان شرك نمىآورند،»
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 652, Divan e Shams
تَدبیر کند بنده و تَقدیر نداند
تَدبیر به تَقدیرِ خداوند نماند
بنده چو بیندیشد، پیداست چه بیند
حیلَت بکند، لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کاو راست نهادست
وانگاه که داند که کجاهاش کشاند؟
اِستیزه(۱۱) مکن، مملکتِ عشق طلب کن
کاین مملکتت از مَلِکُ الْموُت(۱۲) رهاند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 638, Divan e Shams
چنان گشت و چنین گشت، چنان راست نیاید
مدانید که چونید، مدانید که چندید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4453
ترک جَلْدی کن کزین ناواقفی(۱۳)
لب ببند، اللُه اعلَمْ بِالْخَفی(۱۴)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1083
بندِ گوش او شده هم هوشِ او
هوش با حق دار ای مدهوشِ او
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1113
هر چه صورت می وسیلت(۱۵) سازدش
زان وسیلت بحر، دور اندازدش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2358
چونکه قَسّام اوست، کفر آمد گِله
صبر باید، صِبر مِفتاحُ الصِّلَه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1948, Divan e Shams
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لا'یُلَقّاها فرو می خوان و اِلّا الصَّابِرُون
قرآن کریم، سوره قصص (۲۸)، آیه ۸۰
Quran, Sooreh Al-Qasas(#28), Line #80
«… وَلَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الصَّابِرُونَ.»
«… و جز شكيبايان آنرا نيابند.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #600
صبر از ایمان بیابد سر کُله(۱۶)
حَیْثَ لا صَبْرَ فَلا ایمانَ لَه*
گفت پیغمبر: خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
* حدیث
« مَن لا صَبْرَ لَهُ، لا ايمانَ لَهُ.»
« هرکه را صبر نباشد، وی را ایمان نباشد.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4422
عاملِ عشق است، معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن
منصبی کآنم ز رُویت مُحْجِب است
عینِ معزولیست و نامش منصب است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #654
دیدهٔ تن دایماً تنْ بین بود
دیدهٔ جان، جانِ پُر فنْ بین بود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #4170
دیده کو نَبْوَد ز وصلش در فِرِه(۱۷)
آن چنان دیده سپید و کور، بِهْ
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #51
هست احوالم خِلافِ همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چونکه هر دم راه خود را میزنم
با دگر کَس سازگاری چون کنم؟
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگِ گران
پس چه مشغولی به جنگِ دیگران؟
یا مگر زین جنگ، حقّت واخَرَد
در جهان صلح یک رنگت بَرَد
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانکه آن ترکیب از اضداد نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2441, Divan e Shams
جز عشق او در دل مکن، تدبیر بیحاصل مکن
اندر مکان منزل مکن، لا کن مکان را ساعتی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #840
جَهدِ فرعونی، چو بی توفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تَفتیق(۱۸) بود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #711
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلک زهری شو شو آمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کِلاب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #492
من غلامِ آن مسِ همّت پرست
کو به غیرِ کیمیا نارَد شکست
دستِ اِشکسته برآور در دعا
سوی اِشکسته پَرَد فضلِ خدا
گر رهایی بایدت زین چاهِ تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکرِ حق را بین و مکرِ خود بِهِل
ای ز مکرش مکرِ مکّاران خجل
چونکه مکرت شد فنای مکرِ رَبّ
برگشایی یک کَمینی بُوالعَجَب
که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عُروج و اِرتِقا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1501
کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود
تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وانگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرین خویش مفزا در صفت
کان فراق آرد یقین در عاقبت
نطقِ موسی بُد بر اندازه، ولیک
هم فزون آمد ز گفتِ یارِ نیک
آن فزونی با خَضِر آمد شِقاق(۱۹)
گفت: رَوْ تو مُکْثِری(۲۰) هذا فِراق*
موسیا، بسیار گویی، دور شو
ور نه با من گُنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهای(۲۱)
تو به معنی رفتهای بگسستهای
چون حَدَث کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سوی طهارت رَوْ بتاز
ور نرفتی، خشک، خُنبان(۲۲) میشوی
خود نمازت رفت پیشین(۲۳) ای غَوی(۲۴)
رو برِ آنها که همجفتِ تُوَند
عاشقان و تشنهٔ گفتِ تُوَند
* قرآن کریم، سوره كهف (١٨) ، آیه ٧٨
Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #78
« قَالَ هَٰذَا فِرَاقُ بَيْنِي وَبَيْنِكَ …»
« گفت: اين [زمان] جدايى ميان من و توست…»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1705, Divan e Shams
مؤمن مُمیّز است، چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند که بیگفت مرشَدیم(۲۵)
حدیث
« اَلمؤمِنْ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ.»
« مومن زیرک، هوشیار و پرهیزگارست.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #1567
لیک فتح نامهٔ تن زَپ(۲۶) مَدان
ورنه هر کس سرِّ دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صَعْب
کارِ مردانست، نه طفلانِ کَعْب(۲۷)
جمله بر فهرست قانع گشتهایم
زآنکه در حرص و هوا آغشتهایم
باشد آن فهرست، دامی عامه را
تا چنان دانند متن نامه را
باز کن سَرنامه را، گردن مَتاب(۲۸)
زین سخن، وَاللهُ اَعْلَم بِالصَّواب
خداوند به راستی و درستی داناتر است.
هست آن عنوان چو اِقرارِ زبان
متنِ نامهٔ سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرارِ تو؟
تا منافقوار نَبْوَد کارِ تو
چون جَوالی(۲۹) بس گرانی میبَری
زآن نباید کم(۳۰)، که در وی بنگری
که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
باز خر خود را از این بیگار و ننگ
مولوی، مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #141
« التماس کردن همراه عیسی علیه السّلام، زنده کردن
استخوان ها از عیسی علیه السّلام.»
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوان ها دید در حفرهٔ عمیق
گفت: ای همراه، آن نامِ سَنی(۳۱)
که بِدآن تو مُرده را زنده کنی
مر مرا آموز تا احسان کنم
استخوان ها را بدآن با جان کنم
گفت: خامش کن که آن کارِ تو نیست
لایقِ اَنفاس(۳۲) و گفتارِ تو نیست
کان نَفَس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دَرّاکتر(۳۳)
عُمرها بایست تا دَم پاک شد
تا امین مخزنِ افلاک شد
خود گرفتی این عصا در دست راست
دست را دستانِ موسی از کجاست؟
گفت: اگر من نیستم اَسرارخوان
هم تو برخوان نام را بر استخوان
گفت عیسی: یا رب این اَسرار چیست؟
میلِ این ابله درین بیگار(۳۴) چیست؟
چون غمِ خود نیست این بیمار را؟
چون غمِ جان نیست این مُردار را؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کُنی مَر غیر را حَبْر(۳۵) و سَنی
خویش را بَدخو و خالی میکُنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کرده ست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو(۳۶)
گفت حق: اِدْبارگر(۳۷)، اِدْبارجُوست
خارِ روییده جزایِ کِشتِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بِرویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَررویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #153
آنکه تخم خار کارَد در جهان
هان و هان او را مجو در گلستان
گر گُلی گیرد، به کف خاری شود
ور سویِ یاری رَوَد، ماری شود
کیمیایِ(۳۸) زهر و مارست آن شَقی(۳۹)
بر خلافِ کیمیای مُتَّقِی(۴۰)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2465, Divan e Shams
ور دو سه روز چشم را بند کنی بِاتَّقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2999
گفت آن صادق: مرا بُگذاشتی؟
تا به اکنون پاسِ من میداشتی
گفت: تا اکنون فُسوسی بودهام
وز طَمع در چاپلوسی بودهام
این زمان، همدردِ تو گشتم که من
در طلب از تو جُدا گشتم به تَن
از تو میدُزدیدَمی وصفِ شُتر
جانِ من دید آنِ خود شد چَشمْ پُر
تا نیابیدم، نبودم طالبش
مِس کنون مغلوب شد، زَر غالبش
سَیِّئاتَم(۴۱) شد همه طاعات، شُکر*
هَزْل(۴۲) شد فانیّ و جِدّ اثبات، شُکر
سَیِّئاتَم چون وَسیلَت شد به حق
پس مَزَن بر سَیِّئاتَم هیچ دَق(۴۳)
مر تو را صِدقِ تو، طالب کرده بود
مر مرا جِدّ و طلب، صِدقی گشود
* قرآن کریم، سوره فرقان(۲۵)، آیه ۷۰
Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #70
« إِلَّا مَنْ تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلًا صَالِحًا فَأُولَٰئِكَ يُبَدِّلُ اللَّهُ
سَيِّئَاتِهِمْ حَسَنَاتٍ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا.»
« مگر آن كسان كه توبه كنند و ايمان آورند و كارهاى شايسته كنند.
خدا گناهانشان را به نيكيها بدل مىكند و خدا آمرزنده و مهربان است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2981, Divan e Shams
زان مزدِ کار مینرسد مر تو را که تو
پیوسته نیستی تو درین کار، گه گهی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3007
صِدقِ تو آوَرْد در جُستن تو را
جُستنم آوَرْد در صِدقی مرا
تخمِ دولت در زمین میکاشتم
سُخره(۴۴) و بیگار میپنداشتم
آن نَبُد بیگار، کَسْبی بود چُست
هر یکی دانه که کِشتَم صد بِرُست(۴۵)
دُزد سویِ خانهیی شُد زیردست(۴۶)
چون درآمد، دید کان خانهٔ خود است
گرم باش ای سَرد، تا گرمی رسد
با دُرشتی ساز، تا نرمی رسد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1069, Divan e Shams
گر میِ خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد، این طرف باشد زَحیر
گرمیی با سردیی و سردیی با گرمیی
چونکه آنجا گرم بودی، سردی اینجا ناگزیر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3012
آن دو اُشتر نیست، آن یک اُشترست
تَنگ آمد لفظ، معنی بس پُرَست
لفظ در معنی همیشه نارسان
زآن پَیمبر گفت: قَدْ کَلَّ لِسان*
نُطق، اُسْطُرلاب(۴۷) باشد در حساب
چه قَدَر داند زِ چرخ و آفتاب؟
خاصه چرخی کین فَلک زو پَرِّهای است
آفتاب از آفتابش ذَرّهای است
« مَنْ عَرَفَ اللهَ بِصِفاتِهِ طالَ لِسانُهُ وَ مَنْ عَرَفَ اللهَ بِذاتِه
کَلَّ لِسانُهُ.»
« هر که خدا را به صفاتش بشناسد، زبانش گویا شود و
هر که خدا را به ذاتش شناسد، زبانش خموش گردد.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #465
قسمتش کاهی نَه و حرصَش چو کوه
وَجه نَه و کرده تحصیلِ وجوه
ای مُیَسَّر کرده ما را در جهان
سُخره و بیگار، ما را وارَهان
طعمه بِنموده به ما، وآن بوده شَسْت(۴۸)
آنچنان بِنما به ما آن را که هست
« اَللّهُمَّ اَرِنَا الَاْشیاءَ کَماهِیَ.»
« خداوندا پدیده ها را آنگونه که هستند به ما بنما.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2329
چون الف چیزی ندارم، ای کریم
جز دلی دلتنگتر از چشم میم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عَنا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #445
« ترسانیدنِ شخصی، زاهدی را که کم گِری تا کور نشوی.»
زاهدی را گفت یاری: در عمل
کم گِرْی(۴۹) تا چشم را نآید خَلَل(۵۰)
گفت زاهد: از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نورِ حق، خود چه غم است؟
در وصالِ حق، دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را گو: برو
این چنین چشمِ شقی گو: کور شو
غم مخور از دیده، کان عیسی تو راست
چپ مَرو، تا بَخشَدت دو چشمِ راست
عیسیِ روحِ تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه، کو خوش ناصر است
لیک بیگار تَنِ پُر استخوان
بر دلِ عیسی مَنِه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکرِ او کردیم بهرِ راستان
زندگیِّ تَن، مجو از عیسیات
کامِ فرعونی مخواه از موسیات
بر دلِ خود کم نِه اندیشهٔ معاش
عیش، کم نآید، تو بر درگاه باش*
این بدن، خرگاه(۵۱) آمد روح را
یا مثالِ کشتیی مر نوح را
تُرک چون باشد، بیابد خرگَهی
خاصه چون باشد عزیزِ دَرگَهی
* قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه ۱۳۲
Quran, Sooreh Ta-Ha(#20), Line #132
« وَأْمُرْ أَهْلَكَ بِالصَّلَاةِ وَاصْطَبِرْ عَلَيْهَا ۖ لَا نَسْأَلُكَ رِزْقًا ۖ
نَحْنُ نَرْزُقُكَ ۗ وَالْعَاقِبَةُ لِلتَّقْوَىٰ.»
« كسان خود را به نماز فرمان ده و خود در آن كار پاى
بيفشر. از تو روزى نمىخواهيم. ما به تو روزى مىدهيم.
و عاقبت خير از آنِ پرهيزگاران است.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3574
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سرت
طوقِ اَعطَیناکَ آویزِ برت
(١) نَعلین: نوعی کفش بیپاشنه با رویۀ کوتاه که بیشتر روحانیان به پا میکنند.
(٢) رَستن: رهیدن، رها شدن
(٣) مُردار: لاشۀ حیوان مرده که ذبح نشده باشد.
(۴) طُرفه: شگفت، عجیب، نادر
(۵) کَعب: استخوان بلند پشت پا
(۶) تاسِه: اظطراب، بی قراری، تنگ شدن نفس
(۷) رِباط: کاروانسرا
(۸) سِماط: بساط، سفره، خوان
(۹) پَسْت بنشین: عقب تر بنشین
(۱۰) اَلسَّلام: سلام بر تو باد
(۱۱) اِستیزه: ستیزه، مقاومت درونی
(۱۲) مَلِکُ المْوُت: عزرائیل
(۱۳) ناواقفی: معلومات و دانش من ذهنی
(۱۴) اللُه اعلَمْ بِالْخَفی: فقط خدا داناست به مسائل پنهان
(۱۵) وسیلت: وسیله
(۱۶) سر کُله: تاج سر، کلاه
(۱۷) فِرِه: خوب، پسندیده، بسیار زیاد
(۱۸) تَفتیق: شکافتن
(۱۹) شِقاق: جدایی و دشمنی
(۲۰) مُکْثِر: پُرگو
(۲۱) شِسته: مخفف نشسته است.
(۲۲) خُنبان: جنبان
(۲۳) پیشین: از پیش
(۲۴) غَوی: گمراه
(۲۵) مرشد: ارشاد یافته، راهنمایی شده
(۲۶) زَپ: مفت، آسان
(۲۷) طفلانِ کَعْب: اطفالی که به بازی مشغول اند.
(۲۸) گردن مَتاب: سرپیچی مکن، رُخ متاب
(۲۹) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۳۰) زآن نباید کم: از آن نباید کمتر باشد، لااقلّ، دستِ کم
(۳۱) سَنی: بلند و رفیع، عالی، نام سَنی، همان اسم اعظم است.
(۳۲) اَنفاس: جمع نفس، دَم ها، نفس ها
(۳۳) دَرّاک: دریابنده، نیکدریابنده
(۳۴) بیگار: کار بی مزد و بی حاصل
(۳۵) حَبْر: دانشمند، دانا
(۳۶) رَفو: دوختن پارگی جامه یا فرش
(۳۷) اِدْبار: بخت برگشتگی، تیرهبختی، تیرهروزی
(۳۸) کیمیا: اکسیر
(۳۹) شَقی: مخفّف شقیّ به معنی بدبخت
(۴۰) مُتَّقِی: باتقوا، پرهیزگار، پارسا
(۴۱) سَیِّئات: جمعِ سیئه به معنی گناهان
(۴۲) هَزل: مزاح، شوخی
(۴۳) دَق: کوفتن، طعنه زدن، نکوهش کردن
(۴۴) سُخره: کسی که مردم او را ریشخند کنند.
(۴۵) رُستن: روییدن، پدید آمدن
(۴۶) زیردست: پنهانی
(۴۷) اُسْطُرلاب: وسیلهای به شکل چند صفحۀ مدرج است که برای اندازهگیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آنها به کار میرود.
(۴۸) شَسْت: قلاب ماهیگیری
(۴۹) کم گِرْی: کم گریه کن
(۵۰) خَلَل: آسیب، صدمه
(۵۱) خرگاه: خیمه بزرگ، سراپرده
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن
گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گلها
در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن
گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی از عالم کَشاکش
رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
عارست هستی تو وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامیست دام دنیا کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامیست طرفهتر زین کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی نتواند
وانگاه که داند که کجاهاش کشاند
استیزه مکن مملکتِ عشق طلب کن
کاین مملکتت از ملک الموت رهاند
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید
ترک جلدی کن کزین ناواقفی
لب ببند الله اعلم بالخفی
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او
هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
چونکه قسام اوست کفر آمد گله
صبر باید صبر مفتاح الصله
لایلقاها فرو می خوان و الا الصابرون
صبر از ایمان بیابد سر کله
حیث لا صبر فلا ایمان له*
گفت پیغمبر خداش ایمان نداد
عامل عشق است معزولش مکن
منصبی کانم ز رویت محجب است
عین معزولیست و نامش منصب است
دیده تن دایما تن بین بود
دیده جان جان پر فن بین بود
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید و کور به
هست احوالم خلاف همدگر
با دگر کس سازگاری چون کنم
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
یا مگر زین جنگ، حقت واخرد
در جهان صلح یک رنگت برد
جز عشق او در دل مکن تدبیر بیحاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی
جهد فرعونی چو بی توفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
خویش چون مردار کن پیش کلاب
من غلام آن مس همت پرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونکه مکرت شد فنای مکرِ رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینه آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
کار پنهان کن تو از چشمان خود
تا بود کارت سلیم از چشم بد
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
نطق موسی بد بر اندازه ولیک
هم فزون آمد ز گفت یار نیک
آن فزونی با خضر آمد شقاق
گفت رو تو مکثری هذا فراق*
موسیا بسیار گویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهای
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک خنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
رو بر آنها که همجفت توند
عاشقان و تشنه گفت توند
مؤمن ممیز است چنین گفت مصطفی
اکنون دهان ببند که بیگفت مرشدیم
لیک فتح نامه تن زپ مدان
ورنه هر کس سر دل دیدی عیان
نامه بگشادن چه دشوارست و صعب
کار مردانست نه طفلان کعب
باشد آن فهرست دامی عامه را
باز کن سرنامه را گردن متاب
زین سخن والله اعلم بالصواب
هست آن عنوان چو اقرار زبان
متن نامه سینه را کن امتحان
که موافق هست با اقرار تو
تا منافقوار نبود کار تو
چون جوالی بس گرانی میبری
زآن نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
استخوان ها دید در حفره عمیق
گفت ای همراه آن نام سنی
که بدآن تو مرده را زنده کنی
گفت خامش کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
کان نفس خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش دراکتر
عمرها بایست تا دم پاک شد
تا امین مخزن افلاک شد
دست را دستان موسی از کجاست
گفت اگر من نیستم اسرارخوان
گفت عیسی یا رب این اسرار چیست
میل این ابله درین بیگار چیست
چون غم خود نیست این بیمار را
چون غم جان نیست این مردار را
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کرده ست او
مرده بیگانه را جوید رفو
گفت حق ادبارگر ادبارجوست
خار روییده جزای کشت اوست
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
آنکه تخم خار کارد در جهان
گر گلی گیرد به کف خاری شود
ور سوی یاری رود ماری شود
کیمیای زهر و مارست آن شقی
بر خلاف کیمیای متقی
ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا
گفت آن صادق مرا بگذاشتی
تا به اکنون پاس من میداشتی
گفت تا اکنون فسوسی بودهام
وز طمع در چاپلوسی بودهام
این زمان همدرد تو گشتم که من
در طلب از تو جدا گشتم به تن
از تو میدزدیدمی وصف شتر
جان من دید آن خود شد چشم پر
تا نیابیدم نبودم طالبش
مس کنون مغلوب شد زر غالبش
سیئاتم شد همه طاعات شکر*
هزل شد فانی و جد اثبات شکر
سیئاتم چون وسیلت شد به حق
پس مزن بر سیئاتم هیچ دق
مر تو را صدق تو طالب کرده بود
مر مرا جد و طلب صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن تو را
جستنم آورد در صدقی مرا
تخم دولت در زمین میکاشتم
سخره و بیگار میپنداشتم
آن نبد بیگار کسبی بود چست
هر یکی دانه که کشتم صد برست
دزد سوی خانهیی شد زیردست
چون درآمد دید کان خانه خود است
گرم باش ای سرد تا گرمی رسد
با درشتی ساز تا نرمی رسد
گر می خود را دگر جا خرج کردی ای جوان
هر که آن جا گرم باشد این طرف باشد زحیر
چونکه آنجا گرم بودی سردی اینجا ناگزیر
آن دو اشتر نیست آن یک اشترست
تنگ آمد لفظ معنی بس پرست
زآن پیمبر گفت قد کل لسان*
نطق اسطرلاب باشد در حساب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب
خاصه چرخی کین فلک زو پرهای است
آفتاب از آفتابش ذرهای است
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده ما را در جهان
سخره و بیگار ما را وارهان
طعمه بنموده به ما وآن بوده شست
آنچنان بنما به ما آن را که هست
چون الف چیزی ندارم ای کریم
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را نآید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
گر ببیند نور حق خود چه غم است
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تو راست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه کو خوش ناصر است
لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسیات
کام فرعونی مخواه از موسیات
بر دل خود کم نه اندیشه معاش
عیش کم ناید تو بر درگاه باش*
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کشتیی مر نوح را
ترک چون باشد، بیابد خرگَهی
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
Privacy Policy
Today visitors: 2083 Time base: Pacific Daylight Time