Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #102

تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 09-05-2021 تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

پیام عشق...

 

مُقَدَمه:

 

در این غزل، منظور از جامِ عشقْ و شَرابَش چی‌ست؟ و چرا او که در حیات، کامَش تَلْخ گشته، می‌باید جامی زِ عشقْ بِسِتانَد؟ چرا می‌گوید: جام را به مُبارکیّ و شادی بِسِتان؟ و... و... و...

 

در غزل می‌گوید: «عشقْ به دِماغِ تو فرستَد، پیامی.» این، نکتۀبسیار مهمی‌ست؛ پس جواب را در ذهنِ خاکی نمی‌توان دریافت؛ جواب باید در ضمیر دل «روشن» شود. ضمیرِ دل هم، فقط از حرکتِ عشقْ روشن می‌گردد؛ نه از حرکتِ کلمات! و نه از حرکتِ هشیاری در ذهن؛ بلکه فقط از «نور عشقْ».

 

حال... از آنجایی که غزل، «غرق در عشقْ» به کلام درآمده، آیا می‌توان چنان گوشِ دل را تیز کرد که هشیاری وَرایِ کلمات، «نورِ غزل» را در «ضمیر» بگیرد؟

 

 

غزل ۲۸۳۴ از دیوان شمس:

[برنامه شمارۀ۸۸۰ گنج حضور...]

 

 

به مُبارکیّ و شادی بِسِتان زِ عشقْ جامی

که نِدا کُند شَرابَش که کُجاست تَلْخ کامی؟

 

عشقْ را جامی‌ست، که شَرابَش نِدا کُند: ای تَلْخ کام، کُجایی؟ بیا این جام را به مُبارکیّ و شادی از ما بِسِتان؛ که کام، فقط از شرابِ عشقْ شِکَرین گَردَد!

 

حال، برای آنکه بتوان جام را «به مبارکی و شادی» از عشقْ گرفت (به عبارت دگر، قبل از آنکه عشقْ بخواهد در رَگِ هُشیاری جاری گَردَد)، هشیاری باید خود را در «فَضایِ» عَدَم بیابد؛ چرا؟ چون فضایِ محدودِ ذهن، گُنجایشِ حرکتِ عشقْ را ندارد.

 

تا آن دَمی که جانْ در جهانِ ماده، توجه را به حرکت در ذهن «باخته»، اوست گرفتارِ یک نَفْسِ دُروغینِ بسیار دَغَل! درگیر در حیله‌ها و مَکرهایِ گوناگون...؛ لذا، اوست چارمیخِ فضای مَحدودِ ذِهن (محروم از فضایِ نیستی/عَدَم/یکتایی...).

 

پس باید اول به شناسایی درآورد که من در تجربۀهستی، به عنوان هشیاری در انسان، توجه را به غِیر باخته‌ام (چارمیخ حرکتِ دروغینِ خود، در ذهنِ خاکی گشته‌ام)؛ از همین رو، جانْ در تجربۀهستی، بی‌بهره مانده از حرکتِ عشق.

 

چه بُوَد حَیاتْ بی‌او؟ هَوَسیّ و چارمیخی

چه بُوَد به پیشِ او جان؟ دَغَلی، کَمین غُلامی

 

دیگَر جایِ هیچ شَکی باقی نَمانده: جولان‌هایِ مَنِ ذهنی، هشیاری را از حرکتِ عشقْ باز داشته؛ پس دِگَر وقت آن رَسیده که ذات، خود را از این حرکتِ مُخَرِب پاکْ گَردانَد تا حرکتی دگر، به میان آید؛ و از برکتِ آن، حقیقت در ضمیر... روشن گَردَد.

 

عشق، نِدایِ خود را به گونه‌ای «خاص» می‌سُراید. ذهنِ خاکی، استِعدادِ گرفتنِ آن نِدا را تَحتِ هیچ شرایطی ندارد (یعنی در واقع، ذهنِ خاکی... نه گُنجایِشِ آن را دارد، نه توانِ ادراکَش را). حال، آن دَمی که هشیاری این نُکته را نیکِ نیکْ دریابد، از حرکت در ذهنِ خاکی دَست بَرمی‌دارد و خود را در خَموشیِ عَدَم می‌یابد...

 

حال، در این «خَموشی»، چه در جریان است؟

 

قَدَحی دو چون بِخوردی، خوش و شیرگیر گَردی

به دِماغِ تو فرستَد، شَهْ و شیرِ ما پیامی

 

پس هُشیاری دَست از حرکت در ذهنْ بَرداشته؛ او خود را در فضایِ لایَتناهی یافته؛ در آن فضا، هُشیاری توانِ دریافتِ «حقیقت» را یافته. پس در آن خَمُشی، آزاد و رها از اغیار، عشقْ پیامی را بر ضمیرِ دل... همچو نوری، مُنَوَر کُنَد.

 

خُنُک آن دلی که در وِیْ بِنَهاد بَختْ تَختی

خُنُک آن سَری که در وِیْ می‌ما نَهاد کامی

 

خُنُک آن دلی که پیامی زِ عشقْ گرفت؛ خُنُک آن سَری که از بَرکَتِ آن «پیام»، خِرَدِ عشقْ در او شُد جاری...

 

حال با چنین دل و سَر (دل، مُنَور از نورِ عشق؛ سَر، مَست در خِرَدِ کُل)، آیا سَلامِ پادشاهانِ دُنیوی، دِگَر هیچ رَنگ و بوی دارد؟!!

 

 

زِ سلامِ پادشاهان، به خدا مَلول گَردد

چو شَنید نیک بَختی، زِتو سَرسَری سَلامی

 

به میانِ دَلقْ مَستی، به قُمارخانۀجان

بَرِ خَلْقْ نام او بَد، سویِ عَرشْ نیک نامی

 

به خدا آن دلی که زِ سلام آن یگانه شَه (عشقْ)، نیک بَخت شُد، دِگَر از سلامِ پادشاهانِ دُنیوی مَلول گَردد! از همین رو، نامِ چُنین دلی، بَرِ خلق بَد... و سویِ عَرش، نیک گشته! این دلِ مَست (غرق در خِرَدِ عشق)، قُمارخانۀجان را به دَست گرفته؛ پس جانْ هر دَم، بِبازَد اَغیار را... و بگیرد آن «نور» را...

 

خُنُک آن دَمی که مالَد کَفِ شاهْ پَرّ و بالَش

که سپیدبازِ مایی، به چُنین گُزیده دامی

 

آن دلِ نیکْ بَخت، دامی را بَر خود گُزیده؛ آن هم چه دامی، دامِ عشق! خُنُک آن دَمی که دل، خود را در دامِ عشقْ یابد و عشقْ پَرّ و بالَش را به نَرمی بِمالد و بَر وِی بی‌کلام بِخوانَد که: تویی اکنون سِپیدبازِ ما، در عالمِ هستی! نیکْ به پرواز درآر که خِرَدِ ما، در این تجربه گَشت، جاری...

 

زِ شرابِ خوش بَخورَش، نه شکوفه و نه شورِش

نه به دوستان نیازی، نه زِدشمنْ اِنْتقامی

 

همه خَلْق در کَشاکَش، تو خَراب و مَست و دِلْخَوش

همه را نِظاره می‌کُن هَله از کنارِ بامی

 

پس مَست در خِرَدِ کُل، تو را دِگَر از آن مَنِ دُروغینِ حیله‌گر، هیچ خَبر نَیاید! همان مَنِ دُروغینِ که به دُنبالِ دوستانی بود، برایِ کَشیدنِ دَستی بر سَر؛ و در کَمین برایِ انتقام زِدشمن!

 

حال بِنْگَر که چگونه همه خلق، گرفتارَند به همان مَنِ دُروغین؛ و تو، خود را چنین خراب و مَست و دلْخوش زِ عشقْ یافتی. همه را نِظاره می‌کُن هَله از کنارِ بامی:

 

ای که پریده‌ای به بالا، رها یافته از هَوَسیّ و چارمیخی؛ چه شُد که «چنین» به بالا پَریدی؟

 

زِ تو یک سوآل دارم، بِکُنم، دِگَر نگویم

زِ چه گشت زَرِّ پُخته، دل و جانِ ما؟ زِ خامی

 

هشیاری در ذات به «شناسایی درآورد» که راه را کَج رفته. از برکت آن شناساییِ عَمیق، او خود را در «خَموشی عَدَم» یافته (دور از کَشاکش...)؛ حال اوست... خَمُش؛ خالص؛ مُستَقِل؛ ایستاده در توجه؛ آزاد و رها... که ناگهان، ««نوری»» از لامکان به میانِ تجربۀهستی آید و ضمیر از آن مُنَوَر گَردَد...

 

حال، از تو سوالی دارم که آن را بِکُنم، و دِگَر هیچ نَگویم: زِ چه گشت پُخته، دل و جانِ ما؟ جواب دَهَد: زِ «خامی...».

 

عشقْ پیامی (همچو نور...) بَر ضَمیر فرستاد. حال به من بگو، آن پیامی که دَست نَخورده و خالص، بی‌واسطع از عشقْ به دل رَسیده، با دِل و جان چه کُنَد؟!

 

 

با احترام،

آزاده از آمریکا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۴۳۴ از برنامه ۸۸۰» - خانم آزاده از آمریکا

چکیده از برنامهٔ ۸۷۰ تا ۸۷۹ گنج حضور - خانم آزاده از آمریکا

Posted 09-05-2021 چکیده از برنامهٔ ۸۷۰ تا ۸۷۹ گنج حضور - خانم آزاده از آمریکا




چکیده از برنامه ۸۷۰:

وجودِ خالصِ من، همین هُشیاری‌ست (امتدادِ عشقْ در انسان). اگر چَرخِ وجودِ من (حرکتِ هُشیاری در تجربۀ هستی) دَست از گَردِش در ذهنِ خاکی بَردارد، آنگاه حرکتی دِگر «چرخِ وجود» را بِگَردانَد؛ حرکتی که در کمالِ نَظم، گَردون را به گَردِش درآورده؛ حرکتِ عشقْ / حرکتِ ذات...

 

چکیده از برنامه ۸۷۱:

با به پایان رسیدنِ «زمان» در ذهنِ خاکی، حرکتِ عشقْ در جانْ، به طَرَب سازی درآید. این طَرَب سازی که از حرکتِ «عشقْ» در جانْ برخاسته، ظاهری شوخ دارد... ولی باطِنَش در کار، جِدِّ جِدّ است.

 

چکیده از برنامه ۸۷۲:

آیا تا به حال در این تَنِ خاکی (یعنی همین لباسِ مُوَقَّتِ هشیاری که برای تجربۀ هستی به کار گرفته‌ای)، بی‌قضاوت و در خَمُشی (به عبارت دگر... هشیارانه، بدونِ گَردش در ذهن خاکی)، ناظر بر اتفاق این لحظه گشته‌ای... تا جایی که نورِ حقیقت، ضَمیرِ دل را ناگهان «روشن» گَردانَد؟

 

اگر در تجربۀ هستی، نورِ عشقْ به میان نمی‌آمد، امتداد عشقْ در تجربۀ هستی نمی‌توانست خود را ”زِ دام و از سَبَب“ (که در تاریکیِ ذهن، واردِ کار شُده)، رهایی دهد؛ پس «نورِ آگاهی»، کاربُردی شِگرف در رهاییِ هُشیاری از دام و سَبَب دارد.

 

چکیده از برنامه ۸۷۳:

در اُمورِ دنیوی، حرکت در ذهنْ مُجاز است (و می‌توانَد مُفید باشد)؛ ولی در شناختِ حقیقت (یعنی بیداری به ذات)، از حرکتِ هشیاری در ذهن، یک نَفْسِ دُروغین برمی‌خیزد، که خود را «اصل» می‌پندارد و لذا، دویی به میانِ کار وارد می‌گَردَد.

 

چکیده از برنامه ۸۷۴:

قرار است دَعوَتی نِکو مَرا فرا رَسَد! آیا در مُقابِلِ این دعوت، جِنسِ سنگ شِنَواتر است (نَفْسِ دُروغین) یا ضَمیرِ گوهَر (هشیاریِ خالص)؟! از درونِ خَموشیِ فضایِ یکتایی، و از دلی عَدم شُده، مِرا اشاراتی‌ست: که چشمۀ کوثَر در «این فضا» جاری‌ست؛ اگر تشنۀ بَحرِ عشقی، بیا!

 

چکیده از برنامه ۸۷۵:

نیرویِ عشقْ، در اندازه و میزان، حَد و حُدود ندارد. هم عَظِمَتی بی‌کران دارد، هم بَرخوردار است از نَظمی کامل؛ بنابراین، مُقاوِمَت در بَرابرِ وِی، نه تنها بیهوده است، بلکه عوارضی دارد! پس در مُقابلِ آن، یا باید با دِلی عَدَم شُده، هیچ شُد تا بتوانْ به حرکتَش پِیوَست، یا ناآگاهانه مُقاوِمَت کرد و از «وِی» بی‌بهره مانْد!

 

چکیده از برنامه ۸۷۶:

هشیاری را تیزِ تیز کُن؛ حال، بی‌آنکه هُشیاری را، در ذهنِ خاکی به حرکت درآوری، «تماماً» فضایِ عَدم شو و در خَمُشیِ آن، مانَندِ تکْ درختی بُرومَنْد، در اِسْتِقرار، با ریشه‌ای قَوی و عَمیق...، آزاد و مُحکَم در تَوَجُه بایست...

 

«آگاه باش» که فقط در اعماقِ چِنین خَموشی‌ست که نورِ عشقْ «رُخ» بِنْمایَد؛ آن هم فقط در آن هنگام که تمامیِ حرکتِ دگر به «کنار» رفته (یعنی در آن دَم که تَوَجُهِ هُشیاری... آزاد و روان، «جاری» در خَموشیِ مُطلقْ گَشته).

 

چکیده از برنامه ۸۷۷:

انسانْ باید به عشقْ آید که از وِی، بویِ عشقْ جاری باشد! هرکه هم بویِ عشقْ از او جاری‌ست، او را بی‌شَک... بِدونِ ”عَقلِ جُزوی“ و بدونِ ”راه و روش‌هایِ خاکی“، آن بویِ خوشْ آمده (به عبارت دگر، بی‌سَر و پا به حرکتِ عشقْ درآمده)؛ و هر دلی هم که بویِ عشقْ به آن رسیده باشد، تو بِنْگَر که چگونه خَلْق، بی‌سَر و پا به سویِ وی، برای وحدت می‌آید...

 

این ”به سویِ خود کشیدنِ عشق“، از آن است که همۀ جان‌ها، تشنه به وِی می‌باشَنْد؛ و «تشنه» را هم از زندگی، برای دعوت به بَحرِ عشق، دَم به دَم آواز و نِدایی‌ست... که می‌آید.

 

چکیده از برنامه ۸۷۸:

برایِ آنکه «بتوان» مَستِ عشقْ شُد، باید غرق در خَموشیِ آسمانِ درون شُد تا «مایل شَوی» که آنچه می‌پنداشتی برایَت خوب و نیکْ است (که در اصل نَبود)، تمام و کمال برای دریافتِ بادۀ عشق، گِرو دَهی! آنگاه در آن خَموشی، که پاک از همانیدگی‌ها شُدی (لذا، پاک از نَفْسِ دُروغین)، هشیاری آمادۀ دریافتِ بادۀ عشقْ گَردد!

 

چکیده از برنامه ۸۷۹:

هشیاری از لامکان به تجربۀ هستی درآمده؛ میلیونها سال، ”شَهر به شَهر“ رفته: از جَماد به نَبات، از نَبات به حِیوانْ... تا سرانجام این تجربه را، در انسان به فِعل درآورده.

 

حال در این سَفَر، نُکتۀ مُهِم این است که تَحتِ شَرایِطِ مُناسِب، «ضمیرِ هشیاری» در انسان، می‌تواند به حرکتِ عشقْ درآید؛ بنابراین، می‌توان گُفت: در تجربۀ هستی، «ضَمیرِ هشیاری» در انسان... ”شهرِ عشق“ است.

 

با احترام،

آزاده از آمریکا


  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «چکیده از برنامهٔ ۸۷۰ تا ۸۷۹ گنج حضور» - خانم آزاده از آمریکا

بانگ آب - خانم لادن از کانادا

Posted 09-05-2021 بانگ آب - خانم لادن از کانادا


فایل صوتی «بانگ آب» - خانم لادن از کانادا


    

Set Stream Quality



بانگ آب

 

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی؟

 

چه بود حیات بی‌او؟ هوسی و چارمیخی

چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی

 

غزل ۲۸۳۴ دیوان شمس مربوط به برنامه ۸۸۰ گنج حضور

 

مولانا از ندای شراب زندگی صحبت میکند که این لحظه میگوید کجاست انسان تلخکامی که او را زنده کنم؟ ندای زندگی برای زنده کردن انسان به عشق، به مبارکی و شادی. برای آزاد کردن انسان از شکنجه و هوسهای مرکز جسمی و بینا کردن چشم درون انسان به دغلبازی و حیله های من ذهنی که در این غزل، کمترین غلام نامیده شده است. من ذهنی کمترین غلام است زیرا با اینکه در خدمت زندگی است اما در مقایسه با سایر مخلوقات، از پایین ترین عقل و اتصال با زندگی برخوردار است.

 

ندای زندگی هر لحظه در پی این است تا انسان بیدار شود و جانش از شراب زندگی مست شود. پرده ای که میان انسان و زندگی کشیده شده و اجازه نمیدهد تا انسان ندای زندگی را بشنود، من ذهنی یا مرکز جسمی است. این جدایی که به اشتباه طولانی شده باعث تلخکامی انسان شده است.

 

مولانا در قصۀ «کلوخ انداختنِ تشنه از سرِ دیوار، در جویِ آب.» جلوه های زیبایی از شرح حال انسان تلخکامی که گوشش به ندای زندگی شنوا شده را بیان می‌سازد.

 

- قصه کلوخ انداختنِ تشنه از سرِ دیوار، در جویِ آب مربوط به برنامه ۸۷۷ گنج حضور

 

در این قصه انسانی دردمند و تشنه آب زندگی، بر لب دیوار منیت خویش نشسته است. گرچه بسیار نزدیک به آب است اما بلندی دیوار که نماد بلندی من ذهنی اوست مانع از رسیدن او به آب آگاهی و حضور است.

 

بر لبِ جُو بوده دیواری بلند

بر سرِ دیوار، تشنۀ دردمند

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۲

 

مانعش از آب، آن دیوار بود

از پیِ آب، او چو ماهی زار بود

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۳

 

هنگامی که انسان حقیقتاً خشت یک همانیدگی را بیندازد، دیوار منیّتش تا حدی کوتاهتر شده، و ندای زندگی یا «بانگ آب» که ندایی شیرین و آشنا است را به گوش جان می شنود. جان انسان از این بانگ مست می‌شود و از آن پس به دنبال تجربۀ مستی، میخواهد همانیدگی‌های بیشتری را بیندازد تا بیشتر و نزدیکتر بانگ آب را بشنود.

 

جایی که انسان «خشت انداز» یعنی کسی که یکبار تجربۀ عدم کردن مرکزش و شنیدن بانگ آب را داشته، «خشت کن» میگردد یعنی انسانی که با ابزارهای تبدیل یعنی پرهیز و صبر و شکر و همچنین عذرخواهی از زندگی و واهمانش به صورت پیوسته و متعهدانه به دنبال شنیدن هرچه بیشتر ندای زندگی است.

 

ناگهان انداخت او خشتی در آب

بانگِ آب آمد به گوشش چون خطاب

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۴

 

چون خطابِ یارِ شیرینِ لذیذ

مست کرد آن بانگِ آبش چون نَبیذ

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۵

 

از صفایِ بانگِ آب، آن مُمتَحَن

گشت خشت‌انداز از آنجا خشت‌کَن

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۶

 

در ادامه، در تمثیلی زیبا آب از تشنه میپرسد چه فایده ای در این خشت کنی برای تو هست؟ و مولانا از زبان انسان  تشنه میگوید که این کار یعنی شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها کار اصلی من است. این آگاهی، روشن کننده و پاسخ دهندۀ این سوال بزرگ ذهنی است که مقصود من از این سفر و گذر از دنیا چیست؟ مولانا میگوید: کار تو شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها و سیر مراحل زنده شدن به زندگیست و تو باید آنقدر در این مسیر متعهدانه بکوشی تا لحظه تبدیل رخ دهد.

 

آب می‌زد بانگ، یعنی: هی تو را

فایده چه زین زدن خشتی مرا؟

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۷

 

تشنه گفت: آبا مرا دو فایده ا‌ست

من ازین صنعت ندارم هیچ دست

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۸

 

در ادامه مولانا مراحل این تجربۀ زیبا را شرح میدهد.

 

فایدۀ اول سَماعِ بانگِ آب

کو بُوَد مر تشنگان را چون رَباب

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۹

 

بانگِ او چون بانگِ اسرافیل شد

مُرده را زین زندگی تحویل شد

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۰

 

یا چو بانگِ رعدِ ایّامِ بهار

باغ می‌یابد ازو چندین نگار

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۱

 

یا چو بر درویش، ایّامِ زَکات

یا چو بر محبوس، پیغامِ نجات

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۲

 

این شرح مولانا باعث شد تا از خودم بپرسم آیا من هیچ یک از این فایده ها و نشانه ها را تجربه کرده ام؟ آیا آهنگ زیبای عالم معنا را شنیده ام؟ آیا از شنیدن این بانگ جانم زنده و چابک شده است؟ آیا باغ درونم از باران بهاری زندگی با طراوت و شاداب شده است؟ و در نهایت آیا پیغام مبارک آزادی از حبس تن را به گوش جانم شنیده ام؟

 

 

در ابیات بعدی، مولانا میفرماید که انسانهای زنده به زندگی از راههایی غیر از آنچه ذهن می‌شناسد ندای زندگی را می‌شنوند، مانند ارتعاشی بر دل که حتی از فاصله های دور قابل شناسایی و زنده کننده است، این ارتعاش می‌تواند به لطافت و ظرافت نسیمی مانند بوی پیراهن یوسف باشد که چشمان یعقوب را بینا کرد.

 

چون دَمِ رحمان بُوَد کان از یَمَن

می‌رسد سویِ محمّد بی دَهَن

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۳

 

یا چو بویِ احمدِ مُرسَل بُوَد

کان به عاصی در شفاعت می‌رسد

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۴

 

یا چو بویِ یوسفِ خوبِ لطیف

می‌زند بر جانِ یعقوبِ نحیف

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۵

 

از سوی دیگر با باز پس گرفتن هوشیاری از ذهن و انداختن هر هم هویت شده گی، قد من ذهنی کوتاهتر می‌شود و جان انسان به زندگی زنده تر می‌شود. کندن این سنگ های چسبنده هم هویت شده گی و کوتاهتر ساختن دیوار منیت، سر فرود آوردن و سجود در برابر زندگی را موجب می‌شود، که در نهایت موجب قرب و نزدیکی بنده به حق می‌شود.

 

فایدۀ دیگر که هر خشتی کزین

بَرکَنَم، آیم سویِ ماءِ مَعین

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۶

 

کز کمیِّ خشت، دیوارِ بلند

پَست‌تر گردد بهر دفعه که کند

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۷

 

پستیِ دیوار قربی می‌شود

فصلِ او درمانِ وصلی می‌بود

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۸

 

سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب

موجبِ قربی که وَاسْجُدْ واقتَرِبْ

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۹

 

لحظه ای که قرب یا نزدیکی به حق حاصل شد، انسان زنده به حضور، مست و دلخوش، از کنار ایوان زندگی، بر دنیای ذهنی مینگرد و در شگفتی است از اینکه چگونه جانش از می خام و اصیل زندگی که بی واسطه دریافت می‌کند مست و زنده شد.

 

همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش

همه را نظاره می‌کن هله از کنار بامی

 

ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم

ز چه گشت زر پخته دل و جان ما، ز خامی

غزل ۲۸۳۴ ، دیوان شمس

 

با سپاس و احترام

لادن از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «بانگ آب» - خانم لادن از کانادا

موافقت - خانم یلدا از تهران

Posted 09-05-2021 موافقت - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی «موافقت» - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



این هفته کسی مقداری پول ما را خورد من برای دقایقی آمدن ابر مازندران و آشفته شدن سمن‌زار رضایِ درونم را مشاهده کردم و به ‌دنبالِ آن ناامیدی که بر من حاکم شد. از خودم می‌پرسیدم کار کردن من روی خودم چه فایده‌ای دارد؟ کار کردن ما روی خودمان چه فایده‌ای دارد؟ دنیا پر از من‌ذهنی است. قدرت دست من‌های ذهنی است. همیشه من‌های ذهنی دست بالا را داشتند. در اوج ناامیدی یادم آمد:

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۲۵

 

چه‌قدر عاشق ترکیب سراب فنا هستم. این دنیایی که این‌قدر واقعی به‌نظر می‌رسد، این یه قرون دوهزاری که تو این جهان این‌قدر جدی می‌آید از نظر حضرت مولانا سراب فنا است. سراب وجود واقعی ندارد. حالا این چیزی که وجود ندارد باقی هم نیست. یک توهم آفل. از خودم می‌پرسم به‌خاطرِ توهم آفل گرفته شده‌ام؟ حالا یک نخود به این توهم آفل اضافه بشود یا از آن کم بشود چه فرقی می‌کند؟ غزل را چندین بار برای خودم می‌خوانم.

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۲۵

 

زندگی پاسخ من را از این‌جا بعد پشت سر هم داد. اول گفت: نگو چه‌طوری اوضاع درست می‌شود. من درست می‌کنم. قدرت عمل و خلاقیت دست من است. بعد گفت: تو چراغ خودت را روشن کن، تو روی خودت کار کن. کاری به دنیا و بقیه من‌های ذهنی نداشته باش.

تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟

تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز

 

که یکی چراغِ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قدِ خوش ز هزار قامتِ کوز

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

 

زندگی گفت: نگو همه می‌جنگند، همه دزدی می‌کنند، همه دروغ می‌گویند حالا من روی خودم کار کنم که چه بشود! تو شمع وجودت را روشن کن. اولاً تو یکی نیستی هزاری. وقتی به من زنده بشوی بی‌نهایت می‌شوی. با ذهن محدوداندیشت قدرت حضور را اندازه نگیر. ثانیاً حتی اگر یک چراغ هم باشی. به هرحال یک چراغ روشن از هزار تا چراغ خاموش بهتر است. یک قامت راست از هزار تا قامت خمیده بهتر است. زندگی گفت: تو هم مثل دیگران زیر دردِ اخبار، زیر مقاومت، زیر شکایت، زیر ناله، زیر من بدبختم، قامتت خم بشود به چه دردِ من می‌خوری؟ تو اگر به بودن زنده شوی و پشت فکرهایت و اعمالت سکون زندگی باشد، بودن زندگی باشد، ساکن روان شوی، یعنی چراغت روشن شده است، از هزار تا من ذهنی بهتر هستی. زندگی ادامه داد کسی که مخالفِ سازِ من می‌زند می‌تواند همه را منحرف کند.

 

به میانِ بیست مطرب چو یکی زند مخالف

همه گم کنند ره را چو ستیزه شد قَلاوز

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

 

بین بیست تا نوازنده یکی مخالف بزند، یکی اشتباه کند همه را می‌تواند گمراه کند. انسان‌ها مطرب هستند باید با آهنگ زندگی برقصند اگر بین آن‌ها یکی من‌ذهنی باشد، اگر مقاومت و ستیزه قلاووز یعنی رهبر بشود همه راهشان را گم می‌کنند. میلیون‌ها انسان که باید شادی و برکت خدایی را پخش کنند، با من‌ذهنی خودشان خارج می‌زنند. مقاومت ما را از زندگی و شادی آن قطع کرده و متصل به من‌ذهنی و دردهایش می‌کند. ما فکر می‌کنیم با من‌ذهنی می‌توانیم فکر کنیم و راه را پیدا کنیم. فکر می‌کنیم با من‌ذهنی می‌توانیم در کنار هم زندگی کنیم. زندگی گفت: برای همین تو اصلاً مقاومت نکن. بگذار فرم‌هایت با آهنگ من برقصد. بگذار همان‌طور که تمام کائنات را من اداره می‌کنم، زندگی تو را هم اداره کنم. ببین هیچ باشنده‌ای جرئت ستیزه با من را ندارد. مبادا تو با من‌ذهنی‌ات این لحظه درمقابلِ قضا که تصمیم من است بایستی.

 

چون جهان زَهره ندارد که ستیزد با شاه

اَللَه اَللَه که تو با شاهِ جهان نَستیزی

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۶۲

 

از آن‌جایی که هیچ باشنده‌ای توان ستیزه با زندگی را ندارد تو را خدا تو را خدا تو حواست باشد که این لحظه را با مقاومت شروع نکنی، این لحظه با شاه جهان که به شکل اتفاق این لحظه خودش را به تو نشان می‌دهد نستیزی. ستیزه با اتفاق این لحظه ستیزه با خداست. ناله تو، شكايت تو، عدم پذيرش تو، خشم تو، ترس تو و هر هيجان منفی تو يا هر هيجان مثبت تو، هر قضاوت تو كه با من‌ذهنی صورت می‌گيرد، يا مقاومت است يا مبنای مقاومت است. حواست باشد این لحظه جدی نشوی و به شاه کیش ندهی. تو فقط حق داری درمقابلِ اتفاق این لحظه فضاگشایی کنی وگرنه دل درد می‌گیری.

 

گر نکُنی موافقت دَردِ دلی بگیرَدَت

همنَفَسی خوش است خوش، هین مگریز یک نَفَس

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۰۵

 

اگر این لحظه را با فضاگشایی شروع نکنی و اتفاق را جدی بگیری درد دل می‌گیری، سمن‌زار رضا آشفته می‌شود. اگر اين لحظه مهمانی می‌آيد، يك فكری می‌آيد، وضعيتی در اين لحظه توليد می‌شود، چه در ذهنت، چه در بيرون، اگر فضا را در اطرافش باز نكنی و منقبض بشوی، دلت درد می‌گيرد یعنی درد به مرکزت می‌آید و به ذهن می‌افتی. حتی یک نفس، حتی یک لحظه هم از هم‌نفسی با من که اصلت هستم دور نشو. حتی یک نفس هم فضا را نبند.

 

تو مخالفت همی‌کش، تو موافقت همی‌کن

چو لباسِ تو درانند، تو لباسِ وصل می‌دوز

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

 

حتی اگر فکر می‌کنی بهت ظلم شده، تو به ستیزه نپرداز، تو موافقت کن. تو لباس وصل بدوز. زندگی گفت: این لحظه من اتفاقات را یک‌جوری به‌وجود می‌آورم که ذهن تو نمی‌پسندد تا تو را از خواب همانیدگی‌ها بیدار کنم. من یار تو هستم و باید آگاه شوی که این توهم نمی‌تواند تو را به من برساند.‌ درست است که زیر سلطه من‌ذهنی هستی اما فضا را باز کن. مخالفت نکن، مقاومت نکن، ستیزه نکن. فضا را باز کن بگذار لباس من‌ذهنی دریده شود و آب برود.‌ این فرمول آزادی تو است: بگذار لباس من‌ذهنی دریده شود و زندگی به تله افتاده آزاد شود. مبادا میزان زنده شدنت را با ذهن اندازه بگیری. مبادا با قضاوت و مقاومت از من جدا شوی. مبادا من را پشت اتفاق این لحظه نبینی، مبادا اسیر سبب شوی. مبادا کلاغ را ببینی و اسیر زشتی و غارغارش شوی.

 

باد را یا رَب نمودی، مِروَحِه پنهان مدار

مِروَحِه دیدن چراغِ سینه پاکان شده

 

هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پَرَست

وآنکه بیند او مسبِّب نورِ معنی دان شده

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۷۰

 

خدایا باد را نشان دادی، بادران را هم نشان بده بگذار تویی که مسبب هستی را ببینم. نگذار در اتفاقات گم شوم. نگذار اسیر سبب شوم و تویی که مسبب هستی را نبینم. اتفاق این لحظه را تو پیش آوردی تا گره‌های من، همانیدگی‌های من را نشان بدهی. اتفاقات می‌افتند چون من گره دارم. بنابراین واکنش نشان نمی‌دهم تا مثل آب بی‌گره بشوم. کسی آب را نمی‌تواند بجود چون گره‌ای ندارد. من هم این‌قدر در این مسجد می‌مانم تا بی‌گره بشوم.

 

چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه

من تا گره دارم یقین می کوبی و می‌ساییم

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۸۷

 

در آخر می‌توانم یکی از مکرهای من‌ذهنی‌ام را که همان ایجاد ناامیدی است ببینم. ترس و ناامیدی آواز من‌ذهنی است که من را تا پایین‌ترین سطح هشیاری می‌کشد.

 

ترس و نومیدیت دان آواز غول

می‌کشد گوش تو تا قَعرِ سُفول

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۷

 

این مکر من‌ذهنی است که می‌گوید: من یک آدم ِ کوچکِ بی‌قدرت چه تأثیری می‌توانم روی این من‌های ذهنی بگذارم؟ زندگی گفت: هرگز دیگر این حرف را نزن. حضرت مولانا جهانی را به آتش کشیده و آقای شهبازی هم به تنهایی تا به‌این‌جا این کشتی را آورده‌اند و باعث شکوفا شدن این همه گل شده‌اند بنابراین مهم نیست چه‌قدر من‌های ذهنی زیاد یا قدرتمند هستند من شمع خودم را روشن می‌کنم. پشت این فرد به‌ظاهر بی‌اهمیت از نظر من‌ذهنی خدا نشسته، زندگی نشسته است. پس می‌گذارم زندگی با عقل کلش من را اداره کند و با این توهم در کار زندگی اختلال ایجاد نمی‌کنم. من با دید من‌ذهنی نمی‌گویم که بی‌اهمیتم من وقتی چراغم روشن شود چه به‌لحاظ قدرت چه به‌لحاظ تعداد بی‌نهایتم. زندگی درون من همان یک زندگی را در انسان‌های دیگر به ارتعاش درمی‌آورد.

 

تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟

تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز

 

که یکی چراغِ روشن ز هزار مرده بهتر

که به است یک قدِ خوش ز هزار قامتِ کوز

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۱۹۷

 

یلدا از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «موافقت» - خانم یلدا از تهران

ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰ - مریم از اورنج کانتی

Posted 08-31-2021 ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰ - مریم از اورنج کانتی


فایل صوتی «ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰» - مریم از اورنج کانتی


    

Set Stream Quality



برنامه شماره ۸۸۰

 

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی

 

غزل شماره ۲۸۳۴ از دیوان شمس مولانا:

 

 انتخاب آگاهانه و تجربه مبارک انسان نیازمندی که بدون واسطه بیرونی و ذهنی به اصل خود زنده، و از چهار میخ هرگونه تلخکامی، و حجاب همانیدگی رها شده است.

 

زنده از تو شاد از تو عایلی

مغتذی بی واسطه و بی حایلی

 

متصل نی منفصل نی ای کمال

بلکه بی چون و چگونه و اعتلال

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰

 

-عایل = نیازمند

 

اتصالی بدون کیفیت قابل توصیف و بدون چون و چگونگی و توصیف وصل و جدایی.

شادی بی سبب و مبارکی که با ذهن تجسم و سنجیده نمی شود و تنها با ناظر بودن بر ذهن و شناسایی دید اشتباه آن، شوق و طلب رهایی در انسان زنده می شود.

 

تا بود کز لطف آن وعده حسن

سست گردد چار میخ کفر من

 

بو که زآن خوش وعده های مغتنم

بر گشاید قفل کفر صد منم

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۱۵ و ۲۵۱۶

 

باشد که با شناسایی مرکز همانیده و با تشخیص دردهایی چون کینه و رنجش و حسادت و پرهیز از آنها، با صبر و شکر، چهار میخ کفر و جدایی در ذهن سست گردد.

 

جدایی را چرا می آزمایی

کسی مر زهر را چون آزماید

مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۸۲

 

باشد که وعده رهایی از قفل ذهن به واسطه شراب تسلیم و فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه، به حقیقت پیوندد.

 

یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر

جانم به فدا باشد این ساغر زرین را

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۱

 

قطره ای از شراب تسلیم و فضاگشایی انسان را از تلخی مستی‌های بیرونی و از تلخی مقاومت و قضاوت می رهاند و به شیرینی بی خویشی زنده می کند بطوریکه انعکاس آن از طریق ارتعاش، سازنده و طرب انگیز است.

 

چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد

که نگفت عذر، روزی که برو شکر ندارم

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۲۰

 

شکر و سپاس از این شراب معرفت و شناسایی که شوق و نیاز واقعی انسان به زندگی و فضاگشایی را زنده و به این لحظه ابدی و مبارک آگاه می کند.

رحمتی، بی علتی، بی خدمتی

آید از دریا مبارک ساعتی

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴

 

شکر و سپاس از جام شرابی که تجربه فضاگشایی و ذوق و شوق طلب شناسایی هر چه بیشتر و فضاگشایی هر چه بیشتر را به انسان چشانیده و از هر گونه نیاز به اتفاق بیرون و هر گونه کام و تلخ کامی رهایی می بخشد.

 

برکنم من میخ این منحوس دام

از پی کامی نباشم تلخ کام

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۲

 

شکر و سپاس از شراب تسلیم که به واسطه آن، تجربه شیرین نظارت بر ذهن و فضاگشایی به انسان نیازمند چشانیده می‌شود.

 

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

 

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

خیام، رباعی شماره ۱۳۲

 

با احترام مریم از اورنج کانتی

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «ابیات انتخابی از برنامه ۸۸۰» - مریم از اورنج کانتی

شیرگیر - آقای نیما از کانادا

Posted 08-31-2021 شیرگیر - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی «شیرگیر» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



این منِ ذهنیِ تو و آن دِماغِ مستِ ما

هر دو شیرگیرند، اما این کجا و آن کجا

 

جهانِ ذهن، جهان دویی و دوگانگی است. یعنی هر چیزی که ذهنا بیان، نوشته، خوانده و یا مطرح می‌شود بالقوه قابلیت این را دارد که برداشتی متفاوت از آن شود و یا متضادی از جنس حرف، صوت و گفت برای آن ایراد گردد.

 

شیرگیر به دو معنا است:

۱- شجاع و یا آنکه شیر جنگل را می‌تواند شکار کند.

۲- آنکه شیر می‌نوشد و یا به عبارتی غذایش شیر است و از شیر انرژی می‌گیرد.

 

من‌ذهنی این قابلیت را دارد که یک کلمه و یک مفهوم را به نفعِ خود و در راستای همانیدگی‌های خود معنی کند و به کار بگیرد. مولانا، از آنجا که از ایوان و کنارِ بام به کائنات می‌نگرد، به این موضوع کاملا واقف است و کلمات، مفهومات و حتی معانی‌ عرفانی را از زبان هر شخصی و با برداشتی متفاوت بیان می‌کندکه این ساختار را بشکند. مثلا می‌گوید که آقای نیما تو که چیزی می‌نویسی و در این راه معنوی شاگردی می‌کنی و چیزکی یاد گرفتی و آگاهی پیدا کردی، دور بَرَت ندارد که کسی شده ای:

 

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه مانَد در نِبِشتن شیر و شیر

مثنوی، دفتر اول بیت ۲۶۳

 

حضرت مولانا می‌گوید که این من ذهنی تو تا موقعی که دچار منیت و خودبینی است، از شیرِ شیطان می‌نوشد. اگر می‌خواهی شیری که تغذیه‌ی منِ ذهنی‌ات است، مانند غرور، کبر، خودبزرگ‌بینی، تایید، توجه و تحسین مردم، تو را به خزان نکشاند، سریع از این شیر، خود را بگیر و بِبُر و از شیر خدا دِماغ و خِرَدت را مست کن. آن موقع است که مستِ خدایی می‌شوی و غم از تو جدا می‌گردد:

 

طفلِ جان از شیرِ شیطان باز کن

بعد از آنش با مَلَک انباز کن

مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۴۰

 

وقتی فقط یک جرعه از این شیرِ الهی بنوشی، تازه آگاه می‌شوی که چی به چیست. پیام عشق را با گوشِ جان می‌شنوی و با چشمِ عدم می‌بینی. آن موقع یک قدح به دست، می‌نوشی و با قدح دیگر در دست دیگر، کائنات را نیز از غم جدا و مستِ میِ عشق خواهی کرد:

 

قَدحی دو چون بخَوردی، خوش و شیرگیر گَردی

به دماغِ تو فرستَد شه و شیرِ ما پیامی

دیوان شمس، غزل ۲۸۳۴

 

خیلی هم مهم است که بدانی نباید با منِ‌ذهنی قدح را برداری و بگویی آی ایها الناس من قدح دارم بیایین بخورین حالش رو ببرین. باید فقط روی خودت کار کنی و اول خودت مست و سرمست شوی. مست و سرمستِ خدا دیگر نه دوستیِ ذهنی برایش تعریف شده است، نه دشمنی. در همه‌ چیز تجلّیِ همان یگانه آفریدگار عشق و آگاهی را می‌بیند. همه‌ی کائنات بالقوه به سوی این عشق می‌آیند حتی اگر صدهزار سال به خشم از او دور شده باشند. زیرا که منتهای همه چیز اوست.

پس می‌بایستی همیشه این نکته را به خودم یادآوری کنم که من چه بودم و چگونه از خون و چرک همانیدگی‌هایم تغذیه می‌کردم. اکنون به لطف خدا و آموزش‌های بزرگان، از شیر الهی می‌نوشم و فقط با پرهیز و حزم، مفتیِ ضرورت تمامی رفتار و اعمال و گفتارم هستم تا لقمه‌ی عشق را در دهان خودم و کائنات بگذارم:

 

از فِطامِ خون غذااش شیر شد

وز فِطامِ شیر، لقمه‌گیر شد

مثنوی دفتر سوم، بیت ۵۱

 

- فِطام: مَجازاً جدا کردن چیزی از چیز دیگر

 

خیلی خیلی مهم است که صبر داشته باشم و هی نگویم که: چه شد؟ چرا خون شیر نمی‌شود؟ چقدر درد بکشم؟ چرا من شادی بی‌سبب را تجربه نمی‌کنم؟

 

مدتی این‌ مثنوی تاخیر شد

مهلتی بایِست تا خون شیر شد

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱

 

اگر با صبر و شُکر و پرهیز در این لحظه‌ی ابدی ساکن و روان بمانم و نگذارم دیوِ منِ ذهنی، مرا از این لحظه جدا کند و به جای سرمستی، درد را جایگزین آن کند، نعمت‌ها خودشان سرازیر می‌شوند. اگر در زندگی نعمتی نمی‌بینم و به جای نعمت، نقمت و رنج دارم، حتما حتما از شیرِ دیو دارم می‌نوشم. این را باید با تلاش و صبر، خودم در خودم پیدا کنم. سوال نپرسم. درد هشیارانه بکشم. پرهیز کنم و تقوا پیشه کنم؛ تا از شرِّ اعتیاد به شیرِ شیطان رهایی یابم:

 

گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری

در فِطامِ او بسی نعمت خوری

مثنوی، دفتر سوم، ۳۷۴۸

 

- فِطام: مَجازاً جدا کردن چیزی از چیز دیگر

 

الان دیگر می‌فهمم که شیرگیر و شجاع بودنی که منِ ذهنی به من القا می‌کرد، پشیزی ارزش نداشت. از اینکه به خاطر مقام و یا قدرت فیزیکی، از من حساب ببرند و بادی در غبغب بیاندازم، به من بگویند شجاع و شیرگیر، دوری می‌جویم. با ذهنم هم دنبال حضور و خداییت نخواهم بود. به نفی آنچه که نیستم می‌پردازم تا این مَنیَّت‌ها از من بروند. آری باید خودم را اول از خون ببُرم. باید بسی از دل و دیده‌ام خون برود تا این خودبینی محو گردد. زیرا که تا موقعی که در این آهوی تن و ذهن هستم، شیرِ خدا مرا به جنگلِ حضور راه نمی‌دهد:

 

شیر بگفت مر مرا: نادره آهوی برو

در پی من چه می‌دوی تیز؟ که بردرانمت

دیوان شمس، غزل ۳۲۲

 

 

ناامید شدن، شیر شیطان است. با بریدن از شیرِ شیطان و پشت گرم بودن به شیرِ زندگی و آموزش‌های بزرگان، از این آهوی تن رهایی پیدا می‌کنم. شیر بودنم را آن موقع می‌یابم. آگاه می‌شوم که فقط لطف و عنایت خداست که مرا از این حجاب و پرده‌ی پندار رهایی می‌دهد. آن موقع است که می‌فهمم که یک زمان کار است. باید این ‌من‌ذهنی را بشناسم و بگذارم زمین تا کار کوتاهم، به درازا نکشد.

 

نی که تو شیرزاده‌ای در تن آهوی نهان؟

من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت

دیوان شمس، غزل ۳۲۲

 

از همه‌ی همانیدگی‌ها و آنچه که ذهن ثروت نشان می‌دهد و می‌گوید که از آن زندگی بگیرم، فقیر می‌شوم. آن موقع است که در صراط مستقیم قدم بر می‌دارم و نعمت و نعمت دهنده، آن من است. من اویم و او من:

 

چون فقیر آیید اندر راه راست

شیر و صید شیر، خود آن شماست

مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۳۹

 

اگر هم لحظاتی به عشق الهی زنده شدم، نباید بگویم که تمام شد و من به حضور رسیدم. این‌ها تله‌ی شیطان است. منتظر وایساده تا به ما شیر بدهد. هرگز نباید از آموزش‌های بزرگان و خدمت در راهِ ‌آنها و خدا باز بمانم. باید همیشه در زیر سایه‌ی آنها باشم:

 

گرچه شیری چون رَوی ره بی‌دلیل

خویش‌بین و در ضلالی و ذلیل

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۴۳

 

-دلیل: رهنما

-خویش‌بین: خودبین و مغرور

-ضلال: گمراه

-ذلیل: پست

 

و اِلا که هرچقدر هم حرف و حدیث بیاورم، نه دانشمند هستم و نه محدث. همانطور که اگر روی چهارپا کتاب بگذارند، دلیل بر عِلم او نخواهد بود. باید ‌اگاه به فنِّ خاموش کردن ذهن، فضاگشایی، راه‌یابی به آسمانِ درون و شنیدنِ پیام الهی شوم. اگر نه که می‌توانم مثل بالش روی آنها در خواب ذهن بروم و شیر همان شیرِ دیو، و کاسه همان کاسه:

 

گرچه مقصود از کتاب آن فن بوَد

گر توَش بالش کنی هم می‌شود

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۸۹

 

بزرگان و آموزش‌های آنها و لطف و عنایتشان را فراموش نکنم و هر لحظه به خودم بگویم: «ادب داشته باش و هیچ نگو و نپرس. اطاعت کن و شیرگیر شو.» انسان‌های به حضور رسیده، بار را از دوش چهارپای ذهنت برداشته‌اند. سبُک شده‌ای. عشق کن، برقص و قدح بنوش و قدح بنوشان. بگذار آهوی تنت هم بنوشد و باد بهاری را حس کنی. آنوقت یگانه آفریدگار عشق خودش را در دام خودش که دامِ مزد است، می‌اندازد. ای انسان تو لایقش هستی؛ نوش جانت؛ گوارای وجودت. شُکر یادت نرود ...

 

رفته رهِ درشت من بار گران ز پشت من

دلبر بردبار من آمده برده بار من

 

آهوی شیرگیر من سیر خورَد ز شیر من

آن که منم شکارِ او، گشته بوَد شکارِ من

دیوان شمس، غزل ۱۸۳۷

 

با عشق و احترام

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «شیرگیر» - آقای نیما از کانادا

تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید - آقای حسام از مازندران

Posted 08-31-2021 تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید - آقای حسام از مازندران


فایل صوتی «تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید» - آقای حسام از مازندران


    

Set Stream Quality



تفسیری از حدیث «بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید» از دفتر ششم مثنوی مولانا:

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۲۴:

 

تا نمیری نیست جان کندن تمام

بی کمالِ نردبان نایی به بام

 

مولانا می‌گوید تا نسبت به من ذهنی و همانیدگی‌ها بی واکنش نشوی نمی‌توانی به بامِ سعادت درآیی و به منظورِ خداوند از خلقت‌ات زنده شوی.

 

نردبان هر چقدر هم که بلند باشد اگر فقط دو پایه کم داشته باشد تو را به بام نخواهد رساند و در کارِ معنوی آن دو پایه مردن به من ذهنی‌ست.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۳۰:

 

چون نمردی گشت جان کندن دراز

مات شو در صبح ای شمعِ طَراز

 

ما چون به من ذهنی نمردیم هر چقدر هم که عمرِ مادّی کنیم همه جان کندن و زجر کشیدن است و زندگیِ بی کیفیت با دردهای فراوان است، پس باید همچون شمع که با رسیدنِ روشنایی صبح بی رونق و بی‌فروق می‌شود من ذهنی را در نورِ حق مات کنیم، به وسیله پذیرشِ بی قضاوتِ اتفاقات و صبر و پرهیز.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۳۱:

 

تا نگشتند اخترانِ ما نهان

دانکه پنهان است خورشیدِ جهان

 

تا زمانی که آسمان پر از ستاره باشد یقین بدان که شب است. وقتی که ستاره‌ها بی‌فروغ و خاموش شوند خورشید خودش را به ما نشان خواهد داد. پس باید این ستاره‌های همانیدگی را بیندازیم و دل را بر آنها سرد کنیم که آفلین بی‌وفایند.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۳۶ و ۷۳۷:

 

نفی، ضدّ هست باشد بی‌شکی

تا ز ضد، ضد را بدانی اندکی

 

این زمان جز نفیِ ضد، اعلام نیست

اندرین نَشأت دَمی بی‌دام نیست

 

خداوند می‌گوید من ذهنی بدونِ شک ضدّ حضور است اما شکل‌گیری آن در تو برای شناساییِ حقیقتِ زندگی لازم بوده است.

 

اما در این زمان و مرحله از تکامل راهی جز نفی من ذهنی ندارم تا تو را به منظورِ اصلی از آفرینش آگاه کنم. تو مقاومت نکن تا من این پرده و حجاب را از جلوی چشمانت کنار بزنم که ادامه زندگی با من ذهنی از این به بعد دیگر لحظه‌ای بدونِ دام و خطر نخواهد بود.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۳۸ و ۷۳۹:

 

بی‌حجابت باید آن ای ذولُباب

مرگ را بگزین و بردر آن حجاب

 

نه چنان مرگی که در گوری رَوی

مرگِ تبدیلی که در نوری رَوی

 

مردن به منیّت و نفسانیت قبل از مرگِ جسمی و مرگِ اختیاری به هم هویت شدگی‌ها آغازِ زندگی حقیقی و تبدیل است.

 

نه مردنِ جسمی بلکه مردن به واکنشهای شرطی شده ذهنی.

 

یعنی برداشتنِ کنترل از روی پدیده‌ها، اشخاص و وضعیت‌ها.

 

یعنی پذیرشِ اتّفاقات بدونِ قید و شرط و پذیرشِ نظمِ جنگلِ زندگی.

 

یعنی واقف شدن به اینکه من نمی‌دانم و خداوند است که همه چیز را در نیکوترین ساختار رقم می‌زند و اداره هستی را بهتر از هر کسی می‌داند.

 

این مرگی‌ست که سرآغازِ حیاتِ نورانی و خداییِ ماست.

 

مولانا در ادامه این داستان و از ابیات ۷۶۱ به بعد اشاره می‌کند که همه انسانها و بطورِ کل همه پدیده‌ها و فرمها لحظه به لحظه در حالِ مرگ و فرسایش هستند و هر جسمی همزمان با تولّدش، مرگش هم شروع می‌شود.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۱:

 

در همه عالَم اگر مرد و زن‌اند

دَم به دَم در نَزع و اندر مردن‌اند

 

می‌گوید همه مردم و بطور کل همه موجودات در حال تحوّل و دگرگونی و به خصوص در حالِ مرگند.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۶۲ و ۷۶۳:

 

آن سخنشان را وصیت‌ها شُمَر

که پدر گوید در آن دَم با پسر

 

تا برویَد عبرت و رحمت بدین

تا بِبُرّد بیخِ بغض و رَشک و کین

 

می‌گوید سخنانی را که از انسانها می‌شنوی فرض کن آخرین صحبتشان است که می‌شنوی درست مانندِ پدری که در لحظه مرگ پسرش را وصیت می‌کند.

 

تا باعث عبرتِ تو بشود که لحظه‌ای دیگر ممکن است هم خودت و هم اطرافیانت در این جسم نباشید. پس بدان که چه می‌گویی و چگونه رفتار می‌کنی.

 

همچنین آثار و امراضِ نفسانی در تو کمرنگ می‌شود و در دلِ تو نسبت به آنها مهر و محبت ایجاد می‌شود. تو اگر بدانی حتّی کسی که دشمنِ خود فرض می‌کنی لحظاتی دیگر خواهد مرد قطعاً این قدر به سخنان و رفتارش واکنش نشان نخواهی داد.

 

 

دفتر ششم مولانا، بیت ۷۶۴:

 

تو بِدان نیّت نگر در اَقرِبا

تا ز نَزعِ او بسوزد دل تو را

 

می‌گوید تو به این نیّت به دوستان و نزدیکانت نگاه کن که در حالِ مرگند و آخرین لحظاتِ زندگیِ خود را سپری می‌کنند تا دلت برایشان بسوزد و به رحم بیاید.

 

یکی از چالشهای روزمره و مشکل‌تراشی‌های من ذهنی برای ما این است که دیگران چگونه با ما رفتار می‌کنند. کمترین درسی که مولانا به ما می‌دهد این است: می‌گوید تو فرض کن آنها در حالِ مردن و سپری کردنِ آخرین لحظاتِ عمرشان هستند تا دلت برایشان بسوزد و از کردارشان ناراحت نشوی.

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۵:

 

کُلّ آتٍ آت، آن را نقد دان

دوست را در نَزع و اندر فَقد دان

 

می‌گوید هر چیز که آمدنی باشد قطعاً خواهد آمد، پس چنین تصوّر کن که دوستانت همین لحظه مرده‌اند و تو هم در حالِ مرگی. آیا دیگر برای چیزی ناراحت می‌شوی یا حرصِ مال دنیا را می‌زنی؟

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۶:

 

ور غَرَضها این نظر گردد حجاب

این غرضها را برون افکن ز جِیب

 

اگر دیدی الگوهایی مانند توقّع، حرص و حسادت باعث می‌شود که به مردم و خودت اینگونه نگاه نکنی، این غرضها را از قلبت بیرون بریز تا حجابِ دیده عدم بینِ تو نگردد.

 

 

دفتر ششم مولانا، ابیات ۷۶۷ و ۷۶۸:

 

ور نیاری، خشک بر عَجزی مَایست

دان که با عاجز گُزیده مُعجِزی‌ست

 

عَجز زنجیری است، زنجیرت نهاد

چشم در زنجیرنِه باید گشاد

 

اگر به خاطرِ واکنشها و قضاوت و مقاومت با من ذهنی‌ات عاجز شدی و نتوانستی فضاگشایی کنی ناامید نشو و مانندِ چوبِ خشکی منفعل و بیکار نباش و بدان با هر عاجزی یک عاجز کننده است و در اینجا یک مُعجِزِ قاهری به نامِ زندگی وجود دارد.

 

معجزه آنقدر قدرتمند است که انسان در لحظه وقوعِ آن چاره‌ای جز پذیرش و تسلیم ندارد اما هدفِ زندگی فقط نشان دادنِ کاری خارق العاده نیست بلکه برای این است که ما را متوجهِ ناتوانیِ عقلِ جزوی و قدرت و توانایی و اراده زندگی کند.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۶۹:

 

پس تَضَرّع کن که ای هادیِ زیست

باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟

 

پس ناله کن و بگو ای هدایتگرِ هستی من خوب بودم چطور شد در برابرِ این اتفاق یک‌دفعه واکنش نشان دادم و فضا را بستم؟

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۷۰ و ۷۷۱:

 

سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم

که لَفی خُسرم ز قهرت دَم به دَم

 

از نصیحت‌های تو کر بوده‌ام

بت‌شکن دعوی و بُتگر بوده‌ام

 

 

خداوندا چرا در زیانکاری گامها را محکم‌تر فشرده‌ام؟

چرا وقت را تلف کردم و فکر کردم مرگ هیچ‌وقت به سراغِ خودم و عزیزانم نمی‌آید.

 

گوشم از نصیحت‌های تو سنگین بوده و خیال می‌کردم که می‌توانم با چیزها همانیده نشوم. همیشه دیگران را ملامت می‌کردم که چرا برای مال و مقامِ دنیا شرافت و انسانیت را زیرِ پا می‌گذارند، نگو که خودم یک پا بت تراش بوده‌ام و برای خودم بتهای سنگینی ساخته‌ام که کمترینشان از جنسِ فکر و باور و نقش و درد بوده‌اند و فقط ادّعای بت‌شکنی می‌کرده‌ام.

 

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۲:

 

یاد صُنعَت فَرض‌تر یا یادِ مرگ؟

مرگ مانندِ خزان، تو اصلِ برگ

 

یادِ این کشت‌های ثانویه و این ساخته‌های دست و ذهنِ ما واجب‌تر است یا یاد اینکه همه این چیزها عاقبت از بین خواهند رفت و نباید هوشیاری را زندانیِ این چیزها کنیم؟

 

به این ترتیب که ما پیش می‌رویم، بادِ قضا برگهای پارکِ ما را خواهد سوزاند!

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۳:

 

سالها این مرگ طَبلَک می‌زند

گوشِ تو بیگاه جنبش می‌کند

 

مولانا می‌گوید سالها این مرگ دارد هشدار می‌دهد.

 

وقتی که نزدیکان و خویشاوندانِ ما فوت می‌کنند، وقتی جسمِ ما در طول زمان تغییر می‌کند و پیر و شکسته می‌شود، در واقع مرگ طبلِ بیدار باش را برای ما به صدا در آورده است اما گوشِ ما دیر متوجهِ پیغامش می‌شود.

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، ابیات ۷۷۴ و ۷۷۵:

 

گوید اندر نَزع از جان، آه، مرگ

این زمان کردت ز خود آگاه مرگ؟

 

این گلوی مرگ از نعره گرفت

طبلِ او بشکافت از ضربِ شِگِفت

 

آنقدر صدای هشدارِ مرگ را نادیده می‌گیریم که هنگامِ جان دادن می‌گوییم ای وای مثلِ اینکه نوبت ما هم رسید و باید برویم اما دیگر خیلی دیر شده است.

 

غزل شماره یک حافظ:

 

مرا در منزلِ جانان، چه امنِ عیش، چون هر دَم

جَرَس فریاد می‌دارد که بربندید مَحمِل‌ها

 

غزل شماره ۲۰۲۱ دیوان شمس مولانا:

 

صبحدم شد زود برخیز ای جوان

رخت بربند و بِرَس در کاروان

 

کاروان رفت و تو غافل خُفته‌ای؟

در زیانی، در زیانی، در زیان

 

دفتر ششم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۶:

 

در دقایق خویش را دربافتی

رمزِ مردن این زمان دریافتی

 

آنقدر مشغولِ امورِ بی اهمیت و سطحی می‌شویم و مو به مو و با ظرافت دستوراتِ من ذهنی را اجرا می‌کنیم و برای انباشتنِ مرکز از همانیدگی‌ها برنامه ریزیِ دقیق می‌کنیم که یادمان می‌رود این جسم و حیاتِ مادّی فرصت و امکانی برای تبدیل از هوشیاریِ جسمی به هوشیاریِ حضور بوده است.

 

ارادتمند شما، حسام از مازندران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر بمیرید پیش از آنکه به مرگ طبیعی بمیرید» - آقای حسام از مازندران

این جهان درون آن جهان است - خانم نرگس از نروژ

Posted 08-31-2021 این جهان درون آن جهان است - خانم نرگس از نروژ


فایل صوتی «این جهان درون آن جهان است» - خانم نرگس از نروژ


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب،

 

چراغی که این هفته برایم خیلی روشن بود، در رابطه با جمله آقای شهبازی عزیز بود که فرمودند:

«این جهان درون آن جهان است.»

 

یعنی جهانی که با ذهن تجربه می‌کنیم، درون جهان یکتایی است. در واقع ما فقط با ذهن در حال تجربه اتفاقات هستیم، حتی بودن خود در این چهار بعد را هم با ذهن دریافت می‌کنیم. ولی هنگامیکه مراقبه می‌کنیم، تجربه می کنیم که این لحظه شراب الهی حاضر است و ما می‌توانیم از آن بچشیم. کافیست که با صبر، شکر، فضاگشایی و شناسایی و واهمانش، انداختن درد و همانیدگی‌ای که اتفاق این لحظه به ما نشان می‌دهد، آن شراب را بچشیم.

 

به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی

که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی؟

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۳۴

 

این لحظه کدام الگو؟ کدام باور؟ کدام همانیدگی؟ اوقات ما را تلخکام کرده‌است؟ به‌عنوان عوض بدهیم و شراب شادی بی‌سبب را دریافت کنیم.

 

گر غمی آید گلوی او بگیر

داد از او بستان، امیر داد باش

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۵۸

 

این که این لحظه زندگی ما را تماما‌ً در برگرفته است و حاضر است که ما را غرق در رحمتِ خودش کند، پیام بسیار آرامبخش و امید‌بخشی برای همه انسانها است.

 

زیر دستِ تو سرم را راحتی است

دستِ تو در شکر بخشی آیتی است

 

سایه خود از سر من بر مَدار

بی‌قرارم، بی‌قرارم، بی‌قرار

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۷۴۱

 

این‌که ما در جهان یکتایی هستیم و کائنات و انرژی‌های نورانی، حضرت مولانا و تمام‌ انسانهای به حضور رسیده، هم اکنون به صورت نور، حضور دارند و ما می‌توانیم با فضاگشایی به خرد و فضای یکتایی وصل بشویم و این شراب مست کننده که به ما خرد، آرامش و امنیت را می‌دهد، بنوشیم، واقعاً امید بخش است و عطش طلب را در ما شعله‌ور‌تر می‌کند.

 

آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصّلا

جان گفت ای نادی خوش اهلاً و سهلاً مرحبا

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷

 

این شراب مست کننده به صورت ندایی از درون ما است که به ما بشارتِ وحدت می‌دهد.

 

ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما

آخر کجا می‌خوانیم؟ گفتا برون از جان و جا

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷

 

این شراب مست کننده به صورت مهمانی می‌رسد که ما را بیقرارِ وصل می‌کند و طلب را این لحظه، برای عدم کردن مرکز ، در ما بیشتر و بیشتر می‌کند.

 

از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران

بر چرخ بنهم نردبان تا جان بر آید بر عُلا

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷

 

این شراب مست کننده، وقتی حتی ذره‌ای از آن بچشیم، این نوید را می‌دهد که تبدیل در انسان صورت می‌گیرد و امری غیر ممکن نیست.

 

خلقی نشسته گوش ما، مست و خوش و بی‌هوش ما

نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

مولوی، دیوان شمس، غزل۱۷

 

این جهان درون جهان یکتایی است، مملو از نور که هر لحظه با عدم کردن مرکز می‌توانیم تجربه‌اش کنیم. نداهایی که ما را هدایت می‌کنند و نوید وصل به ما می‌دهند که ما این چهار بعدمان نیستیم، که ما متعلق به لامکان و لازمان هستیم، چیزی که قابل درک با ذهن نیست و ذهن ساکت می‌شود.

 

تجربه شخصی‌ای که این هفته داشتم:

 

- تمرکز بیشتر بر روی خودم، تماشای قضاوت‌های ذهن و خاموش کردن آن و جایگزین شدن آن با شکر.

 

- تماشای مقاومتهای ذهن در مقابل اتفاقات خوب و بد و یادآوری این نکته که اتفاق، سبب نیست و فقط برای فضاگشایی در این لحظه است، باید بگذارم و بگذرم و در دام ذهن نیافتم.

 

-تماشای نتیجه طلبی ذهن، و جایگزینی آن با نمی‌دانم و سکوت، قرار نیست من بدانم بعد فضاگشاییِ این لحظه، چه نتیجه‌ای حاصل خواهد شد.

 

-تماشای سخنان منفی من‌ذهنی، و جایگزین کردن آن با سکوت و تماشا کردن به صورت ناظر و دریافت پیغام مهمان ناخوانده افکارم.

 

- تماشای قضاوتهای ذهن بر اتفاق و سکوت و برگرداندن پیام بر روی خودم، یعنی سعی کردنِ گرفتنِ پیام اتفاق و دیدن همانیدگی در خودم، نه عیبی در بیرون.

 

در پایان می‌خواستم از زحمات آقای شهبازی عزیز و یاران معنوی، نهایت سپاسگزاری را داشته باشم و خدا را شکر کنم که این سعادت را داریم که در حضور شما باشیم و به بزرگواری خودتان کوتاهی ما را ببخشید.

 


با عشق و احترام

نرگس از نروژ

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «این جهان درون آن جهان است» - خانم نرگس از نروژ

تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم پردیس کسرایی

Posted 08-31-2021 تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم پردیس کسرایی




با سلام و ارادت: دوباره مولانا مرا مجبور کرد بنویسم حس کردم این غزل بسیار گرم است. پس دوست داشتم ببینم چه می شود؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۲۰:

 

چو به شهرِ تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی

چو ز شهرِ تو برفتم، به وداعیم ندیدی

 

معشوق من، پروردگارم، وقتی تو را ملاقات کردم تو از من کناره گرفتی وقتی من از کنارت می رفتم، خداحافظی نکردی یا من یادم نمی آید تو با من خداحافظی کرده باشی.

 

لفظِ جبرم، عشق را بی‌صبر کرد

وآنکه عاشق نیست، حبسِ جبر کرد

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ١۴۶٣

 

 وقتی جبر را می شنوم من عاشق هستم نمی توانم به سوی او نروم عشق مرا بی صبر کرده و آنکه عاشق نیست از جبر استفاده می کند. تو همیشه درون منی و جدائی من و تو محال است.

 

چند بگفتم که خوشم، هیچ سفر می‌نروم

این سفر صعب نگر، ره ز عُلی تا به ثُری

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۸

 

خداوندا من گفتم نمی‌خواهم سفر بروم این سفر بسیار مشکل است از بالاترین سطح می افتم به همانیدگی.

 

اما در جواب گفت: هیچ خطری تهدیدت نمی‌کند.

 

لطفِ تو بفْریفت مرا، گفت: برو هیچ مَرَم

بدرقه باشد کرمم، بر تو نباشد خطری

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۸ 

 

 

تو اگر لطف گزینی، و اگر بر سرِ کینی

همه آسایشِ جانی، همه آرایشِ عیدی

 

 

معشوق من، تواگر لطف ومهر را انتخاب کنی یا با من ناراحتی کنی همه برای آرامش و آسایش جانم هست پس همه چیز منظم طبق آنچه معشوق می خواهد چیده می شود .پس من فضا را بازمی کنم تا لطف و صفای معشوقم را ببینم.

 

 

 

بر ضربِ دَف حُکمت این خلق همی‌رقصند

بی‌پرده تو رقصد یک پرده نپندارم

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۴۵۸

 

 

همه کائنات رو به سوی شادی دارند و تو دف می زنی و کل کائنات با صدای دف تو و حکم کن فکان تو می رقصند. پس بیائید نظم معشوقمان را رعایت کنیم و پرده من ذهنی را کنار زنیم.

 

سببِ غیرتِ توست آنکه نهانی و اگر نی

همه خورشیدِ عیانی که ز هر ذرّه پدیدی

 

 

به دلیل غیرت توست که ما از جنس تو نمی شویم و ما فقط با عینک عدم خدا را می توانیم ببینیم معشوق من، تو مثل خورشید هستی به ‌صورت خورشید از هر ذرّه خودت را بیان می‌کنی و هر ذره وجود من به تو ارتعاش می کند.

 

در حدیث:

«کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَی اُعْرَفَ.»

من گنجی نهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدم آفریدگان را تا شناخته شوم.

 

 

تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری

و اگر پرده دَری تو، همه را پرده دَریدی

 

 

معشوق من، تو هسته اصلی مرکزی من هستی, امیر و تصمیم گیرنده من تو هستی. من پرده همه را می درم و من ذهنی را رسوا می کنم خداوندا تو گفتی من خود تو هستم. شادی و عنایت تو و قدرت آفرینندگی تو را و همچنین خلاقیت تو را من هم دارم. پس فضا گشائی می کنیم, مرکز را عدم می کنیم پس احتمالا خودش را به ما نشان خواهد داد.

 و باز در ابیات مثنوی 138 و 139 داریم: باید برهنه شویم و لخت با خداوند عشق بازی کنیم پس ما از همانیدگی ها لخت می شویم و اگر عریان شویم (عریان از من های ذهنی) او خودش را به ما نشان خواهد داد.

 

همه گلها گروِ دِی، همه سَرها گروِ می

تو هم این‌ را و هم آن‌ را ز کفِ مرگ خریدی

 

پس بیائید از زمستان عبور کنیم و تا گل حضور ما در بهار شکفته شود. همچنین در بیت بعد : تماماً، صد در صد به تو توکل می‌کنیم. که تو ستونی هستی که ما می‌توانیم به تو متّکی باشیم و امیری هستی که با خِرَدت می‌توانی ما را اداره کنی.

 

اگر از چهره یوسف نفری کَف بِبُریدند

تو دو صد یوسفِ جان را ز دل و عقل بریدی

 

پس ما فضا گشا می شویم و فقط به تو توکل می کنیم و همه همانیدگی ها را کنار می نهیم. آیه 31 از سوره یوسف :

«چون افسونشان را شنید، نزدشان کس فرستاد و برای هریک تا تکیه دهد متکایی ترتیب داد و به هریک کاردی داد، و گفت: بیرون آی تا تو را بنگرند. چون او را دیدند، بزرگش شمردند و دست خویش ببریدند و گفتند: معاذ اللّه، این آدمی نیست، این جز فرشته‌ای بزرگوار نیست.»

 

کُنیَش طُعمه خاکی، که شود سبزه پاکی

بِرَهد او زِ نجاسَت، چو دَرو روح دمیدی

 

ما از پلیدی ها و نجاست رها می شویم او با باد کن فکان بر روی ما اثر گذارد و اجاره می دهیم دم او وارد شود. در ادامه در بیت بعد می خوانیم از همانیدگی ها قطع امید می کنیم و می بریم و فضا گشائی می کنیم.

 

ناز کردن خوش‌تر آید از شِکَر

لیک، کم‌ خایَش، که دارد صد خطر

مولانا، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴

 

تو خَمُش کن، که خداوندِ سخن‌ بخش بگوید

که همو ساخت دَرِ قفل و همو کرد کلیدی

 

پس خاموش می شویم و همه چیز زا به دست خودش می سپاریم کار ما صرفا فضا گشائیست و بس.

 

عمیقا لذت بردم.

با سپاس از جناب شهبازی بزرگوار

                                                                                                                          

شاگرد همیشگی شما: پردیس کسرائی

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹» - خانم پردیس کسرایی

تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - آقای حسام از مازندران

Posted 08-31-2021 تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - آقای حسام از مازندران


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹» - آقای حسام از مازندران


    

Set Stream Quality



غزل ۲۸۲۰ دیوان شمس مولانا:

 

چو به شهرِ تو رسیدم، تو ز من گوشه گُزیدی

چو ز شهرِ تو برفتم، به وداعیم ندیدی

 

خدایا همینکه به مرحله فرم و جسمِ انسانی‌ام رسیدم تو خودت را از من پنهان کردی اما نگذار وقتی که این جسم را ترک می‌کنم تو را ندیده باشم، نه به چشمِ سَر که به حقیقتِ تو زنده شده باشم. این فاصله آنقدر کوتاه است و این فِراق به چشم بر هم زدنی می‌گذرد که تو با من حتّی وداع هم نکرده‌ای چون زمان برای تو معنا ندارد و همیشه حیّ و حاضری.

 

اما نگذار در این عمرِ کوتاهِ مادّی در هیاهو و تکاپوی هر چه بیشتر بهتر از یاد و حضور و حقیقتِ تو غافل شوم.

 

تو اگر لطف گُزینی و اگر بر سرِ کینی

همه آسایشِ جانی، همه آرایشِ عیدی

 

خداوندا اگر اتفاقاتِ تو را به بد و خوب تقسیم می‌کنم بر من ببخشای که عقلِ جزوی را فهمِ چیزی بیشتر از این نیست.

 

تو هر لحظه برای آسایش و بیداریِ من می‌کوشی و همه این تکاپوها و انگیزه‌هایی که به واسطه اتفاقات در من ایجاد می‌کنی به سببِ مهیّا شدن و آماده شدن برای بهارِ حضور است.

 

سببِ غیرتِ توست آنکه نهانی و اگر نی

همه خورشیدِ عیانی که ز هر ذرّه پدیدی

 

پنهان شده‌ای و نظاره می‌کنی که من تلاشی برای دیدارِ تو می‌کنم یا نه؟

 

بی‌قرارِ وصلی و به مصلحت شکیبایی می‌کنی تا پرورده شوم.

 

تو دوست نداری که تصوّر شوی و به وصف درآیی، به خاطرِ این است که قابلیتِ درکِ خود را از ذهن سَلب کرده‌ای وگرنه پیشِ چشمِ جان، هر ذرّه فریاد می‌زند که خدا هست و آفرینشِ همه آسمانها و زمین با اوست و همه مطیعِ فرمانِ او هستند.

 

تو اگر گوشه بگیری تو جگرگوشه و میری

و اگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی

 

ما اگر در من ذهنی به چیزهای پست و رفتنی چسبیده‌ایم این در شأنِ ما نیست که امتداد خدا هستیم و توسّطِ او گرامی داشته شده‌ایم. اگر فعلاً در پرده پندار و فکرهای سلسله‌وار پوشیده شده‌ایم سرنوشتِ نهایی و عالیِ ما در نهایت ارتعاش و بیانِ خدائیَت در جهانِ فرم است.

 

دلِ کفر از تو مُشَوّش، سرِ ایمان به مِیَت خَوش

همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی

 

کسی که فضا را می‌بندد و این لحظه خدا و زندگی را انکار می‌کند در دامِ افسانه سازیِ من ذهنی گرفتار می‌شود و خاطرش پر از تشویش و فکرهای پریشان می‌شود و کسی که به حقیقتِ وجودِ خود در این لحظه ایمان می‌آورد مرکزش پر از برکاتِ زندگی و سرمستِ می حق می‌شود.

 

اما هر دو را خداوند به سوی خویش فرا می‌خواند، آن یکی را به تنبیه و تشویش، و این یکی را به لطف و تشویق.

 

یکی را با گرفتاری‌هایی که برای خود درست کرده است آگاه می‌کند راهی که می‌رود اشتباه است و باید هر چه زودتر به سوی خدا برگردد و یکی را که مرکزش را برای پذیرشِ اتفاقات گشوده است با شادی و عشق به راهی که انتخاب کرده است تشویق و امیدوار می‌کند.

 

همه گُلها گرو دِی، همه سَرها گرو می

تو هم این را و هم آن را ز کفِ مرگ خریدی

 

چو وفا نَبْوَد در گُل، چو رهی نیست سویِ کُل

همه بر توست توکّل، که عمادی و عَمیدی

 

وقتی همه فرمها در گرو مرگ هستند و بزرگترین عقلهای این جهانی هم عقلِ جزوی هستند و در برابرِ قضای الهی گیج و سردرگم می‌شوند، بنابراین هیچ راهی توسّطِ آنها به سویِ زندگی برای ما گشوده نخواهد شد.

 

هم اداره فرمها و جسمها و وضعیتها به دستِ خداست و هم زنده کردنِ دوباره ما به زندگی دستِ خداست، پس توکّلِ ما باید بر روی اراده قدرتمند و استوارِ خداوند متمرکز شود نه بر روی چیزهای گذرا.

 

اگر از چهره یوسف نفری کف بِبُریدند

تو دو صد یوسفِ جان را ز دل عقل بُریدی

 

می‌گوید یوسف که جلوه زیبایی خداوند و هوشیاریِ نابِ ایزدی‌ست، عقل و دلش را خداوند برده است و با عقل و قدرتِ زندگی فکر و عمل می‌کند. به طورِ کل همه بزرگان و زیبا سیرَتانِ معنوی مانندِ خود مولانا در فضایِ میانِ ما و زندگی جا نمی‌شوند؛ ما باید راهنمایی و کمکِ بزرگان را سرمایه شناساییِ خدائیت در درونِ خودمان کنیم.

 

دفتر چهارم مثنوی مولانا، بیت ۲۹۶۰:

 

لی مَعَ الله وقت بود آن دَم مرا

لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبی

 

ز پلیدی و ز خونی، تو کُنی صورتِ شخصی

که گریزد به دو فرسنگ وی از بویِ پلیدی

 

خداوندی که از نطفه و خونِ نجس و متعفّن صورتِ زیبای انسان را می‌سازد که خودِ آن انسان از نزدیک شدن به این دو چیز کراهت دارد آیا نمی‌تواند از من ذهنی‌ِ ما خودش را متولد کند؟

 

ما برای بیانِ شکرگزاری و برای سنجش و چگونگیِ روندِ تبدیلیِ خداوند انگار چاره‌ای نداریم که فرم و وضعیتها را مثال بزنیم.

 

برای مثال ما این مدّتی که از راهنمایی‌های گرانبهای مولانا، گنج حضور و بزرگان استفاده کردیم چقدر عوض شده‌ایم؟ آیا حاضریم به آن دورانِ فلاکت بار که جهنّمی سوزان با من ذهنی برای خود ساخته بودیم برگردیم؟

 

حالا آن فضای گشوده شده و برکتی که به مرکزِ ما آمده است و قابلِ وصف و بیان کردن نیست چه کیفیتی دارد که همه این وضعیتهای به سامان از درونِ آن شکل می‌گیرد و به چشم می‌آید و در شمارِ کوچکترین محصولِ آن است.

 

کُنیَش طعمه خاکی، که شود سبزه پاکی

بِرَهَد او ز نجاسَت چو درو روح دمیدی

 

انسانِ آگاه شده به اینکه این جسم نیست، بلکه آن روح و امتدادِ خداست رفته رفته می‌رود که از آزار و اذیتِ من ذهنی و گرفتاریهای مادّی رها شود و مرکزش زمینه پاکِ بُروز و بیانِ برکتهای لطیفِ خداوند می‌شود.

 

هَله ای دل به سما رو، به چراگاهِ خدا رو

به چراگاهِ سُتوران چو یکی چند چَریدی

 

اندک اندک باید برای سفرِ آسمانی آماده شویم، هر چقدر که باید از همانیدگی‌ها برداشته‌ایم. حالا در هر سنّی و هر وضعیتی که هستیم وقتی این پیغام را به وسیله مولانا از زندگی شنیدیم باید به سوی خوانِ آسمانی شتاب کنیم و روی خود را به طرفِ خداوند برگردانیم.

 

تو همه طَمْع بر آن نِه، که درو نیست امیدت

که ز نومیدیِ اوّل تو بدین سوی رسیدی

 

تو خمش کن، که خداوندِ سخن بخش بگوید

که همو ساخت درِ قفل و همو کرد کلیدی

 

مولانا می‌گوید تو همه طمع و امیدت را به سوی آن منظوری معطوف کن که من ذهنی تو را از آن دلسرد می‌کند که این کار در حدّ و توانِ تو نیست و تو لیاقتِ زنده شدن به خدا را نداری.

 

این فقط برداشت و برآوردِ ذهنی و محدودِ ماست که ما لیاقت و تواناییِ زنده شدن به خداوند را نداریم.

 

مگر این ناامیدی ها و سرخوردگی‌های ما از راههایی که رفته‌ایم ما را به مدرسه عشقِ مولانا نکشانده است؟

 

پس بارِ دیگر امید را زنده می‌کنیم و شکرِ خدا را به جا می‌آوریم که خداوندِ سخن بخش و باز کننده درب‌ها دری را که به مصلحتی بسته شده بود و کلیدش را در مرکزِ خودمان قرار داده بود تعلیممان دهد که در این عرصه تبدیل و تولّد بر چه سان رویم.

 

ارادتمند شما، حسام از مازندران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹» - آقای حسام از مازندران


Today visitors: 399

Time base: Pacific Daylight Time