Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #101

تفسیر غزل شماره ۲۳۷۰ - خانم شکوه

Posted 09-28-2021 تفسیر غزل شماره ۲۳۷۰ - خانم شکوه




با سلام

 

در آینه‌ی غزل شماره‌ی ۲۳۷۰ دیوان شمس، رهرویی را می بینم که به دنبال چرایی اتفاقات است و مولانا به وی می گوید، که دست «او» در کار است، و هر اتفاقی حکمتی دارد ‌و اگر در مقابل آن فضا گشایی نکنی از حکمت آن بی خبر می مانی و در درد به سر می بری. سپس مولانا ادامه می دهد که بجای تمرکز بر روی دلیل اتفاقات، به دنبال مسبب بگردیم و از «او» بخواهیم که خود را به ما نشان بدهد. در واقع طلب می کنیم به «او» تبدیل شویم، چون فقط در اینصورت می توانیم او را ببینیم. مولانا توصیه می کند که خود را بی واسطه‌ی نقش ها ببینیم و بشناسیم تا « او» را بشناسیم. و سپس از چالش های این راه سخن می گوید، و برای پوینده‌ی راه آرزوی پیشرفت می کند. 

 

 

۱) این چه بادِ صَرصَر است از آسمان پویان شده

صد هزاران کَشتی از وی مست و سرگردان شده

 

باز این چه باد تندی ست، چه شور و غوغایی است که ناگهان گویی از دل فلک برخاسته و جریان یافته است و جمعی را سرمست و شادان و قومی را سر در گم و نگران کرده است؟ 

 

هر لحظه از دل زندگی، ارتعاشی از جنس عشق برمی‌خیزد و شوری در وجود همه‌ی هستی می اندازد، و هر موجودی بر حسب درجه‌ی آگاهی خود آن را درک و فهم می کند. کشتی ذهن اگر به فرمان عشق باشد مقاومت نمی کند و‌ سرمست با باد عشق می رقصد، و اگر در فرمان باورهای کهنه ‌و شرطی شده باشد ‌‌در مقابل باد عشق مقاومت می کند و دچار گیجی و سردرگمی و تضاد می شود.

 

ذهن و قدرت تفکر وقتی در اختیار عشق قرار بگیرد، شادی و برکت، آسایش و آرامش به ارمغان می آورد و اگر در گرو هم هویت شدگی‌ها و‌ انباشتن و حفاظت از آنها باشد، نابسامانی و سرگردانی به بار می آورد.

 

۲) مَخلَصِ کَشتی ز باد و غرقۀ کَشتی ز باد

هم بِدو زنده شده‌ست و هم بِدو بی‌جان شده

 

 آن کو که از کشتی ذهن رهایی یافته و هم او که غرق در افکار من دار است، هر دو به دست نیروی عشق اینچنین و آنچنان شدند، یکی به عشق زنده شده است و دیگری به دست عشق کشته.

 

 

۳) باد اندر امرِ یزدان چون نَفَس در امرِ تو

ز امرِ تو دشنام گشته، وز تو مِدحَت‌خوان شده

 

باد عشق در فرمان «او» همچون نفس است در فرمان تو. همانطور که کلام به امر تو انتقاد می‌گردد یا تحسین، اینکه هر لحظه چه اتفاقی رخ دهد، اینکه اتفاق به مذاق تو خوش بیاید یا نه، در دست و به فرمان «او»ست و در خور درک و بینش تو.

 

۴) بادها را مختلف از مِروَحِه‌یْ تقدیر دان

از صبا مَعمورْ عالَم، با وبا ویران شده

 

باد اتفاقات مختلف را از حرکت بادبزن تقدیر بدان، که از نفس باد صبا جهان آبادان می شود و از موج وبا، ویران. هر اتفاقی می افتد به دستور و فرمان «او» ست و در آن حکمتی نهفته است. هر چند در ظاهر اتفاقی سازنده و ‌خیر به نظر می رسد و اتفاقی دیگر مخرب و شر. و خیر و شر بودن اتفاق بستگی به میزان فضاگشایی تو‌ دارد.

 

مولانا جای دیگری در اینباره می گوید:

 

نیست ترتیب زمستان و بهارت با شهی

بر من این دم را کند دی بر تو تابستان کند

 

خار و گل پیشش یکی آمد که او از نوک خار

بر یکی کس خار و بر دیگر کسی بستان کند

 

هر که در آبی گریزد ز امر او آتش شود

هر که در آتش شود از بهر او ریحان کند

دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۷۲۹

 

به این معنی که اگر تسلیم باشی و فضا گشایی کنی به امر «کن فیکون» اتفاق این لحظه بر تو مبارک و سعد خواهد بود و اگر مقاومت کنی، نا مبارک و شوم و پر درد. به عبارتی خود اتفاق جبر است اما نتیجه‌ی اتفاق بستگی به بینش و عملکرد تو دارد. اگر بدانی مسبب هر اتفاقی، چه به ظاهر خوب و چه بد، «او» ست، اتفاق باعث رشد و پیشرفت و سعادتمندی تو می شود و اگر خود یا دیگری را دلیل اتفاق بدانی، درد ایجاد خواهی کرد.

 

۵) باد را یارَب نمودی، مِروَحه پنهان مدار

مِروَحه‌ دیدن چراغِ سینۀ پاکان شده

 

ای که من را در معرض باد اتفاقات قرار می دهی، بادبزنی که این باد را ایجاد می کند را از من پنهان نکن، به من این بینش را بده تا دست تو را پشت هر اتفاق ببینم، که این بینش چراغ دل انسان‌های پاک است.

 

۶) هرکه بیند او سبب، باشد یقین صورت‌پَرَست

وآنکه بیند او مُسبِّب نورِ معنی‌دان شده

 

هر کس که برای هر اتفاقی دلیلی می آورد، به طور قطع ظاهر اتفاق را می بیند، و بنده‌ی اتفاق می شود و حالش با اتفاق تغییر می کند. از طرف دیگر آنکس که مسبب، یعنی دست‌ِ به وجود آورنده‌ی اتفاق را در هر اتفاق می بیند، در واقع نه از جنس اتفاق، که از جنس مسبب اتفاق می شود، خود نوری می شود که به اتفاق معنا می دهد و مسیر اتفاق را جهت می دهد و به این ترتیب حاکم زندگی خود می شود.

 

۷) اهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبَّه‌یی

پیشِ اهلِ بَحرِ معنی دُرّها ارزان شده

 

آنها که معنای زندگی و سعادت را در نقش ها جستجو می کنند، گویی سنگی براق ولی بی ارزش را به بهای گزاف عمر با ارزش خود خریداری می کنند. درحالیکه آنها که به جای جستجوی خوشبختی و داشتن حس ارزشمندی در هدف ها و نقش ها، در لحظه با عشق زندگی می کنند، سعادت و خوشبختی، آرامش و آسایش، صلح درون و بیرون ، را بی هیچ زحمتی و خیلی ارزان به دست می آورند.

 

۸) شد مُقَلِّد خاکِ مردان، نَقل‌ها ز ایشان کنَد

و آن دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده

 

آنکس که سعی می کند خدا، و زندگی را از زبان بزرگان و به تقلید از آنها توصیف کند، به ناچار به ذهن می رود، و کسی که خاموش می شود، یعنی بحث و گفتگو نمی کند، ذهن را خاموش می کند و ‌در عمق عمق خاموشی، عشق را تجربه و به زندگی زنده می شود.

۹) چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه می‌بِچید

آن قُراضه‌چینِ ره را بین کنون در کان شده

 

مسافر راه زندگی در ابتدای راه، هویت خود را در هم هویت شدگی ها جستجو می کرد، همچون کسی که در خاک به زحمت به دنبال قراضه، خورده ریزه های طلا، می گردد، چون هم هویت شدگی ها به زحمت به دست می آیند اما حس رضایت بسیار اندکی ایجاد می کنند. حال ببین که این قراضه چین، این که خوشبختی را در هم هویت شدگی ها جستجو می کرد، به معدن طلای سعادتمندی راه یافته است، به هویت حقیقی خویش پی برده است. به اصل خویش متصل شده است، حضور را تجربه کرده است.

 

۱۰) هم‌چو مادر بر بچه، لَرزیم بر ایمانِ خویش

از چه لرزد آن ظریفِ سَربه‌سَر ایمان شده

 

و حال که حضور را تجربه کرده ایم و به هویت اصلی خویش ایمان آورده ایم، همچون مادری که در تب ‌و تاب از دست دادن فرزند خویش است، بر خود می لرزیم که مبادا ایمان ما متزلزل شود. اما اگر به معنای واقعی هم هویت شدگی ها را از دست داده باشیم و از جنس لطیف، از جنس زندگی باشیم، وقتی سراسر ایمان باشیم، دیگر از چه می ترسیم؟ 

 

۱۱) هم‌چو ماهی می‌گُدازی در غمِ سَرلشکری

بینمت چون آفتابی، بی‌حَشَم سلطان شده

 

تا هنوز در ابتدای راه هستی، نور آگاهی را از خورشید، از انسان به حضور رسیده، دریافت می کنی و در شب جهل می تابانی و می خواهی کسانی چون ستارگان در این شب سیاه دور تو را بگیرند و مرید تو باشند تا احساس کنی مراد عده ای هستی و از این طریق احساس قدرت کنی. امیدوارم روزی برسد که ببینم خود یک انسان به حضور رسیده هستی، از جنس آگاهی، که همچون خورشید، بی نیاز از لشگر ستارگان، ‌در اوج قدرت می درخشد.

 

۱۲) چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خَمُش

بینمت بی‌ دود آتش گشته و برهان شده

 

تا کی می خواهی بگویی دود، دلیل وجود آتش است؟ تا کی می خواهی بگویی:« من فکر می کنم، پس هستم.». «من ثروت دارم، پس هستم.» ... تا کی «بودن» ات را می خواهی با ذهن اثبات کنی؟ و به واقع زنده نباشی؟ امیدوارم ببینم روزی آتش عشق در نی وجودت افتاده است، و تو بی هیچ فکری، بی هیچ دلیل ذهنی، با بودنت، برهانی باشی برای بودن. یعنی به جای فلسفه بافی در مورد زندگی، زندگی را با عشق زندگی کنی.

 

۱۳) چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو

بینمت همچون مسیحا بر سَرِ کیوان شده

 

به من بگو چند سال است که اجازه داده ای گردش افکار در ذهنت، همچون سیاره‌ی کیوان، سنگین و نحس، سرنوشت تو را رقم بزند؟ امیدوارم روزی برسد که ببینم به عظمت و قدرت عشق که جوهر اصلی تو است پی برده ای و همچون مسیح ورای کیوان، به فراسوی عقل، به اوج آسمان عشق رفته ای.

 

۱۴) ای نصیبه‌جو ز من که این بیار و آن بیار

بینمت رَسته از این و آن و آن و آن شده

 

 

ای که در هر چیز به دنبال سهمی هستی و از هر اتفاقی و هر کسی کسب هویت می کنی، امیدوارم روزی برسد که از این و آن رها و خودِخودِ «او» شده ای.

 

۱۵) بس کن ای مستِ مُعَربِد ناطقِ بسیارگو

بینمت خاموشِ گویان چون کفه‌یْ میزان شده

 

بس کن ای که مست عربده کش، ای سخنگوی پر حرف! که تا حرف می زنی، در حال فکر کردن هستی، حتی اگر در مورد مستی حضور صحبت کنی. امیدوارم روزی برسد که ببینم، خاموش اما گویا هستی، یعنی بی گفت وجود تو، الگویی از حضور باشد، همچون کفه‌ی ترازو.

 

با احترام 

شکوه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل شماره ۲۳۷۰» - خانم شکوه

صرفه‌گری رسوا بود - خانم سارا از آلمان

Posted 09-26-2021 صرفه‌گری رسوا بود - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «صرفه‌گری رسوا بود» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



صرفه‌گری رسوا بود

 

در برخی‌ از ابیاتِ مولانا انسانی‌ که هشیارانه در مسیرِ وصل شدن به زندگی‌ گام برمیدارد با تمثیلِ قمارباز توصیف می‌‌شود. این انسان حاضر است که همانیدگی‌هایش را از دست بدهد، بی‌ آنکه مطمئن باشد که از این کار چه به دست می‌آورد. از این رو باختنِ همنیدگی‌ها حالتِ قماربازی‌ کردن دارد.

برای مثل مولانا در بیت ۲۸۳۴ از دیوانِ شمس میگوید:

 

به میانِ دلق مستی، به قمارخانۀ جان

بَرِ خَلق نامِ او بَد، سویِ عَرش نیکنامی

 

قبلاً این سوال به ذهنم می‌‌آمد که چرا زندگی‌ اول ما را به خودش زنده نمیکند تا ما با خیالِ راحت همانیدگی‌هایمان را بدهیم؟

 

در این رابطه چند نکته را که برایم بیدار کننده هستند به اشتراک میگذارم:

 

۱. قمار و لطف زندگی:

 

این ساز و کار که ما شبیه به یک قمارباز باید همانیدگی‌هایمان را بدهیم بدونِ اینکه مطمئن باشیم بعدش چه به دست می‌‌آوریم لطف زندگیست، زیرا با این تدبیر زندگی‌ ما میتوانیم از شرَّ دیدِ هوشیاریِ جسمی‌ِ خواهنده رها شویم.

 

هوشیاریِ جسمی‌ِ همانیده عشق را نمی‌‌شناسد و همه‌ی کارهایش وابسته به این است که چه چیز گیرش میاید. او‌ مثل یک ابر آفتابِ حضورِ ما را پوشانده. و این حالتِ قمار‌بازی است که باعث نفیِ هوشیاریِ جسمی‌ میشود و آفتابِ جانِ ما را نشانمان میدهد.

 

در خودم شناسایی کردم که منِ ذهنی‌ حتی در مسیرِ معنوی هم دائما دنبالِ این است که پارک قدیمی‌ و ذهنی‌ خودش را بالا‌خره به دست آورد. منِ ذهنی‌ِ زندگی‌ را موظف میداند به اینکه پارک را آن جوری را که او می‌خواهد بچیند.

 

امکانِ شرکت در قمار‌خانه‌ی جان لطفِ زندگیست، وگرنه همیشه باید در محدودیتِ ذهن و بیماریِ میدانمش میماندیم. قمارخانه‌ی جان به ما کمک می‌کند تا از دامِ ذهن بیرون آییم و عشق، توکل و اعتمادِ حقیقی‌ به زندگی‌ که خودمان هم از آن جنس هستیم را تجربه کنیم.

 

۲. اعتماد به استادِ معنوی:

 

آگاه باشیم که ما در مسیرِ معنوی چیزی را می‌‌خواهیم که آن را حقیقتاً هنوز به عین تجربه نکرده‌ایم یا حداقل به طور کامل تجربه نکرده‌ایم! مولانا در غزل ۳۴ میگوید:

 

آمد شرابِ آتشین، ای دیوِ غم کنجی نشین

 

 ممکن است که من این بیت را ۱۰۰ بار خوانده باشم. اما آیا شرابِ آتشین را حقیقتاً تجربه کرده‌ام؟

ما میگویم فقط خدا را می‌‌خواهیم، یا اینکه می‌‌خواهم به بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی‌ زنده شوم ولی‌ آیا آن را به عین تجربه کرده‌ام؟ گویی ما بیشتر از نمیدانمِ خود آگاه میشویم، از اینکه آن چیز‌هایی‌ که تا به حال میخواستیم آدرسِ اشتباهی‌ بودند. و کم کم بو و شادیِ شرابِ معنوی را حس می‌کنیم که ما را به سمتِ خودش میکشد.

 

پس‌ آگاه باشیم که اگر آن چیزی را که میخواهیم هنوز از دیدمان پوشانده است، باید به دیدِ استادِ معنوی اعتماد کنیم نه به عینک‌هایی‌ که ذهن روی چشممان میگذارد‌.

 

همچنین در لحظاتی که حضور عمیق و دیدِ زندگی‌ خودش را به ما نشان می‌‌دهد میتوانیم آن دید را در قالبِ یک قانونِ اساسی‌ بنویسیم و در حین چالش‌ها و کارهای روزانه به آن دید مراجعه کنیم.

 

 زندگی‌ بوی شرابِ خودش و لطفهایش را به ما نشان داده و ما را مجهز کرده به این قابلیت که هشیارانه دیدِ بزرگی‌ مثل مولانا را انتخاب کنیم و با آن ریسمان از چاهِ ذهن بالا آییم.

 

پس از جدا شدن از دیدِ ذهن می‌‌توانیم به تدریج فضا‌گشایی با کیفیتِ را تجربه کنیم که در آن تنها کمکِ زندگی‌ کافیست و حتی هیچ استاد معنوی بین ما و زندگی‌ واسطه نیست.

 

۳. صرفه گری رسوا بود:

 

مولانا در غزل ۱۷۹۵ میگوید:

 

گر تو مُقامِرزاده‌ای، در صرفه چون افتاده‌ای؟

صرفه‌گَری رسوا بُوَد، خاصه که با خوبِ خُتَن

 

یعنی‌ ‌ای انسان مگر نه‌اینکه تو فرزندِ قمارباز هستی و توان قماربازی را داری؟‌ پس چطور در صرفه جویی افتادی؟ صرفه گری به خصوص با زیبا روی ختنی یعنی‌ با خدواند رسوایی می‌باشد.

 

ما به عنوان انسان در قمارخانه‌ی جان می‌‌توانیم با خیالِ راحتِ راحت همه‌ی همانیدگی‌هایمان را ببازیم و هیچ نگران نباشیم که داریم زیادی از دست میدهیم.

 

در عالمِ هستی‌ فقط یک خوب وجود دارد و آن خودِ زندگیست، برای زنده شدن به زندگی‌ هر چه از آن چیزهایی که ذهن دوست دارد خرج کنیم باز هم زیادی نیست. ما میتونیم از قبل دیدِ مولانا را بپذیریم و برای خودمان بنویسیم که هر چقدر در این راه از همانیدگیها خرج کنم درست است. و هر وقت عرصه بر ما تنگ شد به یاد آوریم که «صرفه گری رسوا بود!»

 

منِ ذهنی‌ِ ما نباید تعیین کند که کدام همانیدگی را از دست بدهیم، بلکه تنها قضا و کن فکانِ زندگی‌ که اتفاقِ این لحظه را ایجاد می‌کند به ما نشان می‌‌دهد که کدام همانیدگی را باید شناسایی و رها کنیم.

 

منظور از قمار‌بازی الگوی از دست دادنِ مادیاتِ زندگی‌ در این جهان نیست بلکه منظور این است که همیشه فضا‌گشایی را که اتفاقِ این لحظه میطلبد انجام دهیم. مثلاً فضا‌گشایی اطراف همانیدگی با پول یا بتهای ذهنی‌ و الگو‌های شرطی شده مثل دردها و باورها که باید بدونِ ترس آنها را رها کنیم.

 

به نسبت کیفیتِ فضا‌گشاییِ مان میتوانیم تجربه کنیم که همه‌ی برکتِ معنوی و مادی و شادیِ زندگی‌ از باختنِ همانیدگیها و وصل شدن به خردِ زندگی‌ آغاز میشود. این ما را به هوسِ قماربازی‌ می‌کشاند.

 

خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

بنماند هیچش الّا هوسِ قمار دیگر

دیوانِ شمس، غزل ۱۰۷۵

 

۴. بدون پندارِ کمال پیش برویم

 

آگاهی‌ به این مطلب منجر به این نمی‌شود که من فردا همه‌ی همانیدگی‌هایم را شناسایی کنم و ببازم. ما نمی‌‌توانیم با من ذهنی‌ همانیدگی‌ها را بی‌ اندازیم. این کار را خودِ زندگی‌ به تدریج و به صورتی‌ که از آن آگاه نیستیم پیش میبرد. تنها کار در این لحظه ناظر بودن به هر آنچه که ذهن نشان میدهد و فضا‌گشایی اطرافِ آن می‌باشد. و این کار فضا‌گشایی اطرافِ لغزش‌ها را هم در بر می‌گیرد.

 

عشق گزین عشق و دَرو کوکبه می‌ران و مترس

ای دلِ تو آیتِ حق، مُصْحَفْ کژ خوان و مترس

دیوانِ شمس، غزل ۱۲۰۴، برنامه‌ی ۸۶۹

 

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان!

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «صرفه‌گری رسوا بود» - خانم سارا از آلمان

ذوقِ حزم، اطاعتِ امر - آقای نیما از کانادا

Posted 09-26-2021 ذوقِ حزم، اطاعتِ امر - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی «ذوقِ حزم، اطاعتِ امر» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



ذوقِ حزم، اطاعتِ امر

 

روزی شخصی به استاد معنوی‌ای رسید و از او خواست که او را به شاگردی بپذیرد. استاد به او گفت که او شایستگی شاگردی او را ندارد. پس از التماس و لابه‌ی فراوان شخص، استاد راضی شد و گفت: «باشَد، حال چیزهایی که می‌گویم را بایستی انجام دهی.» سپس یک عالمه کار ردیف کرد و به او گفت که انجام دهد. شاگرد با خود گفت که چقدر کار سخت است و چقدر هم زیاد. از استاد پرسید:«اینهمه که من باید کار بکنم، استاد بایستی چه کار کند؟» استاد گفت:« استاد از این‌ کارها نمی‌کند.» شاگرد بلافاصله گفت: «پس من نمی‌خواهم یاد بگیرم چگونه شاگردی کنم؛ به من یاد بده چگونه استاد شوم!»

 

چون ندادت بندگی دوست دست

میل شاهی از کجا‌ات خاسته‌است؟

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۳۹

 

حضرت مولانا میفرمایند اگر علمی یاد گرفتی، بدان از کی یاد گرفتی؟ دور بَرَت ندارد که کَسی شده ای. جار نزن دیگر من به خدا زنده شده‌ام و استادم و هیچ چیزی بر سکون من در این لحظه تاثیری ندارد. حزم کن. خودت را نشان نده. جلب توجه نکن:

 

چراغ است این دلِ بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این حال و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد

دیوان شمس، غزل ۵۶۳

 

حضرت حافظ نیز تاکید می‌کنند که اگر می‌خواهی از خدا مزد بگیری؛ باید از استاد معنوی‌ات، از سخنان خدا، اطاعت کنی. نه اینکه توی صندوق همانیدگی بیوفتی و هرچه منِ ذهنی‌ات به تو دیکته می‌کند با عقل جزوی، تبعیت کنی. مزد هم یعنی بالا رفتن ارتعاشت، کندن از همانیدگی‌ها و راه‌یابی به آسمان درون. باز شدن پر عشق. پذیرش اتفاق این لحظه، بدون قید و شرط. چشم گفتن از روی دل، نه از روی فکر:

 

سعی نابُرده در این راه به جایی نرسی

مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

دیوان حافظ، غزل ۲۵۰

 

آقای نیما در راه معنوی، از پرسیدن سوال حزم داشته باش. یعنی زودتر ببین که از پی این سوال پرسیدن‌ها، سوال‌های دیگر زاییده می‌شود. هرچه که ذهنت فشار می‌آورد، با مرکز عدم و از طریق فضایی که دور این فشارِ منِ ذهنی گشوده شده، نظاره کن و هیچ مگو. صبر داشته باش. همیشه به نمی‌دانم‌های خود اقرار کن. نگو که سوال نمی‌پرسم چون همه‌چیز را می‌دانم. حتی نگو که می‌خواهم بدانم. از این فرصتِ پیش آمده غافل نشو. غفلت کنی، پات می‌رود روی مین‌های من‌های ذهنی. تقوا داشته باش و بدان تا موقعی که صاحب نفس و سرشار از همانیدگی هستی، ذوق اطاعت را نمی‌فهمی و هرچه پیش می‌آید برایت زهر است. البته که برای من ذهنی‌ات:

 

تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور

که صاحب دل اگر زهری خورَد، آن انگبین باشد

دیوان عطار، غزل ۲۶۴

 

 فقط اطاعت امر کن. تقوا پیشه کن. بترس از اینکه این مرکز نیمچه عدم شده و نیز کم و بیش حال خوبت از بین برود. آن موقع شاید، دَمی، یار پرده از رخ بردارد و خود را به تو نشان دهد. دیده‌ی نظر را جایگزین دیده‌ی‌ محدود از پشت عینک همانیدگی‌ها می‌کنی:

 

اگر از نقطه‌ی تقوا، بگردد یک دَمَت دیده

سزای دید‌ه‌ی گردیده میل آتشین باشد

دیوان عطار، غزل ۲۶۴

 

این همان دم است که تو می‌گویی خدایا، من عریان از همانیدگی‌ها هستم. من هیچی جز تو نمی‌خواهم. اصلا همان هم نمی‌‌خواهم. بند‌ه‌ی امر توام، خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن!

 

این همان دمی است که می‌گویم خدایا هیچ کِشتی ندارم، هیچ دانشی ندارم. زخم خورده و خسته از این جدایی؛ اشک بر چشمانم جاری، خون از دلم روان. آن موقع سَرَم را می‌خاری و با عشقِ بی‌نهایت می‌گویی: سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو.

 

خنک آن دَم که بگوید به تو دل: کِشت ندارم

تو بگویی که: برویَد پیِ تو آنچه بکاری

دیوان شمس، غزل ۲۸۱۴

 

آن موقع است که من می‌شوم بنده‌ی امر تو؛ امر کنی، با حزم و صبر و شکر و پرهیز و تقوا اطاعت می‌کنم. تمامی توانم را در راه خدمت به شاه جهان، با صداقت و عشق به کار می‌برم. باشندگانی هم مرا یاری خواهند کرد. همان انرژی‌هایی که از فضای گشوده شده، از آسمان درون، از ملاء اعلا به کمک من می‌آیند که در این شب ذهن گم نشوم:

 

من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق

کز چستی و شبخیزی از مَه کُلهی یابد

 

در خدمت شه باشد شب همره مَه باشد

تا از ملاء اعلا چون مَه سپهی یابد

دیوان شمس، غزل ۵۹۹

 

هرکه از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد، نه بیم او را، نه شرم

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹

 

از اینکه دیگران مرا به سُخره بگیرند، قصد به شک و تردید انداختن مرا داشته باشند، نه ترس دارم ، نه شرم. من در این لحظه الست را زیر پا نگذاشته‌ام:

 

عاشقِ مست از کجا، شرم و شکست از کجا

شنگ و وقیح بودیی، گر گروی الستیی

دیوان شمس، غزل ۲۴۸۴

 

 

ذوق حزم، همراه با اطاعتِ امر خدا مرا از راه باز نمی‌دارد. من به منظرِ خدا راه پیدا کرده‌ام:

 

بندۀ امرِ تواَم خاصه در آن امر که تو

گویی‌اَم: خیز، نظر کن به سویِ منظرِ من

دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱

 

 

آن جوهای خَمر خدا را به یاد می‌آورم. همان که از این ذوق امر نشات میگیرد:

 

یا بُوَد کز عکسِ آن جوهای خَمر

مست گردم بو بَرَم از ذوق امر

مثنوی دفتر چهارم، بیت ۲۵۱۹

 

در آخر به خود می‌گویم که آقای نیما:

 

دیو چون عاجز شود در افتتان

استعانت جوید او زین انسیان

مثنوی دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱

 

بترس و حواست باشد که مغرور به هیچی نشوی که مبادا دلِ اهلِ دل از تو خسته شود. یادت باشد چه کسانی از چه منجلابی تو را درآوردند و همین قدر آگاهیِ اندکت را هم مدیون چه کسانی هستی. آقای نیما اندازه‌ی سگ که معرفت و وفاداری را بلدی، مگه نه؟

 

آن درِ اول که خوردی استخوان

سخت گیر و حق‌ گزار آن را ممان

مثنوی دفتر سوم، بیت ۳۱۶

-آن را مَمان: آن جا را ترک نکن

 

اگر دریای عمانی سراسر

در آن ابری نگر کز وی چکیدی

دیوان شمس، غزل ۲۶۶۳

 

با عشق و احترام

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «ذوقِ حزم، اطاعتِ امر» - آقای نیما از کانادا

شرح ابیاتی از دیوان شمس و مثنوی - خانم سرور از گلستان

Posted 09-26-2021 شرح ابیاتی از دیوان شمس و مثنوی - خانم سرور از گلستان


فایل صوتی شرح ابیاتی از دیوان شمس و مثنوی - خانم سرور از گلستان


    

Set Stream Quality



شرح ابیاتی از دیوان شمس و مثنوی

 

عشق، عاشق را ز غیرت، نیک دشمن‌رو کند

چون که رد خلق کردش، عشق رو با او کند

مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۴۲

 

عشق، وحدت مجدد با خداوند است برگشتن هشیاری از جهان و یکی شدن با خداست، عاشق کسانی هستند که روی خودشان کار می‌کنند چون می‌خواهند به خدا زنده شوند، عشق(خدا) آنها را دشمن‌رو می‌کند یعنی نمی‌گذارد با چیزی یا کسی هم‌هویت باشند، وقتی با چیزی یا کسی هم‌انیده نباشیم، برای دیگران بی‌مصرف می‌شویم و خلق(مردم) ما را رد می‌کنند، زمانی که مردم شما را رد کنند عشق به شما رو می‌کند، اگر به‌درد مردم( من‌های ذهنی) نخورید، به درد عشق(خدا) می‌خورید، دیگر همدم من‌ذهنی نیستید، بلکه خداوند همدم شما می‌شود.

 

 

تازه کن ایمان، نه از گفت زبان

ای هوا را تازه کرده در نهان

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۷۸

 

ای انسان، ایمانت را تازه کن، نه با حرف زدن، بلکه مرکزت را خالی کن، هر موقع فضا‌گشایی‌ می‌کنیم ذهن ما خاموش می‌شود، اگر فضا را باز کنیم با خدا تماس پیدا می‌کنیم، از آنور انرژی و خِرد را هشیارانه دریافت کرده و ایمانِ ما تازه می‌شود، با فکر کردن و حرف زدن، خدا یا اصل‌مان را پنهان می‌کنیم، در نهان، با تندتند فکر کردن خدا را می پوشانیم و در زبان چیزی دیگری می‌گوییم، در مرکزت دنبال هرچه بیشتر بهتر هستی و هوای نفس را تازه می‌کنی، خواهش‌های من‌ذهنی را به اجرا می‌گذاری و فکر می‌کنی ایمانت را تازه می‌کنی.

 

تا هوا تازه‌ست، ایمان تازه نیست

کین هوا، جز قفل آن دروازه نیست

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۷۹

 

تا هوا یعنی هم‌هویت‌شدگی ها را در مرکزت تازه می‌کنی، ایمان تو که باید دیدِ خداوند باشد، تازه نیست، من‌ذهنی به خواستن زنده است، موتور خواستنش دائما در کار است، با هر چیز هم‌هویت شویم، آنها نیروی زندگی را از ما می‌گیرند و می‌خواهند زیاد شوند، همه ما به سوی خداوند، راهِ ورود و یا دروازه‌ای داریم، راه ورود ما تسلیم است، همه می‌توانند با تسلیم وارد شوند، ولی ما از بس می‌خواهیم، دروازه قفل است، هر چه بیشتر می‌خواهیم قفلش محکم‌تر می‌شود.

 

گفت در گوشِ گل و خندانش کرد

گفت با سنگ و عقیقِ کانش کرد

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۵۱

 

باد صبا، گل سرخ را باز و خندان می‌کند، خداوند با باد صبا در گوش گل افسون خواند و شکوفایش کرد، سنگ خارا تبدیل به عقیق و جواهر شد، که همه‌اش با نیروی کُن‌فَکان صورت می‌پذیرد، ما هم اگر بی‌مقاومت و بی‌قضاوت شویم، کُن‌فَکان روی ما هم کار می‌کند، هر لحظه کار می‌کند، ولی ما نمی‌گذاریم، مانع می‌شویم و درد می‌کشیم.

 

در تَرَدُّد هر که او آشفته است

حق به گوش او معما گفته است

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۵۶

 

کسی که در اثر شک و دودلی، در فضای ذهن و هم‌هویت‌شدگی‌هاست، آشفته‌حال‌ست و یقین ندارد، چون به خدا وصل نیست، با ستیزه و مقاومت کار می‌کند، خدا به گوش او معمایی خوانده است، آن معمّا این است که: ای انسان، من تو را برای این نیافریدم که دائم در فضای ذهن سِیر کنی و حالت خراب و آشفته باشد، باید اجازه دهی که من راه به تو نشان دهم و هدایتت کنم، با فضاگشایی و تسلیم، با پذیرش اتفاقات، به من زنده خواهی شد.

 

ما که‌ایم؟ اندر جهان پیچ پیچ

چون الف، او خود چه دارد؟ هیچ هیچ

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵ ۱۴

 

در این جهان پیچ در پیچ که ذهن نشان می‌دهد ما واقعا که هستیم؟ ما مثل اَلِف هستیم که هیچ چیزی ندارد، آیا واقعا ما خودمان را «اَلِف» می‌بینیم؟ فقط الف، که لخت است و هیچ چیزی ندارد؟ نمی‌بینیم، ولی باید ببینیم، در این جهانِ پیچ پیچ، ما مثل اَلِفی هستیم که هیچ نباید داشته باشد، باید کاملاً تسلیمِ مشیت خداوند باشیم.

 

می‌روی گه گمره و گه در رَشَد

رشته پیدا نَه و، آن کَت می‌کشد

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۲۲

 

گاهی فضا را در اطراف اتفاق این لحظه باز می‌کنی در این حالت به سوی رَشَد یعنی هدایت می‌روی و گاهی فضا را می‌بندی، از جنس جسم می‌شوی و به سمت گمراهی که همان راه ذهن و من‌ذهنی است، می‌روی، ظاهرا رشته پیدا و مشخص نیست که چه کسی تو را می‌کشد و چگونه کشیده می‌شوی؟ ولی بدان، کشنده، زندگی یا خداوند است که هر لحظه تو را به سوی خود می‌کشد.

 

اشتر کوری مهار تو رهین

تو کِشش می‌بین، مَهارت را مبین

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۲۳

 

رهین: گرو نهاده شده

 

تو مانند شتر کوری هستی که افسار تو به دست ساربان یعنی خداوند است، اگر چشم حقیقت‌بین داشته باشی می‌بینی کسی تو را می‌کشد و به افسار نگاه نمی‌کنی، مُسَبِب را ببین، سَبب را رها کن، اتفاق را نبین، اتفاق بد و خوب نکن، قانون قضا را ببین که اتفاقات را به وجود می‌آورد تا یک هم‌هویت‌شدگی را به تو نشان دهد و بتواند هشیاری‌ات را از آن بیرون بکشد.

 

 با سپاس و احترام: سرور از گلستان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن شرح ابیاتی از دیوان شمس و مثنوی - خانم سرور از گلستان

برگ‌ بی‌برگی - خانم سرور از گلستان

Posted 09-26-2021 برگ‌ بی‌برگی - خانم سرور از گلستان


فایل صوتی «برگ‌ بی‌برگی» - خانم سرور از گلستان


    

Set Stream Quality



شرح ابیاتی از مثنوی، با موضوع برگ‌ بی‌برگی:

 

چون‌که با بی‌برگیِ غربت بساخت

برگِ بی‌برگی به‌سویِ او بتاخت

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۶۱

 

برگ: در این‌جا منظور هم‌هویت‌شدگی‌ست.

 

ما به عنوان خداییت در غربت این جهان از خداوند جدا هستیم و به اشتباه هم‌هویت‌شدگی‌ها را برگ و نوا و سرمایه می‌دانیم، اما وقتی انسان با وجود این‌که در غربت و جدایی از خداوند است و هنوز منِ‌ذهنی دارد و در ذهن به سَر‌ می‌بَرد، بتواند با بی‌برگی و بدون هم‌هویت‌شدگی سر کند، از هم‌هویت‌شدن با چیزها و آدم‌ها پرهیز نماید. در این حالت برگ و نوای معنوی، به‌سوی او می‌شتابد. از برکت فضای خالی شده‌ی مرکزش برخوردار می‌شود.

اگر کسی بتواند برگ بی‌برگی را تحمل کند، صبر داشته باشد، در این صورت برگ بی‌برگی که همان باز شدن فضای درون است قسمت و روزی‌اش می‌شود.

 

برگِ بی‌‌برگی همه اِقْطاعِ اوست

فقر و خواریش افتخارست و عُلوست

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۵۱۹

 

اِقْطاع: بریدن و به کسی دادن

 

 برگ ‌بی‌برگی، از بزرگترین برکات خداوندست، شناسایی و رها کردن همانیدگی‌هاست، وقتی خداوند یک هم‌هویت‌شدگی را از ما می‌گیرد و عدم را در مرکز ما قرار می‌دهد، ما به عنوان عدم، از عدم آگاه می‌شویم.

فقر و خواری افتخار و سرافرازی است. فقر، جای خالی همانیدگی می‌نشیند و به یک معنا، بی‌نیازی به جهان است، وقتی همانیدگی نداشته باشیم، نیازمند به جهان و دیگران هم نیستیم، در نتیجه راضی هستیم و پذیرش داریم، هر چیزی که برای من‌ذهنی خواری‌ست، همان باعث افتخار و سرافرازی ماست، ولی ما با من‌‌ذهنی غلط می‌بینیم، من‌ذهنی برگ بی‌برگی را نمی‌فهمد.

 

برگِ بی‌برگی تو را چون برگ شد

جانِ باقی یافتی و مرگ شد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۷۸

 

برگِ بی‌برگی: سرمایه‌ی عدمِ تعلق، سرمایه‌ی عدمِ هم‌هویت‌شدگی

باقی: جاودان

 

اگر هشیار شدن به عدم، آگاه شدنِ هشیاری از هشیاری و خالی شدن مرکز از همانیدگی‌ها، برگ و نوای تو باشد و به خودت بقبولانی که هر چه مرکزم بیشتر خالی شود، زندگی من بهتر می‌شود، در‌این‌صورت جان باقی می‌یابی یعنی به این لحظه می‌آیی و از جنس این لحظه ابدی می‌شوی و مرگ به‌دنبال کار خودش می‌رود. زیرا در ما علاوه بر این تن، یک ثبات و یک هشیاری بر ذات خودش قائم است که به فرم وابسته نیست، تا زمانی‌که این فرم هست، هشیاری در ما در این جهان زندگی می‌کند، اگر هم فُرم بیفتد، برایش فرقی نمی‌کند، بنابراین از مرگ نمی‌ترسیم.

 

مرگِ بی‌مَرگی بُوَد ما را حلال

برگِ بی‌برگی بُوَد ما را نَوال

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۹۲۷

 

مرگِ بی‌مرگی: مرگ به منِ‌ذهنی

برگِ بی‌برگی: آگاه شدن عدم از خودش در مرکزِ ما

نَوال: عطا و بخشش

 

 مرگِ‌ بی‌مرگی یعنی مردن به من‌ذهنی، شناسایی همانیدگی‌ها و انداختن آنها، که ما را جاودانه می‌کند و برای‌ ما حلال است، برگ بی‌برگی، آگاه شدن عدم از خودش در مرکز ما، برای ما عطای ایزدی‌ست، به‌عبارتی‌دیگر، بابد به من‌ذهنی بمیریم تا جاودانه شویم، فضا را بگشاییم و لحظه به لحظه تسلیم را تمرین کنیم تا عدم که بخشش ایزدی‌ست در مرکز ما قرار بگیرد.

 

تَن چو با برگ است، روز و شب از آن

شاخِ جان در برگ‌ریز است و خزان

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۴

 

برگ: در اینجا به‌معنیِ آذوقه و رزقِ مادی است.

 

اگر من‌ذهنی ما، روز و شب در حال رونق است یعنی ما به چیزها چسبیده‌ایم و لحظه به لحظه در فکر زیاد کردن همانیدگی‌ها هستیم، پس من‌‌ذهنی ما با برگ و نواست و روز به روز در حال بزرگتر شدن است، ما به عنوان من‌ذهنی جهان، خدا و خودمان را برحسب چیزها می‌بینیم، در مقابل، شاخ روح ما، هشیاری ما، در حال پژمرده شدن و در خزان است، اما اگر به صورت حضور ناظر، به ذهن نگاه کنیم و بگوییم: من این من‌ذهنی نیستم و می‌خواهم به خدا زنده شوم، من‌ذهنی کوچک می‌شود و هشیاری ما رونق می‌یابد.

 

برگِ تَن بی‌برگیِ جان است، زود

این بباید کاستن، آن را فزود

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۵

 

رونق من‌ذهنی، بی‌رونق شدن جانِ اصلی ماست، باید جان من‌ذهنی را کاهش دهیم تا رونق هشیاری زیاد شود، برای اینکه هشیاری در ما رونق بگیرد باید همانیدگی‌ها را شناسایی کنیم و بیندازیم و با زندگی آشتی کنیم، هرچه من‌‌ذهنی بزرگ‌تر و با برگ‌تر باشد جان ما پژمرده‌تر می‌شود، پس باید من‌ ذهنی را کاهش دهیم، کوچک کنیم تا جان ما افزایش یابد.

 

برگرفته از برنامه‌های گنج‌حضور

 

سرور از گلستان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برگ‌ بی‌برگی» - خانم سرور از گلستان

روابطِ انسانی‌ - خانم سارا از آلمان

Posted 09-11-2021 روابطِ انسانی‌ - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «روابطِ انسانی‌» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



روابطِ انسانی‌

 

چند نکته را در رابطه با سواستفادۀ منِ ذهنی‌ از روابط انسانی‌ برای دردسازی به اشتراک میگذارم. مولانا میگوید:

 

دیو چون عاجز شود در اِفتِتان

اِستِعانَت جوید او زین اِنسیان

 

که شما یارید با ما، یاریی

جانبِ مایید جانب داریی

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱

 

می گوید دیو وقتی‌ از فتنه‌انگیزی و گمراه کردنِ انسانها عاجز میشود نهایتاً از انسانهای دیگر برای ضربه زدن کمک می‌گیرد.

این بیت حقیقتی عظیم را بیان می‌کند. در همۀ جهان و فرهنگهای مختلفِ بشری بیشترین درد در روابط انسانی‌ تولید میشود. مثلاً در رابطۀ زن و مردی که روزی عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند. خواهرها و برادر‌ها از یکدیگر، بچه‌ها از مادر و پدر، زن از شوهر و شوهر از زن رنجش و کینه به دل میگیرند.

 

آیا ما تا به حال از کسی‌ رنجیده‌ایم؟ آیا رنجش درد است؟ آیا این رنجشها در رابطه به انسانهایی که به ما نزدیکترینند و ظاهراً عاشقانه دوستشان داریم ایجاد نشده‌ا‌ند؟

 

درد بهترین ابزارِ منِ ذهنی‌ برای گمراه کردنِ انسانها می‌باشد. منِ ذهنی‌ از رابطه‌های انسانی‌ برای ایجادِ درد استفاده کرده و می‌کند.

 

مولانا در بیتِ بالا به دیو اشاره می‌کند. فردوسی‌ در شاهنامه از دیوِ سفید یعنی‌ دیوی که دیده نمی‌شود سخن می‌گوید. این دیو یک موجودِ فیزیکی‌ در دنیای خارج نیست بلکه به نیروی درد و همانیدگی در جهان اشاره می‌کند که جاذبه‌ای اطراف خودش ایجاد کرده و تلاش می‌کند درد را زیاد کند. تا زمانی‌ که ما در مرکزِ خودمان هنوز درد، شرطی شدگی و همانیدگی داریم این دیو یا نیروی همانیده میتواند جاذبۀ خودش را روی ما اعمال کند و ما را بکشد. یعنی‌ حتی انسانهایی که بسیار زیاد روی خودشان کارِ معنوی میکنند و پیشرفت هم کرده‌ا‌ند ولی‌ هنوز کاملاً نسبت به منِ ذهنی‌ نمرده‌ا‌ند در معرضِ جاذبۀ این نیرو هستند.

اکثریتِ انسانها در جهان هشیارانه روی خودشان کار نمیکنند، پس در مرکزِ اکثریتِ انسانها نیروی دردسازِ دیو کار می‌کند. وقتی‌ انسانها دورِ هم جمع میشوند به نسبتِ اینکه مرکزِ آنها از چه جنسی‌ است نیروی همانیدگی یا نیروی عشق بیشتر میشود. به نظر می‌رسد که اگر در روابط فعالانه حداکثرِ سعیمان را برای باز نگه داشتنِ فضای عشق نکنیم دیو قالب میشود.

 

اینکه دیو در استفاده از روابط برای ایجادِ درد موفق بوده آشکار است. اگر تنها به رابطۀ زن و مرد نگاه کنیم

می بینیم که در طولِ تاریخ یکی‌ از مهمترین کارگاه‌های منِ ذهنی‌ برای درد سازی همین رابطه بوده است.

 

حال چگونه می توانیم از این دامی که دیو در روابط ما پهن می‌کند بیرون آمده و به فضای عشق وصل شویم؟ چند نکته را که به من کمک کردند به اشتراک میگذارم:

 

۱. رنجیدن عادی نیست:

 

منِ ذهنی‌ ما را متقاعد کرده که رنجیدن ازِ یک انسانِ دیگر کاریست معمولی‌. هر کسی‌ الگوهای شرطی‌شدۀ خودش را دارد و با آنها رنجش میسازد. آگاه باشیم به اینکه منِ ذهنی‌ِ ما این رنجش را میسازد، رنجش را زودِ زود در درونمان شناسایی کنیم و تا دیر نشده فضا را باز کنیم. همین که ما رنجیده‌ایم کافی‌ است که بدانیم ما داریم با عینکِ درد، با عینکِ یک همانیدگی میبینیم و زندگی‌ از ما می‌خواهد که این همانیدگی را شناسایی کنیم. بنابرین دیدنِ رنجش، برداشتنِ توجه از وضعیتِ بیرون و گذاشتنِ توجهِ ناظر روی درونِ خودمان و این سوال که همانیدگی با کدام باور یا الگوی شرطی شده در من این رنجش را ایجاد کرد ما را به سمتِ فضای عشق هدایت می‌کند. ما باید بدانیم که اگر شاد نیستیم داریم می‌‌ِ این لحظۀ زندگی‌ را زمین میریزیم و ایراد از منِ ذهنی‌ِ ماست.

 

احتمال دارد که ما کاملاً مستقل از اینکه دیگران چکار کرده‌ا‌ند فقط به خاطر اینکه ما رنجیده‌ایم عذرخواهی کنیم.

 

میتوانیم برای خودمان این اصل را بنویسیم که : «من برای خودم مساله نمیسازم. رنجیدن مساله ساختن است». یعنی‌ جدا از اینکه در بیرون چه اتفاقی‌ میافتد رنجش و مساله سازی قدغن است.

بر خلافِ دیدِ منِ ذهنی‌ به خودمان بگوییم ما باید یادمان برود که رنجیدن چگونه است و اینکه رنجیدن کاری عجیب و غیرِ عادی می‌باشد.

 

۲. گرفتنِ چهار برکت از زندگی‌ در همه حال:

 

دیو یا منِ ذهنی‌ ما را شرطی که کرده که رابطه‌ها به خصوص رابطۀ بینِ زن و مرد چیزی است که به ما شادی و خوشبختی‌ میدهد. این را به عنوانِ یک شرطی شدگی و توهم شناسایی کنیم.

 

هیچ رابطۀ انسانی‌ برای این ساخته نمی‌شود که به ما زندگی‌ و شادی بدهد. همۀ زندگی‌ و همۀ شادی را در همه حال فقط از زندگی‌، از مرکزِ خودمان میگیریم. ما آن شادی را به روابطمان میریزیم. کارِ ما در یک رابطه فقط فضا‌گشایی، عشق دادن و یاد گرفتن یعنی‌ شناسایی همانیدگی‌های خودمان است.

 

عشقی‌ که این قابلیت را دارد که تبدیل به رنجش شود از جنس توهم است و مانند چوبِ پوسیده‌ایست که نباید به آن تکیه کنیم. در غیرِ این صورت زندگی‌ با درد‌هایی‌ که ایجاد میشود به ما نشان میدهد که ما بجای عشق به یک چوبِ پوسیده تکیه داده‌ایم.

 

پس ادب کردَش بدین جُرم اوستاد

که مَساز از چوبِ پوسیده عِماد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۱۳

 

و همچنین

 

صورتی از صورتی دیگر، کمال

گر بجوید، باشد آن عینِ ضَلال

 

پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گُهَر

احتیاجِ خود به محتاجی دگر؟

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۴۶

 

۳. آفل بودنِ روابط و اینکه آنها یک فرصت هستند:

 

آگاه باشیم که همۀ روابط انسانی‌ و نقشها آفل هستند و نهیاتاً وقتی‌ ما به جسممان میمیریم تمام میشوند. انسانها به زندگی‌ِ ما می‌‌آیند و میروند. یک روز حالشان خوب است و یک روز حالشان بد است. یک روز درد بر آنها غلبه کرده و یک روز پیشرفتِ معنوی کرده ا‌ند و عشق خودش را از آنها بیان می‌کند. هیچ کدام از این پدیده‌ها در کنترل ما نیست. پس باز هم از روابطمان نباید زندگی‌ بخواهیم.

 

آنکه یک دَم کم، دمی کامل بود

نیست معبود خلیل، آفِل بود

 

وآنکه آفِل باشد و گه آن و این

نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۹

 

چو وفا نَبْوَد در گُل، چو رهی نیست سویِ کُل

همه بر توست توکّل، که عمادی و عمیدی

دیوان شمس، غزل، ۲۸۲۰

 

آفل بودنِ روابط همچنین اشاره می‌کند به اینکه از فرصتی که برای عشق دادن به انسانها داریم بهترین استفاده را کنیم و قدر انسان هایی را که اطرافمان هستند بدانیم.

 

۴. فضا‌گشایی و بازیِ زندگی‌:

 

یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

دیوان شمس، غزل، ۳۰۱۳، برنامۀ ۸۷۱

 

روابط جزو بازیِ زندگی‌ هستند. آنچه که در روابطمان با انسانهای دیگر تجربه می‌کنیم جزو اتفاقِ این لحظه است و شامل جَفَّ القَلَم میشود که آن را یار به وجود آورده و مرکزِ ما را منعکس می‌کند. مقصود و باطن جدی هم فضا‌گشایی اطرافِ آن تجربه است. پیغامِ زندگی‌ در آن فضای گشوده شده نهفته. اگر ما بازی را درست بازی کنیم و موفق شویم نیروی دردسازِ دیو را بیرون کنیم زندگی،‌ شادی و زیبائی خودش را در روابط انسانی‌ جاری می‌کند و ما میتوانیم عشق را در رابطه‌ها تجربه کنیم. میتوانیم ببینیم که اتّحاد دو نفر انسانِ زنده به عشق برکت و زیبائی بیشتری را به این جهان میاورد.

 

و در پایان:

آگاهی‌ از اینکه دیو دائما تلاش می‌کند از طریقه روابط انسانی‌ درد بسازد نباید به هیچ وجه ما را ناامید کند یا ما را از یکدیگر بترساند. مولانا به ما یک آگاهی‌ مهم میدهد و میگوید تا آنجایی‌ که میتوانی‌ احتیاط کن و مواظب باش، عشقِ بینِ انسانها گرانقیمت است و دیو می‌خواهد به آن حمله کند. این آگاهی‌ و متعهد شدن به آن ما را ایمن می‌کند. مثل کسی‌ که میداند نمیتواند با کفش میهمانی به کوه برود بلکه باید کفش مخصوصِ کوهنوردی بپوشد تا خارها به پایش فرو نروند.

 

و در پایان این نصیحتِ مولانا را تکرار می‌کنم:

 

دیو چون عاجز شود در اِفتِتان

اِستِعانَت جوید او زین اِنسیان

 

که شما یارید با ما، یاریی

جانبِ مایید جانب داریی

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۲۱

 

و در ارتباط با اینکه ما انسانها در اصل یکتا هستیم و برای عشق به این جهان آمدیم:

 

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۸۷

 

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

بجز مهر بجز عشق دگر تخم نکاریم

دیوان شمس، غزل، ۱۴۷۵

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «روابطِ انسانی‌» - خانم سارا از آلمان

من ذهنی مودًب - خانم اشرف از آلمان

Posted 09-11-2021 من ذهنی مودًب - خانم اشرف از آلمان


فایل صوتی «من ذهنی مودًب» - خانم اشرف از آلمان


    

Set Stream Quality



با عرض سلام

 

آخر بشنید آن مه، آه سحر ما را

تاحشر دگر آمد امشب حشر ما را

دیوان شمس، غزل ۷۶

 

اخیرا در برنامه ۸۶۱ شما آقای شهبازی عزیز نکته بسیار ظریفی را برای من گشودید. شما یاد آور شدید که وقتی در یک صحنه چالش یا اتفاقی قرار گرفته ایم که میل به مقاومت و قضاوت را در ما بر می انگیزد، اگر من این ستیزه و مقاومت را شناسایی کنم و کاری که می کنم یک سکوت ظاهری باشد یعنی من به بیرون هیچ واکنشی نشان ندهم، باید دقت کنم که آیا من واقعا با این سکوت دارم کار اصلی یعنی فضاگشایی میکنم یا این که فقط من ذهنی را تربیت می کنم که در این صحنه مودب باشد؟ یعنی با من بماند و من ذهنی در حال نگاه کردن باشد و در واقع شاید آه سردی که از همانیدگی می‌آید را بکشد و نه آن آهی که آرزومندی و حضور را در بر دارد که در این حالت من ذهنی نفسش را تازه میکند برای صحنه بعد که شاید بتواند فعال شود و چیزی بگوید که زهر آن به بیرون هم پخش شود. اشاره شما به تشخیص این نکته ظریف بسیار مهم است ،چون از قضا من چنین تجربه ای را داشتم، به این صورت که دقیقا هیجان و فشار را که حاکی از فضای منقبض ساخته دست من ذهنیم بود را در خود حس می کردم ولی هیچ واکنشی نشان ندادم و از این بابت خوشحال بودم. اما همان زمان هم این تفاوت حسم را متوجه بودم که درسته که واکنش به بیرون نشان ندادم ولی یک حس دیگه ای بود که با زمان‌هایی که فضا را باز میکردم فرق داشت.

 

این توضیح شما کاملا موضوع را بر ایم باز کرد که، بله! دقیقا من من ذهنیم را کنترل کردم تا خودش را کاملا نشان ندهد، در حالیکه باید طبق آموزه های گنج حضور، کار اصلی یعنی فضا گشایی می کردم و من ذهنی را شناسایی و می انداختم نه این که آنرا پشت پرده نگه دارم یا به فرمایش شما کنترل یا تربیت کنم و در واقع ذهنا فضا گشایی کردم. پس باز هم به خودم یادآوری میکنم، که این اتفاق هم هدیه ای بود برای این بزرگترین خاصیت خداییت خودم یعنی فضاگشایی را تجربه کردن. پس اتفاق لحظه را غنیمت بشمارم.

 

هله دیدار مهل بر مگزین فکر و خیال

از عیان سر مکشان در پی آثار مرو

دیوان شمس، غزل ۲۲۲۰

 

پس بنه بر جای هر دم را عوض

تا زواسجد وقترب یابی غرض

مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷

 

نور خواهی مستعد نور شو

دور خواهی خویش بین و دور شو

مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت ۳۶۰۶

 

خدا را شکر می کنم ،که این نکته را شما به زیبایی موشکافی کردید و از قضا منهم درست چند روز قبلش این تجربه را داشتم و حالا با عمق وجودم انشالا دانستم که کجا محل لغزش بوده و همین جا شکر گزاری خودم را برای وجود شما اظهار می دارم و این که این موهبت شامل حال ما شده و انشالا که با چنین گنجینه ای در تماس مداوم بمانیم و لحظه به لحظه با فضا گشایی مکرر و مداوم مستعد نور شویم.

 

در پایان دو بیت کلیدیم را به اشتراک می گذارم:

 

دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر

کار اوکن فیکون است نه موقوف علل

دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴

 

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونیست و کلی کاستن

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ببت ۷۷۳

 

و این دعای مجاز که هماهنگ با بیت بالا است را تقدیم به همه همراهان گنج حضور میکنم:

 

یا رب تو مده قرار ما را

گر بی رخ تو قرار داریم

دیوان شمس، غزل شماره ۱۵۵۰

 

مثل اون قرار پوشالی که برای من پیش آمده بود و فکر می کردم فضا گشایی کردم و چنین نبود.

 

با احترام اشرف از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «من ذهنی مودًب» - خانم اشرف از آلمان

سرچشمۀ همۀ غم‌ها و نگرانی‌ها چیست؟ - خانم اشرف از آلمان

Posted 09-11-2021 سرچشمۀ همۀ غم‌ها و نگرانی‌ها چیست؟ - خانم اشرف از آلمان


فایل صوتی «سرچشمۀ همۀ غم‌ها و نگرانی‌ها چیست؟» - خانم اشرف از آلمان


    

Set Stream Quality



با عرضِ سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و همراهانِ گنجِ حضور،

 

خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً

از لفظِ رسول خوانده استم

دیوان شمس، غزل ۱۵۵۷

 

هر کس غم‌هایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غم‌های دنیویِ او را از میان میبرد، و اگر کسی‌ غم‌های مختلفی‌ داشته باشد، خداوند به او اعتنا‌یی نمی‌‌دارد، که در کدامین سرزمین هلاک گردد.

 

حدیث از حضرت رسول!

در این حدیث هشدار داده می‌‌شود که اگر مرکزم را بجای عدم غم‌ها و گرفتاری‌های جهان اشغال کرده باشد، توسط این گرفتاری‌ها خود را نابود می‌کنم، چون از توجهِ ایزدی که با قرار دادنِ خودِ او در مرکزم قابلِ دسترسی‌ است خود را محروم کرده‌ام.

 

این بیت دیوان شمس و این حدیث از حضرتِ رسول می‌‌خواهد به من بفهماند که من اگر حقیقتاً تمامِ همّ و غم و نگرانیم فقط این باشد که آیا در این لحظه من مرکزم عدم هست یا نه، همین مرا از همه‌ی غم‌های دیگر رها می‌‌سازد.

وقتی‌ که بنا به توصیه‌ی مکرّرِ شما، آقای شهبازی عزیز، در این بیت‌ها در گذر اتفاقات مراقبه کردم و ارتباط آنها را با خودم مورد توجه قرار دادم، دیدم که واقعاً سرچشمۀ همۀ غمها و نگرانی‌ها همانا، نبودن عدم یا خدا در مرکز است. به این معنی‌ که: آقای شهبازی عزیز با زحماتِ متعهدانه شما، من واقعاً به این ایمان آوردم که: وقتی‌ من دچار هیجاناتی مثلِ خشم و عصبانیت، حسادت، ترس و دلهره، افسوسِ گذشته می‌‌شوم یا به وقایع مثلاً بدی که در گذشته اتفاق افتاده فکر می‌کنم و یا نگرانِ آینده می‌‌شوم، همه و همه حکایت از مرکزی می‌کند که با چیز یا چیز‌هایی‌ اشغال شده، یعنی‌ زمانی‌ که چشمِ عدم‌بین با پردۀ  همانیدگی‌ها پوشیده شده یعنی‌ در دامِ اسباب و علل افتاده و این دید، اجسام را به ترتیبِ اهمیت در مرکزِ من جا به جا می‌‌کند و فکرهای مربوط به آنها را بالا و پایین و همراهِ آن من را هم بالا و پایین می‌‌برد.

در حالیکه یاد گرفتیم:

 

دیده‌یی باید، سبب سوراخ کُن

تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن

 

تا مُسبِّب بیند اندر لامکان

هرزه داند جهد و اَکساب و دکان

 

از مُسبِّب می‌رسد هر خیر و شر

نیست اسباب و وسایط ای پدر

مثنوی، دفترِ پنجم بیت ۱۵۵۲ تا ۱۵۵۴

 

و همچنین:

 

قبض دیدی، چارۀ  آن قبض کن

زآنکه سَرها جمله می‌رویَد ز بُن

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲

 

پس سرِ هر گونه غم و نگرانی از ریشه‌ای حکایت می‌‌کند که در مرکزِ فاسد و آلوده است و به بیانِ دیگر از عدم سر‌چشمه نمی‌‌گیرد، از اصل سر‌چشمه نمی‌‌گیرد، از بازی‌ها سرچشمه می‌‌گیرد.

 

یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳

 

پس من با آموزش‌های گنج حضور که آرزو و طلبِ مرکز عدم را دارم باید به این علامت و نشانه خوب توجه کنم که به محضِ قبض فوراً به آن مرکزی که قرار بوده عدم باشد توجه کنم و فضا را باز و اجازه بدهم که هشیاریِ دزدیده شده توسطِ اسباب و علل دوباره به این لحظه و این فضای گشوده شده بازگردد که البته این کار را هم او می‌‌کند.

 

در پایان بیت کلیدی:

 

از خدا غیرِ خدا را خواستن

ظَنِّ افزونی‌ست و کُلّی کاستن

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

 

با احترام، اشرف از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «سرچشمۀ همۀ غم‌ها و نگرانی‌ها چیست؟» - خانم اشرف از آلمان

تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰ - خانم سرور از شیراز

Posted 09-11-2021 تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰ - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

برنامۀ ۸۸۰، غزل ۲۸۳۴

 

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

 

جام عشق در دست ساقی زندگی در دور و حال برای درکشیدن این جام، نخستین قدم، طلب باید در تو بیدار شود و آنگاه به مبارکی و شادی، با حضور در این لحظۀ ابدی و بی‌نهایت، حضوری کامل، بی‌جامه و رخت و اسباب و علل و حضوری پررنگ، مستمر، پیوسته و متعهدانه، در کارِ جام شوی و خود را که دیریست به علت همانیده شدن با چیزها و جدی گرفتن بازی زندگی تلخ‌کام کرده‌ای، شیرین‌کام کنی و برای این مهم باید با طلبی راستین، در راستای ارادۀ خداوند که هر لحظه در کار بیداری تو است، قرار گیری و مسئولیت این کار به تمامی بر دوش توست.

 

چه بود حیات بی‌او، هوسی و چهار میخی

چه بود به پیش او جان، دَغلی، کمین غلامی

 

زندگی بی عشق خداوند، بی‌طلب او، برآوردن احتیاجات مشترک انسان و حیوان است و حرص و اُمنیت و آرزوی ناتمامی که هر لحظه او را به بند کشیده، در آتش کرده و‌ هردم بر این آتش می‌افزاید؛ سیری ناپذیر است و انسان را به اَسفل‌َالسّافلین، پست‌ترین مرتبه از آفرینش تنزل می‌دهد.

 

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ.

که ما انسان را در نیکوترین صورت (در مراتب وجود) بیافریدیم.

 

ثمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ.

سپس (به کیفر کفر و گناهش) به اَسفل سافلین (پست‌ترین رتبه امکان) برگردانیدیم.

قرآن کریم، سورۀ تین(۹۵)، آیۀ ۴ و ۵

 

قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی

به دِماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی

و باز هم صبر که گل سرسبد آفرینش است و خداوند نیز آفرینش را به تدریج و با صبر در شش روز و نه یک‌باره انجام داد و حال در فضایی که خداوند به هر انسان، بسته به ظرفیت وجودی‌اش و کیفیت تسلیم، خود را به او می‌نمایاند، باید صبر کرد، تأمل کرد و مداومت داشت تا به سکون رسید‌ و از شیر خداوند نوشید.

 

مدتی این مثنوی، تأخیر شد

مهلتی بایست تا خون شیر شد

مولوی، مثنوی،دفتر دوم، بیت ۱

 

خُنُک آن دلی که در وی بنهاد تخت بختی

خنک آن سری که در وی مِی ما نهاد، کامی

 

و حال خوشا انسان‌هایی که در راه تبدیل شتاب نکرده، متعهدانه در کار بوده تا آسمان درون گشوده و خداوند در آن مرکز مستقر شده و در سَر چنین انسانی، همه الهام و پیغام ایزدی است و خبری از سودای ذهن نیست.

 

ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد

چو شنید نیک‌بختی ز تو سرسری سلامی

 

چه سعادت و چه نیک‌بختی‌ای انسان را از این خوش‌تر که زندگی در تسلیم و رضا، رخ بنماید و چنان مستی‌ای از این دیدار برخیزد که جان را از منتهای آرزوی دنیایی، نه تنها بی‌نیاز کند بلکه با وجودش، ملول گردد که دمی بی‌یاد دوست، همه غفلت است و بی‌حاصلی.

 

به میان دلق مستی، به قمارخانۀ جان

بَرِ خلق نام او بَد، سوی عرش نیک‌نامی

 

انسانی که حتی سرسری و به دمی حلاوت حضور را چشیده باشد، از این دیدار مُقامرزاده می‌شود و بی‌صَرفه، در این قمار، همانیدگی‌ها را آگاهانه می‌بازد و چه ترسی از کم شدن کوه همانیدگی‌ها و اعتبار مصنوعی و بدلی ذهن دارد؛ که خورندۀ طعامی الهی است.

 

ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورَش

نه به دوستان نیازی، نه ز دشمن اِنتقامی

جان انسان، با نوشیدن شراب خداوند که سراسر خیر است و رحمت، برکت و خرد، شادی و فراوانی، از جان کندن و هردم به نیازی و تقلایی بودن می‌رهد؛ یک سو و یک جهت می‌شود و در تمام آفرینش، یک‌پارچه او را می‌بیند و لاغیر.

 

همه خَلق در کشاکش، تو خراب و مست و دل‌خوش

همه را نظاره می‌کن، هَله از کنار بامی

 

پارک ذهن را درهم ریخته، سرخوش و سرمست از این رهایی، با توکل و اعتماد بر اَلطاف کارساز خداوند، با تسلط بر چهار بعد وجود، به نظاره نشسته و صلاگو شده و از درون خالی از هرچیز، ندای عشق را در جان‌ها می‌پراکنی، در حالیکه شورش و غلیان اذهان را می‌بینی و همین ناظر بودن تو، دعوتیست برای فرونشاندن غبار همانیدگی‌ها.

 

ز تو یک سؤال دارم، بکنم دگر نگویم

ز چه گشت زرّ پخته دل و جان ما؟ ز خامی

 

آن‌گاه که حلقه به گوش میخانۀ عشق شده و تمام غم‌ها را به غمی واحد، غم بیداری و زنده شدن به عشق، تبدیل می‌کنی؛ همان دم، دمی است که خامی وجود تو از شراب ایزدی، پخته و چون زر ارزشمند و گران‌قدر می‌شوی و خود را خالی از هر سؤال، در سکوت و خموشی عدم می‌یابی ان شاءالله.

 

والسلام

با احترام، سرور، شیراز

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم سرور از شیراز

تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم پروین از مرکزی

Posted 09-10-2021 تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم پروین از مرکزی


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - خانم پروین از مرکزی


    

Set Stream Quality



خنک آن دَم که به رحمت سر عشّآق بخاری

خُنک آن دم که بر آید ز خزان باد بهاری

دیوان شمس، غزل 2814

 

خوشا به آن لحظه ای که تو ای زندگی مرا مورد لطف و رحمت خودت قرار دهی و سر مرا نوازش کنی، خوشا به آن لحظه ای که از این خزان من، باد بهاری بیرون بیاید .

 

 

مولانا صحبت از خزان و بهار می کند.

 انسان به صورت هوشیاری به این جهان می آید و با چیزهای این جهانی هم هویت می شود و یک من ذهنی که ساخته شده از فکر است درست می کند .

همانیده شدن با چیزها، مرکز انسان را که از جنس بی فرمی و عدم بود، به جسم تبدیل می کند.

انسان در چهار بعد خود شروع به رشد می کند و در سن جوانی به نهایت شکوفایی خود می رسد، اما متاسفانه، همه رشد و شکوفایی انسان که قرار بود در خدمت زندگی باشد توسط من ذهنی غصب می شود.

پاییز و خزان حالت شکوفایی انسان در ابعاد مادیست که از دید من ذهنی، بهار به حساب می آید، یعنی آنچه را که ما در من ذهنی پیشرفت و شکوفایی می دانیم و فکر می کنیم که داریم به سمت خوشبختی و موفقیت می‌رویم، از دید زندگی خزان است و ما داریم به سوی قهقرا می رویم .

 

یا تو پنداری که تو نان می خوری

زهر مار و کاهش جان می خوری

مثنوی، دفتر چهارم، بیت 3457

 

انسان هر چه بیشتر به همانیدگی‌های مرکزش اضافه می کند و پایه های زندگیش را برحسب مقایسه و خودنمایی بنا می نهد و از این همانیدگی‌ها و تآیید و توجه مردم شیر می دوشد، نسبت به کشت اول و ریشه زندگی خشک می شود و نسبت به کشت فاسد و ثانی من ذهنی تازه تر، و ادامه این خزان او را به سوی زمستان می برد.

زمستان حالت فشردگی در دردها و همانیدگی‌هاست که انسان کاملا از زندگی قطع شده و در فکرها و دردها گم شده است و زندگی را به صورت مانع و مسئله و دشمن می بیند و ارتعاش زندگی در او بسیار پایین است.

 

تن چو با برگست روز و شب از آن

شاخ جان در برگریزست و خزان

 

برگ تن بی برگی جانست زود

این بباید کاستن آن را فزود

مثنوی، دفتر پنجم ، بیت 145 و 146

 

هر چه به برگ و نوای من ذهنی یعنی به همانیدگی‌ها اضافه می شود و انسان نسبت به من ذهنی تقویت می‌شود، از برگ و نوای جان او کاسته می شود و شاخ جانش در حال برگ ریختن و پژمردگی است، یعنی فضای درونش بسته می شود و شادی و آرامش و سایر برکات زندگی در او کم می شود، پس برای تقویت جانت، باید از برگ و نوای همانیدگی‌ها کم کنی تا جانت افزایش یابد .

 

اما چگونه می توانیم قبل از رسیدن به زمستان، و خشک شدن در افسانه من ذهنی، از این خزان عبور کنیم و به بهار زنده شویم.

 مولانا می گوید در این خزان من ذهنی، بهار شگفت انگیزی پوشیده شده است و انسان می تواند با اقرار، و پذیرش وضعیت خزان خود، و فضاگشایی در اطراف آن، بهار خود را از دل خزان متولد کند، با پذیرش اتفاق این لحظه ‌و عدم شدن مرکز، باد بهاری از این فضا به چهار بعد ما می وزد و ما را زنده می کند .

 

آن بهاران مُضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن

مثنوی، دفتر دوم، بیت 2264

 

هر که بیمار خزان شد، شربتی خورد از بهار

چون بهار من بخندد، برجهد بیمار من

دیوان شمس، غزل 1945

 

با خوردن شربت بهاری که از فضای گشوده شده وارد چهار بعد انسان می شود، بیمار خزان، یعنی هوشیاری همانیده شده با دردها و همانیدگی‌ها، سلامتیش را باز می یابد و از جا برمی‌جهد و به زندگی زنده می شود .

 

 پیامبر می فرماید: غنیمت شمرید باد بهاری را که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما، و بپرهیزید از سرمای خزانی که با کالبدهای شما آن کند که با درختان شما، باد پاییزی می سوزاند و باد بهاری می رویاند .

 

گفت پیغمبر ز سرمای بهار

تن مپوشانید یاران زینهار

 

زانکه با جان شما آن می کند

کان بهاران با درختان می کند

 

لیک بگریزید از سرد خزان

کان کند کو کرد با باغ و رَزان

مثنوی، دفتر اول، بیت 2046 تا 2048

 

باد سردی که از خزان من ذهنی می وزد و از مقاومت و قضاوت و واکنش بر می‌خیزد، سوزاننده است و انسان را خشک و بی جان می کند، اما باد سرد بهاری که از مرکز عدم و فضای گشوده شده بر می خیزد، زنده کننده است و انسان را سبز و آبادان می‌کند .

 

بنابراین برای رهایی از این عقل جزئی و خزان من ذهنی و تولد بهار، باید با یک انسان کامل العقلی چون مولانا قرین شد، تا نَفَس پاک او پاییز ما را به بهار تبدیل کند و چهار بعد ما را زنده کند، تنها نفس پاک بزرگان است که می تواند عقل جزئی ما را به خرد کل وصل کند و بر نفس ما غل و زنجیر بزند .

 

مر تو را عقلی است جزوی در جهان

کامل العقلی بجو اندر جهان

 

جزو تو از کل او کلّی شود

عقل کل بر نفس چون غلّی شود

 

پس به تآویل این بود کانفاس پاک

چون بهارست و حیات برگ و تاک

مثنوی، دفتر اول، بیت 4052 تا 4054

 

برای پشت سر گذاشتن خزان و رسیدن به بهار ، باید دل به گفته های بزرگان بسپاریم و از آنها روی بر نگردانیم، بزرگان چه با درشتی و سردی با ما سخن بگویند، چه با نرمش و گرمی، سخنان آنها پشتیبان دین ماست و سبب رهایی ما از زبانه های آتش درد و همانیدگی و رسیدن به نو بهار زندگیست. چنانچه خداوند هم با گرمی و سردی با ما سخن می گوید، گاه از روی لطف و با اتفاقات خوب، و در صورت افراط ما در همانیدگی، گاه از روی قهر و با اتفاقات ریب الفنون.

 

گرم گوید، سرد گوید ، خوش بگیر

ز آن ز گرم وسرد بجهی از سَعیر

مثنوی، دفتر اول، بیت 4054

 

 سَعیر : شعله های آتش

 

شِحنه گاهش لطف گوید چون شکر

گَه بر آویزد کند هر چه بَتر

مثنوی، دفتر دوم، بیت 2957

 

شِحنه : منظور داروغه تقدیر

 

آن بهاران لطف شِحنه کِبریاست

و آن خزان تخویف و تهدید خداست

مثنوی، دفتر دوم، بیت 2959

 

با تشکر

پروین از مرکزی

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - خانم پروین از مرکزی


Today visitors: 31

Time base: Pacific Daylight Time