Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #103

تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - آقای حسام از مازندران

Posted 08-31-2021 تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - آقای حسام از مازندران


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - آقای حسام از مازندران


    

Set Stream Quality



غزل ۲۸۱۴ دیوان شمس مولانا

 

خُنُک آن دَم که ز رحمت سَرِ عُشّاق بِخاری

خُنُک آن دَم که برآید ز خزان بادِ بهاری

 

آن دم همین لحظه است و عشاق همه ما انسانها هستیم که عشق را در اغیار یعنی پول، مقام، شهرت و تایید و توجهِ انسانهای دیگر جستجو کرده‌ایم و چون از اساس راه را اشتباه رفته‌ایم به خزانِ زندگی رسیده‌ایم.

 

اما خزان فصلی از سال و مرحله‌ای از نظمِ جنگلِ زندگی‌ست و بهار قطعاً از پیِ خزان خواهد آمد؛ مولانا چقدر امیدبخش می‌گوید خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری... یعنی به این خزان نیاز بوده است جای ملامت و شکایت نیست، خزان برای شناساییِ بهار لازم بوده است. ما از شناساییِ اینکه منِ ذهنی و خزان نیستیم متوجهِ اصل خداییِ خود و بهار می‌شویم.

 

در اوایلِ دفتر پنجم مثنوی هم مولانا در داستانِ مهمان شدنِ آن عربِ پرخور بر حضرت رسول گفت که ما هر چه در من ذهنی بیشتر بخوریم یعنی همانیدگی‌های بیشتری به مرکز بیاوریم ممکن است بیشتر در ذهن زندانی شویم و این لحظه که بسترِ خداست را با دردهای مُتِعَفّن به گند می‌کشیم و در نهایت پافشاری ما در دلبستگی و همانیدگی با بت‌هایمان ما را رسوا خواهد کرد.

 

یعنی زندگی اتفاقات را جوری می‌چیند که عاقبت به خانه خدا برگردیم اما ما می‌توانیم با درد و هزینه کمتری برگردیم و ننگِ رسوایی را هم به جان نخریم.

 

کار از جایی خراب می‌شود که ما در نظامِ دقیقِ زندگی دخالت می‌کنیم یعنی خزان را طولانی می‌کنیم؛ مثلاً بدنی که در طولِ روز خسته شده است، به صورتِ طبیعی در شب نیاز به خواب و استراحت دارد اما ما بر اثرِ فکرها و نگرانی‌های پی در پی خواب را از آن می‌گیریم.

 

خُنُک آن دَم که بگویی که بیا عاشقِ مِسکین

که تو آشفته مایی سَرِ اَغیار نداری

 

همین لحظه زندگی از ما دلجویی می‌کند‌؛ می‌گوید ای عاشقِ بیچاره که کوله بارت خالیست یعنی ممکن است همه چیز داشته باشی اما زنده به زندگی نیستی و احساس می‌کنی که شادی و قرار نداری، تو دلت پیشِ من گیر است.

 

غزل ۳۲۳، دیوان شمس مولانا:

 

جمله بی‌قراریَت از طلبِ قرارِ توست

طالبِ بی‌قرار شو تا که قرار آیَدَت

 

تو قرار و ثبات را از این چیزها طلب کرده‌ای که آشفته و بی‌قرار شده‌ای.

 

دفتر پنجم مثنوی مولانا، بیت ۷۷۳:

 

از خدا غیرِ خدا را خواستن

ظَنّ افزونی ست و کُلّی کاستن

 

تو از زندگی غیر از خدا را خواسته‌ای که به این روز افتاده‌ای و مسکین شده‌ای.

 

بادِ بهاری از جانبِ زندگی خواهد وزید؛ طالبِ بادِ بهاری خداوند شویم و فقط او را طلب کنیم که بی‌نیازمان کند و فقط خودِ او ما را کافی‌ست.

 

خُنُک آن دَم که بگوید به تو دل کِشت ندارم

تو بگویی که بِرویَد پیِ تو هر چه بِکاری

 

خوشا آنوقتی که من به خدا بگویم خدایا می‌دانم چه می‌گویی اما وضعیتها خراب است؟ روابطم ویران است، وضع مالی ام خراب است و جسمم بیمار شده است یعنی هیچ ندارم!

 

با این همه تخریب چه کنم؟

 

مولانا در غزل ۲۲۱۹ می‌گوید:

 

گفتم ای عشق من از چیزِ دگر می‌ترسم

گفت آن چیزِ دگر نیست دگر، هیچ مگو

 

یعنی ما همه چیز را بهانه می‌کنیم که کارِ معنوی را به تعویق بی‌اندازیم. می‌دانیم راهی که می‌رویم اشتباه است و به وسیله بزرگان آگاه شده‌ایم که راهِ درست چیست اما در عمل نمی‌خواهیم کاری انجام دهیم.

 

مولانا می‌گوید خوشا آن دَمی که تو بگویی که بس نیست این همه با منِ ذهنی کاشتی و هیچ حاصلت نشده است؟

 

عمر رفت و کیسه خالی پر تعب؟

 

و باز هم تو بگویی که از همین لحظه شروع کن، با من بکار که هر چه بکاری چندین برابر و یک خوشه صد خوشه محصول دهد.

 

می‌گویم خدایا هیچ ندارم یا اگر دارم همه بابت اشتباهاتم تباه شده است اما جانم تشنه و امیدوار به این شده است که می‌گویی تو نکاشته‌ای که توقّعِ محصول داری یا کاشته‌ای اما دانه پوک کاشته‌ای.

 

ای عاشق مسکینِ من، اشکالی ندارد خوش است این لحظه، ملامتی بر تو نیست، این لحظه از نو بکار

 

ارادتمند شما، حسام از مازندران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸» - آقای حسام از مازندران

چاره‌ی آن قبض کن - خانم سارا از آلمان

Posted 08-31-2021 چاره‌ی آن قبض کن - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «چاره‌ی آن قبض کن» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



چاره‌ی آن قبض کن:

 

 در این متن چهار نکته‌ی کلیدی را در موردِ قبض و تبدیل به اشتراک میگذارم.

مولانا در دفترِ سومِ مثنوی در بیت ۳۶۲ میگوید:

 

قبض دیدی، چاره‌ی آن قبض کن

زآنکه سَرها جمله می‌رویَد ز بُن

 

بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه

چون برآید میوه، با اصحاب دِه

 

نکته‌ی اول: قبض قابل قبول نیست و باید برای آن چاره کنیم:

 

قبض دیدی، چاره‌ی آن قبض کن

 

این مصرع آشکارا میگوید که اولاً باید قبض را در درونِ خودمان ببینیم و آن را شناسایی کنیم. بعد به ما می‌‌گوید این قبض به هیچ وجه قابل قبول نیست و ما باید فعالانه برای آن چاره کنیم.

 

نکته‌ی دوم: قبض را دیدن! قبض چیست و چگونه آن را می شناسیم:

 

یک راهِ راستین و ساده برای شناسایی قبض توجه به بدنِ فیزیکی ماست. همانطور که اشک ریختن و گریه کردن دروغ نمی‌گوید و نشان از هیجان یا احساسِ لطیفی در ما دارد قبض هم اثرش را آشکارا روی بدنِ ما نشان

 می دهد. مثلا در ناحیه‌ی شکم منقبض می شویم، حس می‌کنیم که هیجاناتمان این لحظه لطیف و از جنسِ شادی نیستند. قبض از احساساتِ سخت، سنگین و درد‌آلود برمی‌خیزد، مثل احساسِ اینکه به من ظلم شده، به من توهین شده، به من آسیب رسیده، حس خشم، ترس و نگرانی.

 

مولانا می‌گوید «قبض دیدی، چاره‌ی آن قبض کن» زیرا قبض همیشه از قضاوت و مقاومت یعنی‌ از من ذهنی‌ ساخته می شود. قبض محصولِ مانع بینی‌، مساله سازی و دشمن‌سازیِ منِ ذهنی‌ است. قبض محصولِ کفر نسبت به زندگی‌ است.

این موضوع در داستانِ دلقک و زاهد که در برنامه‌های۸۷۵ و۸۷۶ گنجِ حضور بیان شد هم دیده می‌شود.

 

قبض یعنی‌ می‌‌ِ زندگی‌ را این لحظه به زمین ریختن، یعنی‌ به عنوانِ دلقک جدّی شدن، از پادشاه ناراضی بودن و در کارِ پادشاه دخالت کردن.

 

نکته‌ی سوم: چاره‌ی قبض چیست؟

 

آنچه که مرا در درون آزار می دهد و در مرکز من قبض می سازد به یک همانیدگی، مثلاً همانیدگی با یک باور یا یک انسانِ دیگر اشاره می‌کند. برای چاره کردن باید فضا را باز کنم و به سوی فکر و عملی‌ که از آن قبض برمی‌خیزد کشیده نشوم. این ناظر بودن و چاره کردن کاریست عملی‌ که باید لحظه به لحظه و در جزئیات فکر و عملِ ما در طولِ روز جاری باشد.

نکته‌ی مهم این است که آگاه باشیم که قبض یعنی‌ نیروی همانیدگی جاذبه دارد و می‌خواهد ما را با شتاب به فکر و عملی‌ که از درد میاید بکشاند و با این کار درد را بیشتر کند. ما در حالتی که تهِ دلمان قبض است به راحتی‌ به این فکر میافتیم که کسی‌ را راهنمایی‌ کنیم، از کسی‌ ایراد بگیریم. ممکن است ظاهرش دوستی‌ و حرفهای معنوی باشد ولی‌ اگر به بدن و هیجاناتمان خوب توجه کنیم، می بینیم آن حرفهای به ظاهر خوب از قبض می‌‌آیند نه از فضا‌یِ عشق. فکر، حرف و عملی‌ که از قبض می‌‌آید گذشته از اینکه ظاهرش چیست نهایتا درد را در ما و دیگران زیاد می‌کند.

 

پس نکته اینجاست که وقتی‌ قبض را حس می‌کنیم و می بینیم فقط با شادی به فکر چاره برای مرکزِ خودمان باشیم نه به فکر چاره‌جویی برای دیگران و انتقاد کردن از آنها.

 

چاره یعنی‌ با خاموشی و فضا‌گشایی همانیدگی مرکزمان را شناسایی کنیم، از زندگی‌ عذر بخواهیم، فضا را باز کرده، راضی‌ شویم و این لحظه را از فضا‌ی انبساط و شادیِ حداکثر شروع کنیم. یعنی‌ کاملا برعکسِ آن چیزی را که قبض می‌خواهد انجام دهیم.

مثلا اگر قبض میگوید از رنجش بگو ما یا چیزی نگوییم یا اینکه بر عکسِ آن را بگوییم یعنی‌‌ فضا را باز کرده و شادی و رضایتمان از این لحظه را بیان کنیم.

 

حافظ در غزل ۳۷۴ میگوید:

 

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

 

«اگر غم لشکر انگیزد» اشاره می‌کند به این پدیده که منِ ذهنی‌، الگو‌های شرطی شده بسیار زیادی دارد که از جمع یاد گرفته. آنها حقیقتاً لشکر راه می‌‌اندازند و تلاش می کنند به مرکزِ ما بیایند. ولی‌ اگر هشیار باشیم و به باطن زندگی‌ که جدّی است و این لحظه به ما می‌‌ِ شادی و عشق می دهد توجه کنیم زندگی‌ به مرکزِ ما قدم می‌گذارد و قبض‌ها تبدیل به بسط میشوند. قبض‌ها هم بسته‌هایِ لطفِ زندگی‌ هستند که شناسایی و تبدیل را به همراه دارند.

 

نکته‌ی چهارم: هیچ از قبض باقی‌ نگذاشتن تا دیدمان روشن شود، بوی خدا و شیرینی زندگی‌ را حس کنیم:

 

 مولانا می گوید هیچ هیجان و دردِ منِ ذهنی‌ نباید در مرکزِ ما بماند زیرا ما از جنس شادی هستیم.

 

هیچ مگذار از تب و صَفرا اثر

تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۶

 

این به این معنی‌ نیست که با پندارِ کمال خود را ملامت کنیم یا بخواهیم همه‌ی دردهایمان را یک دفعه بیندازیم. پندارِ کمال خودش از جنسِ نارضایتی و درد است.

 

اینکه هیچ از انقباض و درد باقی‌ نگذاریم به این معنی‌ است که به کمی‌ فضاگشایی راضی‌ نشویم و نگوییم همین خوب است بلکه آگاه باشیم که باید همیشه در حالِ فضاگشایی و بیرون راندنِ هر قبض و دردِ منِ ذهنی‌ از مرکزمان باشیم.

از آنجایی‌ که ما در جمع عادت کرده‌ایم به اینکه درد داشتن عادی هست باید به یاد داشته باشیم که از دیدِ عشق، از دیدِ مولانا هیچ رنجش و قبض و دردی در مرکزِ انسان قابل قبول نیست، توجیه ندارد و به یک همانیدگی در مرکزِ ما اشاره می‌کند. باید آیینه‌ی عشق و فضاگشایی را به آن بتابانیم تا می‌‌ِ شادی‌بخش زندگی‌ از دریچه‌ی همان قبض به چهار بعدِ ما جاری شود.

 

مولانا در دفتر دوم مثنوی از بیت ۱۹۴۴ می‌‌گوید:

 

پاک کن دو چشم را از مویِ عیب

تا ببینی باغ و سَروِستانِ غیب

 

دفع کن از مغز و از بینی زُکام

تا که ریحُ الله در آید در مَشام

 

هیچ مگذار از تب و صَفرا اثر

تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «چاره‌ی آن قبض کن» - خانم سارا از آلمان

خزان در بهار، بهار در خزان - آقای علی از دانمارک

Posted 08-31-2021 خزان در بهار، بهار در خزان - آقای علی از دانمارک


فایل صوتی «خزان در بهار، بهار در خزان» - آقای علی از دانمارک


    

Set Stream Quality



خزان در بهار، بهار در خزان

 

خزان یعنی پاییز و منظور از خزان در اشعار و نوشته های بزرگان و مخصوصاً مولانا اینست که انسان به صورت هشیاری به این جهان می آید و چیزهای مختلفی را در مرکزش میگذارد و با آنها هم هویت می شود. به تدریج با انباشته شدن آنها و به تله افتادن زندگی زنده در آنها، درد ایجاد می شود و من ذهنی که عاشق هرچه بیشتر بهتر است، دردها را هم زیاد می کند و انباشتگی دردها در مرکز انسان، یواش یواش او را پژمرده و بی جان می کند.

 

تن چو با برگ است روز و شب از آن

شاخِ جان در برگ ریزست و خزان

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۴

 

در سنین نوجوانی و جوانی که در واقع بهار عمر ماست، من ذهنی تمام رشد و شکوفایی ما را در جنبه های مختلف غصب می کند و ما نیز با دید من ذهنی با همۀ آنها هم هویت میشویم. یعنی در حالیکه شاخ و برگ من ذهنی در حال زیاد شدن است و ما تصور می کنیم که این ازدیاد آفلین به نفع ماست و ما داریم بسوی خوشبختی پیش می رویم، در همین حال، جان زندۀ ما در حال کاهش و شاخ و برگ آن در حال خشک شدن است.

 

خداوند ما را در نیکوترین حالت آفریده است، در هر جنبه ای چه از لحاظ جسمی و ابعاد چهارگانه و چه از لحاظ روحی، که دل ما عدم بوده است.

ولی بتدریج که عینکهای رنگی روی چشم هشیاریِ ما گذاشته شد ما شروع کردیم به خرابکاری و آسیب رساندن به ابعاد وجودی مان و برهم زدن نظم و اعتدالی که خدا به ما ارزانی داشته است.

 

در آیۀ ۵-۴ سورۀ تین آمده است:

 

لَقَدْ خَلَقْنَاالْاِنْسانَ فی اَحْسَنِ تَقْویمٍ ثُمَّ رَدَدْناهُ اَسْفَلَ سافِلینَ.

 

« براستی که آدمی را در نیکوترین هنجار بیافریدیم و سپس (به سبب هم هویت شدگی و گناهکاری) باز آریمش به فروترین مرتبت.»

 

بنابراین، خدا ما را در حالت بهاری یعنی اعتدال آفریده است ولی این نفْسِ زندۀ مرگ اندیش آنرا تبدیل به خزان

میکند و اگر متوجه خرابکاری هایش نشویم ما را به زمستان خواهد کشاند و به سوی مرگ هدایت خواهد کرد.

 

چون ز زنده مرده بیرون می کند

نفس زنده سوی مرگی می تند

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

پس متوجه می شویم که علت بروز دردها و گرفتاریهای ما بخاطر نگه داشتن من ذهنی و پوشیدن زندگی در درون ماست و خاصیت اصلی این نفس مرگ اندیش، ناشکری و عدم رضایت است.

 اگر خوب شاهد افکار و رفتارمان در من ذهنی باشیم می بینیم که به هیچ وجه قادر به دیدن این همه نعمت و فراوانی که زندگی در اختیار ما گذاشته است نیستیم و در حالیکه زندگی ما را به ضیافتی باشکوه در باغ سرسبز دنیا دعوت کرده است، این جغد شوم دائما‌ً به فکر خرابه است و با دیدِ گدا اندیش و محدودش ما را لایق بودن در این باغِ همیشه بهارِ زندگی یعنی فضای یکتایی نمی داند.

 

جغد بُوَد کو به باغ، یاد خرابه کند

زاغ بود کو بهار، یاد کند از خزان

دیوان شمس، غزل ۲۰۵۹

 

حال که دردها و خرابکاری‌های این جغد بداندیش به ما فهماند که در خزان هستیم و به سمت زمستان در حرکتیم، باید چاره ای بیندیشیم و جلوی زیانکاری در خرابۀ‌ ذهن را بگیریم.

برای این کار، طبق آموزشهای مولانا باید دست به تسلیم و فضاگشایی بزنیم تا خدا با باد بهاری و نیروی کن فکانش، خزان ما را تبدیل به بهار کند و با دیدن همانیدگیهایمان، وحشت نکنیم و درد هشیارانه بکشیم تا دمِ او به ما جانِ تازه ای ببخشد.

 

آن بهاران مضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان، مگریز از آن

 

همره غم باش و با وحشت بساز

می طلب در مرگِ خود عمرِ دراز

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴

 

اگر موفق شویم با دید عدم ببینیم، در می یابیم که یارِ ما خداوند است که همیشه در پی آنست که به ما لطفش را برساند و مرکز ما را از وجود اغیار پاک نماید.

متوجه می شویم که برای زنده شدن به خدا، باید پرهیز کنیم؛ یعنی خیلی از کارهایی را که با دیدِ جان مرگ اندیش فکر می کنیم به ما زندگی میدهد، انجام ندهیم.

 

به عبارت دیگر، با لا کردن خواهش ها و زیاده خواهی‌های نفس مرگ اندیش، به سرای الااللّه خواهیم رسید.

 

کم ز خاکی؟ چونکه خاکی یار یافت

از بهاری صد هزار انوار یافت

 

آن درختی کو‌ شود با یار جفت

از هوای خوش ز سر تا پا شکُفت

 

در خزان چون دید او یارِ خلاف

درکشید او رو و سَر زیرِ لحاف

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳

 

با تشکر

علی از دانمارک

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «خزان در بهار، بهار در خزان» - آقای علی از دانمارک

رواق آبگون - آقای علی از دانمارک

Posted 08-31-2021 رواق آبگون - آقای علی از دانمارک


فایل صوتی «رواق آبگون» - آقای علی از دانمارک


    

Set Stream Quality



رواق آبگون

 

مولانا در ابیات متعددی از « آسمان » سخن به میان آورده است. با تعمق در این ابیات و همچنین ابیات پیرامون آنها، در می یابیم که صحبت از وجود یک فضای وسیع و بی نهایت در درون انسان است که در صورت فضاگشایی پی درپی، این آسمان و فضای بی نهایت در او نمایان می شود.

البته همه ما از نعمت وجود این فضای بی نهایت، بالقوه برخورداریم و خداوند این خاصیت را که خصوصیت اصلی خودش هم می باشد، در وجود ما به ودیعه گذاشته است.

 

در دفتر پنجم بیت ۱۰۶۷ داریم:

 

که درون سینه شَرحَت داده ایم

شرحْ اندر سینه ات بنهاده ایم

 

در سوره الذاریات، آیه ۴۷ هم آمده است:

 

وَالسّماءَ بَنَیْناهَا بِأَیْدٍ وَ إِنَّا لَموسِعُونَ

 

و آسمان را قدرتمندانه بنا کردیم و ما البته وسعت دهنده ایم.

 

در غزل ۱۹۴۸ دیوان شمس داریم:

 

بانگ آید هر زمانی زین رواقِ آبگون

آیتِ اِنّا بَنَیْناهَا وَ اِنّا موسِعون

 

‌‌‌‌‌‌پس در این لحظه از آسمان درونمان این ندا به ما میرسد که تو از جنس این فضای بی نهایت هستی، یعنی از جنس منی، چرا توجهت را روی آفلین گذاشته ای؟ چرا به این آسمان که همه چیز را در خود جای داده است از جمله فرم و من ذهنی تو، توجه نمی کنی؟

 

حال چطور شده است که ما این بانگ و صدا را نمی شنویم؟

 

جواب را مولانا در بیت ۵۶۶ دفتر اول داده است:

 

پنبه اندر گوش حسِّ دون کنید

بند حسّ از چشم خود بیرون کنید

 

پنبه آن گوش سِر، گوش سَر است

تا نگردد این کر، آن باطن، کر است

 

بی حس و بی گوش و بی فکرت شوید

تا خطاب اِرجِعی را بشنوید

 

پس تا وقتی که در ذهن مشغول شنیدن صدای خواهش‌های من ذهنی هستیم، گوش باطنی ما که قادر به شنیدن ندای برخاسته از آسمان درون ماست، کر است.

حال چگونه می توانیم ندای درونمان را بشنویم؟ و یا به عبارت دیگر چه کسانی قادر به شنیدن این بانگ آسمانی هستند؟

 

باز هم در غزل، جواب آمده است:

 

کی شْنَود این بانگ را بی گوشِ ظاهر دم به دم

تایِبونَ الْعابِدونَ الْحامِدونَ السَّایِحون

 

تایبون چه کسانی هستند؟

 

همان توبه کنندگان هستند، کسانی که در این لحظه از همانیدگی‌ها روی برمی گردانند و با لا کردن آنها به الاّ اللّه میرسند.

 

عابدون چه کسانی هستند؟

 

کسانی هستند که با ستایش حقیقی و خالی کردن مرکزشان از بت های دروغین، مورد عنایت و جذبه پروردگار واقع میشوند و در این لحظه از جنس خدا می شوند.

 

حامدون چه کسانی هستند؟

 

همان سپاسگزاران هستند که قدر گوهر درونی خود را می دانند و به کرّمنا و کوثر دست یافته اند و سرمایه‌ی عمر خود را در راه جمع کردن شَبّه و قراضه های این دنیا هدر نمی دهند، بلکه آنرا صرف رسیدن به گنج ارزشمند حضور نموده و از این طریق سپاسگزار حقیقی این نعمت اصیل می باشند.

 

و سایحون هم کسانی هستند که دهان را از خوردن غذاهای چرب و شیرین حیوانی بسته اند و جان را از شیر شیطان گرفته اند و با پرهیز از طعام و شراب زهرآلود یعنی همانیدگی و درد ناشی از آن، بر سر سفره‌ی آسمانی، مهمان خداوند می باشند.

 

در دفتر سوم بیت ۳۷۴۷ داریم:

 

این دهان بستی، دهانی باز شد

کو خورنده لقمه های راز شد

 

گر ز شیرِ دیو، تن را وابُری

در فِطام او، بسی نعمت خوری

 

حال باید ببینیم کاربرد عملی بیت غزل که مولانا از زبان خدا میگوید که ما آسمان را بنا نهادیم و ماییم که آنرا وسعت میدهیم، در ما چیست؟

برای درک بهتر مطلب، از یک چراغ دیگری که مولانا در غزل ۳۰۱۳ برایمان روشن کرده است کمک می گیریم:

 

یار در آخر زمان کرد طرب سازیی

باطن او جدّ جدّ، ظاهر او بازیی

 

جمله عشاق را یار بدین علم کُشت

تا نکند هان و هان جهل تو طنّازیی

 

از مهمترین نکاتی که در ابیات فوق باید بعنوان چراغ از آنها استفاده کنیم تا در ظلمت و جهل من ذهنی راه ما را برای رسیدن به منظور اصلی مان روشن کنند یکی اینست که جوهر وجودی ما یعنی باطن خداوند، همین آسمان و فضای بی نهایتی است که باید وسعت یابد تا جایی که عمل تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور صورت گیرد.

این طرح تکاملی خداست که جدّ جدّ است و منظور خدا از خلقت ما هم همین بوده و هست.

 

نکته دوم با توجه به آیه قرآن اینست که خدا می گوید «ما این آسمان و فضا را وسعت می دهیم».

یعنی تلاشهای ما با جهل من ذهنی برای باز کردن این فضا کاملاً بیهوده و عبث است.

تنها کار مفید و سازنده ما در این راه، نبستن این فضا و خاموش کردن ذهن و سپردن خود به جریان تکاملی زندگی است.

 

صبح نزدیک است خامش کم خروش

من همی کوشم پی تو، تو مکوش

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱

 

با تشکر

علی از دانمارک

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «رواق آبگون» - آقای علی از دانمارک

ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹ - مریم از اورنج کانتی

Posted 08-28-2021 ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹ - مریم از اورنج کانتی


فایل صوتی «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹» - مریم از اورنج کانتی


    

Set Stream Quality



برنامه شماره ۸۷۹

 

چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی

چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی

 

غزل شماره ۲۸۲۰ از دیوان شمس مولانا:

 

همراهی و مشرف بودن خداوند بر انسان، و اما کوته بینی و حسادت انسان در ذهن همانیده شده از این همراهی و معیت.

شناسایی دید اشتباه انسان در ذهن و اینکه مقصود زندگی را در نیافته و از همراهی و وحدت با زندگی غافل مانده است. خداوند در امر همراهی انسان هیچ غفلت نکرده و با انسان وداع نکرده است.

 

«سوگند به روشنایی روز و سوگند به شب هنگامی که همه چیز را در آرامش فرو می برد که پروردگار هرگز تو را وداع نگفته».

سوره والضحی آیات ۱ الی ۳

 

کی کنم من از معیت فهم راز؟

جز که از بعد سفرهای دراز

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۱۷۹

 

این معیت و همراهی خداوند موقوف شناسایی و تغییر دید مقاومت و قضاوت است.

این معیت جلوه ای از حضور و ظهور حق در جهان به واسطه صبر و شکر و پرهیز است.

 

این معیت باحق است و جبر نیست

این تجلی مه است این ابر نیست

مثنوی، دفتر اول ، بیت ۱۴۶۴

 

این همراهی جبر نیست بلکه مانند تجلی و حضور ماه، روشن و صریح بدون هیچگونه ابر ظن و گمان است.

هر چند که انسان از این تجلی و حضور غفلت کرده و آنرا جایز ندانسته، اما زندگی هیچگاه از انسان غفلت و خداحافظی نکرده.

 

کان شهی که می ندیدندیش فاش

بود با ایشان نهان اندر معاش

 

چون خرد با توست مشرف بر تنت

گر چه زو قاصر بود این دیدنت

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۷۷ و ۳۶۷۸

 

این همراهی و معیت خداوند بطور پنهان مانند عقل در جسم انسان است که، بر وجود تصرف و تسلط دارد اما چشم ظاهر از دیدن آن کوتاه و عاجز است.

 

نیست قاصر دیدن او ای فلان

از سکون و جنبشت در امتحان

مثنوی، دفتر جهارم، بیت ۳۶۷۹

 

عقل از دیدن ما غافل نیست بلکه تمام سکنات و جنبش انسان یعنی هر گونه فکر و عمل انسان را دیده و سنجیده و مورد امتحان قرار می دهد.

 

چه عجب گر خالق آن عقل نیز

با تو باشد؟ چون نه ای تو مستجیز؟

 

پس جای شگفتی نیست که خالق عقل نیز با تو و در تو باشد. و چرا خود را جایز این امر نمی دانی؟

 

تو شدی غافل ز عقلت، عقل نی

کز حضورستش، ملامت کردنی

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۸۲

 

پس این انسان است که با مقاومت و قضاوت در برابر اتفاق این لحظه و با چشم بر اسباب و علل بیرونی دوختن، از زندگی غفلت ورزیده.

 

در واقع ملامت و نکوهش عقل نشان بر حضور عقل کل است تا با پذیرش و تسلیم و رضایت از این لحظه به سوی زندگی برگردیم که:

 

خداوند از آنچه می کنید غافل نیست.

سوره بقره، آیه ۸۵

 

نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم

که لحظه لحظه تو را من عزیز تر دارم

 

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم

که من تو را نگذارم به لطف بر دارم

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۷۲۳

 

با احترام، مریم از اورنج کانتی

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۹» - مریم از اورنج کانتی

ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸ - مریم از اورنج کانتی

Posted 08-28-2021 ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸ - مریم از اورنج کانتی


فایل صوتی «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸» - مریم از اورنج کانتی


    

Set Stream Quality



برنامه شماره ۸۷۸

 

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری

خنک آن دم که بر آید ز خزان باد بهاری

 

غزل شماره ۲۸۱۴ از دیوان شمس مولانا:

 

لحظه نوازش و رحمت خاص زندگی به سر عاشقان و تغییر دید و شناسایی آگاهانه و هوشیارانه.

خوشا به این لحظه ابدی که در آن با دید زندگی، و با عقل و خرد زندگی، باد خزان که باد سرد و ویران کننده است از باد بهاری که حیات بخش و زنده کننده است تشخیص داده شود.

 

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم

دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۵۹۸

 

دم نوازش و رحمت زندگی، لحظه تسلیم و فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه و لحظه تغییر دید مقاومت و قضاوت است.

 

دم نوازش و رحمت خاص زندگی، دیدن مقاومت و قضاوت در خود و پرهیز کردن است. نوازش و رحمت خاص زندگی شناسایی خزان و باد غرور همانیدگی هایی است که عقل زندگی و قدرت شناسایی و تشخیص را پژمرده می کند. طوریکه عقل انسان از عقل جمادات هم کمتر می شود.

 

در جمادات از کرم عقل آفرید

عقل از عاقل به قهر خود برید

 

در جماد از لطف عقلی شد پدید

و ز نکال از عاقلان دانش رمید

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۲۰ و ۲۸۲۱

 

نوازش و سر خاریدن و لطف و رحمت زندگی، شناسایی عقل محدود هشیاری جسمی است که هنگام همانیده شدن از عقل جمادات هم کمتر است.

تا بدانی پیش حق تمییز هست

در میان هوشیار راه و مست

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۱۷

 

تا بدانیم که زندگی قدرت تشخیص و تمییزی خاص دارد و بین کسی که این لحظه از طریق تسلیم و پذیرش راهش را پیدا می کند با کسی که مست و سرمست همانیدگی هاست، فرق می گذارد.

 

بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون

بهشت در بگشاید که غیر ممنونست

مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۵

 

نوازش و رحمت زندگی، دعوتی است به این لحظه که به لطف آن در بهشت پذیرش و رضایت که بی پایان و ناگسستنی ست باز می شود.

 

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاه تن بیرون شود

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۵

 

جهد کن تا این لطف و رحمت بی دریغ زندگی افزون شود.

جهد کن تا این تغییر دید، این رضایت و پذیرش و فضاگشایی که همان لطف و رحمت و نوازش است، زیاد تر شود. جهد کن تا عقل پژمرده ذهن همانیده شده را هر چه زودتر شناسایی و از آن پرهیز کنی که جز ضرر و زیان به همراه ندارد.

 

با احترام، مریم از اورنج کانتی

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «ابیات انتخابی از برنامه ۸۷۸» - مریم از اورنج کانتی

رعایت ادب نسبت به زندگی - خانم سمانه از تهران

Posted 08-28-2021 رعایت ادب نسبت به زندگی - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «رعایت ادب نسبت به زندگی» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام 

 

موضوع : «روح، اصولِ خویش را کرده نکول»

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 450

 

* نکول : فراموش کردن

 

آیا روحِ ما اصولِ ذاتیِ خودش را فراموش کرده است؟

اصل یکم: رعایت ادب نسبت به زندگی

 

۱. یک وجه ادب، ادا کردن امانتِ عشق است. خداوند در سوره احزاب آیه 72 می فرماید:

«ما امانت خود را بر آسمان ها ، زمین و کوهها عرضه داشتیم، ولی از برداشتن آن سر باز زدند. در حالیکه انسان، این بار امانت را بر دوش کشید که انسان هم در اداء امانت بسی ستمکار و نادان است».

منظور از امانتِ عشق، تبدیل هوشیاری است. یعنی انسان آمده تا هوشیارانه با زندگی یکی شود و اگر این امانت را ادا نکند در ذهن می ماند و به منظورِ آمدنش به این جهان نمی رسد. ستمکاری و نادانی انسان بدین دلیل است که او از طریق همانیدگی ها می بیند و به عهد الست وفا نمی کند.

 

خواه در صد سال، خواهی یک زمان

این امانت واگزار و وا رهان

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت 182

 

 ۲. معنای دیگر ادب، شکرگزاری است. ذاتِ انسان به عنوان امتدادِ خدا، شکر را می شناسد و شکر در ذاتِ عدم است. انسانی که به سکون و عدم زنده هست، شکرِ واقعی را در بودن یافته نه در شدن. در مقابل، اگر در مرکزِ انسان همانیدگی باشد، تنها به جهت زیاد شدن نعمت های بیرونی شکر می کند و گاهی اوقات حتی قادر به دیدن همین نعمات هم نیست و دائما در یک حسِّ نقص و کمبود بسر میبرد.

در این رابطه به داستانِ قوم موسی اشاره شده که رزق و روزیِ الهی بی هیچ رنج و زحمتی از آسمان بر آنها فرو می بارید اما این قوم به ناسپاسی افتادند و به موسی گفتند این نعمت ها کافی نیست.

 

مایده از آسمان در می رسید

بی صُداع و بی فروخت و بی خرید

در میانِ قومِ موسی چند کس

بی ادب گفتند: کو سیر و عدس؟

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 80 و 81

 

 قدر هر چیز را که ندانیم از ما گرفته میشود. اگر این رزق، مادی باشد به سبب ناسپاسی عمرش کوتاه می شود. اگر هم رزقِ معنوی باشد یعنی ناسپاسی نسبت به بودن و اتصال به مبدا هستی در این لحظه، موجب میشود تا دوباره به زندان ذهن بیوفتیم. پس رعایت قانون جبران چه مادی و چه معنوی یکی از ابعاد رعایتِ ادب نسبت به زندگیست.

 

منقطع شد نان و خوان از آسمان

ماند رنجِ زرع و بیل و داسمان

مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 82

 

مورد سوم : کسیکه به هوشیاریِ حضور و اصلِ خودش زنده شده است و با نیروی ایزدی به رقص درمیاد، به هیچ چیز در جهان نمیچسبد و هم هویت نمیشود. این انسان ادب و علم و عملش را این لحظه از زندگی می گیرد در حالیکه منِ ذهنی به یکسری اصول و آدابِ هم هویت شده چسبیده است و رعایت آنها را ادب می داند.

 

شتران مست شدستند ببین رقص جمل

ز اشتر مست که جوید ادب و علم و عمل

 

علم ما داده ی او و ره ما جاده ی او

گرمیِ ما دمِ گرمش نه ز خورشید حَمَل

مولوی، دیوان شمس، غزل 1344

 

۴. وجه دیگر ادب، از خدا، غیرِ خدا را نخواستن و به غیر خدا پناه نبردن است. مولانا در این رابطه به داستان حضرت یوسف اشاره می کند. زمانیکه یکی از زندانیان در حال آزاد شدن از زندان بود، از او کمک خواست تا نزد پادشاه مصر از یوسف یاد کند و از طرف زندگی پیغام آمد که ما در هیچ حالی تو را تنها نگذاشتیم پس چه شد که از یک زندانی کمک خواستی.

 

کی دهد زندانیی در اقتناص

مردِ زندانیِ دیگر را خلاص

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3403

 

و یوسف به سببِ این کمک خواستن از غیر، تنبیه می شود و چند سال بیشتر در زندان می ماند. یعنی ما هم که برای رهایی از ذهن، به چیزهای پوسیده تکیه میزنیم و از اتفاق این لحظه زندگی می خواهیم، تنبیه می شویم و اقامتمان در ذهن به طول می انجامد.

 

پس ادب کردش بدین جرم اوستاد

که مساز از چوبِ پوسیده عماد

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3413

 

نکته پایانی: طبیعت و سایر موجودات در حالت وحدتِ ناهشیارانه با خداوند هستند، یعنی در همه حال مطیع فرمان زندگی می‌باشند.

 

از ادب پر نور گشته است این فَلَک

وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک

مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 91

 

اما انسان قدرتِ انتخاب دارد، در این لحظه می تواند انتخاب کند که در ذهن باشد یا در فضای یکتایی. و از آنجا که متنساب با انتخاب انسان قلم خداوند کار می کند، وضعیت بیرونی نشاندهنده‌ی انتخابِ اوست. اگر وضعیتِ بیرونیِ جمع خراب است این بدین معناست که انسان ها در این لحظه مقاوت و قضاوت دارند و جلویِ بادِ کن فکان را گرفته اند یعنی به صورت جمعی ادب را رعایت نکرده ایم.

 

بلکه معنی آن بود جف القلم

نیست یکسان پیش من عدل و ستم

 

فرق بنهادم میان خیر و شر

فرق بنهادم ز بد هم از بتر

 

ذره‌ای گر در تو افزونی ادب

باشد از یارت، بداند فضل رب

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 3138 تا 3140

 

بنابراین، دنیا همانند یک مجلسی هست که ما در آن مهمان زندگی هستیم. مولانا می فرماید مجالس امانت هستند (شنیدستی مجالس بالامانة ... غزل 2346) پس امانتِ مجلس را باید رعایت کنیم یعنی سعی در حفظِ مرکزِ عدم داشته باشیم و رفتار و گفتارِ ما هم جهت با نظم زندگی باشد.

 

از خدا جوییم توفیقِ ادب

بی ادب محروم گشت از لطفِ رب

 

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 78 و 79

 

با سپاس فراوان 

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «رعایت ادب نسبت به زندگی» - خانم سمانه از تهران

بهار من‌ذهنی خزان زندگی است - خانم مهردخت از چالوس

Posted 08-28-2021 بهار من‌ذهنی خزان زندگی است - خانم مهردخت از چالوس


فایل صوتی «بهار من‌ذهنی خزان زندگی است» - خانم مهردخت از چالوس


    

Set Stream Quality



به نام‌خدا. سلام بر پدر بزرگوار و همه دوستان همراه.

 

بهار من‌ذهنی خزان زندگی است.

 

بهار من ذهنی همان شکوفا شدن زندگی بیرونی انسان بر حسب دید من‌ذهنی است. مثل شکوفایی مال و اموال، داشتن همسر عالی، فرزند موفق، موفقیت‌های اجتماعی و غیره. همه این مادیات لازمه زندگی دنیوی ماست ولی نباید نبودن و بودن آن‌ها باعث ایجاد درد در ما شود. چون با آن‌ها همانیده می‌شویم و مرکز ما قرار می‌گیرند. در حالی که مرکز ما جایگاه خداست.

در واقع این همانیده شدن با چیزهای آفل در اوایل زندگی (تا سی‌سالگی) و بر‌حسب آن‌ها دیدن از نظر زندگی خزان است. پس قبل از این‌که به سوی زمستان برود و درد ایجاد شود باید این خزان را رها کرد و اجازه داد تا باد بهاری که دم خداست در چهار بُعد ما جاری شود و بهار زندگی ما آغاز شود.

 

حال آیا ما در خزان هستیم و به‌سوی زمستان می‌رویم یا به ‌سوی بهار زندگی پیش می‌رویم؟

 

اگر در برابر اتفاقات واکنش نشان می‌دهیم و قضاوت می‌کنیم، اگر در این لحظه انرژی زنده کننده زندگی را به مسئله و مانع تبدیل می‌کنیم، از چیزها و انسان‌ها زندگی می‌خواهیم، مسئولیت اشتباه خود را نپذیرفته و به گردن دیگران می‌اندازیم، خود را مطرح کرده و پز می‌دهیم، تقلید می‌کنیم و خلاقانه فکر خود را نمی‌کنیم، از دیگران توقع و انتظار داریم، به‌دنبال تایید و توجه و احترام گرفتن از مردم هستیم، خواسته‌های ما برحسب ضروریات زندگی نبوده بلکه خواسته‌های نفسانی است، دیگران را ملامت می‌کنیم، خود را با دیگران مقایسه کرده و برتر در می‌آییم و در خزان بودن خود را انکار می‌کنیم، پس ما واقعاً در خزان هستیم. اما جای ناامیدی نیست. چون پایان شب سیه سپید است. هر لحظه می‌توانیم به ‌سوی خدا برگردیم. یعنی فضاگشایی را الگوی زندگی کنیم و اقرار به همانیده بودن و خزان زندگی کنیم. اشکالات خود را بپذیریم و متعهدانه روی خود کار کنیم. آن‌وقت متوجه می‌شویم که در هر خزانی باد بهاری است که به ‌سوی ما می‌آید. این باد بهاری همان کاری را با جان ما می‌کند که با درختان می‌کند. همان‌طور که آن‌ها را سبز و زیبا می‌سازد، جان ما را هم زنده می‌کند. یعنی بادی که از طرف زندگی و از طریق کن‌فکان می‌آید ممکن است از نظر یک من‌ذهنی سرد و سخت باشد ولی در اصل زنده کننده و جان‌بخش است.

بنابراین این من‌ذهنی (نفس) و تمام خواسته‌هایش نزد خدا خزان است.

و فقط این عقل و جانی که از فضای گشوده شده درون ما بر می‌خیزد عین بهار است و باقی و جاویدان. در نتیجه با عقل جزوی من ذهنی و عاجز بودن آن خود را ارزیابی نکنیم و نگوییم که با این همه درد و باورهای خرافی چگونه می‌توانیم به خدا زنده شویم. بلکه به قدرت و عنایت خدا توجه کنیم که همیشه جاری است. این ما هستیم که باید همیشه تسلیم باشیم و طلب رسیدن به منظور اصلی زندگی را داشته باشیم.

 

آن بهاران مُضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان، مگریز از آن

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴

 

گفت پیغمبر زسرمای بهار

تن‌ مپوشان ز یاران زینهار

 

زآنکه با جانِ شما آن می‌کند

کآن بهاران با درختان می‌کند

مثنوی، دفتر اول، ابیات ۲۰۴۶ و ۲۰۴۷

 

آن خزان، نزد خدا نَفْس و هواست

عقل و جان عین بهارست و بقاست

مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۰۵۱

 

با کمال تشکر و احترام

مهردخت از چالوس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «بهار من‌ذهنی خزان زندگی است» - خانم مهردخت از چالوس

تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی

Posted 08-28-2021 تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی


فایل صوتی تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی


    

Set Stream Quality



با سلام

 

برداشتی از برنامه ۸۷۷ و غزل ۸۳۷

 

هر کجا بوی خدا می آید

خلق بین بی سر و پا می آید

 

دیوان شمس، غزل 837

 

بوی خدا از مرکز انسانی به مشام می رسد که سر و پای من ذهنی را از دست داده و سر و پای زندگی را به دست آورده و با عقل و خرد زندگی عمل می کند .

 

از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی

 

حافظ، غزل ۴۸۷

 

بوی خدا دم ایزدیست، ارتعاش زنده زندگیست، بوی عشق است، بوی شادی بی سبب، که تنها از مرکز عدم و فضای گشوده درون به مشام می رسد. خداوند در این لحظه می خواهد بوی خوشش را از فرم انسانها متصاعد کند .

بوی خدا از درون انسان‌هایی می آید که دیوار منیّت و خودخواهی خود را خراب کرده اند، آنجا که عشق فرمانروایی می کند و انسانها با مهر و محبت با هم رفتار می کنند و شکوفایی و آبادانی هست.

 

هر جا حیاتی بیشتر، مردم در آن بی خویش تر

 

دیوان شمس، غزل ۱۳۸۷

 

 انسان‌هایی که سر و پای من ذهنی دارند و مقاومت و قضاوت می کنند، ناسپاس و ناراضی هستند، غم و غصّه دارند، حقوق یکدیگر را زیر پا می گذارند، بوی خدا را نمی‌توانند بدهند، بلکه بوی بد درد و همانیدگی را پخش می کنند و جهان را تخریب می‌کنند .

کسی که بوی خدا را پخش می کند، انسانها را به زندگی مرتعش می کند و آنها را به صبر و شکیبایی ترغیب می کند و در نتیجه در جهان آبادانی بوجود می آورد، ولی کسی که بوی درد و خشم و خودخواهی و طمع را در جهان پخش می کند، انسانها را منقبض تر کرده و به درد مرتعش می کند .

 

می رود از سینه ها در سینه ها

از ره پنهان صلاح و کینه ها

 

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱

 

زانکه جان‌ها همه تشنه ست به وی

تشنه را بانگ سَقا می آید

 

دیوان شمس، غزل ۸۳۷

 

جان ما تشنه خداوند است، تشنه زندگیست، تشنه خوشی‌های کاذب و بی دوام این جهان نیست، ما عاشق خداوند هستیم ولی به دلیل همانیدگی با جسمها، موقتاً از جنس جسم شده ایم و عشق جسمها را در مرکزمان گذاشته ایم .

با انداختن همانیدگی‌ها و اندوختن هوشیاری حضور، مرکز ما دوباره به سمت زندگی کشیده می شود و ندای آب دهنده را که خود زندگیست می شنویم و در انداختن دیگر خشت های همانیدگی مصمم تر می شویم

 

بر سَر دیوار هر کو تشنه تر

زودتر بر می کَنَد خشت و مَدَر

 

هر که عاشق تر بُوَد بر بانگ آب

او کلوخ زفت تر کَند از حجاب

 

مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۲۱۲ و ۱۲۱۳

 

بر سر دیوار منیّت و همانیدگی، هر انسانی که به آب زندگی و پیغام ایزدی که از فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه به انسان می رسد، تشنه تر باشد، زودتر از دیگران خشت های همانیدگی‌های سخت را از خودش جدا می کند و به زندگی زنده می شود .

 

 جانی که تشنه زندگی نیست و از روی ترس، و یا به طمع پاداش و بهشت عبادت می کند، بوی خدا را نمی‌تواند حس کند و صدای آب زندگی را نمی‌شنود، با نگهداشتن دردها و همانیدگی‌ها و تظاهر به دینداری، نمی‌توان بوی خدا داد، و بوی بد من ذهنی از انسانهای زنده به زندگی پنهان نمی ماند، چرا که بوی مرکز آلوده تا آسمان می رود و در تمام کائنات پخش می شود و برهمه موجودات اثر می گذارد .

 

آنکه یابد بوی حق را از یمن

چون نیابد بوی باطن را ز من

 

هم بیابد لیک پوشاند ز ما

بوی نیک و بد بر آید بر سَما

 

تو همی خُسپی و بوی آن حرام

می زند بر آسمان سبز فام

 

بوی کبر و بوی حرص و بوی آز

در سخن گفتن بیاید چون پیاز

 

مثنوی، دفترسوم، ابیات ۱۶۱ تا ۱۶۶

 

حضرت رسول که نماد یک انسان کامل بود بوی حق را از سوی یمن از اویس قرنی حس می کرد، چگونه ممکن است که بوی بد من ذهنی را از ما حس نکند، چرا که بوی مرکز آلوده به درد مانند بوی سیر و پیاز در سخن گفتن کاملا آشکار است. یعنی یک عارف حتی از راه دور ارتعاش مرکز ما را حس می کند و هیچ چیز بر او پوشیده نیست .

 

خنک آن هوش که در گوش دلش

ز آسمان بانگ صلا می آید

 

 

خوشا به حال انسانی که فضای درونش را باز کرده و پیغام آسمان را که او را به سمت خود می خواند با گوش دلش می شنود .

 

گوش آلوده ننوشد آن بانگ

هر سزایی به سزا می آید

 

دیوان شمس، غزل ۸۳۷

 

گوش هوشیاریی که آلوده به همانیدگی‌ها ست فقط صدای همانیدگی‌ها را می شنود، برای اینکه شایسته شنیدن صدای زندگی شوی، باید آغوشت را به اتفاق این لحظه باز کنی و مرکزت را از آلودگی‌های همانیدگی پاک کنی.

 

دفع کن از مغز و از بینی زُکام

تا که رَیحُ الله در آید در مشام

 

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۵

 

مغز و بینی هوشیاری ما در اثر همانیدگی‌ها دچار زکام شده، برای اینکه بوی خدا را حس کنی، باید بینی هوشیاری را از همانیدگی‌ها پاک کنی .

 

خُنک کسی که چو بو بُرد، بوی او را بُرد

خُنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود

 

خُنک کسی که ازین بوی کُرته یوسف

دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود

 

دیوان شمس، غزل ۹۱۴

 

 خوشا به حال کسی که وقتی بوی زندگی به مشامش رسید، بوی او را با خودش برد، یعنی مست زندگی شد و همانیدگی‌ها را از مرکزش پاک کرد .

خوشا به حال کسی که فضای درونش باز شد و چشم عدم بین پیدا کرد .

 

خوشا به حال کسی که وقتی بوی خدا را از پیراهن یوسف حس کرد، یعنی بوی خدا را از مولانا و استاد شهبازی حس کرد، چشم دلش مانند چشمان یعقوب بینا شد و به زندگی زنده شد .

 

با تشکر

پروین از استان مرکزی

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم پروین از مرکزی

چَرای چِرا، چِرای چَرا - آقای نیما از کانادا

Posted 08-28-2021 چَرای چِرا، چِرای چَرا - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی «چَرای چِرا، چِرای چَرا» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



چَرای چِرا، چِرای چَرا

 

چَرا از مصدرِ چَریدن به معنیِ علف خوردن حیواناتِ علف‌خوار در علفزار است و چِرا هم به معنیِ برای چه و به چه جهت و در کل نماد سوال و پرسش است. در ادبیات گنج حضوری چَریدن به معنای گرفتن زندگی از چیزهای این دنیایی و کسب هویت و ارزش از هم‌هویت شدگی‌ها؛ و چِرا گفتن، به معنای با ذهن ارزیابی کردنِ اتفاقات و سوال پرسیدن با ذهنِ همانیده است.

 

چرای چِرا (چَریدنِ چرا گفتن و سوال پرسیدن):

 

از بزرگترین گردنه‌های راهِ سلوکِ معنوی، سوال پرسیدن است. زیرا ذهن چَراگاهِ سوال است. هر چقدر هم جواب بیابد و از جواب‌ها بچَرَد، باز هم سیری ندارد. حتی اگر به مرحله‌ای برسد که احساس اشباع کند، از چیزی رهایی پیدا نمی‌کند که هیچ، بلکه دچار بیماریِ می‌دانم و سپس کمال طلبی می‌شود که خود، از دیدِ حضرتِ مولانا بدترینِ علت‌ها و بیماری‌هاست.

 

چَرا مکُن تو در اینجا مگو چِرا نکنم؟

که چشم جان را بسته‌است، این چرا پرده

دیوان شمس، غزل ۲۴۱۴

 

می‌فرمایند که در این دنیای فانی دنبال چَریدن از همانیدگی‌ها و گرفتن هویت از آنچه که با ذهن از آنها ارزش می‌خواهی نباش. در ذهن هم هی سوال و جواب نکن. خودت را با ذهن ارزیابی نکن. پیشرفت معنویت را با ذهن نسنج. با غرور و منیت هم نگو: «چرا نکنم؟ خب سوال دارم. یکی بیاد به سوال‌های من جواب بده تا من به حضور برسم.» تازه حضور هم یه چیزی تو ذهنم تصور کرده‌ام و در حال چَریدن از آن هستم. حضرت مولانا میفرمایند که این چشمِ جان، همان چشمِ عدم بین، همان چشمی که نور خدا را می‌بیند، همان چشمی که دوگانگی در خلقت ندارد، در همه‌چیز زندگی را می‌بیند، توسط چَریدن از چیز‌های آفل، و چِرا گفتن و سوال پرسیدن‌های ذهنی، بسته شده است. همانیدگی با چیزهای این دنیایی و سوال پرسیدن، پرده‌ای شده است بر آن چشمِ جان.

 

حال راه حل:

 

هله ای دل به سَما رو، به چَراگاهِ خدا رو

به چَراگاهِ سُتوران چو یکی چند چَریدی

دیوان شمس، غزل ۲۸۲۰

 

حضرت مولانا می‌گوید که به جای اینکه هی بخواهی بدانی و با ذهن دانش افزوده ‌کُنی و منِ ذهنی خودت را فربه کُنی، به کسبِ آگاهی بپرداز. هله، یعنی آگاه باش. به سما برو. به آسمانِ دلت رجوع کن. به فضای گشوده شده برو. فضاگشایی و رفتن به درون است که تمامی سوالاتت را پاسخ می‌دهد. به عبارتی همانگونه که کسی از مریخ نیامده که به انسان ساخت دوچرخه را یاد بدهد، تو نیز جواب سوالاتت را خودت از درون بجو. مانند ستوران که بار می‌برند، تو نیز بار ذهنیِ انسان‌های دیگر را به دوش نکش. تقلید نکن. محقق باش. نگو دیگران از چیز‌های این دنیایی ارزش می‌گیرند و باارزش هستند، پس من هم مثل آنها باید بچَرم.

 

ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبان

پر عشق چون قوی شد، غم نردبان نماند

دیوان شمس، غزل ۷۷۱

 

چون ملائک گوی لا عِلمَ لَنا

تا بگیرد دست تو عَلَّمتَنا

مثنوی دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

 

چون ملائک گو که لا عِلمَ لَنا

یا الهی غیرَ ما عَلَّمتَنا

مثنوی دفتر دوم، بیت ۳۱۷۵

 

مانند فرشتگان سوال نپرس. صفر باش. من‌ ذهنی‌ات را بگذار و به آسمانِ درونت رجوع کن. پرِ عشقت را بگشا و بگذار که خدا دستت را بگیرد و از تو خِردش را به جهان بریزد. بگذار او بپرسد و خودش هم جواب دهد. آن موقع است که ذوق آفرینش را می‌چشی. آن موقع است که دسترسی به آگاهی‌ای داری که کل کائنات را کنترل می‌کند.

 

چون نپرسی زودتر کشفت شود

مرغِ صبر از جمله پرّان‌تر بود

 

ور بپرسی دیرتر حاصل شود

سهل از بی‌صبریَت مشکل شود

مثنوی دفتر سوم، ابیات ۱۸۴۷ و ۱۸۴۸

 

پس این مرغ صبر است که پر عشق را می‌جنباند. صبر می‌کنم که عقل جزوی فروکش کند؛ پرده از دیده‌ی جانم برود؛ چَراگاهِ ذهن ناپدید و چَراگاهِ خدا پدیدار گردد.

 

چِرای چَرا (چِرایی و دلیلِ چَریدن):

 

الدّارٌ من لا دارَ لَه، والمالُ من لا مالَ لَه

خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم

دیوان شمس، غزل ۱۳۷۶

 

خانه برای کسی است که خانه ندارد و همچنین مال و منال برای کسی است که مال و منال ندارد. پس وقتی به این خِرد کل دسترسی دارم که عقل جزویِ منِ ذهنی‌ام را به کنار بگذارم. فقط یک سوال را مجازم آن هم فقط از خودم بپرسم؛ که آیا من خود را لایق می‌دانم؟ آیا من حرفهای مولانا را بر روی خودم اعمال می‌کنم؟ آیا من اگر استادِ معنوی‌ای دارم، حرفش را گوش می‌کنم یا مانند موسی، خضر را سوال باران می‌کنم؟ آیا من ذهنم را خاموش می‌کنم که خدا علمش را به من دهد و از زبانِ من حرف بزند؟ آیا یک بیت که می‌خوانم، آن را بر خود اعمال می‌کنم یا می‌خواهم هی بروم بیت‌های جدید بخوانم و از آنها بچَرم؟ آیا موشِ انبار درونی‌‌ام را میبینم؟ آیا این همه وقت گذاشته‌ام و کار معنوی و عبادت کرده‌ام، حاصلی داشته و گندمی اندوخته‌ام؟ این چِراییِ چَریدن را باید پاسخ بگویم؛ آن هم خودم با عقل کلی. با فضای عدم و علم خدا. با عین ادب و رهایی از دانستگی.

 

من و مقام رضا بعد از این و شُکر رقیب

که دل به دَردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت

 

مزن ز چون و چرا دم که بنده‌ی مقبل

قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

دیوان حافظ، غزل ۸۸

 

پس دائم تقوا پیشه می‌کنم. رضایت و شکر دارم و با ذهنم ارزیابی نمی‌کنم. تسلیم بی‌قید و شرط هستم. دنبال درمانِ این دَرد، با ذهن نیستم. باید به این دَردِ هجران خو کرد. با این رقیبِ منِ ذهنی هم ستیزه نمی‌کنم. با همان چشمِ جان نظاره‌اش می‌کنم و هرگاه می‌خواهد مرا به چَرا از همانیدگی‌ها و یا سوال پرسیدن وا دارد، ضرورتِ آن را با پرسیدن چِرایی از فضای گشوده شده می‌سنجم. می‌گویم آیا واقعا ضرورت دارد که من با این چیز همانیده شوم و یا اصلا ضرورت دارد من این چیز را بگویم و بپرسم؟ آن وقت شُکر و پرهیز و صبر، پَرِ عشقم را می‌جنبانند و به سما می‌برند. آنجا دیگر از چون و چرا خبری نیست. هرچه که گویند سر می‌جنبانم که بلی و جز که به سر هیچ نخواهم گفت.

 

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

دیوان شمس، غزل ۲۲۱۹

 

هله بنشین تو بجنبان سَر و می‌گوی بلی

شمس تبریز نماید به تو اسرارِ غزل

دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴

 

با عشق و احترام

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «چَرای چِرا، چِرای چَرا» - آقای نیما از کانادا


Today visitors: 28

Time base: Pacific Daylight Time